گاه بیگاهان- قسمت چهلونهم
چشمهها با جویباران میآمیزند
و اَنهار با اقیانوس؛
نفحاتِ بهشتِ برین، تا همیشه آغشته است به مهر...
هیچچیز در این عالم، یکّه و تنها نیست؛
هر پدیداری_ برابرِ حُکمِ آسمان_
پیوند دارد با آن دیگری...
پس چرا من با تو نباشم؟...
ببین کوهستان بر سپهرِ بلند بوسه میزند،
و خیزابها همدیگر را در کنار میگیرند؛
هیچ خواهرگُلی بخشوده نخواهد شد،
اگر خوار شمارد، برادرِ خویش را...
پرتوِ خورشید، خاک را در بر میکشد
و ماهتاب دریا را میبوسد،
از این همه بوسهها چه سود
اگر تو مرا بوسهای ندهی؟...[1]
خیلی دقیق اگر بخواهم توصیف کنم... احساسِ کنونیام اینطوری است...
که امواجِ ملایمی شبیهِ فراغتِ تعلّقداشتن، توی رگهام جریان دارد... تعلّقی محضِ مطلق!... یعنی تکتکِ سلّولهای تنم سرشارند و مالامالِ عُلقه با او... بدونِ ذرهای سُهِشِ فضای تهی...
حالا درست در پیچوخمِ شیبدارِ آن "بلندیهای بادگیر"[2]ی هستم که در اردیبهشتِ بیستودوسالگی در اشتیاقِ اکتشافِ رمزورازِ ناهموارش میسوختم... جان میدادم و نمیشد بدان رسید... حتی خفته بر بالِ رؤیاییترین بلندپروازیهای خیال هم...
اینک صبحگاهِ آن دیگر روز است...
چهلوچهارسالهام ولی... و البته فرق میکند... که من در مسیرِ کورهراهی خاکی، بر فراز و نشیبِ مرغزارانِ منجمدِ برفپوش، با او قدم بزنم...
حوالیِ حصارهای قلعۀ گرتچنشتاین... کمابیش شانهبهشانه... گاهی او یک قدمی جلوتَرَک و گاهی _ندرتاً_ من... و البته فیالفور بلاتکلیف میایستم تا ببینم ارادۀ او چیست... که یک گام پیشتر باشد یا نه!...
از طرفی خوب است که در اغلبِ دقایق، باید بترسم از سرما و قایم شوم لابهلای یقه و کلاه و شالگردن... و پناه بگیرم...
بعدِ این ابتلای عفونیِ آخری هم، شتابِ طپش قلبم_ در پیِ هر فعّالیتِ جسمانیِ مختصری_ یک کمی زیادتر از قبل بالا میرود...
_باید علّتاش همین باشد... وگرنه چه؟... بچّه نیستم آخر!... که دلم اینجوری تندتند بزند، هر بار مسیرِ نگاهم تلاقی میکند با چشمک و لبخند و شالگردن و هر آنچه مرتبط با او است...
حالا هرچند نه آنطوری که مجبور بشوم با فشار کف دست، مراقبتش کنم..._قلبم را میگویم_... مثلِ قدیمها که همیشه آبروباخته و شرمسار میشدم... داغ و دیوانهوش... و میکائیل با نگاهِ همهچیزدانَش، آن سُرخیِ غیرقابل چشمپوشیِ پیشانیام را تماشا میکرد_ خوشخوشَک از زیرِ چشم_ و تبسّمهای شیرینِ توأمان مهربان و متواضع و شهرآشوب، بر لب میآورد...
در حقیقت_ پیشترها_ همین ایستادن در معرضِ تیراندازیِ دو چشمِ صاعقهبار یا وزشِ نفسهای توفانزای او بود که به اکثرِ عوارضِ ضعف و اضطرابِ جسمانی و عصبی دچارم میساخت... طوریکه عملاً سردرد و سوزشِ معده و هجومِ سرفه و حملاتِ ترس و غشوضعف_به قولِ خود میکائیل پانیکاَتَکِن[3]و اونْماخْت[4]_ قوتِ غالبِ صبح و شامم شده بود... یعنی تحقیقاً از همان لحظۀ غروبناکِ مخمور و مدهوشِ حضور در قلبِ حافظیه... که نااُمیدانه_ مذبوحانه تحقیقاً_ خویشتن را تسلیم محضِ چنگودندانِ شرزهشیرِ عشقِ او دیده و پیشِ خودم خوانده بودم از زبانِ شمسِ مولانا...
"شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو.............. از پیِ من چه میدوی تیز که بر درانمت"
"نی که تو شیرزادهای در تنِ آهوی نهان ........ من ز حجابِ آهوی یکرهه وارهانمت"[5]
ولی خود میکائیل آهنگِ دیگری داشت انگاری... وقتی در نخستین قرارِ ملاقاتِ خیلی خصوصیِ بیوقتِ عجیبمان، کُنجِ آلاچیق و باغچۀ مخفیِ کلیسا، این مرضِ مزمنِ "شیرزادگی" را در جسموجانم تشخیص میکرد... درست بعدِ بوسۀ سوم، وقتی داشتم قانع میشدم که سرسپرده و چشمبسته، خویشتن را بسپارم به اعجازِ ارادۀ نوظهورِ او_ که "گوشکشان کشانَدَم"[6]_ و از فرطِ اضطرابِ دل و نفستنگی، شورمندانه بمیرم، مرا عاطل و باطل واگذاشت و گفت:
-«آخر من با تو چهکنم بچّهجان؟!... خیال میکردم چارۀ کارَت همین باشد... ولی الان بهنظرم این زیادهرویها نیز به مزاجت نمیافتد... یخکردهای و رنگت پریده عینِ گچ... میترسم آن تپشهای شدید برگردند... اشکالی ندارد... فعلاً همینجا روی تختِ آلاچیق دراز بکش و استراحت کن تا برایت جوشاندۀ مخصوص بیاورم...»
و تناقضِ شگرفی آشکارا رخ مینمود میان معنای عباراتِ مضطربِ پرستارانه و جزئیاتِ حالتِ چهرهاش... که اصولاً نگران به نظر نمیرسید... انگاری برعکس، خیلی هم سرحال بود و حوصلۀ شوخی داشت... رنگِ صداش شَنگرفیِ گرم و غلیظ بود و با آن گوشۀ چالهدارِ لبش میخندید... و افقِ بلندِ چشمهاش شهابباران شده بود، وقتی میگفت:
-«حالا خواهی دید معجون جادوییِ من چهها میکند... جوشاندۀ اِکیوم آمِنوم[7]با والریاناآفیچینالیس[8]همراه با کمی لیمو و عسل... شاید هم نبات... اگر شیرینتر دوست داشته باشی... من که خودم، شیرینِ شیرینَش را ترجیح میدهم...»
بعدها در یک شرایطِ پساتوفندی و مطلقاً صمیمانه _نشسته بر لبۀ تختخوابِ آهنیِ آقابزرگ_ برایم توضیح داده بود:
-«آن موقع نظرم این بود که عوارض و علائمِ جسمانیِ تو، در نتیجۀ نوعی کانْوِرْزیوناِشْتوغونگ[9]یا همان اختلالاتِ تبدیلی ایجاد شده... و احتمال دارد معلولِ سرکوبِ مداومِ احساساتی باشد، نظیرِ یک خواستن و اشتیاقِ شدید ولی انکارشده؛... مثلاً بهدلیل موانعِ عقلی یا اخلاقی...»
و بینهایت ناامیدم کرده بود...
لابد انتظار داشتم پاسخِ عاشقانهتر یا دستکم لطیفتری بشنوم در برابرِ این سؤالِ_ بیسببی_ خجولانه که...
_«توی آلاچیق... یادت میآید... اوّلینبار که مرا بوسیدی؟...»
پرسیده بودم چون دلم میخواست مابعدِ هر دفعه _بهقولِ خودش_ اینتیم وِردِن[10]، دوستم بدارد... دوست داشتم خیال کنم او هم بیاختیار_ یا حتّی ارادی_ به سببِ عشقی نزدیک به آنچه مرا دیوانه کرده بود، کار دستمان داده باشد... نه محضِ خاطرِ من و جهتِ علاجِ عوارضِ معلولیتهای حقارتآلود و شرمآور و نفرتانگیزَم!...
بهخصوص جوری که در سایهسارِ پیچِ امینالدّوله و غوغای باران، آرنجِ پیراهنِ پیچازیِ آبی و سفیدِ پاکیزهاش را لااُبالیوار تکیه داده بود بالای دیوارههای چوبی و خیس و چسبناکِ کومه... ولی آن پارچۀ ابریشمین و خوشبوی نَمسارِ تنپوشش، همچنان ملاحظهکارانه یک فاصلۀ امنِ نیمچارکی را با بالاپوشِ نازکِ من حفظ میکرد... انگاری پرهیز کند علیرغمِ رغبتی که خیال کرده بودم هست... و بعدها گفته بود نیست...
خیلی احساس سرشکستگی میکردم... و بیشتر دلسوختگی... وقتی ابروانِ بلندِ ارمنیاش را بالا میانداخت تا با نوعی لحنِ حِکمیِ ناصحانه و حقبهجانبِ هِگِلی[11]بگوید:
“Die Beziehung zwischen den beiden Partnern sollte auf Respekt basieren.“[12]
و همراه با گردش بیاعتنای یک دست، معناش کند...
_«شاتز!... بهنظرِ من مهم این است که رابطۀ صمیمانۀ دو پارتنِر[13] مبتنی بر احترام باشد!...»
برایم درست معادل آن بود که بگوید "احمقجان! خودت خوب میدانی که دوستت ندارم... هر چه کردهام برای شفای امراضِ لاعلاجِ خود تو است... پس بیزحمت دیگر خفهشو و بگذار به کارمان برسیم!"... بهخصوص که برخی مواقع، وقتی این عاقلیهای پریشانوار و بیمحلش، خیلی سوزاننده میشد... _یعنی تقریباً همیشۀ خدا_ میکوشید دمسردیهای بیپردۀ کلامِ منطقیاش را_ به رسم و راهی معهود_ عملاً جبران کند... با حلاوت و حرارتِ هدیهای، شام و شیرینی یا بوسهای... آن شبِ غوغایی توی بستر آقابزرگ هم _ درست مطمئن نیستم_ ولی قطعاً با دیدنِ سرخوردگی و یأسِ ناگزیرِ من، باز یک عملی مرتکب شده بود جهتِ سازگاریهای مکرّرِ بم و زیر...
یعنی یادم که هست... کاملاً لحظه به لحظهاش را... ولی خوب!... بیش از این نمیشود الان شرح و بسطش داد... طوری که آن استراقِ تاراجوارش نیز، بیدریغ داغِ داغ، رگبهرگِ جانم را به آتش میکشید...
و فقط همان یکدفعه حرف از عواطفِ لطیفِ خویش زد... یعنی تنها در واپسین شراکتمان... گوشۀ دیوار و کنار پنجرۀ توفانزدۀ اتاقِ شهریوریام، چشم در چشمِ من و آینۀ روبهرو دوخت و_ بیمقدمهای ناگاه_ هشدار داد که دارد کمابیش عاشق میشود!... و تازه هشتماه بعد از آن، در افتوخیزِ دردآور و ناهموارِ آن آخرینبارِ خوفناک... زیرِ بارشِ تگرگ شاندیز، شنیدم که انگاری همان یکجمله اعترافِ نیمبندِ سرخوشانه را هم، دیوانهوار پس میگرفت... لابهلای تعبِ ستیغ و سنانِ هجمهای عجیب و انزالِ ناسزاهایی که نمیدانستم...
“Ich habe dich satt, Schlampe! Kleiner Bastard... verdammter Dreck!”[14]
حتی در آن دیدارِ سرنوشتسازِ نهایی هم که بیدرنگی پیشدستی کرد و لابهلای زخمهای گُلکردهام، بذرِ بوسهای کاشت... و دمی بعد گرفتار شد... به دنبالِ او که میبُردندش و فریاد میزدم...
“Und wie jeden Tag liebe ich dich mehr,
Heute mehr als gestern und viel weniger als morgen.”[15]
از سویِ او پاسخم همان لبخندِ خونآلوده بود و نگاه شوخ و عصیانگر... و مهرگُسِل... و حزنآمیز...
ولی در عمل، جوشاندهاش زیرِ سایبانِ آلاچیق، خیلی شبیهِ آن آمیغِ گلگاوزبان و سنبلالطّیبی بود که خانمجانم عمل میآورد و میداد دستِ عمهجان فریبایم... وقتی هول کرده باشد به دیدنِ صحنۀ جهیدنِ گربه از شیبِ شیروانی، بالای انبوهِ بوتههای اقاقیا...
امّا جوری که میکائیل شرحوبسطش داده بود، بهخیالم اکسیر حیاتِ ابدی میشد... آخر من هم هولزده بودم از تماشای آن کوپیدونِ[16]کمانداری که بیهوا پریده بود وسطِ بازیِ نردِ عشق میانمان و داشت فیالفور، قلب و نگاه و لبها و همهچیزمان را به تیرِ نخست، در هم میدوخت... و تا میکائیل با بساطِ کیمیاگریاش برگردد و به مهر و صمیمیتی تازه "بهرامِ عزیزِ من!" صدام بزند و دمنوشِ نوشینَش را همراهِ مبالغی نوازش و لبخند، نرمنرمک به خوردم دهد، من بیدرنگی روی همان تختههای سفتِ نمناک خوابم برده بود و در عالمِ رؤیا باز دیده بودمش که چطور از قلۀ خیزابهای خروشان و کفآلودِ اقیانوسی ارغوانی به جانب آسمانی طلائیرنگ عروج میکند...
برعکس در آن شبِ ششمِ شهریورِ سه سالِ بعدش_ درست سی و دو روز پسِ تولّدِ بیستو دوسالگیام_ که رحمت و برکت و سایرِ ادراکاتِ مهارناپذیرِ هوسناک از مهتاب میبارید[17]و داشتم خیلی بیمضایقه و ناپرهیزوار، روی پوستِ تنم احساسشان میکردم... همراهِ تپشِ سوزندۀ عطشانِ او و آن درشتیِ داغِ آجرهای حصار در پشت شانههام... از ورای پوششِ ناچیزِ پیراهن تابستانی... دیگر هر دو با هم یگانه بودیم... رو در رو... آنجا در انتهای راهروِ درختیِ باغچه... و محضِ مدارا و احتیاط هم که شده، هیچ فاصلهای برایمان باقی نمانده بود... با همان دستی که از آرنج، به دیوار تکیه داشت، موی پیشانیام را پس میزد و با دست دیگرش، قطعاً میتوانست بیواسطۀ الیافِ ململ و کتان... شتابِ کوبش عضلات قلبم را بسنجد... ولی پروا نمیکرد و پیدرپی بر حدّتِ بساوشِ بیدریغ و توأمانْ مهلک و حیاتبخشِ لبانش میافزود... و سرآخر زیرگوشم گفت:
_«شاتز!... امشب مگر خودت ملاحظۀ احوالاتمان را داشته باشی... چون من جوری شرابزدهام که در اینباره هیچ قولی نمیتوانم بدهم...»
یا این که شاید باز هم شوخی میکرد... چون علیرغمِ آنمایه مستی و سرخوشیِ مختصر... همۀ ماجرای آزمونِ "صمیمیتِ کامل" و جدیدمان، آنشب_ اتفاقاً_ باز خیلی ملاحظهکارانه طی شد... البته گرمروتر و راغبتر از همیشه... ولی برابرِ رسموراهِ عالمانۀ معمولش، همهچیز را از قبل، پیشبینی و تمهیداتش را _ ظاهراً برابرِ طرح و نقشۀ قبلی_ فراهم کرده بود... خلوتِ بیخدشه و امنیتِ بیریا و مهربانِ حجرۀ پنهانیِ کلیسا، که به غرفهای از بهشت میمانست و بهوجهی ملکوتی مینمود که هیچ انقباض و اجتنابی در جسم و جانت باقی نماند... شرابِ سبک و همۀ موارد بهداشتی که هر مضرّت یا دردی را به حداقلِ ممکن برساند و گوارایی و برخورداری را به اوج... و چنان نرمنرم پیش رفت که حینِ بحبوحۀ هنیترین حالات هم، شتاب ضرباهنگِ ضربانهام از حدِ سلامت بیرون نشد...
و اگر سرِ سیاهِ سحر... گرگومیشِ پیش از ساعتِ شش صبح... که آفتاب هنوز چشم بازنکرده بود، یکجورِ مضطرب و عصبی و سرد و زاهدانهای صدام نمیزد و روی لبۀ همان بسترِ مصروع، تندتند دکمه سردستهای پیراهنِ بیگزندِ نظیفِ پرهیزکارش را نمیانداخت و جعدِ آراستۀ زلفِ شریفش را با سرِ انگشتانِ خونسرد و فلسفیِ خویش شانه نمیزد... اگر میگذاشت لاابالیوار در امانِ دو بازوی مصمم و بیزینهارش چشم باز کنم و آبی و سفیدِ آسمانِ صبحِ صادق را لابهلای شاخوبرگ تبریزیهای آنسوی پنجره ببینم... حتی اگر میشد برای نفسی چند...
لابد آنوقت نیز همین امنیتی را احساس میکردم که الان... در ارتفاعاتِ شوارتزوایت[18]...
....
حالی انگاری تا پلک باز کنم، برابرم شیبِ ملایمِ شانههای شفیقِ او تا بینهایت سایهگستر است...
و ابرهای پنبهایِ انبوهِ پیشِ چشمم، چونان لحافی گرم و نرم_ خیلی مهربان و سنگین_ افتاده بر قامتِ فرسوده و ستبرِ قللِ خوابآلود... که هر از چندگاهی انگاری کشوقوسی از سرِ کسالت به تن میدهند و پیکرِ عظیمِ ارغوانیشان، لاقیدانه، جابهجا از لابهلای چینوشکنِ رواندازِ ضخیم، بیرون میزند... در آغوشِ افقِ بلند... و آسمان، عجیب آبی است... آبی و سپید... شبیهِ میکائیلِ که در اصفهانِ خاکستریِ شانزدهسالگیهایم، بیستوسهساله باشد و از راستۀ سنگتراشها بگذرد... با پیراهنِ پرنیانی بهاره... و ببینمش از دور... بلندبالا و فرهمند و دستنایافتنی... مثلِ غرفهای از بهشت...
امروز لابد میبایست برایم بسی تسخیرناپذیرتر نیز باشد... سراسقفِ جامعِ اعظمِ بازل!...
ولی ظاهراً که خیلی آسوده و خودمانی در کنارِ من راه میرود... با جامهای که چهبسا به لباسی مبدّل میماند... وقتی مشابهِ یک گردشگرِ مرفّهِ معمولی، پالتوِ ماهوتِ ایتالیاییِ دودیرنگِ دودکمهای را روی نیمتنۀ یقهبرگردانی پشمین و سیاه، بر تن کرده و کلاهِ اوشانکا[19]ی پوستِ چینچیلا[20]بر سر دارد و گهگاه نوکِ تیزِ عصای پیادهرویاش را لابهلای ناهمواریِ لاشهسنگها فرو میبرد...
ملاحظهکارانه...
مشفقانهتر از پیش... از همیشه... که بخواهد جستجوگرانه دستبردی بزند... از سرِ سرکشی و بازیگوشیِ به رفق و مدارا آمیخته...
همانجوریها که لابهلای پردههای پنهانیِ عشق، قصدِ پیشرویهای یکسره صمیمانه داشته باشد...
امروز امّا قصدش آن است که مرا ببرد به تماشای تفرّجگاهِ جنگلیِ کوهپایهها... و همۀ کرّوفر قلمروِ سلطنتیِ خویش را نشانم دهد... و همچنان برایم مثلِ آسمانی است، سایهگستر و دوردست و رفیع... انگاری مثلاً در پیچوخمِ راهِ کوهستانیِ دارآباد...
خود را وامینهم تا در دل_ نزدِ خویشتن_ اعتراف کنم از عصرِ روزِ قبل تا این لحظه، همهچیز در نظرم عالی بوده... آسایشبخش و سخاوتمندانه... درخورِ میزبانی شریف و دوراندیش...
یعنی مثلاً مجلسِ خصوصی شامِ دیشبمان، سبک و زود هنگام... که تقریباً سه ساعتِ تمام به سکوت و مدارا گذشت... و بر سرِ میزِ پذیراییِ بزرگ، برای دو نفر چیده و ترتیب یافته بود... نه در منتهاالیهِ دو سوی آن، بلکه در یک کُنجِ نسبتاً صمیمی... در همان اتاقِ نشیمنِ کمابیش گوتیک و تاریک که هیبت و غربتش با حرارتِ آسایشبخشِ شعلههای اجاقِ دیواری خنثی میشد... و چهبسا دلچسب و دوستانه مینمود... یا بعدتر... اتاقخوابِ اختصاصیِ بزرگ و خوشمنظرم با پنجرهای رو به چشماندازِ بیشهزاران، که برخلافِ انتظارم سامانۀ گرمایشی روزآمدی داشت و یک حمّامِ مجهّز جمعوجور در مجاورتش... و تختخوابی عریض با دولایه پتوی پشمیِ گرمونرم و فراگیر...
و بهوقت استراحتِ شامگاهی_ پسِ شببخیرگفتنِ مختصری با میکائیل_ خانمِ پیشکار مرا تا آستانش راه نمود و حتّی کلونِ در را با دستِ خویش گشود و دستگیره را برایم چرخانید...
خوشبختانه سرِ میزِ شامِ شادیبخشِ نیمهخاموشمان نیز، حرفی نزده بودیم؛ مگر دربارۀ حال و روز و بیماریهای من، و طرحِ تحقیقیِ پیشِ رو، و "خانمِ آدریانا" و نهایتاً وضعیتِ آبوهوا... میکائیل_ احتمالاً_ میدانست هنوز آماده نیستم برای مباحثاتِ عمیقِ انتزاعی، که قطعاً اگر شروع میشد به گریه میانجامید... پس بهگمانم گذاشته بود تا محدودۀ میدان گفتگو را من تعیین کنم...
گفته بودم که از همکاری با دستیارم رضایتِ کامل دارم، وضعیتِ جسمانیام_ نسبت به قبل_ عالی است، و پژوهشِ اخیرم خیلیخوب پیش میرود... و ضمن این یاوهگوییها، از زیرِ چشم در بحرِ تماشای ریزریزِ سکناتش مغروق شده و یک دلِ سیر در برکۀ نگاهِ لبریزِ تردید ولی آرامِ او، سباحت کرده بودم و قلبِ مسکینِ تسکینناپذیرم تا آخرین لحظۀ مکالمه، همچنان سرمستِ بادۀ حضورش، لبریزِ صلح و سکون، ریزریز و نامحسوس تپیده بود... شاید واپسین سعادتم آنشب، همین شد که توانستم با وجدانی آسوده، دوشِ آبِ ولرم بگیرم و جامه دیگر کنم و _ علیرغمِ عادت_ یک کلّه بخوابم تا دمادمِ صبحِ صادق... بدونِ ذرّهای انتظارِ فردا را کشیدن...
چه عجیب!... بیهیچ کابوس و رؤیایی...
با این که خود میکائیل گفته بود:
_«حرفهای مهمتر بماند برای فردا... کلّی برنامه داریم حالا!... امشب از راه رسیده و خستهای...»
و من میان خواب و بیداری، اجزای جملهاش را تجزیه و تحلیل کرده و با خودم گفته بودم... یقیناً او بلد بود چطور تدریجاً انجمادِ اعصارِ پیدرپیِ یخبندانِ میانمان را ذوب کند... اگر میخواست...
چه دیوانگیهایی!!... خاکم به دهن!... جنابِ اسقف اعظم!...
بیدار که شدم، ساعتِ رقومیِ بالای پاتختی، هفت و شش دقیقه را نشان میداد و آسمان لابهلای آرایههای لانهزنبوری پنجره، داشت تدریجاً سربیرنگ میشد...
و کسی انگاری آهسته پشتِ در میکوبید... دو ضربۀ آرام، ولی بیوقفه... بعد، ده ثانیه سکوت... و باز دو تا تقّۀ نرم و پیدرپیِ دیگر... حتماً که خودِ میکائیل بود... رَدخور نداشت!... و با همان سبک و سیاقِ دَقُّالباب به رسمِ خانۀ امن، صِدام میزد...
...
...
...
در حملۀ بیامانِ تگرگ و یا _ به قول خودش_ بارانِ گُرگ...
که دیری نمانده به نیمهشبانِ دهشتبار و بیستارۀ شاندیز...
یکی از لیالیِ دلنگران... و نمناک و شومِ اردیبهشت...
هنوز بیستو دوسالهام...
و هوا در ییلاقات همچنان سرد است و سردتر...
پُربارش و تر و تازه... و میشد که حیاتبخش باشد و خیالانگیز...
و نیست...
و ما این نوبت، جَخْتْ شبِ سوّممان است...
مَآلاندیشانه همنشین... ولی هر دو... تنهای تنهای تنها...
من گرفتارِ تراکمِ غلیظ و مهآلودِ سرنوشت محتوم... و اضطرابِ نوظهورِ جدایی... و او _ رویگردان از من_غرقِ نظارۀ ظلمتِ مغاکی که دهان گشوده پیشِ پاش تا ببلعدش... یکجورِ مُسَخّر و مسحوری انگار... ایستاده بر لبۀ پرتگاهی تماشاکنان... حیران بر فرازِ دریایی از ابرهای تاریک و کولاکی گردابوار؛ که به هیولایی پیچپیچ، خفکرده و هولناک مانند است... پشت به صفحه میانِ قابِ تصویر... شبیهِ یک تابلوی نقاشی[21]از "کاسپار داوید"[22]... یا همان مصلوبِ مصروع و شیدای نیچه_ زرتشت... بهقولِ خودشان_... زاغاتُسْتْغا[23]...
احساسِ او دیگر به من نمیمانَد. آن مهِ غلیظی که او زیر پای خویش میبیند، سیاهی و ثقلی که بدان خنده میزند، همان ابرِ توفانزای من است.[24]
و در هر حالتی باشد، آسمانِ بالای سرم، زیرِ قدمهای او است...
...
شامگاهانِ تولّد میکائیل... ناگزیر و بیخبر_ در کنارِ یکدیگریم...
هر دو میهمانِ هم... من مقیمِ خفیهگاهِ استیجاریِ او... و او باز بر سرِ سفرۀ ناچیز و بسترِ انزوای من... مسافری چند روزه...
یخبسته مزاج و خشک و خالی...
نان و پنیری سق میزنیم و روی قالیچۀ تختِ چوبی کهنه میخوابیم... هر یکی گوشۀ خودمان... پشت به آن دیگری...
امشب_ رسیده و نرسیده از راه_ بارانیِ خیسِ گلآلودش را خیلی بیمبالات و مستانه، بالای پشتیِ صندلی انداخته...
و چشمهای بُرّانِ خونینش را تهِ نگاهِ گیج و گول و سرگردانِ من...
_«نترس بچّه!... کسی تعقیبم نکرده... حواسم هنوز سرِ جا است...»
میگویم:
_«من که چیزی نگفتم...»
میگوید:
_«نگفتی... ولی آن چشمهای طلبکارِ لعنتیات، غرقِ وحشت است... دماغت باز دارد مثلِ خرگوش میلرزد...»
لحنِ این دو روزِ اخیرش خیلی اذیتم میکند... بیشتر از بیاعتنایی و دمسردیهاش... برآیندِ رفتارش، به سقلمههایی سُست ولی پیوسته میماند... نه آنقدر سخت و نابودکننده که بر سرِ دشمن بزنند... جوری که مناسبت داشته باشد با پسِ جمجمۀ طفلی چموش و بدرفتار و ناسازگار... جهتِ گوشمالی و تأدیب...
و بههرصورت، در حد تحقیرکنندهای برایم زجرآور است...
میتوانست هنوز کمی مهربان باشد... یا _اگر نه صمیمی_ لااقل قدری رسمیتر و مبادیِ آداب... مثلِ آن اوائِل آشناییمان...
و نیست...
... انگاری از قصد بخواهد آدم را برنجاند... و برماند...
دلم میخواهد بپرسم: "من طلبکارِ چهچیزی میتوانم باشم میکائیلجان!؟... از چی وحشت کنم؟... یعنی منبعد چه بلای هولناکِ دیگری ممکن است بر سرم نازل شود که بیشتر بترسانَدَم؟... بالاتر از باختنِ همزمانِ آینده و خانوادهام... و مخوفتر از همه، باختنِ خودِ تو!..."...
ولی جایی برای سؤال کردن نمانده... از راه نرسیده، نشئه میزند و زودخشم... مثلِ همۀ شبهای شاندیز...
که البته همچنان غنیمت است... انگبینِ دیدارِ دلنشینَش، آمیخته با شوکرانِ درشتگویی و چشمغرّه و قهرهای طولانی...
قندِ آمیخته با گُل[25]...
بارانیِ بهارۀ سبُکش را برمیگیرم تا بیاویزم گَلِ قلّابِ جارختی... بالای دیوار... میترسم چروک بردارد... بیشتر این که میخواهم _اضطراراً_ بهاین طریقِ دزدانه، او را کمی صمیمانهتر احساس کنم... از بساوشِ گرمای ملایم و بوییدنِ رایحۀ اکسیرِ خاک و شبنمِ بالاپوشش...
وگرنه از مصیبتِ زمهریرِ سرگِرانیهاش خواهم مرد... میدانم...
نرمنرم نوک انگشتهام را میکشم روی الیافِ ویکونا و کتان... ترکیبی ملایم از مقاومت و نفاست... لطف و سادگی...
آنطوری که همیشه بود... کاش میشد چونان مُشبّکهای سرد و سیمینِ تربتی مقدّس، پیشانیام، چشمهایم را هم، بدان آشنا کنم... و لبهام را نیز...
بهیقین هر چه کند، دوستش دارم... دوستش دارم... هر روز بیشتر و بیشتر... به این طرزِ کُشنده و بیاختیار!... کاش میشد هماینک در دستهای سپیدِ سیامستِ بیاعتناش_ که از تأثیرِ خشم و الکل به رعشه افتاده_ بمیرم!...
لابُد همۀ خیالاتم را از حرکات جوارحِ مذبذب نامتعادلم، خط به خط میخواند...
-«هـِـــییی!... پَسْآفْ![26]... هیچ خوشم نمیآید جیبهام را تفتیش کنی... حواست باشد... »
کمابیش بر سرم فریاد میکشد... و لابد من هم بیاختیار بیشتر میلرزم... و غیظش را درمیآورم... بعد زیرِ لب_کمی آهستهتر و انگاری مستانه ولی بیلکنت باخودش_ غرولندکنان باز میگوید...
-“Nun will jeder seine nase in meinen angelegenheiten stecken.”[27]
اینروزها فقط در حالاتی چنین_ که مخمور باشد و بیخویشتن_ با من حرفی میزند... بیشتر پرخاشوار و یورشگونه...
و دوباره به آوازی بلندتر خطابم میکند:
«فهمیدی؟... یعنی آن دماغِ کوچولویت را بکش بیرون از کارهام[28]... اصلاً تو چرا باید اینقدر توی همۀ مسائل فضولی کنی؟... چهکارۀ منی؟... زنمی؟!...»
بعد میآید و بارانی را تر و فرز از دستم بیرون میکشد و ناغافل یک بتریِ فلزیِ جیبی را از یکجای مخفیاش در میآورد و میگیرد زیر چانۀ لعنتیام، که ارتعاشِ بیارادهاش، لابد آدم را بیشتر حرصی میکند...
- «دنبالِ این میگردی؟ ... بیا... ببین... ودکا دارم... اصلِ روسی... میخواهی؟... بنوش...»
متحیّر و گُنگ و عاجز، فروماندهام در بندوبستِ دامهای پیدرپی و لاعلاجِ او...
یعنی این روش و رفتارِ دیوانهوارِ جدیدش...
که "توی افتضاحِ آن اوضاع" (بهقولِ خودش) به یک شوخیِ ترسناک میماند... لابد فکر میکند، ضمنِ نفرت و استیصال و دلنگرانی و انتظارکشیدنهای مهلک، به کمی تفریح هم نیاز است... وگرنه چه دلیل دیگری میتواند داشته باشد؟!...
ایرادی هم ندارد... اگر قدری تسلّایش میدهد... برایم مهم نیست که مسخرهام کند... به من بخندد... یا حتّی بزند نابودم کند... از همۀ آن لَقْوههای بیمورد و ناگزیرِ خودم هم بیزارم... حق دارد از من متنفر باشد...
اصلاً چرا نمیمیرم و او را راحت نمیگذارم؟!... تقصیر من است که قُلوزنجیرش کردهام با این عشقِ احمقانه، که دیگر حالش را به هم بزند... گرفتارش کردهام در وسواسِ مسئولیتی خارج از طاقت، که از شرّش به عوالمِ نشئگی پناه برد...
باید لااقل فعلاً_ برای لحظاتی هم اگر شده_ از سر راهش کنار روم و یک گوشهای پنهان شوم... ولی کلبۀ روستاییِ کهنهمان هم_ مثلِ بالاخانۀ کوچۀ امامزاده و سیّارۀ شازده کوچولو و گوسفندش_ کوچک است و هر کجاش که برویم، باز سر و شاخمان در هم گیر میکند... هر قدر طردم کند و دور شوم نیز، انگاری هنوز تنگِ دل همدیگریم... و تا روبرگردانم که مثلاً بروم _خیر سرم_ بنشینم پشتِ میزِ فکسنی یا لبِ تختخواب اسقاطیمان، بیشتر عصبیاش کردهام... بارانیاش را _که خیلی راحت میتواند با یک حرکت بیاویزد به میخطویلۀ دیوار... یا از همانجایی که ایستاده بهسادگی رهاش کند بالای صندلیِ سهپایه یا تخت..._ پرت میکند روی زمین...
نه واقعاً!... دیگر چارهای برایمان باقی نمانده جز انتقامجویی از من!...
پس ناگزیر، گلویم را به خشم و مستیِ مشت نیرومندش وامیگذارم...
خشونتش حالا فقط خفتبار و تأدیبوار نیست...
لابد قرار است با همین یک مشتِ بسته، مطلقاً خردم کند...
نفسش ولی هنوز عطرِ عصارۀ افرای سرخ را دارد... وقتی از لای مروارید دندانهایی فشرده و خشمگین میگوید...
_«خودم خوب میدانم از جان من چه میخواهی... هرزۀ کوچولو!... هدیۀ بُنجلِ روزِ تولّدم!... مادرم زن خسیسِ بدذاتی است... ولی احمق نیست... و خیال میکند تو جادویم کردهای!... جنِّ بونداده!...Köstlich und lustvoll [29]»
.....
.....................
بعد باز تاریک و روشنِ فلق بود و امنیتِ بسترِ عاریتیِ مخصوص به خودم در قلعۀ موروثیِ او... و برای چندمین بار طی این روزها_ میانِ خوابوبیداری_ این یادبودهای مندرس و متروک، برابر چشمم رخ مینمود... از صفحاتِ آخرِ دفتر گمشدۀ خاطراتم... روشن و بیپرده و برهنه!...
در نخستین پگاهِ ابدیِ گرتچنشتاین... که انگاری میکائیل بهطریقی دیگر، باز شوخیاش گرفته بود... با این طرزِ تشکیلاتیِ در زدن...
یعنی مجدداً میخواست با شتاب از رختخواب اخراجم کند؟...
جای درنگی نمیماند...
پتوهای طاقوجفت را پرت کردم کناری و پابرهنه دویدم طرفِ درگاه... فرصتی نداشتم برای مرتّبسازیِ مو یا گریبانِ همیشۀ خدا چروکیدهام... ولی میشد مخفیکارانه_ همراه با مَبالغی بینزاکتیِ مسلّم_ لای در را فقط یکخورده باز کنم و کمابیش پسِ پُشتِ آن پناه بگیرم... ولی من عملاً چهارتاق گشودمش... و طوری در برابرِ او ایستادم که انگاری بر روی صحنه... به محضِ بالا رفتنِ پردۀ نمایش...
در عوض میکائیل کاملاً آراسته و بهسامان مینمود...
با آن بالاپوشِ زمستانیِ خاکستری نفیسَش روی پشمینهای شبق رنگ... و رایحۀ صمغِ سِدار...
و سرش که به یک جانب متمایل بود... کمی...
چشمش اجمالاً بر من افتاد و لبخند زد... خیلی مبسوط و پررنگ... بیآن که براندازم کرده باشد...
-«صبحبخیر... گوشیات خاموش است؟...»
هیچ خطابی نکرد... نه بهرام!... نه حریف!... نه شاتز!...
-«آخ!... ای وای!... معذرت میخواهم... حتماً باتریاش تمام شده... اصلاً فراموش کردم...»
حالا نگاهش داشت نرمنرم و محتاط روی سر و وضعِ من جابهجا میشد... از بالای پیشانی تا پایینِ گریبان... نه فراز و فروتر...
لبریزِ رنگِ آسمانیِ شفقتی نوظهور... مثلِ آهنگِ صداش که ناگاه پایینتر آمد و خیلی آهسته به گوشم رسید... ملایم و مالامالِ لطف و غمخواری...
-«حالت چطور است؟... دیشب خوب خوابیدی؟...»
من شدّتِ صوتِ خویش را بالاتر بردم تا شاید متقاعدکنندهتر باشد:
-«بله!... بله!... عااالی!... (وای! باز گفتم "عالی"؟!... انگار تنها واژۀ موجود در عالم همین یک کلمۀ مبتذلِ لعنتیِ پوچ باشد!...) هوای پاکِ کوهستان و رختخوابِ گرم و نرم... مدّتها بود به این راحتی نخوابیده بودم...»
و فوراً احساس کردم در ادای یک جمله، دو تا خطای فاحش داشتهام... _ آخر یعنی چی که "مدتها"...؟!_ بهخصوص که او بیدرنگ با لحنی متفاوت _و راستی نگران و حتّی کمی تهدیدآمیز انگاری_ پاسخ داد...
-«اتاقت در بازل به اندازۀ کافی گرم نیست؟... به آدریاناجان گفته بودم پیگیریاش کند...»
یعنی باید کمکم از طرزِ تلقّی میکائیل دربارۀ آدریانا نگران میشدم؟... نکند حالا خیال میکرد این که نتوانسته از او برای من همسری حمایتگر بسازد، در نتیجۀ کوتاهی و تقصیرِ این دخترِ مهربانِ باهوش_ ولی خوشخیال_ بوده است؟!...
باید بیمعطّلی حلّوفصلش میکردم... وگرنه لابد میکائیل در اوّلین فرصت از طریقِ خانمِ پیشکار، یک پیامِ معتدل و کوبندۀ ژرمنی به آدریانا میفرستاد و او فحوای سرزنشآلودش را بلافاصله درمییافت و من بهمحضِ نخستین دیدارمان میبایست درگیرِ آن کدورت مضاعفی میشدم که آسمان ابریِ دوستیمان را از مدّتی پیشتر تیره و تار کرده بود... در حالی که تازه داشتم آرام آرام به امنیتِ روزهای ابری و مهآلودِ میانمان عادت میکردم... و حتّی لذّت میبردم از تنهاییِ غیرمنتظره و مغتنم خویش_ که سخت بدان نیازمند بودم تا ذرهذرۀ لحظاتش را تسلیمِ خیال مسیطِرِ میکائیل سازم...
پس عجالتاً تندتند گفتم:
-«نه!... نه!... الان خیلی عالی است!... (اَکّههِی!... باز هم عالیییی!) آدریانا خانم با آقای صاحبخانه صحبت کرد... اخیراً حتی چند ساعتی هم بخاریِ دیواری را روشن نگه میدارم...»
حالا بهنظرم اوضاع کمی بهتر شده بود!... آن نگاه و لبخندِ تأملآمیز بر چهرۀ میکائیل نیز، نشان میداد که برخی دلنگرانیهای مرا دریافته باشد... آخر به روزگارِ من آشنایی داشت... و احتمالاً تا چند دقیقۀ بعد، خودش_ بیواسطه_ پیامی به آدریانا میفرستاد... به زبانِ ارمنی...
خوشبختانه او هم اینروزها دیگر شکستهدل و محزون نبود... و یقیناً با دریافتِ پیغامِ پروفسورِ عزیز، فرصتی مییافت تا قضاوتش را دربارۀ من کاملتر کند... لابد در نظرش _بیش از پیش_ مبدّل میشدم به پیرمردی مریضاحوال و خشکمغز و بهانهگیر و عجیب... یا فقط یک منحرفِ تاریخمصرفگذشته...
اینها به کنار... ولی الان بدتر از همۀ داستانها، آن ارجاعِ فراخوانوار، غلیظ و تقریباً وقیحانهام بود به پتوهای گرم و نرم... انگاری مثلاً منظورِ خاصی داشته باشم، سوای آرامشِ استراحتِ شبانه... بهخصوص که بیاختیار با نگاه و نوسانِ دست هم به رواندازهای چروکخورده و رهاشده بر بسترِ آشفته، اشاره کرده بودم... برابرِ چشمهای میکائیل... که بدونِ پلکزدن_ بیهوا_ داشت مسیر حرکتِ انگشتان مرا دنبال میکرد...
امّا خوشبختانه نگذاشت زیاد مردّد و معذّب بمانم ... فوری ادامه داد...
-« نظرت دربارۀ یک پیادهرویِ اکتشافی حوالیِ " شوارتزوایت"[30]چیست؟... فکر کنم هنوز هم اهلِ راهپیماییهای صبحگاهی باشی...»
شاید در نتیجۀ همان خوابِ کمنظیرِ بیوقفه و آرامِ شب قبل بود که خود را بهناگاه، مملو از قدرت و اشتیاقِ گردشهای علمی یافته بودم...
پس خیلی با عجله_ برای خلاصی از قصۀ رواندازها_ جوابش را گفتم و انگاری باز بیشتر لابهلای گرهکورِ جملاتِ بیربطِ خویش گرفتار آمدم:
-«شست و شو و لباس پوشیدنم معمولاً پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشد... میایی اینجا توی اتاق بنشینی یا...؟ »
باقیِ جمله را ناچار رها کردم... وسطِ خاموشیِ خجلی که داشت ورم میکرد و وزن میگرفت...
ولی آخر داخلِ قلمروِ پادشاهیِ میکائیل... که نمیشد پشتِ درهای نیمهباز قایم شد و منتظرش گذاشت یا او را به شبستانی فراخواند که در واقع به خودش تعلّق داشت...
از طرفی این دعوتِ بیمحل هم_ به هر صورت_ خیلی سخیف و ابلهانه به نظر میرسید... یعنی که چی آخر؟!... من بروم توی حمّام و او مثلاً بنشیند گوشۀ تختِ من!؟... انگاری مثلِ ایّامِ کوچۀ امامزاده... و حالا با فرّ و شکوهِ مقدّسِ کاردینالیاش...
البته اتاقِ دلباز و جادارِ عاریتیام، جز آن تختخوابِ استیلِ مربّعوار، قالیچۀ ابریشمی و کمد و چهارپایه و آباژورهاش، یک نیمکتِ راحت و عریضِ بالشتکدار و یک صندلی هم داشت...
میکائیل از بالای شانۀ چپِ من_ و طبعاً خیلی بانزاکت و نامحسوس _ نگاهی گذرا انداخت به وضعیتِ آشوبوارِ پشتِ سرم... یعنی آن بسترِ بیشرمِ پریشان و لباسهایی که جابهجا روی جارختی و سراسرِ کاناپۀ کنجِ دیوار پراکنده بود... و آن کولهپشتیِ نیمهگشوده و لبریز... و کفشهای رها شده بر فرشکِ وسطِ اتاق...
عجب پیشنهادِ مزخرفی گفته بودم!... و او با همان لبهایی که به عادتِ لحظاتِ تردید و تأمل، قدری جمع میشد، تبسّمی کرد... خیلی فشرده و کمرنگ البته... بعد نگاهش را نفسی دوخت به یک کُنجِ چارچوبِ درگاه... پایین پایمان...
با آهنگی آرام ولی مطمئن پاسخ داد:
-«پایین، توی سرسرا منتظرت میمانم... از راهپلۀ آخرِ دالان که عبور کنی، میشود سمتِ چپ... »
... ... ... ...
استحمامِ سرسری و مسواکزدن و پیداکردنِ پیراهن و زیرشلواریِ تمیز از داخلِ اثاثیهام، زیادتر از آن که وعده داده بودم طول کشید... پانزده دقیقه و حتی کمی بیشترک...
ساعت مچیام هفت و بیستوشش دقیقه را نشان میداد... که بالاخره مسیرِ دهلیزِ دراز اشکوبِ شرقیِ قصر را_ تقریباً دواندوان_ تا انتها پیمودم و از شصت وشش پلّه پایین رفتم... و او را دیدم که بهمحضِ ورودِ من از روی یک مبلِ ویکتوریاییِ[31]عتیق در گوشۀ هشتی، آهسته برخاست...
عادت نداشتم منتظرش بگذارم... یا نشسته در انتظار خویش ببینماش... به خیالم تا الان رفته باشد و حیران بر جای بمانم... مثل قدیمها... پی او در گوشه و کنارِ کتابخانه و تالار دعا و باغستانِ کلیسای راستی و حیات... که تا بالاخره پیداش کنم، تپش قلبم برسد به صدوسی بار در دقیقه و سرم گیج بخورد... و او از لابهلای شاخوبرگِ پیچِ اناری و یاسِ امینالدّوله سَرَک کشد، یا بیهوا میانِ ردیفِ کتابهای خطی پدیدار شود و بگوید...
_«بارِوْ... اینْچ پِسْ یِنْ گُتْسِرُ[32]... کلاینه شاتْزْ!؟...»[33]
...
حالا هم که به این طرزِ نوظهور و غیرمنتظره، در جای خویش آرام نشسته و کلاهش را گذاشته بود روی زانوهاش و تنها وقتی مرا بالای پلهها برابر چشم دید، خیلی باوقار و طمأنینه بلند شد و ایستاد...
گفتم:
-«واقعا شرمندهام که اینقدر معطّل من ماندی...»
اما انگاری اهمیتی هم نمیداد... گامهاش محکم و سبک بود و آهنگِ صداش نیرومند و چهرهاش غرقِ نور... بیشتر به پسربچّهای میمانست که برای تعطیلات برنامه میچیند... گفت:
-«حاضر شدی؟... چه سریع!... گِغوساتیش گِماخت![34]... خوب پس... این چطور است؟... اول از راه جنگلی میرویم تا نزدیکیِ جادۀ فرعی.... بعد در یک قهوهخانۀ محلّی و دِنج صبحانه میخوریم... و از مسیرِ کوهپایه برمیگردیم تا بخشهای مختلف قلعه را هم نشانت دهم... »
...
اینک در پیچ و خمِ باریکهراهِ میانِ بیشهزار پیش میرویم و من ذرّهذرّه میلرزم... سراپای... بهخصوص چانهام...
و لابد دندانهای لعنتیام باز دارد بههم میخورد و او میبیند... یعنی هنوز از ارتعاشِ فکِّ زیرینِ آدمها بدش میآید؟... گرچه هیچ معلوم نیست؛ چون در هر حال با هر نوبت نگریستنی، به رویم لبخندهای شیرینِ بخشایندۀ مهربان میزند!...
...
در همین لحظه باز صدای نویسندۀ قصّه در سرم برمیخیزد:
"بهرام آهستهآهسته_ بههمراهِ لرزشی خفیف که در سراسرِ سلسلهاعصابش، زلزله انداخته_ اضطرابی عمیق را در دلِ خویش احساس میکند... خاطرۀ کمرنگِ بددلیهای نادرِ این یگانه یارِ_ گهگاه_ گاهگیرانه نامهربان... در روزهای آخرشان، او را بهنوعی نگران کرده است... از عواطفِ فعلیِ او آگاه نیست... بهخیالش میکائیل با آن سختگیریِ درمانناپذیرِ آلمانیاش_ خیلی نکتهبینانه_ همین ترس و لرزهای او را نیز، در دل به سُخره گرفته باشد... هر چند این خُرده هراسهای لوسِ کودکانه، حقیر و ناچیز مینماید در برابر آن یک وحشتِ بزرگِ دیگر..."
ولی نه!... دارد اشتباه میکند راوی!... من که از چیزی نمیترسم!... اتّفاقاً حالم خیلی هم خوب است!...
(با چند علامتِ تعجّب متوالیِ مکرّر...)
زمینِ زیرِ پایم، انگاری فنروار فشرده میشود و کش میآید و مرا رو به جلو پیش میراند... طوری که حتّی وزنِ بدنِ خویش را احساس نمیکنم... هوای سرد و بیگانه و یخزدۀ فوریه_ چونان نسیمِ آشنای فروردینِ جنوب_ لطیف و دوستانه، صورتم را نوازش میدهد... همهچیز در پناهِ او، صلحآمیز است و امن و اطمینانبخش...
چشماندازِ صخرهسنگها... مراتعِ اخرایی و سپید و سرخِ آجری... و سرپنجۀ اعجازگرِ آفتابِ صبحی زمستانی، که لابهلای زلفِ انبوهِ توسکاهای خفته، نوازشوار میپیچد... و سبزیِ جاودان و سحرانگیز و مهآمیزِ جنگلِ ابدیِ کاج... و دریاچۀ منجمدِ قعرِ دَروای کوهستان... انگاری درست زیرِ پایمان...
و راهِ درازِ پیچاپیچ و پُراُمیدِ با او گام زدن... _که نمیدانی کجا خواهی رفت... _ گسترده پیشِ رو تا همیشه... بیانتها و بختیار...
و دقیقاً در همین نقطه است که ناگاه، قطراتِ ریز ریزِ تشویش به دلم شتک میزند...
بله من وحشت دارم!... از این سعادتِ بهناچار پایانپذیر... و فقط از همین یکچیز میترسم... از نقطۀ فرجامِ این همه خوشبختیِ نامحتمل و تازه از راه رسیده... نوپدید و بینظیر!...
و راویِ دانایِ قصّه، هولوهراسِ مرا پیشتر از من دریافته است...
دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم...
یک لحظه میایستم... شاید بشود _مثلِ قدیمها_ لااقل یک نفس از این دمادمِ حیاتِ بهشتی را جاودانی کنم... مثلاً در قابِ یک تصویر... نقّاشی که نمیشود!... ولی شاید بتوانم با دوربینِ همین گوشیِ فکسنی، عکسی بیندازم...
ضرورتاً چند گام عقب میمانم از او... و صداش میزنم...
-«میکائیل!...»
و او خندانخندان برمیگردد و نگاهم میکند... از داخلِ چشمیِ دوربینِ تلفنِ همراهم، یکنظر میبینماش... که رخشنده و گوهروار رُخ مینماید، نمایان و چشمگیر... روی زمینۀ الوانِ علفزارانِ یخبسته... و آن تکدرختِ سیاهِ خفته بر بسترِ مه... و دریاچه و شاخسارانِ تودهوار و خشکیدۀ بلوط... انگاری آبیِ آسمانِ بلند است، آمیخته با رنگارنگِ زمینِ زیر قدمهایش...
عکسم را میگیرم... به عادتِ از یادرفتۀ روزگارِ جوانی...
مثلِ این که نخستینبار باشد...
یعنی درست موقعی که برای اوّلین نوبت، رَشَحاتِ چنین هیبت و مخافتی یکدفعه در دلم پاشیده بود... شبیهِ یک مشت آبِ سرد که بریزند روی صورتت و چرتت را بپراند...
همان سفرِ سراسر حادثه[35]و خطرِ شیراز بود و گاهِ بیگاهانِ حافظیه... و میکائیل ایستاده زیرِ سایۀ خیمه و خرگاهِ حضرتِ حافظ، مشغول و مغروقِ تماشای نقشونگار سقفِ طاقگان... و من _با دلی مالامال از ترس و سروری همزمان و نورَس_ ناگاه دانسته بودم که بهطرزِ لاعلاج و برگشتناپذیری عاشقِ او شدهام... تن و جان رهاکرده بودم تا با پروازِ سبکِ بادبادکهای عشق، اوج بگیرم... نتیجه آن شد که بیاختیار و افسونشده، دوربینِ آویخته گردِ گردنم را آهسته دست بگیرم؛ انگاری دارم فقط از بقعه در افقِ غروبناک عکاسی میکنم... ولی بعد عدسی را روی نمایی متوسط از نیمتنۀ او متمرکز ساخته بودم... و درست در لحظۀ نهاییِ فشردن دکمه، میکائیل خیلی بیهوا رو چرخانیده و نگاهی انداخته بود... درست توی چشمیِ دوربینم... با آن چشمهای قتّالِ آگاهِ همهچیزدانَش...
پیشِ خودم گفته بودم... در خطاب با او:
"بیشک یکروز مرا خواهی کشت میکائیل!... با همین خدنگِ الماسۀ خونریز چشمهات... نیازی به رنجهکردن سرپنجۀ هژبرانهات هم نیست..."
به جز آن دفعه، چند نوبتِ دیگر نیز پیش آمد و از او عکسبرداری کردم... با آرامشِ بیشتری البته... در سفرهای اصفهان و آذربایجان... و توی آلاچیق باغِ کلیسا که سرداریِ سرخ بر تن میکرد و عودِ ارمنی مینواخت...
کاغذهای چاپشده و فیلمهای نگاتیوش را هم با دیگر مجموعههام، مخفیانه داخلِ کمد دانشگاهیام محفوظ میداشتم... که همراهِ باقیِ چیزها در آن آشوبِ مصیبتبارِ پاییزِ سالِ دربهدریِ، به یغما رفت...
...
اینک امّا، تذکّرِ کشمکشِ گذشتهها حالِ مرا را دگرگون کرده یا دلشورۀ آینده؟...
هر چه هست، چشمهام دارد خیلی بیمحل و نابهنگام خیس میشود، از اشکهایی گرم و جوشنده که در انجمادِ جنگلِ غربت، حتماً زود سرد خواهد شد و رسوب خواهد کرد...
بله! حتماً که ترسیدهام... میدانم آن لبخندِ جادوی جاودانی بر پهنۀ چشماندازِ بهشتِ بیکرانهاش، به زودی از دستِ من خواهد رفت و تنها قرار است تا همیشه، خشکیده بر تصویری مجازی و مصنوع، برابرِ نظرم زندگی کند... فقط همین!...
به زودی این نفسهای بیقراریِ با او بودن را از کف خواهم داد...
در دامِ وحشتی ناشناخته افتادهام... مثلِ عهدِ کودکی... وقتی بر اوجِ قلههای شادیِ عصرهای تابستان، توی باغچه، غرقِ هیاهوی بازی میشدیم و ناگاه پدر سرمیرسید و طالع میشد بر تارکِ ایوان... تا مجازاتمان کند... خوابزده و خشمگین...
و صدای دانای کل میگوید:
"... میکائیل با اطمینانِ و آرامشِ یک کاروانسالارِ راهبلد، در امتدادِ مسیری مألوف، قدم برمیداشت... و حینِ گام زدن احساس میکرد آنجا_پسِ پشتِ سرش_ فجایعی در شُرُفِ وقوع است... انگاری یک گودالِ عمیقِ خفکرده، خاموش و بیصدا دهان میگشود تا دوستش را ببلعد... و بهرام با حواسپرتی، بیهیچ مقاومتی_ ناگاه_ در خمیازۀ هیولا فرومیافتاد و ناپدید میشد...
هر چند در عالمِ واقع، صدای قدمهای او همچنان_ آهستهتر از قبل_ بهگوشش میرسید... که خشخشکنان، سنگین و به اکراه، روی یخها پای میکشید... و حتماً مراقبت میکرد بر سطحِ زمینِ لغزنده، سکندری نخورد... شاید خسته شده بود... باید همگی باز یکمقدار بیشتر مواظبتش میکردند... آخر طفلک هنوز هم کمی پریدهرنگ و بیمارگون بهنظر میرسید... ماین آرمِس دینگ[36]!... سرِ صبحی که_ بهوضوح_ زانوهاش داشت تحتِ همان وزنِ ناچیزِ تنِ لاغرش، میلرزید و خم میشد؛ ولی... لابد اگر از خودش_ دربارۀ نیروی گرانشی که بالای شانههاش فشار میآورد_ میپرسیدی، فوراً شعری میخواند...
«بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود... عیسیدمی خدا بفرستاد و برگرفت...[37]»...
کو عیسیدم؟... فقط ای کاش "مارینا" الان اینجا بود!... یکجورِ معجزهآسای لازاروسواری[38]هم...!... او حتماً میتوانست در دَم، یک چارهای کند...
بعد باز احساس کرد آن حجمِ دردناک و آسیبپذیرِ متحرّک و بهطورِ فزاینده گرانبارِ پشتِ سری، آرامآرام دارد از توشوتوان میافتد... راستی نرمنرم فرومیرود لابهلای قلوهسنگهای زمینِ ناهموار... مثلِ یک آدمبرفی که زیر تابشِ آفتابِ آپریل[39]تدریجاً آب شود...
خودش خوب میدانست که بهرام حتّی از روزهای اوّل دیدارشان_ یعنی همان ایّام حضورش در کلاسهای فوقِ برنامۀ فلسفه یا کتابخانۀ کلیسا_ بار سنگینی را روی شانههای نحیفش حمل میکرده است... کُلِّ این داستانِ رابطه و... رازپوشیهایش و آنمایه نکبتی که در نتیجه پیش آمد نیز، ظاهراً برایش ثقل و سختیِ بسیاری به همراه داشت...
البته که بالاخره هر دو، بهنوعی طلسمِ نفرینِ ابدی را شکسته و نجات پیداکرده بودند... _ از شرّ دشمنانشان و از گیرودارِ یکدیگر_... هر چند به مددِ یدِ طولا و توانای ارتزهرتزوگین[40]و تدابیرِ دارودستۀ سلطنتیِ لعنتیِ وورتنبرگ... که برای میکائیل_خود _ به معنای اسارت در بند و بست و دامهای بغرنجِ دیگری بود...
امّا این طفلک چطور؟... راستی آیا_ آنجورها که برایش آرزو میکرد و حتّی نقشه میکشید_ خلاص شده بود از ماجراهای گذشته...؟...
انگاری که نه!...
یعنی با این اوصاف، بعید است...
فقط آنموقعها که خیلی جوان بودند، همهچیز ممکن بهنظر میرسید... این که آخرعاقبت، بهرام عاشقِ آن خانم معلّمِ روستایی بشود و یک گوشهای برای خودش بماند و قصّهشان را بنویسد و گلهای باغچه را نقّاشی کند... و میکائیل_خودش_ هر چند با تأخیری پانزده شانزده ساله، برگردد سرِ خانۀ اوّل... به همان سیاهچالۀ ظلمتزدۀ تعهّداتِ فامیلی... و ضمن آنکه در تنگنای قالبِ سفت و سختِ "حیاتِ مقدّسِ کاتولیک"، دوران حبسِ ابدش را میگذرانَد، دربارۀ زندگیِ شرقیِ پروانهوارِ این رفیقِ خود خیالپردازی کند و گاهی در عوالمِ رؤیا با او بالوپری هم بزند...
لابُد روزگارِ این پسرِ بهحالِخودرهاشده، به وخامت اوضاعِ "اعضای جماعتِ رهبانی" نبود!... چندان هم سخت نیست که دلشکسته باشی... ولی رهیده و بیبندوبار!... و بنشینی تنگِ دلِ مهربانِ زنانِ سادۀِ شهرستانی، که آغوششان عطرِ نانِ تازه و حلیمِ شیر داشت... (یعنی الان لازم بود به این بچّه هم حسودی کند؟!... نه حقیقتاً!... از صمیمِ قلب، خیرِ دنیا و آخرتش را از خدا میخواست...)... فقط ای کاش آن دورانِ برخورداری از تن و جانِ کمتجربۀ او کمی طولانیتر میشد!... کاش میشد که آرزوهای کوچکِ بهرامَکَش را هم بیشتر برآورده سازد... در ازای همۀ آن روزمزاجیهای هوسناک و شبزندهداریهای تند و تیز و طربانگیزی که او_ برابرِ نیاز، بیدریغ_ بدان تن داده بود...
البته سرِ جمع، اوجِ ماجرای همتنیدگیشان یکی دو ماه بیشتر نشد... نه؟...
هرچند قصدش آن بود که زیادتر نگاهش دارد... حداقل تا دو سه سال بعد، وقتی بهرام مَگیستر آرتیوماش[41]را بگیرد و یک شغلِ چربوچیل پیدا کند... و سری میانِ سرها درآورد... ولی از لحاظِ فنّی، بیش از آن هم نمیشد چنین روابطی را قایمکی ادامه داد!...
و مگر نه اینکه میبایست، در هر حال _بنابر آیینِ قیمومت_ بالاخره وقتی این اخویِ کوچکِ نامتعارَف از آب و گِل درآمد، به حال خود واگذارد و... خلاصیاش دهد...؟...
...
الان وسطِ راه جنگلی، باید میایستاد تا برگردد و بهرام را خوب ببیند... _ این برادرِ مملوک... یا بندۀ آزادشده را...!_...
لابد اگر این شوخیِ وقیحانه و زشت را به خود او میگفت، با هزار زحمت، رنجشِ بارِزِ ناگزیرش را پشتِ لبخندهای لرزان و شیرین_ملسِ خجولانه پنهان میکرد و پس از لحظاتی سکوت و خیره شدن به دستهای لاغر و نوک کفشهای گلآلودش، با آن صدای گرم و نرم و مخملی، شعر حافظ میخواند...
همین شعری را _احتمالاً_ که داخلش "بنده" و "یار" و اینها داشت؟... راستی چی بود این قطعۀ زیبا؟... میشد همین حالا پیداش کند در عالمِ آنلاین!...
پس گوشیِ همراهش را از جیبِ داخلی پالتو بیرون کشید... بیمعطّلی یافتش و یکدور پیش خودش خواند...
"یاد باد آن که ز ما وقتِ سفر یاد نکرد
به وداعی دلِ غمدیدۀ ما شاد نکرد
آن جوانبخت که میزد رقمِ خیر و قبول
بندۀ پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پایِ عَلَمِ داد نکرد
دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغِ سحر
آشیان در شِکَنِ طُرِّۀ شمشاد نکرد
شاید ار پیکِ صبا، از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کِلْکِ مَشّاطِۀ صُنعَش نَکِشد نقشِ مراد
هر که اقرار بدین حُسنِ خداداد نکرد
مطربا! پرده بگردان و بزن راهِ عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیاتِ عراقیست سرودِ حافظ
که شنید این رهِ دلسوز که فریاد نکرد"
بعد آمد بگوید "بهرام جان! ببین... برایت چی پیدا کردم!..." ... ولی تا_ خندان خندان_ سرش را از روی گوشی بلند کرد به تماشای او... بیدرنگی آن رطوبتِ منجمدِ روی مژههای نمزدهاش را تشخیص داد...
"آخ! ماین شاتز![42]"...
حیوانکی همیشه ساده گریه میافتاد... و خیلی هم بهموقع!... به منزلۀ زنگِ اخبارِ مصیبتی که لاجرم در راه بود، و به زودی بر سرِ آدم نازل میشد...
یکجور دیوانهکنندۀ مخصوصی هم اشک میریخت!... مثلِ الان!... اغلب همینجور ترسان و لرزان... بیصدا... شبیهِ بچّهای که بترسد از بیشتر کتک خوردن... بیاختیار... و مملو از بارشِ درد... و چکههای درشت و درخشانی که چشمهوار در برکۀ روشنِ چشمهاش میجوشید...
حالا که ناخودآگاه _زیر لب_ او را با همان خطابِ خاصّه صدا زدهبود، میشد برود جلوتر و دست بهکاری شود...
مثل قدیمها که بهرام بلافاصله پسِ گریه، خیلی زود نوکِ آن دماغِ کوچولوی خوشگلش سرخ میشد و لبهاش سرختر... و تندتند عذرخواهی میکرد... همان وقتها بود که دقایقِ رنگینکمانی و دلچسبِ پس از باران فرا میرسید... لحظاتِ خوشِ تسلّیدادنِ او... که با دستمال کاغذی، رطوبتِ سردِ اشک را از حوالی گونه و بینیاش پاک کنی و لبهای داغش را آمادۀ پذیرایی از هر نوع شیرینی... راه حلّ نهایی!...
الگوریتمِ دلجویی از بهرام، همیشه راحت بود... و شهدآمیز... و روحافزای... و دیگر امورِ عالمِ امکان، تلخ... و مشکل... و مصیبتآفرین...
وقتی مجبور شده بود از جهنمِ سوزانی که آغوشِ شکوفای لیلا برایش ساخته بود، به زمهریرِ لمیزرعِ دامانِ مادر پناه ببرد و ناچار بیفتد لابهلای پیچ و تاب لابیرِنت[43]بیانتهای مینوتاوروس[44]... سلسلۀ بیسروبُنِ هرتزوگهای بیترحّم...
هر چند در گامهای نخست_ خوشخیالانه_ تصور میکرد، برایش بهآسانی میسّر خواهد بود، تحمّلِ همۀ دلسردیها و سنگدلیهای تبعیدیِ بختِ واژگون، و فراموشیِ کلِّ آن رنگ و طعمهای باغِ عَدنِ از دستشده... فکر میکرد مادر را با یک ازخودگذشتگیِ ظاهرفریب، گول زده و در عوض، جماعتِ دوستانش را برای همیشه رهانیده است... و بهرام را هم...
بعدتر ولی، این آیینِ قربانشدن_ شوخیشوخی_ جدّیتِ دشوار و عذابآورش را آشکار ساخته بود...
یعنی موهبتِ نسیان، به آن سهولتی که خیال میکرد، بر سرش نازل نشد...
اوائلِ کار_ البته_ اوضاع خیلی بهتر بهنظر میرسید... وقتی هنوز هیجاناتِ ایثارگریِ پیروزمندانه، بیشترِ حجمِ قلبش را میانباشت؛ از احساساتِ اساطیریِ پرومتهوار[45]... و خاطرش همچنان لبریزِ امیدِ رستگاری بود... معامله با هرتزوگین... نجاتِ دوازده عضوِ اصلیِ انجمنِ فِتیان..._ به اضافۀ بهرام... یارِ اضافیِ سیزدهم... سیزدهمین سلحشور... سرکش و بدشگون... سمندِ بدلگامِ خوشرکابِ خاصّه... هاستاتیِ[46]اصلیِ لشکرِ رمهوارِ حواریونش... تقدیمیترین فدیۀ طریقتِ گمراهی... خوشمزهترینشان هر چند...
مَخلَصِ کلام، حاصلِ کار، خلاصیِ این خیلِ ضالّۀ[47]بیدفاع بود... در برابرِ از دستدادنِ مابقیِ عمرش... که میبایست منبعد وقفِ نذوراتِ و عهدوپیمانهای عتیقِ موروثی میشد...
رضایتمندانه وظیفۀ خویش را به انجام رسانیده بود...
مثلِ مسیحای "آخرین وسوسه"[48]در دل گفته بود...
IT IS ACCOMPLISHED...[49]
و بعد _طبیعتاً_ به یادِ ادامۀ جمله... و عبارتِ نهاییِ قصه هم افتاده بود...
And it was as though he had said: Everything has begun...[50]
ولی حکایتی که پس از آن آغاز شد، اصلاً سرگرمکننده یا امیدوارانه نبود... و هیچ شباهتی به داستانِ میلادِ مجدّدِ مسیح و جاودانگی در ملکوت و حتی ثبت شدن در حافظۀ تاریخیِ بشر نیز نداشت...
چون بهطور کلّی، ماجرای جوشوخروشِ انگیزشهای افسانهاساسِ شبهِ مذهبیاش، زیاد هم طول نکشید... یعنی ارتزهرتزوگیننگذاشت شربتِ عذبِ شهادت و ایثارگری، به خیر و خوشی از گلویش پایین رود... طبقِ معمول با یک طرح تازه و محیّرالعقولی، خیلی خونسردانه جشنِ رستاخیزِ صلیبی را به کامش تلخ کرد...
با همین یک کلامِ کلیدیِ مرگبار...
“INDULGENTIA!”[51]
هرتزوگین دقیقاً همین کلمه را گفت و مختصراً شرح داد که باید در یک دخمهای معتکف شود و ریاضت بکشد...
اوّلِ کار_البته_ موضوع را یکجورهایی زیرگوشی با پـــَــته[52]مطرح کرده بود...
_“Schickt ihn in ein Kloster.”[53]
ولی بعد که پدرِ تعمیدیِ مقدّس در پاسخ، با حالتی حاکی از شگفتی و ناباوری زیر لب زمزمهوار_ طوری که انگاری میخواست توجّه میکائیل به وخامتِ اوضاع جلب نشود_ با تکرار ناخودآگاه و سهبارۀ واژۀ "یعنی"، گفته بود:
-«یعنی اعتکاف؟... یعنی جدّی میفرمایید والاحضرت؟!... یعنی کجا؟...»
مادر سلطنتیِ معظّم، با صوتی کاملاً واضح و بلند _ آنجور که مثلِ پُتک بکوبد توی سرِ هر دوتاشان_ تقریباً فریاد زده بود:
"In einem verdammten Kloster!... Um Gottes willen!... Eure Exzellenz!"[54]
در نتیجه او را به فرمانِ مادرِ منتقمِ سرسختش_ برابرِ رسمِ کاتولیکهای عهدِ قرونِ وسطی_ جهتِ انجامِ فریضۀ توبه، فرستادند به صومعۀ مقدس... مارگاندوم[55]... در سِنْتْزهایم[56]...
برای بهجای آوردنِ تکالیفِ مرتبط با اعتکاف و طی طریقت و پیمودنِ مراحلِ رسمیِ آدابِ استغفار و تأدیۀ کفّارۀ گناهانش...
تا مطابقِ مهملاتِ آیینی و برابرِ اراجیفی که زاینه اِمینِنْس[57]_بعداً انگاری جهتِ موجّه جلوهدادنِ کلیّتِ امور_ به میان آورد:
_«آنقدر جسم و روح و جان به ریاضتِ پرهیز و دعا صرف کند، تا آن تنی که در معصیت پرورده، محو گردد و تنی نو زاده شود!»...
هنگامِ ادای این عبارات، یک جزوۀ دستنویسِ زمخت و بدریختِ کهنه را هم گذاشت لای مُشتَش و از بالای شیشۀ عینکِ مطالعه، نگاهِ چنان دنبالهدار و دلسردکنندهای توی چشمهاش انداخت که قلب میکائیل از فرطِ برودتِ باوقارِ آن یخ بست...
نه!... فیالواقع دیگر هیچ امیدی نمانده بود...
و اگر قرار بود از همان نگاهِ قُدسیِ پدرانه و خواندنِ صفحۀ نخستینِ جزوه، حساب کار دستش بیاید... لابد آمده بود...
بخشش و آشتی با خداوند، خدای ما
جامعۀ کلیسای جهانی ،دستورالعملی را برای بخشش گناهان ارائه کرده است، که توبهکارانِ باایمان را قادر میسازد به حالتِ دوستی با خدا بازگردند و به آنها رخصتی میدهد برای نجات از مجازاتِ ابدی. توبه از گناهان، مُستلزمِ عبور از چندین مرحله است و در مجموع به این فرایند، " رازِ آشتی" میگویند. برای مؤثّر واقع شدنِ مراسم مقدس، شخصِ توبهکننده باید از صمیمِ قلب و صادقانه از گناهان خود نادم و اندوهگین باشد (مرحلۀ پشیمانی)، به گناهانِ خود نزد کشیش اعترافگیرنده، اقرار کند (مرحلۀ اعتراف) و عهد نماید که اعمالِ خیریه انجام دهد و به دنبالِ تغییر خالصانۀ درونی باشد (مرحلۀ توبه). کارهای خیریه، که توسط کشیشِ ارشد انتخاب میشود، ممکن است شامل خواندن دعای خداوند، خواندن دعای مریمِ باکره، و قرائتِ اعتقادنامۀ نیقیه، بیانیۀ ایمان ِمسیحی ِقرنِ چهارم باشد. این عبادات برای معطوف ساختن قلب مؤمن به سوی خداوند است. پس از این که شخصِ گناهکارِ توّاب به معاصیِ خود اعتراف کرد، کشیش_ که خداوند خدای ما از طریق او صحبت میکند_ به طورِ آئینی، بخششِ را جاری میسازد و میگوید: «تو را تبرئه میکنم». راز آشتی، برابرِ معتقدات کلیسای جهانی، به گناهکاران اجازه میدهد تا دوستی خود با خداوند را بازگردانند و آنها را از بارِ گناه و مجازاتِ ابدی در دوزخ، رهایی میبخشد. کلیسا تعلیم میدهد که حتی زمانی که شخصِ توبهکننده از نظر مناسک بخشیده شده است، بنابر عدالت خداوند، میبایست همچنان ریاضتهایی را برای پاک کردن گناهانش متحمّل گردد؛ یعنی حداقل رنج و مشقّتهای زمینی را. علاوه بر این، کلیسای جهانی تعلیم میدهد، که این ریاضتها میبایست مشتاقانه انجام شود؛ زیرا روح را پاک میکند و داغِ گناهِ اصلی را التیام میبخشد. آموزۀ ایندولجنتسیا[58](استغفار) ریشه در آیینِ کفّارۀ پس از آمرزش گناهان دارد و به مثابه وسیلهای برای کاهش ِبار مجازاتِ اخروی وضع گردیده است. در قرونِ ماضی، کشیشان ِکاتولیک کارهای دشوارتری برای توبهکاران، نظیرِ زیارت و اعتکاف در کلیسای مرقدِ مقدّسِ اورشلیم را تعیین کرده بودند، اما اینک مناسکِ توبه_ تحتِ نظارتِ کلیسای جهانی_ بر اساس توانایی فرد برای تحمّل آن تنظیم میگردد.
پیش خودش گفت: «"حداقل رنج و مشقّتهای زمینی"!... یعنی چه میزان شکنجه کفایت میکرد تا ایغهمایِستیت[59]رضایت دهد؟!... بر مبنای تحمّل، لابُد میدهد پوستم را قلفتی یکجا درآورند و از کاه پُر کنند و تا ابد و یکروز[60]بگذارندم وسطِ سرسرای کاخِ شاتِنبورگ[61]تا عبرتی باشد برای سایر جوانانِ گستاخ و پریشانبختِ دودمانِ وورتنبرگ!...»
باقیِ متن را عجالتاً رها کرد... یعنی جز همین جملاتِ ساده و صریح و کسالتبار_ و نوعاً وحشیانه_ خطّی نخواند... چون هم خاطرش داشت تدریجاً دچارِ ملالتی سُست و عقیم میشد... و هم به محضِ قرائتِ آخرین عباراتِ صفحۀ نخست، حواسش رفت پیِ همۀ آن سفرهای مهیّج و متبرّکی که... نرفته بود و میتوانست شبیه باشد به سیاحتهای تبشیریِ شیرین و شورانگیزِ ایّامِ قدیم...
اینیکی هم فکر بکری بهنظر میآمد... سفر به اورشلیمِ افسانهای!... اصلاً در صدرِ آن نقشههای تفنّنی که بهموازاتِ مناسکِ پِرِگْریناتْسیو[62]ترسیم میکرد، تدارک دیده بود تا یک روزی_ شاید ظرفِ سه سال آینده_ با اعضای انجمنِ اخوّت رهسپار زیارتِ مقبرۀ مقدّس[63]شوند... به خودش گفت کاش میشد الان همگی بروند آنجا!... یا حتی به صومعۀ کاترین قدّیس[64]که کهنترین کتابخانۀ دنیا را نیز داشت... وسطِ صحرای خدا!... در پای کوهِ سینا... مهبطِ وحیِ یهوه صبایوت!... چه شبهای ستارهبارانی هم دارد کویر افریقا!... و البته تنهایی و خشکوخالی که خیلی خوش نمیگذشت... خوب بود بیشترِ بچّهها میآمدند... خصوصاً تروتازهترینشان!... پونه... مژده... آفرودیت... مائده... و آن یکی خانمخوشگلۀ تازه وارد که صندلهای سرخِ لوییویتون بهپامیکرد... _اسمش چی بود؟... سمیرا بهنظر_... یا حتی لیلا!... اصلاً همۀ اهالیِ محفلِ "پِرکوتیان"[65]و اعضای انجمنِ "یِغْبایْروتیون"[66]_ همینطوری مختلط_ مثلِ قومِ بنیاسرائیل اردو میزدند پای دامنههای داغدارِ جبلالطّور...
یا اصلاً حالا که حرفِ کوهستانهای اساطیری پیش آمده، بهتر نیست دستهجمعی بروند به پابوسِ "اوروسآتوسِ"[67]قدّوس؟... و در یک لاورا[68]ی یونانی معتکف شوند؟... مثلاً دیرِ جاودانۀ "آتاناسیوسِ" قدّیس[69]...؟؟
آنجا البته دخترها را که راه نمیدادند!... ولی میشد مثلاً شوخوشنگترین قُلدرهای گروه را با خودش ببرد... همانها که به عالم و آدم میخندیدند و غموغصههای جهان را رندانه به هیچ[70]میگرفتند ... مثلاً آرتوش و واروژ... و علی نریمان را...
ولی اگر فقط میشد یک همسفر داشته باشد... کدامیکی را دلش میخواست... آن ملازمِ برگزیده کی بود؟؟
... حتماً که خودِ خودِ خودِ او!...
بعد امّا یکمرتبه دلش میترسید... و دوباره هیاهوی یک وزشِ بیرحمانۀ توفانی_ که سرما و صراحت صدای مادر را داشت_ توی سرش میپیچید...
"Ich habe dir beim letzten Mal schon gesagt, dass du es nicht wieder anfangen sollst! Ich habe keine Geduld für solchen Quatsch .[71]"
ششسالش که بود و به اجبار و اکراه میفرستادندش مدرسۀ شبانهروزی... دلش میخواست لااقل لیوپولد[72]خوشگلش را هم بغل بگیرد و با خود ببرد به آن انستیتو لوغوزه[73]ی زشتِ لعنتی... همان ارمغانِ فوقالعادۀ پاپا از ارمنستان را، که خیلی خیلی ناز بود و زیادِ زیاد دوستش داشت... یک پرزهکاتسۀ[74]خاکستریِ کمرنگ... تنبل و تپلمُپل و مخملی... و مادر از آن نفرت داشت... میگفت موهاش اینطرفآنطرف میریزد... و هزار و یک درد و مرض میآورد... ضمن اینکه قویّاً معتقد بود مدرسه جای این لوسبازیها نیست...
پاپا میگفت:
_"عزیزکم!... رابطهبرقرارکردن با حیوانات خانگی برای بچّهها خوب است... کمکشان میکند که از نظر عاطفی رشدِ سالمی داشته باشند..."
و مامان پاسخ میداد:
_"بله! صحیح!... از نظر شما که هر نوع رابطهبرقرارکردنی با هر نوع و جنسی خوب است!... ولی لطفاً اینحرفها را توی کلاس به دانشجوهای نوبالغِ حشریتان بگویید و اجازه بدهید من خودم دربارۀ سلامتی پسرم تصمیم بگیرم..."
و میکائیل احساس میکرد در این میدان، از هر دو رقیب متنفر است... هم از پاپالئون و آن بیخیالیِ سیّالَش در برابر ارادۀ آهنینِ مامانهرتزوگینِ عزیزکَش(!) و هم از خودِ مادر، با آن سلیقۀ آشغالِ مزخرف در انتخابِ مدرسۀ نکبتیِ شبانهروزی!... فقط مارینای قشنگ و مهربان را دوست داشت که لئوپولد را برایش فرستاده بود... و خودِ این گربهکوچولوی باهوشِ بازیگوش را...
حالا فرقی نمیکرد خوابگاهِ لوغوزه باشد یا لاورای بزرگِ آتوس[75]...
تنهایی خیلی وحشتناک بود!
یعنی نمیشد برای خالی نبودنِ دست و دل و بسترهای سرد، باز لااقل بهرام را با خودش ببرد... ؟؟... فقط او را...
بهرام.... بهرامِ خودش... بهرامش...
یکجوری همیشه ورِ دلش باشد خوبست!... جایی نزدیک قلب... البته کاش میتوانست او را_ سراپای_ توی جیبِ چتری داخلِ پالتویش پنهان کند... و تنها روزان و شبانِ بارانی بیرونش آورد... آه! فقط محضِ آن معاشقههای آتشزای میلانکولیش[76]... که به گریه ختم میشد... خوشمزه و خواستنی...
...
ای دادِ بیداد!
در بند و بستِ اینهمه ترفندِ دوزخیِ داچلندیِ[77]مادر، باز فیلش دفعتاً یادِ بهشتِ هندوستانِ خودشان را کرده بود...
دلش بهانۀ عشقِ سوداییِ بیبهانۀ او را میگرفت... که هر بلایی بر سرش آوری_ بیلکنت و ثابتقدم_ به پایت بیفتد و بگوید:
"میکائیل! بهخدا دوستت دارم!... هر روز بیشتر از دیروز..."
و باز از صمیمِ جان اجازهدهد_ضمنِ بازیِ عشق_ لابهلای شبیخونهای بیامانِ کامجویی، شرحهشرحهاش کنی...
و مگر نه آن که اواخرِ کار، یک احوالاتِ خاصِ غومنتیشی[78]نیز میانشان شکل گرفته بود... فراتر از یک بازیِ ساده... میشد گفت...
“Ein zartes romantisches Gefühl!”[79]
یک چیزی که برای دلِ سرکشِ بیبنیاد و حتّی منطقِ موروثیِ ژرمنیاش_ حداقل، مختصر ارزش و منزلتی داشته باشد... بیشتر از آن توافقاتِ ساده و صلحآمیزِ پارْتْنِرْشَفت[80]جهتِ مراوداتِ خصوصیِ صرفاً خرسندکننده و خلاصیبخش... که ظاهراً بیدغدغه بودند و خالی از ضرر... ولی عمق و تپشِ کافی را نداشتند...
این یکی گاهی میتوانست آدم را گردابوار غرق کند... نفسبُر باشد و دل را جلا دهد...
یعنی آن احساساتِ صراحتاً وسواسآمیز و گاهی آزاردهنده، آن اشتیاقِ فزاینده برای اوجگیری و تنیدن و رهاشدن در او، همان نیازمندی بود؟... عشق بود؟...
کاش میشد بداند!...
میمُرد که بداند!!...
...
آنطوری که در آخرین لحظاتِ وداعِ ابدیشان در گیرودارِ دستگیری و حضورِ آن گماشتگانِ بیشرم، با همۀ دردِ کلافهکنندهای که توی سرش میپیچید... دلش به شنیدنِ همان کلمات دستپاشکستۀ عاشقانۀ بهرامش لرزیده بود... وقتی چشمهای ملوسِ او نیز لبریزِ اشک و خون مینمود و دلهرههای مرگزای کشنده... و با صدایی زخمی و دردمند فریاد میزد... و یک چنین عباراتِ دیوانهواری میگفت:
“Du bist mein Schatz. Meine Liebe wächst von Tag zu Tag!...”[81]
میکائیل تدریجاً داشت به طرزِ ترسناکی کشف میکرد که بخشی از ذهنش_حداقل_ تا مدّتی نامعلوم، درگیر خاطرۀ آن تجربیاتِ چسبناک و شهدآلودِ شرقی خواهد ماند... یعنی حتی تا آن لحظاتِ واپسینِ اعزام به دیر، ضمیر آگاه و ناآگاهش هنوز ریسمانِ خاطراتِ تلخ و شیرینِ گذشته را رها نمیکرد... و تصویر بهرام و اشکولبخندهاش در خواب و بیداری در برابر چشمش رخ مینمود...
از طرفی بهطور کلّی همۀ این ماجرای آمرزشطلبی، به نظرش مقولۀ حقیقی و معتبری نمیآمد... جز این که یکی باشد از همان نقشههای شرارتبارِ همپالکیهای سلطنتیِ ارتزهرتزوگین!... اعضای مخبّط و نالایقِ خاندانِ وورتنبرگ...!...
اصلاً خوشش میآمد پشت سر هم فحششان بدهد... انگار چهارساله باشد و چپیده زیرِ چهارپایۀ چوبیِ تختخوابِ کودکی... توی مشتهاش خیلی غلیظ و شدید، دشنامی را که تازه از دهانِ مادر شنیده و یادگرفته بیصدا فریاد بزند... هزاربار... "باربااااغِن!... باربااااغِن![82]..." طوری که گلویش درد بگیرد، ولی انگاری هرگز از تکرار هزاربارۀ ناسزا ارضاء نشود...
چون از طرفی این استغفارِ اجباری، دستورِکارِ بدویِ سفیهانه و منظمِ خوبی هم داشت که یک کشیشِ معمولیِ الکی_ به منزلۀ ارشد_ بر انجامِ مراحلِ آن نظارت میکرد... شامل برنامۀ مرتّبِ کُنْفِسیو[83]_ یا همان آیینِ اعترافگیریِ اجباری و گاهوبیگاهِ مذهبی؛ که ایندفعه قرار بود بهصورتِ روزانه پیگیری شود_... چلّهنشینیِ پرهیزکارانه به سیاقِ "کُوادْرا جِیْزیما"[84]_که بنابر طبع و سلیقۀ شکمباره، ولی مُمسِک و مشکلپسندِ میکائیل_ یک رژیمِ غذایی واقعاً ضد بشری محسوب میشد که قرار بود جانش را بگیرد تا هیچ قوای جسمانی جهتِ انجامِ گناهِ دلپذیرِ لازمالاجرای اصلی و خیالاتِ مرتبط با آن، در تنش باقی نماند... (چه خیالِ باطلی!... البته که هر قدر جسمش گرسنهتر میشد، وساوِس نفسانیِ طبیعیاش_بهخصوص ممنوعهترینشان_ فزونی میگرفت!...)
به جز اینها، وجوبِ شرکت در هر هفت نمازِ روزانه[85]و جماعتِ رهبانیِ صومعه بود و گوشدادن اجباری به موعظههای فرسایندۀ عمومیِ متعاقبِ آن... و آیینِ هفتگیِ عشای ربّانی بهعلاوۀ ذکرِ مکرّرِ ادعیۀ توبه، جهتِ آشتی با مقدسین... به لسانِ اصلِ لاتین؛... زبانِ اربابالانواعِ اَعمی و اَصَمِّ کلیسای کهن...
هر چند در کمالِ خوشبختی_ لااقل_ حجرهاش شخصی و انفرادی بود... البته هر سهساعت_ دقیقاً هر سهساعت!_ یکبار کشیشِ ارشد میآمد و سه دفعه پشتِ در میکوبید و برای مراسمِ دعا یا صرفِ دو وعده خوراکِ روزانه صداش میزد...
ولی از بعضی اجزای عبادات نیز _ علیرغم سرمای سخت و مقاومتناپذیرِ حجرههای نمور و آفتابگریزِ صومعه_ خوشش میآمد...
مثلاً برابرِ عادتِ قدیمی به نظافت و آراستگی، دوست داشت که قبلِ حاضر شدن در جماعت، توی روشوییِ اختصاصیِ خودش سروصورتی صفا دهد و با حولۀ کتانِ سپید دستهاش را خشک کند... و بهتر این که حتی_ پیش از وقتِ دعای شبانه و نمازِ تکمیل[86]هم_ دستور داشت جهت انجام فریضۀ غسل و پاکیزگی برود به حمّامِ عمومیِ کابیندارِ دِیْر و حداکثر به مدّت پنج دقیقه در حفاظ نصفهنیمۀ اتاقکِ بیدروپیکرِ خویش، تند تند صابونی به تن بمالد و فقط بایستد زیرِ دوش داغ و دلچسب و سلولهای خستۀ پوست را بسپارد به نوازش نرمِ جریانِ پیوستۀ آب...
از وظیفۀ ساده و سودمند و_بهقولِ کشیش_ فروتنانۀ باغبانی هم خیلی خوشش میآمد...
که روز در میان، بعد از ظهرها در گلخانۀ زمستانی و رو به آفتابِ باغچۀ دیر، مشغول هرسکردنِ شاخهها شود و هرزچینی و آبیاری غنچههای سپید و معصومِ یاسمنِ ماداگاسکار[87]و ارکیدۀ فالانوپسیس[88]... باکِرِگان مقدس...
از حُسن اتفاق، یک امتیاز دیگر هم داشت... این که میتوانست خوراکِ شبانه را _که فقط یک تکّه نانِ جوین سیاه و قدری سبزیجاتِ پخته بود_ لااقل، ضمنِ مطالعه در همان اتاقِ اختصاصیِ خودش_بهتنهایی_ صرف کند... و البته از آن مجموعۀ عظیمِ کتابخانۀ صومعه، به جز کتاب مقدس، تنها برخی انواعِ محدود دیگر نیز، برایش مجاز محسوب میشد... از آن میان ترجیح میداد، تنگنای وقتِ بیهودهای را _که مابین ذکر و نماز و ادعیه برایش باقی میماند_ بهخواندن مکرّر سوماتئولوجیکا[89]ی توماس آکوئیناس و کمدی الهیِ دانته[90]و "شهر خدا"ی سَنت اوگوستین[91] بگذراند...
حالا که قرار بود در انتهای شب، دعای توبۀ پیوسِ دهم[92]را بخواند و صبحگاهان، بعدِ نمازِ تِرْسْ[93]، صاف برود بنشیند در مراسمِ مضحکِ عشای ربّانی یا توی آن کُنْفِسیونالۀ[94]نفیسِ پوسیدۀ کُنجِ نمازخانه، پیشِ کشیشِ نادانِ پیر_ در شکایت از گناهانش_ ناله سر دهد... و بعد "کانْفیتوره"[95]را زیر لب جویدهجویده بلغور کنند...
_ "اعتراف میکنم به خداوندِ متعال، به مریمِ باکره، به میکائیل ملکِ مقرّب، به یحیای معمّدانِ مقدّس، به رسولانِ پاک، پطرس و پولس، به تمامیِ قدّیسان، در برابرِ شما برادرانم و تو ای پدر(!)، که معاصیِ بسیار کردهام در پندار و گفتار و کردار، بهواسطۀ گناهانم، گناهانم، بزرگترینِ گناهانم! پس استدعا دارم از مریمِ پاکِ تاابد باکره، میکائیل ملکِ مقرّب، یحیی معمدانِ مقدّس، رسولانِ پاک پطرس و پولس، همۀ مقدّسین، شما برادرانم و تو ای پدر(!)، که برای من دعا کنید، در برابرِ خداوند خدای ما! آمین."[96]
یعنی میبایست پدر و برادران و همه را واسطه میکرد تا کسی آن بالابالاها صداش را بشنود...
این وسط _امّا_ آن عبارتِ جنسیتزده و کمابیش موهنِ "ماریام سِمْپِرْ ویرْجینِمْ"[97] خیلی نافذ و ثاقب به نظر میرسید... و در واقع زیادی نوک تیز!...
انگار بخواهد محض خاطرِ اثباتِ نفوذناپذیری خدابانو، دو تا سوراخِ عمیق فرو کند توی مرواریدِ گردِ مغزِ آدم...
از طرفی این تأکید بر بکارتِ بحثبرانگیز و ابدیِ مادرِ دادارِ منتقمِ جبّار، خودش بیشتر شبیهِ فحشی فجیع بود به همۀ مقصرانِ محکوم به تردامنی و معصیتِ ازلی...
همۀ بکارت باختگان و عفافزدایانِ عالمِ امکان...
هر چند _به قطعویقین_ امید داشت... که در بارگاه عدلِ الهی، خود_بهشخصه_ مسئولِ ازالۀ بکارتِ بنیبشری شمرده نشود ... چون اتفاقاً در این یکی مسئله همیشه خیلی وسواسوار رفتار میکرد... مراقب بود که هرگز در نخستین تجربۀ عاطفیِ "مطلقاً صمیمانۀ" کسی مشارکت نکند...!... معصومیتِ یکایکِ آن عشّاق و ستایشگرانِ پُرشماری که داشت، برایش مقدّس بود و شاخصِ مرزهای مبیَّنِ حلال و حرام!...
ولی "علیایُّحال" با هر دفعه ادای عبارتِ "میا کولپا"[98](گناهانِ من!) میبایست یکبار، ضربهای واضح بزند روی سینۀ گناهکارِ ناپشیمان، و تازه برگردد کُنجِ حجرۀ معصیتخیز و جنزدۀ رهبانیتِ اجباریاش!...
در مجموع، سهدفعه... سهبار!...
عمداً محکم هم میزد... همینطوری جهتِ خودنمایی و خوشمشربی با جماعتِ قدّیسان البته...
«میا کولپا... میا کولپا... میا ماکسیما کولپا...»[99]
میا کولپا... ای همۀ آن سطوح نرم و درخشان و گرم و نرمِ متنوّع و ممنوع!...
میاکولپا... ای همۀ دانایی و تواناییِ خوشیهای مَنهی و مفید و کمخطر...
چون تقریباً همیشه پس از ساعتهای دراز "صَمت و جوع و سَهَر و عُزلت و ذکر بهدوام"[100]تازه دلش هوای یک وعده کبابِ ارمنی داشت... شامپورز و خورواتسِ[101] خوشمزه، داغ و تر و تازه... با دسرِ شیرین... نازوک و باقلوای عسلی... مزاجش قند و شکر میطلبید و خون و لحم... و بستری گرم و معاشقهای سوزان و حریفی نرم و نَستوه و زَفت...
بعد باز این برادرکشیشِ ابله میآمد و سهتا ضربۀ ریزِ موذیانه میزد پشتِ در، تا از خواب بپراندش... همچنان که هنوز دست در پنجه و آغوشِ سوکّوبوس[102]های سختکوشِ نازکبدن داشت...
"میا ماکسیما کولپا"...
این عبارت هم، آهنگِ مضحکِ قشنگی داشت... دلش میخواست به صدای بلند تنها این گزاره را بارها آواز دهد...
چیزی که فراوان بود... "میا ماکسیما کولپا"...
بزرگترین گناهانش چی بود واقعاً؟!
به جز بهرام؟؟
و جایجایِ جُستنِ جسمانیّتِ جانفزای او...
همینقدر آهنگین و هماهنگ با تنیدنهای تناش...
حالا چه فرقی میکرد؟... در خیال یا رؤیا...
ولی لاجرم تا ناخنِ نازک و موذی آفتابِ دِتسِمبِر[103] پلکهاش را بخراشد، باز باید میافتاد به عجزولابه و دعای مراقبه...
«به کجا بازگردم ای خداوند، اگر نه به سوی تو؟! رحمتِ تو بیپایان است، امّا آیا من سزاوارِ آنام؟ مرا یاری ده تا از تاریکیِ گناهان بگریزم و اِشراقِ تو را دریابم.»[104]
یعنی سودی هم داشت این تأمّلاتِ بیرمقِ کمنور... ؟...
«به کجا بازگردم ای پروردگار!» اگر نه بهسوی ظلمتِ لغزشهای مألوف؟...
"آه ای خطایای من!... همۀ فسقوفجورِ قشنگ و شیرینام!... که تا ابد دوستتان دارم... و کُنجِ دهلیزهای تاریکِ قلبِ ملعونم، خاطرۀ دلنشینتان را زنده نگاه خواهم داشت... هر چند این کشیشِ کوردلِ نادان، هر روز معاصیِ مرا ببخشد و با ظاهری موقّر و حق بهجانب، از پشتِ مشبّکهای دریچۀ اتاقکِ اعتراف، اورادِ جادویی بخواند... و مرا از همۀ یادبودهای محبوبم پاک کند..."
“Ego te absolvo a peccatis tuis in nomine Patris et Filii et Spiritus Sancti. Amen.”[105]
امّا در حقیقت، میکائیل_ باز بهوجهی_ شکلِ ظاهریِ اغلبِ ادعیه را میپسندید... بهنظرش سوای دعای اعتراف، برخی اورادِ دیگر نیز، زیباییهای لغویِ خاصی داشتند... اشعارِ دلپذیری بودند برای گهگاه تفنّنی خواندن... هر چند پیوسته خواندنشان موجب تشویر بود و دلغشه... مثلاً همان دعای توبۀ پیوس که هر شب _ مثلِ ایّام کودکی و حضورِ مداوم و موثّرِ مادر_ پای تختخوابش قرائت میکرد... و همراه بود با استدلالهایی وسواسآمیز و همانگونه طفلانه... انگاری پایۀ شمعدانهای کریستالِ موروثی را عمداً شکسته باشد و حالا عذرخواهانه و چارهجویانه_ و نه از سر ندامتِ قلبی_ با ارتزهرتزوگین چانه بزند که اجازه دهد باز هم با توپش بازی کند.... اقلاً توی باغ ...
فقط میبایست به جای "موتی موتی!"[106]مدام بگوید "دِئوسمِئوس!"[107]...
«آه ای خدای من!
از صمیم قلب از همۀ نافرمانیهای خود بیزار و پشیمانم؛
نه فقط بدین سبب که از طریقِ ارتکابِ آن، مستحق مجازاتهای عادلانۀ تو شدهام.
بلکه مخصوصاً به این دلیل که تو را آزردهام؛ تویی که برترین نیکویی هستی، و شایستۀ مهری فراتر از همۀ عشقِ من!...
ازینرو قصد دارم زین پس_ به لطفِ یاریِ تو_ دیگر خطا نکنم و از مواضعِ معاصی بگریزم. آمین.»[108]
"مواضعِ معاصی" هم دقیقاً یعنی گوشهگوشۀ تالارِ پذیراییِ سرای مادر و هر جایی در عالم که خود دلش میخواست بجوید و بگشاید...
_و البته معنای عمیق و دوپهلوی عباراتِ "مجازات عادلانه" و "شایستگیِ فراتر" نیز حتماً برابر ذوق و سلیقۀ هرتزوگین میبود که البته خویشتن را "برترین نیکویی" میپنداشت و میخواست به "لطفِ یاری"اش او را به ملکوتِ جاودان محکوم کند... _
ولی از طرفی خودِ میکائیل هم ازین واژآراییها و تأمّلاتِ شکلیِ کلامی کمابیش خوشش میآمد... و قطعاً روی مفاهیمِ ادعیۀ توبه تمرکزی نمیکرد... امّا باز تموّجِ ضربآهنگِ کلمات را دوست داشت... زیر و بم و آمیزگاریِ اصوات را که برایش حالوهوای هوسناکی داشت، شبیهِ همان بالا و پایینِ همسازی که بهگاهِ کامجویی و خفتوخیز...
"دِ... ئوس مِــــــئوس"![109]....
یا مثلاً قشنگ و حتّی دلگرمکننده مینمود وقتی اسقف_ با آهنگِ کنْترباساساس[110]و تاریک و نوعاً اهریمنیِ خویش_ در مراسمِ هفتگیِ عشاءِ ربّانی، دعای قربانیِ مقدّس را قرائت میکرد... و عمیقترین تارهای اعصابِ آدم را زخمه میکشید...
_ «هرآینه بر ما شایسته و عادلانه است که برای رستگاریِ در همهوقت و همهجا تو را حمد و سپاس گوییم. تو ای خدای مقدس! پدر قادر مطلق! پروردگار جاویدان! که همراه با پسرِ یگانۀ خود و روحالقُدُس، یک خداوند هستید؛ خدایی واحد. نه در تفرّدِ یک شخص که در یک تثلیثِ جوهری. زیرا همانگونه که به جلالِ تو_که هستیات را آشکار مینماید_ ایمان داریم، به پسرِ تو و به روحُالقُدُس نیز باور داریم، بیهیچ افتراق و اختلاف. تا در اقرار به ربوبیت حقیقی و ازلی، تمایز در شخص، و یگانگی در ذات و برابری در عظمت، مورد پرستش قرار گیرد. همچنان که فرشتگان و ملائکِ مقرّب و کرّوبیان و سرافیمها او را تسبیح میگویند و هرگز از آواز بازنمیمانند و یکصدا میگویند: "قدّوس، قدّوس، قدّوس، خداوند خدای صبایوت." آسمان و زمین پر از عظمت توست. هوشیعانا[111]در برترین مرتبه! مبارک است کسی که به نام خداوند می آید! هوشیعانا در برترین مرتبه!»[112]
به اینجا که میرسیدند میکائیل خیلی بیموقع شوخیاش میگرفت و زیر لب_ طوری که نمازگزارِ بغلدستیاش در تالار دعا بشنود_ زمزمه میکرد...
-«هوشیعانا[113]پسر داوود!... ما را خلاصی ده!...»
گاهی هم میکوشید روی جنبوجوشهای بازیگرانِ صحنۀ محراب تمرکز کند... آخرْ مجموعِ مراسم در نظرش، بیشتر شبیهِ یک نمایشِ شمَنی یا مناسکِ کیمیاگریِ ساحرانه مینمود... آنطوری که کشیش بارها مجسمهوار میایستاد... به صلیب و مذبح و نان و شراب نگاه میکرد... یکییکی را از بالای سکّوی قربانگاه برمیگرفت و باز برمیگردانیدشان... خم و راست میشد و بر پایۀ صلیب بوسهها میداد... چند دفعه؟... مکرّر... انگاری تا ابد... بعد طوری با مجسّمۀ سحرآمیزِ مقدّس مغازله میکرد... انگاری بر سَبیلِ پیشنوازی... تا نرمنرم برسد به اوجِ همنوایی همسازها...
و ذکرِ اذنِ ورود بخواند...
... "و من به محرابِ خدا دخول خواهم کرد. به محضر خدایی که لذّتِ جوانیِ من است[114]."[115]
خدایی که قرار است جملگی، دستهجمعی روح و جسمش را تصاحب کنیم... عوضِ همۀ خونوگوشتهایی که یکییکی از آن پرهیز کرده و هدرش دادهایم...
از طرفی این مناجاتها و مناسکِ مسیحی_ بهخصوص این تأکید بر دخول به محرابی که "محضرِ خدایی" چنین دلچسب محسوب میشد_ بهطرزی وسواسناک، کمابیش اِغوتیش[116]بهنظر میرسید...
نه؟!...
آخر انگاری قرار بود اذکارِ پایانناپذیرِ زیرِ لبی و زبانی را جایگزینِ هر نوع کامجویی کارآمدترِ جسمانی کنند...
طوری که انگاری جایجایِ جسمِ رحمانیِ اقنومِ ثلاثه را میلیسند...
بهنوعی تصعیدِ معلول و مصروعی از همان احساسات مینمود... که از سرِ عُسرت، لای لفافِ حروف سربسته و رمزآلود پیچیده باشندش... احتمالاً بر اثرِ تکرار و استمرارِ لفظ نیز، لذّتی معادلِ مباشرت حاصل میشد...هر چند تا مرزِ اوج و استخلاص نمیرسید...
ولی حتّی خودِ او هم کمکم احساس میکرد از برخی بخشهای آن مورمورش میشود... بهنوعی خوشش میآید...
مثلاً وقتی اسقف با صدایی رو به نشیب خیلی یکنواخت زبانش را روی واژگان مقدّس میسایید...
«سانکتوس، سانکتوس، سانکتوس، دومینوس دئوس سابائوت...»[117]
و درست در همین لحظه میکائیل احساس میکرد یک موجِ ملایم سرد و گرمی از مهرههای پشتش از کمر تا گردن بالا میرود... انگاری انگشتانِ ریز و نازکِ زنی باشد... انقباضات که تشدید میشد، ناچار زانوهاش را کمی رها میکرد و با کتابِ دعا دامانش را میپوشاند... زیر لب لابهلای دعا میخواند...
-«هوشیعانا[118]... هنوز اغلب اندامهای اصلیام درست کار میکند...»
...
ولی آن یکشنبۀ غمگین و خیسِ اواخر دِچِمبِریس[119]وقتِ نمازِ سوّم بود که این آخرین وسوسه، آرام آرام گردِ سَرش خزیدن گرفت... زیرِ سایۀ کممایۀ تسبیحاتِ سست و بیحالِ مقدس... و از طریقِ کلمات، داخل گوش و ذهن و قلبِ قحطیزدهاش شد... سرِ آخر هم یک گوشه چنبره زد و جاخوش کرد و دیگر بیرون نرفت...
در تاریکروشنای زمستانزدۀ نمازخانۀ نمورِ خوابآلود...
داشت از جای خود، گوشۀ نیمکت ردیفِ سوّم، حرکاتِ کمابیش مردد و ناشیانۀ وزیرِ عشای ربّانی را تماشا میکرد... یعنی آن کشیشِ مجریِ مراسم را که خیلی بیربط، پروار و عظیمجثه و جوان و زیادی پریدهرنگ بود و قطرات عرق روی پیشانیش میدرخشید... حین آن که دعای مابعدِ تقدیس شراب مقدس را میخواند... و هیِ در هوا علامتِ صلیب میکشید... یکبار... دوبار...
سه... چهار... پنج بار...
«اوسْتییَم پورَم،
اوسْتییَم سَنْکْتَم،
اوسْتییَم ایمَکولَـــــتِم،
پَنِم سَنْکتوم ویته آیْتِرنه،
ایتْ کالیچِمْ سالوتیسْ پِرْپِتوئه[120].»[121]
قربانیِ پاک... مقدّس... بیخدشه و بدونِ داغی تقدیمِ یهوه صبایوت...
و میکائیل درست در این نقطه از فرایندِ جاریِ مناسک، در یک لحظه تصمیم گرفت خیلی ارادی روی فرآیند فدیهدادنِ زندگیِ خودش تمرکز کند...
داغدار و آلوده و... آمادۀ فروشدن در حلقِ هیولا...
بعد یکدفعه تصویر تازهای برابر چشمش عبور کرد... ردِ سرخ مدالیونِ گانیمد... روی پوستِ صورتیِ او، درست وسط جناغ سینه... باید آرام انگشتانش را میسایید تا پاکش کند... یا بهتر... لبش را... لبانش را... روی حرارتِ ملایم آن سطح گرم و مرطوب و مرتعش... هم تسلیبخش است مثل گاه نوازش کردن گربهای... و هم در حد وخیمی مهیج...
که او با حالتی آه مانند، نفسی عمیق بکشد ناگاه...
هَلِلویاه!...
این یکی دیگر از کجا آمد؟... وسط این گرسنگی و سوزش معده... هنوز هم که سه ساعت تا وقت خوردن آن یک کاسه کارتافلزوپۀ[122]رقیقِ بیمزۀ محزون باقی مانده بود... _که بنابر دستورالعمل ایّام روزهداری، بدون بیکنِ دودی[123]و آبمرغِ لازم طبخ میشد و راستی اشک آدم را درمیآورد... اصلاً بهتر بود فکرش را نکند...
حالا کشیشِ وزیر، دستان ضخیم و چاقِ نیازمندش را بهسوی قربانگاه دراز میکرد، نگاهی بیرمق و گرسنه به گوشتوخونِ پاکِ ذبیحِ معصوم میانداخت، و با صدایی بلند، دعای روزانۀ پدر آسمانی را میخواند...
«ای پدر ما که در آسمانی![124]
نامِ تو مقدّس باد!
پادشاهیِ تو بیاید؛
ارادۀ تو چنانکه در آسمان است بر زمین نیز جاری شود؛
نانِ کفافِ روزانه را امروز به ما ده؛...»
.....
به خودش گفت... "نان کفاف امروز من یکی، حداقل پانصد گرم فیلۀ گوسالۀ آبدار کبابیِ و پرادویه است." و... دیگر چه؟...
تنِ تُرد و تازۀ بهرام!؟... که با همۀ شهد و ملح و خوشخواری، سراپای شصت کیلوگرم بیشتر نیست... هنوز لااقل یک جلسۀ تماموقتِ بیدغدغه به او و دست و دل و دهانِ خویش بدهکار بود... نه؟...
...
«... و قرضهای ما را ببخش؛
چنانچه ما نیز قرضدارانِ خویش را میبخشیم؛
و ما را در آزمایش میاور؛
بلکه ما را از شریر رهایی ده؛[125] »
"از شریر!؟... الان اگر هیچ پدیداری یافت شود که "شریرتر" از سرمای دسامبر باشد، همین یکشنبهها است!...
یکشنبههای محزون...
که مجبور باشی بنشینی کنجِ نیمکت ردیف دوّم، به تماشای زمستانِ بیپایان، از پشت شیشههای یخزدۀ محراب... "
...
سرِ سیاه زمستان بود و در باغِ افسانهای صومعۀ اعظمِ سِنْتْزْهایم[126] برف میبارید... روی شاخههای خشکیده و خزانزدۀ درختان غان و بلوط... و قطرات شبنمِ منجمد بر هر ستاک نازکِ رُز هزار و سیصدساله، به غنچۀ سپید نورستهای میمانست...
و میکائیل بهجای آن که بتواند بر مضامین مقدس ادعیۀ ائوکاریستیا[127]مراقبت کند، مدام در خیالِ خویش، گامهای ملایم موسیقی و ملودیِ محزون یکشنبۀ غمناک[128]را مرور میکرد...
"... یکشنبۀ غمناک با صد شاخه گلِ سپید،
هنگام نمازِ کلیسا در انتظار تو بودم، ای دوست!
در یک بامداد یکشنبۀ خیالانگیز؛
غم در دل من، بی تو آونگوار تابمیخورد،
از آن زمان که رفتی، یکشنبههام هماره حزنآمیز است؛
اشک شراب من است و
غم، نان روزانهام...
یکشنبۀ غمگین...
در آخرین یکشنبه،
به دیدارم بیا محبوبم!
آنجا که یک کاهن، یک تابوت و آتشگاه و کفن خواهد بود...
پس آنک گلها در انتظارند... گلها در کنارِ یک تابوت...
و این واپسین عبورِ من از سایهسار درختانِ شکوفا خواهد بود...
و چشمانم به دیدار تو گشوده خواهد شد...
از چشمان من مگریز که حتی پس از مرگ، تو را تقدیس خواهد کرد؛
در آخرین یکشنبۀ غمناک..."[129]
بعد یکدفعه و برای نخستبار در ایّامِ مفارقتشان_ از پشت شبکۀ لانهزنبوری پنجرۀ پسِ محراب، انگاری _راستی_ خودِ بهرام را دید که آنجا ایستاده... وسط صلیبهای گورستان..._مثلِ وقتی گوشۀ پارکینگِ دانشگاه زیرِ بارانِ موذیِ پاییز انتظار میکشید و سرفه میکرد_ و اینک لابهلای بارشِ گلبرگهای سپید و ابدیِ برف... با یکتا زیرپیراهن کُدَریِ نازک... شفاف و شیشهایِ... تو بگو نیمهعریان... دقت که میکردی چشمهاش خیس و برّاق بود و لبهاش آرامآرام تکان میخورد... ریزریز میلرزید... لابد داشت مطابق معمول که خیلی ناراحت بود، جویدهجویده و نامفهوم، پیشِ خودش حرفی میزد... سرود جماعت که نمیخواند!...
"چرا تا اینحد از من متنفری میکائیل!؟..."
"کدام تنفر دیوانه؟!... مگر نمیبینی چقدر ددمنشانه خوشم میآید ازت؟..."
حالا دیگر آوازِ محزون ارغنون که نمایش آیینی را همراهی میکرد، داشت غیرقابل تحمّل میشد...
میکائیل بیهوا دلش خواست جماعتِ نیایشگران را ساکت کند و بفهمد بهرام زیر لبی دارد چه میگوید...
"آه!... لطفاً همگی خفه!... ببینم این جانور چه میگوید از لای لب و دندانهای لرزان خوشگلش..."
بعد یادش آمد که اگر ناسزایی بر زبان میراند، بهرام چقدر بهسادگی_ عمیقاً_ میرنجید و سفیدی چشمهاش به سرخی میزد و... رنگش بیشتر و بیشتر پریده بود... وقتی سرش داد میکشید:
- «بلندتر بگو ببینم از جانم چه میخواهی؟!... وزوز نکن... »
آخر بهرام در برابر هرگونه تعدّی و خشونتی، سخت آسیبپذیر و بیدفاع بود... چه کلامی باشد و چه جسمانی... میکائیل اینرا معاینه میدانست و از ادامۀ آگاهانۀ این زورگوییها، لذّتی آزارگرانه میبرد... و داشت مستانه مقدّمهچینی میکرد برای دستدرازیهای دیوانهوارِ دلچسبِ بیشتر... از نوعی دیگر... وقتی بهرام مرتعش و منفعل نشسته بود گوشۀ تخت و منمن کنان یک حرفی را هی مکرّراً نجوا میکرد... و پوستِ لطیفِ تنش انگاری از پسِ زیرپیراهنِ تابستانی پیدا بود... مثل پولکهای ماهیطلائی از ورای شیشۀ آکواریوم...
خصوصاً که این اواخر، یکجورِ خطرناک و زیانآوری هم به حضورِ جسمانیِ مؤثّر، و مطیع و منقادش وابسته شده بود... و شاید بههمین علّت، آن ادا و اطوارِ اخیرِ او در حدّ توحّش، عصبیاش میکرد... آخر تازگیها_ یعنی همان پارسال پیرارسال_ بهرام یادگرفته بود چطور پیشِ چشمِ آدم با آن نگاهِ خمارینِ طلبخواه، و لبهای لجوجِ شیرین و تنِ طفلانۀ زودرنجش_که به اشارهای رنگِ کبودی میگرفت_ جولان دهد و تظاهر به بینیازی کند!... و دمار از روزگار آدم را درآورد...
توی کلبۀ شاندیزشان، هزارجور وسوسۀ معصیتبار به سرش میزد، وقتی بهرام _ گرسنه و دهانبسته و قهرآمیز و سرکش_ وسط هیاهوی هوسآلود تگرگهای بهار... مینشست یک کنجی روی قالیچۀ مستعملِ پاخورده... و با حرکتِ چشم_ بیجنبش لبها_ کتاب میخواند... و گلوگاهِ بیپناه و بازوانِ صورتیِ آمادهاش برق میزد... از لای آشفتگیِ زلفهای خیسِ دراز و درزِ گریبانی نیمهباز... در تلألؤ مرموز و جنونزای فانوس... _وقتی میتوانست نهنگوار یک لقمۀ چپش کند... و تازه دو قورت و نیمش باقی باشد...
در اوجِ یگانگیهاشان هیچوقت یکدفعه ایلغار به قلمرو او برایش بس نبود...
شب تا سحر... شاید سه بار... یا بیشتر...
پس آن غروبگاه پیشِ خودش چی خیال کرده بود که بیمحابا و بیمحل، کناره میگرفت و نازکدل و مغرور یک گوشه کِز میکرد؛ مثل سهرهای سرماخورده در گوشۀ قفس؟... رنگارنگ و دلفریب و خاموش...
وقتی میشد به یک حملۀ غافلگیر، هلاکش کرد... به تلافیِ همۀ دلبریهای ظاهراً معصومانۀ رغبتناک...
لااقل میشد به این اوهامِ آزارگرانه هر چه دلش میخواست، پر و بال دهد... مجال داشت از زیر چشم خوب تماشایش کند... لحظههای طولانی... و در خیال به سبعانهترین و دلچسبترین وجهی بر او چیره شود...
وقتی عملاً بهرام_ غرقِ اندوهِ هجرانهای آینده_ حواسش به حالِ دلِ وحشیِ لعنتیِ او نبود...
"بهرام!...
"Du verfluchter, verführerischer Dämon"![130]
فرشتۀ فروافتادۀ فاسد!... برگرد و ببین چطور نفسهام به شماره افتاده..."
مزاجش همیشه بهرام... بهرام... بهرام را میطلبید... همانطوری که بود... رام و بیپروا... ظریف و چابک... مثل آهوی شکاری که گلویش به دندانت افتاده باشد و تن رها کند میان پنجه و چنگالت... توی بستر که بکشانیش اینجوری خوشخوار و دلبند میشود... اما امان از وقتی فاصله میگیرد و تا بالای آن دماغِ کوچولو، توی عوالمِ شاعرانۀ شرقی فرو میرود... که نفسش بند بیاید و اشکش باز از دمِ مشکش سرازیر شود...
"آه چقدر دوستش دارم!... آخ چقدر از او متنفّرم!..."
وقتی افسردهحال و شکستهدل و ساکت است... و ناامیدانه و از سرِ حسرت فقط ناله سرمیدهد؛ بینیاش را بالا میکشد و آن روی آدم را بالا میآورد...
باید یک حالِ اساسی به او بدهی... شراب توی حلقش بریزی و رگ و پیاش را داغ کنی... و به پروازش درآری... بعد دوباره عقاب شوی و شکارش کنی... تا در اوج خرسندی، نگاهش در ابدیتِ آبیِ افق غرق شود... تو مقیم تن او باشی و او مسافر بهشت... نفسهاش عطر ملکوت بگیرد و آهنگ آه کشیدنهاش، نوای نفسهای عاشقانۀ سرافیمها را...
" ازینجور توصیفات خوشت میآید... نه شاتزی!؟... پس بیا اینجا کوچولو... بیا بچّهجان!... بیا حالت را خوب کنیم..."
... ...
“Oh! How lucky I am!... to be here with you...”[131]
میکائیل سهبار پشتِ هم پلک زد و یکخورده روی نیمکت جابهجا شد و بهخودش گفت:
"حالا این حافظۀ لعنتیِ نامیرا، باز سر و صداش درآمده و یکدفعه وسط این حیص و بیص... و معرکهمهلکه... هوس کرده نمیدانم از کجا، تصویرِ بهرام را نشانم دهد... با چشمهایی اشکبار... و لابد همان ادعاهای ابدی اغواگرانه و در حقیقت انتقامجویانه و عذابآورش...
-«هر روز بیشتر از دیروز دوستت خواهم داشت... یادت باشد... هر بلایی که برسرم آری... هر شیطانصفتی که باشی...»
چه میشود کرد؟"
همیشه همینطوری آدم را وسوسه میکرد... احساس میکردی اگر کاری دستش ندهی، لابد فرصت مغتنمی را مفت مسلم از کف دادهای... که یکی تا به اینحد بخواهدت و چشمهای عسلیِ شرابزدهاش اینجور باشد و پوست گندمیِ زرینفامِ گرم و روشنش، آنجور... و مثل قند توی دهن آدم آب شود و همیشه زیر دست و پا افتاده در دسترس... و در عینحال بیاندازه قیمتی باشد، بیهیچ ناخالصی... مثل انگشتریِ هفتنگینِ طلای هجدهعیاری که تصادفاً وسط خاکروبه پیدا کنی... و کسی نداند و برنگیردش به خیالی که بدلی است... و تو بدانی و انگشتت را بیندازی توی حلقهاش و بیهدفی برش داری برای خودت...
ولی از طرفی همیشه احساس کنی حقیقتاً مال تو نیست... پس یک دوری با آن بزنی و حظ و کیفش را ببری... بعد باز در مزبله رهاش کنی تا شاید آن مالکِ اصلی یکروز پیدا شود و سبابۀ سلیمانی یا انگشتِ میانی نشانت دهد...
حالا که حرف دست و سرانگشت شد... یادش بخیر!... همۀ زیر و بمِ آن حس نوازشوارِ پیمودنها... مسیرِ ممتد میان نقاطی خاص... از زیر چانه تا پایین جناغ سینه... از زاویۀ کتف تا گودیِ مهرههای کمرگاه... از بازو تا بازو... همهجا... همه جا...
ولی خیالِ مستمندِ نامستورش آنک در گیرودارِ برف و تشریفاتِ قربانیِ مسیح چه میکرد؟... دقیقاً در این نقطه؟؟... پسِ ستونهای رازپوشِ تالارِ نیایش؟...
انگار میخواست تا دمِ آخر نگذارد آدم با وجدانِ راحت به بادِ فنا برود!... وگرنه از جانب او انتظاری بهجز خاکسترِ خاموش قهر و نفرت نمیرفت... زیر آبرفتِ انبوه آنهمه ظلمی که بر سرش آوار کرده بودند... همهشان...
لیلا... همپالکیهای قدّارهبندش... هرتزوگین... و خودِ میکائیل...
که دیگر کمکم راستی داشت دچارِ نوعی احساساتِ شبیه به عذاب وجدان میشد...
این که وسطِ سگسرمای زمستان سرِ صبح عَلَیالطّلوع روی نیمکتهای سرد تالار یخ زده یکساعت بنشینی و ارتعاشات داغ خیالاتِ خودآزارانهات را مهار کنی، در حد کفایت وحشتناک مینمود...
دیگر این عواطف سربرآورده از انبانِ آلودۀ ناخودآگاه، اوبرلَست[132]بود... قوزِ بالای قوز... و هر دم بیم آن میرفت که مغزش سه تا فیوز بپراند...
"ای پدرِ ما که [خیلی راحت و بیدغدغه و بیاعتنا] در آسمانی!... به من بگو دقیقاً الان چکار باید بکنم؟!"
شاید تنها طریقِ گریز این باشد... حالا برای فرار از حملۀ اشباحِ درون و پسرانیِ مکرّرِ افکارِ رنجآور، باید ششدانگ حواسش را روی یک چیزِ مشخصِ بیربطی مشغول میداشت... چیزی بهجز مراسمِ مسخرۀ فعلی و آن کشیش هجو و حجیم که بیوقتیاش آمده و در هوای یخزدۀ نمازخانه بیوقفه عرق میریخت...
بهتر بود روی یک چیز قرینهوار موزون و هماهنگی تمرکز کند... یک مفهومِ ریاضی مثلاً... یا همین ریتم چهارضربی آهنگی که داشت مصرانه خاطرش را میخراشید...
پس شروع کرد با یک انگشت آهسته بالای زانوی راستش ضرب گرفتن... حتی میتوانست با پنجۀ پای چپش_ که در حاشیۀ دامان ردای رهبانی و پایۀ نیمکتها پنهان بود_ یواشکی با ریتمِ موزیک پایکوبی کند...
“Hands to reach, eyes to see
feet to keep me in company
ears to hear musical sound
Oh, how lucky i am!
Oh, how lucky i am!
To be here with you!
Flowers to smell and sweet honeybees
mile after mile are big green trees
rain to watch pourin´ down
Oh, how lucky i am!
Oh, how lucky i am!
To be here with you!
The other day a man said: “Son,
you got no legs and you got no fun!”
He should know, ´cause he´s got none
He says: How lucky i am!
Oh, how lucky i am!
To be here with you!
A shining star, a universe
a holy blessing and a holy work
white holes, black holes, fabulous blue
Eternity too, three, four, five
Oh, how lucky i am!
Oh, how lucky i am!
To be here with you!
Oh, how lucky i am!
To be here with you!
Oh, how lucky i am!
Oh, how lucky i am!
Oh, how lucky i am!
To be here with you!”[133]
...............
.... .... ....
ولی چه فایده وقتی باز بالاخره شب فرا میرسید... و اوضاع دوباره وخیمتر میشد... _چشمتان روز بد نبیند!_ تازه از صبح هم خیلی بدتر...
نه فقط به علّت سفت و سختی تشک نازک و تخت چوبی باریکِ رهبانی و عذابهایش... بلکه بیشتر به دلیل مسرّتهای مضحکی که علیرغم همۀ ریاضتهای اجباری پرهیزکارانه کمکم و یواشکی، به سراغ آدم میآمد...
امان از شبها... شبها!...
مخصوصاً که بخواهی "اعتقادنامۀ نیقیه" را بخوانی در ساعت صفر... جهت نو کردن ایمان مسیحیِ خویش...
همینطوری_ به رسموراهِ بهرام_ زیر لب وزوز میکرد و لابد خدا هم نمیشنید و حرصش درمیآمد و غرشکنان میگفت:
_"یک کمی بلندتر بنال ببینم چه مرگی میخواهی؟!"
« من به خداوند یکتا ایمان دارم. پدر، قادر متعال، آفرینندۀ آسمان و زمین؛ از هر آنچه که هست؛ دیدنی و نادیدنی؛
من به خدای واحد عیسیمسیح ایمان دارم؛ یگانه پسر خدا؛ در ازل از پدر زاده شد؛ خدا از خدا؛ نور از نور؛ خدای راستین از خدای راستین؛ مولود نه مخلوق؛ همذات با پدر، همهچیز بهواسطۀ او آفریده شد. بهخاطر ما آدمیان و برای رستگاری ما از ملکوت فرود آمد و به واسطۀ روحالقدس از مریم باکره تجسّد یافت و انسان شد. بهخاطر ما در عهد پونتیوس پیلاطس[134] مصلوب و متحمل شکنجۀ مرگ گردید و به خاک سپرده شد. در روز سوّم رستاخیز یافت و مطابق کتاب مقدّس به آسمان عروج کرد؛ و در دست راست پدر جلوس کرده است. او بار دیگر در جلال خواهد آمد، برای داوری زندگان و مردگان. و سلطنتش را پایانی نخواهد بود.
من به روحالقدس ایمان دارم؛ خداوند بخشندۀ حیات؛ که از پدر و پسر نشأت می گیرد. و همراه با پدر و پسر پرستیده و تجلیل میشود. او که بهواسطۀ رسولان سخن گفته است.
من به کلیسای مقدّس جهانی که کلیسای حواریون است، ایمان دارم. و به غسل تعمید برای آمرزش گناهان اذعان میکنم و رستاخیز مردگان و حیات ابدی در عالم دیگر را مشتاقانه انتظار میکشم. آمین. »[135]
قطعاً از پدر آسمانی چیز زیادی نمیتوانست طلب داشته باشد... چون اصولاً اقنوم ثلاثه برایش جز در شمایلهای عصر ایمان هیچ تجسّمِ معنایی و عینی نداشتند...
و در عمل تنها چیزی که مشتاقانه انتظارش را میکشید، نه رستگاری و آمرزش ابدی، که پایان یافتن فرایند چهل روزه و ایام انابت و استغفار بود... تا شاید بشود باز بنشیند سر سفرۀ "ضیافت"های نعیمِ خداوندانِ المپوس و همان اُلفتهای قدیمی... بهجای آن که در سور و ساتِ مضیقِ ملکوتِ فارقلیط، قبلِ خواب فقط یک تکّه نان چاودارِ سیاه سق بزند...
و عوض رازونیازهای شبانه "در سایۀ دوشیزگانِ نوشکفته"[136]، «دعای تذکار»[137] را برای جلب بخشش باکرۀ مقدّس بخواند و صورتِ سنگیِ هرتزوگین را تجسّم کند ...
«به یاد آر، ای مهربانترینها! مریم باکره!
که هرگز شناخته نشد آن کسی که در پناه تو گریخت یا از تو یاری جست و شفاعت طلبید، بیمساعدتی به حال خود رها شود.
با الهام از این یقین، بهسوی تو بال میگشایم، ای باکرۀ باکرهها؛ مادرِ من!
به سوی تو آمدهام؛
برابرِ تو ایستادهام؛
غرق گناه و پشیمانی؛
ای مادرِ کلمۀ مجسّم!
درخواستهای مرا خوار مشمار؛
و از طریقِ رحمتِ خویش مرا بشنو و اجابت نما.[138]»
مادرِ کلمۀ مجسم!... باکرۀ باکرهها!... مادرِ خودِ من!...
طبیعتاً با هر کلمه بهیاد موتیِ سلطنتی خودش میافتاد... مادر خدا... خود خدا... شاید هم بشود گفت مهربانترینها... در هر حال خیلی کوشیده بود تا همهشان را دستجمعی از جهنم نجات دهد... و بهرام را...
بهقول خودش حتّی آن "وایناخْتْزْ اِلْفْ"[139]را نیز... "بهرامِ خوشگلِ من" را به این اسم میخواند... میگفت وروجک... اِلْفِ کریسمس... پس لااقل قبول داشت که او در حد اغواگرانهای قشنگ است... و لابد خیال میکرد در این رابطۀ نفرینی، شخص فریبکار بهرام بوده است... یعنی بهنوعی شبیهِ اغلبِ مادران، فرزند خویش را_ با وجود همۀ انحرافات و سرکشیها_ سالمتر و آسیبپذیرتر از آن دیگری میدید...
طفلکِ مظلوم بهرام!... الان عریان ایستاده پشتِ پنجره زیر بارش برف... سردش نشود!... کاش میشد ببردش توی اتاق؛ بپیچدش لای شولای رهبانیت... بکشاندش تا بستر و لااقل با رواندازهای نه چندان ضخیم و خیلی زبر و زمختِ حجره بپوشاندش...
ولی الان است که این احمق بیاید و آن سهتقّۀ شناعتآلودش را از پشتِ در بکوبد توی مغزش...
"تق!... تق!... تق!..."
ساعتِ سه بامداد است... گاهِ نیایش... وقتِ لاوْدْزْ[140]... باید محض دمتکانی برای "چوپان خوب"، دستجمعی و خالصاً مخلصاً برایش سرودههای اشعیای نبی[141]بخوانند...
«بَر سرِ کوهی بلند فرازشو!
ای صهیونِ بشارتگر!
بانگ برآور بلند،
ای اورشلیمِ بشارتگر!
فریاد کن؛ مهراس!
به شهرهای یهودا بگو؛
اینک پیروزمندانه میآید؛
خداوندگار خداوند
و بازوی راستش حکم خواهد راند؛
پاداش و غرامت در دست او است؛
مانند چوپانی رمۀ خویش را خوراک میدهد؛
برهها را در میانِ بازوانش میگیرد
و در آغوشِ خویش حمل میکند
و میشهای بارآور را برمیگیرد... »[142]
"مرا بردار و ببر... تو را بهخدا مرا بردار و ببر تا تاکستانِ گرمِ زارمیکْ[143]لوکاس... الان فقط دلم آغوشِ ممنوعۀ مارینا را میخواهد... یا لااقل برهکوچولوی خودم را بغل کن بیاور اینجا تا پیش خودم بخوابانمش... آخ!... دومینوس دئوس![144]"
و در عمل تنها سهساعت وقت داشت برای خوابیدن... بین ساعت صفر تا سه...
در همان بیپایانْ سرمای صلبِ سلولِ انفرادی... مکرّرْ برودتِ منجمدِ حجرههای رهبانی ...
جاودانْ دوزخِ زمهریرِ یهوه صبایوت و قوم و قبیلهاش...
هر چند اوائلِ کار، برنامۀ منظم و سردِ رهبانی، به این وحشتناکی نمینمود!... حتّی بعضی احوالاتش، کمابیش بهتر بود... وقتی همۀ جسمش، سرائر وجودش، یکایکِ سلولهاش، شبانروزان انباشته میشد از آتش خشم نسبت به مادر... که داغ داغ بود و مثل دارویی تلخ و شفابخش... یا لااقل تسکیندهنده...
بعد انزوای مطلق و بیخوابی و نرمشِ وسواسناکِ ضرباهنگِ خزندۀ دعاهای لاتینی کمکم حواسش را پرت کرد... تصویر مادر کمرنگ شد و برودت و بهرام، آرامآرام قدرت گرفتند...
بددردی هم بود که هر چه حوالی خالیتر میشد، انگاری "وسواسالخنّاس" و "خطواتالشّیاطین" شدیدتر حمله میآوردند...
تا عاقبت کم آورده و یک گوشهای از دردهای غلیظ و لذیذش را پیشِ کشیشِ بازجو معترف شده بود... ناشیانه از سرِ عجز بود، یا بهدلیلِ پریشانحواسیِ ناشی از کمخوابی... یا فقرِ آهن و کمبودِ روی و منیزیم در بافتهای مغزش؟... چون در هر حال مثلِ یک کودنِ دَبَنگ، به درددل کردن افتاده بود با آن پیرمرد حیلهگر_ که بهوضوح داشت از درزهای مشبک حائلِ اتاقکِ اعتراف، زیرچشمی او را میپایید... _و لابد کمابیش میدانست که این هیولای جوان و خوشسیمای نادم و پریشان آنطرفِ اتاقک کیست و سرگذشتش چیست..._
_«پدر! اخیراً در رؤیای شبانه مدام یک کسی را میبینم... حتی گاهی موقعِ دعای صبح هم، خیالاتش به سراغم میاید...»
حتّی از لابهلای منافذ دیوارکِ چوبی هم، میشد جنبشِ سایهروشنهایی را روی چهرۀ پِرآژنگِ کشیش مشاهده کرد که... بهنظر میرسید دارد در برابرِ تبسّمی ناخواسته مقاومت میکند...
میکائیل با خود گفت:
"و آن عینکِ جانلنونیِ[145]گِردش را ببین که موذیانه چشمهاش را پنهان میدارد... درست شبیهِ یک آفتابپرستِ بَبری[146]است!..."...
امّا اجزای عجیبِ صورتِ کشیشِ اقرارنیوش، خیلی زود آرام گرفت و سرش را آهسته کمی به جانبِ منبعِ صدا چرخانید... بعد بهوضوح از میانِ عدسیهای ضخیم و پلکهای چروکیدۀ متورمش، نگاهی به میکائیل انداخت... همانطور طولانی و مرموز و مارمولکوار از گوشۀ چشم... و بعد با احتیاط و به آهنگی زیر، شمردهشمرده ولی بیلکنتی پرسید...
_ «این رؤیا... _فرزندم!_.... مرتبط با کسی است که میشناسی؟»
میکائیل به عادتِ اوقاتِ پریشانی، پیشانیاش را با دو انگشتِ اشاره و میانی میخارانید...
بهجهنّم که این جاسوسِ سلطنتی، زیر و بالای زندگیاش را میدانست!... شاید بالاخره یک علاجی در انبان داشته باشد برای این دردِ بیدرمانِ هجران و اشتیاق...
لابد اگر خود بهرام بود فوری شعر میخواند....
"از دوست به یادگار دردی دارم... کان درد به صدهزار درمان ندهم"[147]...
وه که دلش اینک همان خوشخیالیهای "مِلانکولیش اوریِنتالیستیش"[148]را میطلبید!...
"درد ما را نیست درمان الغیاث......... هجر ما را نیست پایان الغیاث!
دین و دل بردند و قصد جان کنند.... الغیاث از جور خوبان الغیاث!"[149]
بعد خود را تا بهگردن در برکۀ احساساتِ قدیم رها کرد و با صدایی که خلاف همیشه کمی خشدار بود، به کشیشِ فضول پاسخ داد:
_«خوب میشناختمش... از خیلی نزدیک... در ایّام گذشته... مثلِ یک خوابِ خوش زودگذر...»
_«چطور شخصیتی بهنظر میرسید...»
میکائیل با احوالاتی خوابزده زیر لب زمزمهوار گفت:
_«Like a sugar in a plum... plum... plum![150]...»
کشیشِ پیر پس از مکثی نسبتاً طولانی و هموار کردنِ گلو_همراهِ یک صوتِ "اِهِمِ" خفیفی_ عینکش را با نوکِ انگشتِ شست، روی بینی جابهجا کرد...
میکائیل پیش خودش گفت:
"مردِ ابلهِ زیرکی است... هنوز از گوشدادن به شرحِ ریزهکاریهای روابطِ خصوصیِ مردم خوشش میآید... ببین چطور یکدفعه گوش تیز کرده... شرط میبندم هنوز آن زیرمیر یک خبرهایی هست!"
وقتی کاهن اعتراف[151]با بیانی شمرده و تأکید روی هر واژه پرسید:
_«مربوط به ایّام گناهکاری است؟...»
میکائیل هیچ کوشش نکرد که آهنگِ صداش اسفآلود بنماید...، و بلافاصله خیلی محکم پاسخ داد:
_«بله!...»
بعد در دل گفت "آخ آخ! دیگر الان دارد تظاهر میکند به صبوری...؛ لابد خیلی دلش میخواهد این نقلونبات را کمی مزمزه کند... ولی اگر خیال کرده من جزئیات شبزندهداریهای گوارایم با بهرام را پیشِ او لو میدهم... کورخوانده یقیناً!... مگر این که قول بدهد همۀ حکایت را کلمه به کلمه برای پــــَته و موتی جانِ من تعریف کند!..."
_«آیا برایت قابل گفتن هست فرزندم؟»
ولی کاش میتوانست یکبار هم که شده در این سی و یکسال زندگیاش با کسی صادق باشد... نه از سرِ اطمینانِ قلبی با این خائن... بیشتر محضِ شوخی و خوشمزگی!...
_«بله پدر!... کسی است که در عمل نسبت به او خیلی ستم کردم... فریبش دادم... نمیدانم شاید هم _ از طرفی_ فریب خوردم... در هر حال مجبور شدم ستمکار باشم... و برای همیشه رهاش کنم... درست وقتی خیلی لطمهخورده و نیازمندِ تسلّای من بود... تازه اوّلِ کار قرار بود نجاتش هم بدهم... یعنی خودش یکطوری وانمود میکرد که انگار من فرشتۀ رستگاریام... من هم از این نقشِ تقلّبی خوشم میآمد... کلاً در نتیجه خیلی بد تمام شد...»
میکائیل میتوانست قسم بخورد که یک لحظه نوکِ زبان پدر روحانی را دیده که ریز و نامحسوس، وسط دو لبِ خویش را میلیسد... در همانحال که خیلی آهسته میپرسید:
_«ازین موضوع پشیمانی؟... یا فقط خشمگین؟... یا شاید احساس دیگری داری؟...»
میکائیل باز پیش خودش گفت... "حقه باز! حالا تشخیص میکند که زیادی گُر گرفتهام و میدهد پیازفلفلِ آبزیپوی عدسم را کمتر کنند!..."
مجموعۀ مراسم داشت تدریجاً تنگحوصلهاش میکرد... لحنش بی پرواتر شد و بلند و بیلکنت گفت:
_«بله!... نه!... پدر! مشکل آن است که هنوز میخواهمش... باید برگردانمش... جایش توی آغوشم خالی است...»
کشیش پس از تأخیری که بهزعمِ میکائیل، عامدانه و در سطحِ ریاکارانهای معنادار رسید، بالاخره زیر لبی و تقریباً با عجله راه علاج اختصاصیِ او را تجویز کرد... اجرای مناسک ویا دولوروسا[152]در جمعۀ آتی... که برابر بود با "عیدِ لقاحِ مطهّرِ مریم مقدّس"[153]... و گفت "این بهترین طریق است جهت تطهیر روح و رهایی از وسوسههای نفسانی"...
بعد در حالی که به نشانۀ برکتافشانی دست راست خود را بالا میبرد و در هوا صلیب میکشید، بخشش گناهانِ میکائیل را چنین اعلام کرد...
