چند روز پیش، رئیسِ بزرگ میفرمود مگر گروهِ هنرهای تجسمّی شما هم کار دارد که هِی میگویی کارشناس میخواهم؟!
بعد معاونتِ معظّم هم فرمودند که شما زیاد خودتان را کنار میکشید و از همه فاصله میگیرید...
اوّل برابر اخلاقِ مزخرفی که دارم، زود از فرصتِ مغتنمِ دلخوری و سرشکستگی استفاده کردم و رفتم استعفانامهای مختصر و مفید را، حروفچینی شده و تمیز، تنظیم کردم و گذاشتم روی میزِ مدیریت... بعد همهی خرتوپرتهام را هم جمع کردم و بردم ریختم توی همان اتاقِ کور بیروزنِ طبقهی نهم... گلدان شیشهای ام را هم دست گرفتم و دوره افتادم و استعفایم را به همه اعلام کردم...
و بهخیالم که خلاص شدم... و البته نشد...
قطعاً که به این سادگیها نمیشود از زیر بار گروهِ تجسمیِ دانشگاهِ شهید دستواره در رفت!... آخر استعفا دادنِ من، به این میماند که آخرین مرد از گونهی هموساپینس یا چه میدانم اصلاً نئاندرتال بر روی کرهی ارض باشی و بخواهی دور از جان شما، دست به انتحار بزنی!... نه! راستی راستی نمیشود... مسئولیت و مشغول ذمگی دارد...
تازه راست هم میگویند... گروهِ ما کار علیحدهای که ندارد... منتهی یکجوری وصلهی ناجور است و چرخها و دندههاش هی لای زنجیرها گیر میکند و آدم نفتی روغنی میشود، وقت و بیوقت...
بهش میگویم گروه خودگردانِ یتیم شده....
این درونگرایی من هم بدتر قوز بالای قوز است و عملاً موجب شده هیچکس نمیآید بنشیند روی آن سه چهار تا صندلی... و دفتر گروه متروکهمان، پاتق علماء شود...
البته حقیقت این است که از روز نخست، بس که پشتِ هم، کار و کار و کار پیش میآمد، هر دوست و همکاری را با سلام و علیکی کافکایی و کوتاه، دَک میکردم و تنها مینشستم، فرو شوم تا بهگردن داخل مدیریت گروه...
الحمدلله که خانم روانجو و تفرشی آخر یکروز که دیگر قیر از سرم گذشته بود، آمدند و زیر بغلم را گرفتند و تا حدود شانه و حتی کمرگاه از مهلکه بیرونم کشیدند...
... خلاصه شرمنده شدم و استعفا را پس گرفتم و یک شوخی بیمزهای هم بابتش ساختم که:
من معمولاَ هر جایی سالی یکبار استعفا میدهم که گرفتار عجب و غرور نشوم!
حالا که فکرش را میکنم پربیراه هم نگفتم... مثلاً طی همین شش سالی که در ویرگول دفتر و دستکی به هم زدهام و خدا را بنده نیستم نیز... حداقل چهاربار خداحافظی کرده و باز دست از پاچه درازتر برگشتهام...
خلاصه که ..."از آستانهی خدمت نمیتوانم رفت"...
الان هم اگر میبینی باز پس مدتها برگشتهام و برای "وجود عزیزت" یادداشتهای شبانه مینویسم...
و همچنان پرچانه و دعاگو و طلبکارم، شاید بیدلیلی همینطوری است که پای رفتن ندارم...
ای نور دیده!...
امشب از آن پایانبندیهای صوفیانه که آدم موقع خواندن مورمورش بشود، سر قلمم نمیآید...
اجازت است با چند بیت شیخ اجل تمامش کنیم؟... چون "حدیث عشق بهپایان رسد، نپندارم..."...
"من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات!
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم..."