انعکاس آبی فیروزهای شیشهها در طلایی چشمهات به خاتم سلیمانی میماند...
چای سیاه مینوشیم توی ایوان بالاخانهی کافهی دور میدان...
خستگیها را گذاشتهایم پای پلهها... پشت در...
دستهام را شستهام از همهی زندگیکردنهای بیتو...
انگار دوباره جوان شده باشیم و عاشق...
شاید برگردیم در مسیر همان کوچهباغی قدیم...
که تو سبز پوشیده بودی به رنگ زمرد نگاهت...
و زلفهات را باد میبرد...
و دل دل میکردی که دستم را بگیری...
و پابهپا میشدی که با من بیایی تا سایهسار یاس معنبر...
و دست دست میکردی که پاسخم را بدهی...
...
که تو نیز ناگهان...
همین اردیبهشت ماه...
دوستم داری...