بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

دور از چشم انصار الاَغیار...

یک‌وقت خیال نکنی علایق اخیرم به مقوله‌ی خطیر جامعه‌شناسی و شنیدن پادکست‌هاش مانع می‌شود... نه!...

در عمل فقط موقعی به واسطه‌ی رسانه در رسانه... یعنی یوتیوب در گوشی موبایل...به این‌قبیل چیزها گوش می‌دهم که یک کارهای دیگری هم داشته باشم و دست و دهانم مثلاً مشغول یک مشغله‌ای باشد نظیر شام‌خوردن و چای نوشیدن و ظرف شستن و این‌ها...

موقع تمرینات ورزشی و پیاده‌روی روزانه هم فقط آهنگ‌های بازتنظیم‌شده‌ی دیسکو و پاپ‌راکِ دهه‌ی هشتاد و نود قرن گذشته‌ی میلادی را می‌شنوم که ریتم جنیش دست و پا و قلب و نفس‌ام را هماهنگ کند...

یعنی آنکه "غلغل چنگ و شکرخواب صبوح" مانع اصلی‌ام نیست...

زیاد که نمی‌خوابم... شاید البته... نه؟...

خلاصه که اگر قسمت جدید قصه که اینهمه دیر شده را تمام نمی‌کنم... لابد دلایل غیرموجّه‌تر و ناگفتنی‌تری هم دارد...

یک‌جورهایی خیال می‌کنم حیف است که زود تمام شود قصه‌ی میکائیل...

نه فقط به‌خاطر نگرانی‌هایی که بابت خودت دارم و آن حرف‌های مبادای نگفتنی...

خودم هم خیال می‌کنم این چند سالی که از دو هزار و چهارده تا کنون مشغول بازآفرینی همان افسانه‌های جوانی خویش بوده‌ام... خوب زندگی کرده‌ام...

فی‌الواقع "زندگی کرده‌ام"... خوب و بدش بماند...

این مقولات پیچیده‌ی ارزش‌گزارانه‌ی اخلاقی‌نما، ورای تجربیات زیسته‌ و عقل عملی من است....

"باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری"...

فسون و فسانه...

پریروز از دست خودم پیش پدر گله‌گزاری مختصری می‌کردم که ... حواسم به‌کلی پرت شده است و یادم می‌رود قبض‌ها را به موقع پرداخت کنم... دلش برایم می‌سوزد این روزها...

به‌خصوص مابعد این مسئولیت‌های اجرایی مضاعف که بر سایر وظایف‌ام سر بار شده...

گفت... آخر خیلی مشغله‌هات را زیاد کرده‌ای...

گفتم...بله خوب مشغله‌ها که زیادند... ولی در عمل مهم هم نیست... ولی آخر...چشمتان روز بد نبیند!...

همیشه به دانشجوهای فعلی و قبلی و دوستان بالفعل و بالقوه‌ام گفته‌ام که نویسنده‌ها از دیوانه‌ترین اهالی عالم هنرند...

حالا تازه من نویسنده‌ی تفنّنی بیهده‌گویی بیش نیستم...امّا حقیقت آن است که وسط هیاهوی جهان پرمشغله و مسئله و مزبله‌ای که به شتاب از برابر چشم‌های خواب‌زده‌ی مبهوت ناباورم می‌گذرد، خیلی بیشتر از نیمی از اوقاتِ مثلاً بیداری‌ را هم دارم به قصه‌‌ی "بهرام و میکائیلم" فکر می‌کنم....

گوشی موبایل
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید