بیستساله بودهایم...
پنج سال... هشت سال... بیست و چند سال پیش...
شعرهای چرک و هولناکِمان، سیاه...
قصههایمان هنوز
نقلِ غُربتی غریب...
آدمیّت و غرور...
عشق و سایهسارِ سیب...
دستهای نانجیبِ مرگهای ناگهان،
بر گلوی نالههای ناشکیبمان مُقیم...
با فشارِ صُلب و بیصدای درد...
میشود گریزگاهِ بیامانِ اشکهای سوخته... ...
دِلم...
حاصلم... ولی...
... راه رفتن است...
توی کوره...
کورهراهِ خواستن... به سمتِ یآسهای ناگزیر...
سوگواریِ سپید ...
کوچههای بیغزل...
باغهای ناامید...
غافلند سالهاست...
بیستاره... بینشانه، مرزهای گمشده...
تا وطن که بیستاره، بینشانه... نامُراد... نیست...
یا نبوده... یا نمیشویم...
....
کاش میگذاشتند... زنده زنده...
مُرده مُرده...
شَرحه شَرحه... شرحِ این هبوط مرگ را...
مثلِ مَرد...
مثلِ آدمی که رفت...
.... زندگی کنیم...