_«..."خداوند، پدر رحمتها، که از راهِ مرگ و رستاخیز پسرش، جهان را با خود آشتی داد و روحالقدس را برای آمرزش گناهان نازل کرد؛ بهواسطۀ خدمت کلیسای خود، تو را آمرزش و صلح عطا فرمود. و من تو را از گناهانت پاک میکنم، به نام پدر، پسر، و روحالقدس. آمین"[154]... به آرامش برو و دیگر گناه نکن.»
میکائیل زیر لب طوری که اگر کشیش جوانتر بود و ثقلِ سامعه نداشت، احتمالاً میشنید، گفت:
“Ja, ja, erzähl das deiner Großmutter[155]...!Baron Münchhausen“[156]
... ... ...
در نتیجه، سرِآخر آن روز جمعۀ وحشتناکِ محتوم فرا رسید... که رزمایشِ رستگاری بهجای آورد... و طریقتِ صلیب و توقفگاههایش را طی کند تا بلندای جلجتای فرضی... پیشاپیش، مغلوب و ناامید از خلاصشدن...
"سولِمْنیتاس ایمَکولاتائه کونْسِپْشونیس بیته ماریه ویرْجینیز"[157]
بنای کهنسالِ صومعۀ مارگاندوم_ با معماریِ گوتیکوارش_ در جبهۀ شرقیِ خود، تالاری اختصاصی داشت با عنوان دهانپُرکُنِ "دالانِ آلام صلیب"... که جهت بهجای آوردنِ برخی مناسکِ آیینی و خاص، طراحی و تزیین شده بود با انواع نقّاشیها و نقشبرجستههای سنگیِ تهییجکننده و یادآورِ مصائبِ خداوندگار...
هشتمین روز از ماهِ مصیبتبارِ دِتسِمبِر[158]بود و از شبِ گذشته در سِنتزهایم برف میبارید و کمکمَک سنگفرش پیادهراهها و شیب شیروانیهای سنگیِ صومعه را با لحافِ سفید و سنگینِ زمستان میپوشانید... نورِ خسته و کمرمقِ آسمانِ ابرناک از میان شیشهرنگیهای سقف سرک میکشید...
دالانِ طولانیِ "آلام" در تلألؤ لرزانِ شمعدانهای برنجی، روشنیِ وهمانگیز و گرگومیشی داشت... و سکوتی ژرف و تاریک در خمِ دهلیزها میخزید، موذیانه و هیسهیسکنان... لابهلای ترنّمِ رازآلودِ دعاهای زیرلبی... و زوزۀ بادهای مخالف... و انعکاسِ خفیفِ گامزدنِ نمازگزاران...
میکائیل از برابر دیوارهای مزیّن و منقوش، قدم به قدم میگذشت و تدریجاً احساس میکرد سرمای نافذ کفپوشِ خاراسنگی تالار، تا مغزِ استخوانهاش را به لرزه درآورده است... صلیبِ نقرهای مارینا را در مشت فشرد و با یک نفس عمیق، رایحۀ مومِ مذاب و بخورِ کُندُرِ هندی و مُرِ حجازی را به مشام کشید...
عطرِ خوشی بود... آمیغی گرم و شیرین... تلخ و لطیف... مثل قهر و آشتی با بهرام... و خیالاتش...
که از همان اول صبحی دست از سرِ آدم برنمیداشت...
در طیِ مناسکِ ویا دولوروسا میبایست موازی با مسیرِ مسیحای تصاویر در عالمِ مجازیِ شمایلها سفر کند... آهسته و زائروار... مقابلِ هر یک از آن ترسیمات به تماشا بایستد جهت مراقبه و تمرکز بر مشقتهای مسیح... و دعاهای مرتبط را بخواند تا برسد به پای صلیبِ چوبیِ کهنسال زیبایی در انتهای تالار... که بر تارکِ محرابی باشکوه و پرنور برافراشته بود...
شاید لازم بود دعا خواندن را از قدمِ اوّل آغاز کند... یک اراجیفی در همین جزوۀ توی جیبش مرقوم بود انگاری[159]...
"خداوندا، حکم انسانها را نمیپذیری، بر من رحم کن که در محکومیت خود نیز گمگشتهام"[160]...
به تمثالِ عیسای مظلوم در برابر پونتیوس پیلاطس ملعون نگاهی انداخت...
مسیحای لاغرِ مسکین، با جلال و جبروتِ گوتیکمآبِ خویش، و آن هالۀ طلایی و خارِ مغیلانِ اغراقآمیز گردِ سرش، وسطِ قاب تصویر ایستاده بود... در برابر حاکمِ رومی که جامۀ سُرخ و بازوانی دراز و مفتولوار و شکسته داشت... پشتِ سر ایشان جمعیتی شبیهِ ارواحِ دوزخ ترسیم شده بودند و قوسهای منظمِ نوکتیزی که مثلاً میخواست عمارتِ دارُالحکومه را مجسّم سازد...
لابد اگر بهرام این نقّاشیِ زشت را میدید، مدّتها محو آن بدویتِ ابلهانه میشد و همراه با آهی اندوهناک، سادهدلانه میگفت:
"چطوری احساساتشان را اینقدر ساده و قوی و تأثیرگذار بیان میکردند؟... پس چرا من نمیتوانم؟!"
همیشه سعی میکرد در برابر پرسشهای فلسفیِ او، پاسخی حاضر و آماده در آستین داشته باشد و متحیّرش سازد...
_ «بهرام جان! بیا نیروی ایمان را دستِکم نگیریم!...»
و بهرام سرگشتهتر از پیش_ حینِ تماشای تابلوهای بیارزش_ هاج و واج خشکش میزد و مجالات میداد که بروی نزدیکتر و از پشتِ سر، بالای لالۀ مرواریدیِ گوشهاش نفس بکشی... و آهستهآهسته عادتیاش کنی برای پذیرش صمیمیتهای ممنوعه و دلخواه...
میکائیل داشت پیش خودش میسنجید که هماینک کدامیک بیشتر شبیهِ مسیحا بودند و در محکومیت خود گمراهتر؟!...
کدام یک الان بیشتر رنج میبردند...
خودش...
یا بهرام؟...
که در هر صورت، محکوم نشده بود به چنان مرگی... "رستگاری در پیمانِ اطاعت و پاکدامنی یِزوئیت[161]... تا ابدالآباد"...
....
و درست در این لحظه میتوانست قسم بخورد که _برای یکنفس_ تماس انگشتانی سرد و لرزان را احساس کرد که زیر بازویش میلغزد... با احتیاط... شبیهِ حالتِ دستهای بهرام...
خیالِ او داشت قدم به قدم تعقیبش میکرد...
وای!... باز باید این مهملات را بلغور کرد!... لابد این دعاها فراریاش خواهد داد... بهقولِ آقاعبدالله بریانیچی _ که وسطِ بازارچهسیتیِ اصفهان، دکان داشت_ «جنّ است و بسمالله... بزِن بهچاک گُلی قشنگ!...»
"عیسی، تو صلیب را برای رستگاریِ ما برداشتی، به من قدرتی ده تا صلیب خویش را بر دوش گیرم..."[162]
عیسای درونِ تمثال، غرقِ رنگِ سُرخ مینمود و خیلی خمیده قامت... زیرِ سنگینیِ چلیپایی بیاندازه بلند که تا لبههای قاب نقّاشی امتداد مییافت...
قطعا آن کس که صلیبِ دراز و رسواگرِ گناهانِ پنهانیشان را نهایتاً بر دوش گرفت خودِ خودش بود... شجاعانه کلّ زندگی را ترک کرد و بهرام خوشگلِ نمکی را رها کرد در آغوش حریص همۀ آن زنان... _ پیردخترها... خانم معلمها و جوجهدانشجوها... بدکارهها!...
با خودش گفت...
"البته که باز دارم حسادت میکنم؟... به بهرام که نه! ... به بدکارههاش؟... اشکالی ندارد... حالا عجالتاً برویم تا ایستگاه سوّم..."
در حجّاریِ سنگیِ روی دیوار، وسطِ قاب مطلّای مذهّب، عیسا زیر بار صلیب بر زمین افتاده بود... در حیث و بیثِ ازدحام آنهمه زره و سلاحِ سخت و تیز...
"چهکارش کنم حالا؟...
صورتش خیس خون است و... زخم...
بهرامِ بیچارهام!..."
احتمالاً میبایست اوراد را زیرِ لب وزوز کند تا اوهامِ بیبنیاد از سرش بپرد...
"در زیر بار صلیب افتادی و قدرت فروتنی را به ما نشان دادی. به من قوّت بده که دوباره برخیزم."
ولی تصویر به زانو افتادن بهرام در برابر چشمش قوّت گرفت... روی ایوان همان آخرین منزلگاهِ دیدارشان... اتّفاقاً خانۀ قدیمی و قشنگی بود... خلوتِ خوبی میتوانست باشد... عالی برای عشقورزی... با رزهای صورتی توی باغچههاش...
منتها در ازدحامِ جمعیتِ آجانها، آن دو تا قُلدُرِ مَشَنگ مُشتهاشان را روی شانههای لاغر بهرام فشار میدادند تا مجبورش کنند سرِ زانو بنشیند...
تماشای صحنه خیلی عصبانیاش میکرد، ولی مگر حقّی هم داشت؟... مگر خودش حالا چه گُلی به سر این بچه زده بود... توی خفیهگاهِ خطرناک منحوسشان در کلبۀ شاندیز... خودش هم او را انداخته بود زمین... تا سر زانوهاش خونین شود و سرش بشکند...
در آن میدان وحشتناکِ کشمکشهای عقل و عشق و دیوانگی... سرش دادکشیده بود:
_«برایت مهم نیست که چه بلاهایی می توانم بر سرت درآورم؟!...»
... ...
"حالا من و بهرام با هم رسیدهایم موقفِ چهارم... جایی که عیسی مادرش را بر سرِ راه میبیند..."
"مریم! تو ای مادر مسیح! برایم شفاعت کن! بر من رحمت آور!..."[163]
"مادربزرگِ بهرام، مادرش _که شبیهِ هایلیگه لوتسیا[164]است_ و خواهرخوانده و همۀ دخترعمههای او، به ردیف ایستادهاند تا روی صورتِ من تُف بیندازند... جای اِرتزهرتزوگینِ عزیز هم خالی!"
_«اِلای آاکِله بیگیری!... اِلای باالاپِر بزِنی!... تیری غیب بُخوری ایشالّا!... مالمالِکِ مووذی!![165]»
"حالا باید برسیم به جایی که شمعونِ قیروانی، محمولۀ مقدّسِ عیسی را دقایقی بر دوش میگرفت... وزنِ نازکِ این چلیپای کاغذی را، که روی صفحۀ مذهَّب طلائی خیلی هم قشنگ به نظر میرسید... قیروانیسیهچرده و چروکیده و زفتقامت مینمود... اصلاً زیبا نبود... یا تُرد و تازه و جوان... یعنی مثلِ بهرام که افتاده بهپایم تا دارِ مجازاتِ مرا بردارد و با صوتی شکسته و لرزان، بانگ برآورد:
_«مردهشورِ آینده را ببرد... برایم فقط تو مهمّی... نرو میکائیل!... تنهایی خطرناک است... گیر میافتی خدای نکرده!... بگذار من هم با تو بیایم... مراقبت باشم... بگذار بارِ این صلیب را با هم بر دوش بکشیم...»
مسخرگی کرده بودم تا مستیِ عشقی که داشت زحمتمان میداد، از سرش بپرد:
_«از کِی تا حالا مسیحی شدهای؟...»
بهرام همانطور با جدیّتی دیوانهوار فریاد میزد:
_«من جریدهات را میکشم... علمدارت میشوم میکائیل!... میدانی عَلَم چیست؟... »
_«بله! احمق که نیستم...»
احمق که بودم گاهی... وقتی مینشستم پای حرفهای بچّگانۀ این خرسکوچولو[166]! و اجازه میدادم کتاب حافظش را بردارد و فال بگیرد...
_ «جریده رو که گذرگاهِ عافیت، تنگ است... پیاله گیر که عمرِ عزیز، بیبدل است... »
_«دیدی بچّه؟!... حافظ جانت هم دستور داد تنها بروم...»..."
... ... ...
حالا باید خودش تنهای تنها میرفت تا موقفِ ششم... آنجا که سانکتا ورونیکا[167]ی مهربان و شجاع پیش پای مسیح نشسته و صورتِ خیس و خونینِ او را پاک میکرد...
عیسای شمایلِ قدسی، ردای آبی و قبای قرمز بر تن داشت و ورونیکا، چادری سبز... و یک پارچۀ سفید با عکسبرگردانِ پرترۀ عیسی را مثل پرچمی سرِ دست گرفته بود... آسمان عنّابی رنگ مینمود و هالۀ قدّیسان و چشمانداز کوه اُکرِ طلائی... عجب داستانِ بیمزه و در عینحال قلقلکآوری!...
"یادم آمد ولی...
باز دیشب خواب دیده بودم...
باران میآمد... بهرام میتپید و میتَنبید... آآآاااااااا... انگاری گرفتار باشد در آغوشِ سرد و لبریزِ پاییز ... یا توی بغلِ من...
انگشتم رسید تا چتر زلفِ پراکندۀ نمناکش را از بالای پیشانیش کنار بزنم...
_«موهات باز خیلی بلند شده شاتز!... دوست داری اصلاحش کنم؟...»
گریه میکرد مطابقِ معمول... و چانهاش لرزش داشت...
_«چرا دوستم نداری میکائیل؟؟.... چرا؟.... اااااا »
_«نه اتّفاقاً... الان خیلی از آن موهای چرب و خیست خوشم آمده...»
_«دست نزن... واای... مگر نبینی سرم خون میاید؟...»
پیشانیاش خیسِ خون شد و ریخت تا گودیِ بالای استخوانهای ترقوه و سپیدی پیراهنش با آن دکمههای یکی در میانی که خودم وقتِ مستی کنده بودم...
...
ترسیدم...
و با نوای متناوب ناقوسِ لاوْدْز[168]بیدار شدم... سایۀ کمرنگ و همیشگی مشبّک پنجره روی دیوارهای خاکستری، برابرِ چشمم، جای حجمِ لطیفِ پیشانیِ او را گرفت...
یک حس مرتعشِ داغی هنوز توی تنم میپیچید... چیزی شبیهِ خشم... یا خواستنِ او...
برای اولّین بار احساس کردم که سرمای صومعه علاوه بر جانفرسایی، خیلی مأیوسکننده هم هست... تازه تنم داشت گرمِ بازیِ او میشد... که آن نسیم موذی از درزِ شیشهها تا مهرههای پشتم را خشکانید...
انگار زیر گوشم سرودِ ستایش میخواندند... با کلماتی به تلخی و اثرگذاریِ یک فنجان ریستِرِتو[169]ی غلیظ...
"شب، شبِ گناه است بگذار بیفتد... همچنان که صبح گذشته..."[170]
این چه سرودِ زشتِ هراسآوری است؟!...
من یک دعای صبحگاهیِ بهتری بلد شده بودم توی مدرسه...
چی بود؟...
It were my soul’s desire
To see the face of God;
It were my soul’s desire
To rest in his abode...[171]
حالا آرامش پیشکشِ حضرتشان، کاش یکی میآمد تا لااقل کابوسم را تعبیر کند... یا از این سردردِ سگی نجاتم دهد... البته با رحیقی قویتر از جوشاندۀ سنبلالطّیبِ برادر برنارد!...
کلّاً چارۀ کارم در دستِ این جماعتِ لاکِردارِ "خادمان مقدسِ" نیست...
مردِ میدانی لازم است... یکی مثلِ حَج مَمْدَسَنِ[172]باغبان!...
که هفت هشت سالم بود و خوش داشتم همینطوری بپلکم توی دستوبالش... لابهلای علفهای هرز و بوتههای قشنگ...
در باغچههای انبوهِ عمارت آرشاگ[173] اصفهانمان... گُلِ محلّۀ جلفا...
پیرمرد هفتاد سال را شیرین داشت...
و بینهایت چربزبان بود و گرم و گیرا... خوشاخلاق و پُرچانه... و به سبک و سیاقِ اصفهانیِ خودش، مرا هِی بیدلیل "بولونی!" صدا میزد...
ضمن هَرَس کردنِ رُز و نسترنهای باغچه...
_«بیا بولونی!... کوجاای پَ؟... آ بیبینآا!... ای علف هرزا را وا... چیطوو میچینم اِز گِلی گُلای محّمدی؟... آ بوگو...[174]اللهمّ صلِّعلی محّمد و آلِ محّمد!»
صلوات فرستادن و گلهای سرخش را دوست داشتم و از خارها میترسیدم... پس فوری دروغی میبافتم که "موتی" از گل بدش میآید یا پریشب خواب دیدهام خار رفته دستم و خون افتاده... و او با وسواس و آرامشی پرستارانه، لابهلای شاخههای تیغدار را میجست و با همان لحنِ پُرحوصلۀ ترشوشیرینش، پاسخ میداد...
_«بولونی!... گوشبیگیر تا بِشِت بوگواَم... حضرتَبّاسییی... من جَخ تااازه فهمیدم پرنسسخاانوم، خیلی خاطرِ ای گلا را میخَنااا!... ای خواباای پِریــــشونم تَعبیر نِدارِد... خون که بیبینی تو خواااب، باااطِلِش موکوند... دِ پَ چرا نیمیای؟[175]...»
...."
.................
مومِ مذابِ شمعهای مقدّس، قرمزِ لاکی بود و انعکاسِ تشعشعِ آسمانِ خاکستری از میان شیشهرنگیها، سرخ...
و انگاری قرار نبود هرگز از این خونریزیها خلاص شوند...
مقاماتِ طریقِ جُلجتا هم_ قدم به قدم_ رنج آورتر و مصیبتبارتر میشد...
مسیح دوباره و سهباره میافتاد... زنان مویهگرِ اورشلیم را تسلیت میداد... لابد به ایشان میگفت:
"هر چه این درد و بلاها را بر سرم آوردید، هنوز دوستتان دارم... امروز بیشتر از دیروز... کمتر از فردا..."
"آخ بهرامِ خودم!..."
... ...
چرا این حواسپرتیها دست از سرش برنمیداشت؟
شاید بهتر بود بهجای مفاهیمِ مراسم، بر محسوساتِ آن متمرکز شود... مثلاً روی یکایکِ اجزای معماریِ گوتیکِ تابناکِ بنا[177]...
محراب بلندمرتبه و شکوهمندِ انتهای مسیر_ به سبکی شعلهسان_ برساخته بود از شیشههای سرخ و آبیِ منقوش و ستونهای سنگی بسیار باریک و ظریف... و صلیبِ سروقامتِ توی قابِ مقصوره، از آن پیکرهدارهای رنگارنگ و رقّتانگیز بود و غرق در روشنای ملایم پنجرههای الوان... و در زیرِ پایهاش، پیکرههای قدونیمقدِ هر دو مریم و یوحنّی و سایر رسولان چیده شده بودند... مجموعۀ دکوراسیونِ شاهنشینِ تالار، کمابیش به میزِ پذیراییِ اِرْتْزْهِرْتْزوگین میمانست در تالارِ آینهکاری عمارتِ اصفهانشان... وقتی انباشته میشد از جامهای پایهدار و دیسوبشقابهای کریستال و سوپخوریهای نقره... و نورِ چلچراغها چونان روح سرگردانی لابهلایشان میچرخید...
حالا میبایست زودتر دعایش را بخواند و بقیۀ مقامات را پیدرپی با شتابی بیشتر طی کند تا برسد به پیشگاهِ صلیب... تنها راه خلاصی از حملۀ اوهام و هجومِ وسواسوارِ خاطراتِ بیمعنی احتمالاً همین بود...
"آدُراموسْته کریسْته اِتِه بِنِچیدیموسْ تیبی..."
"ما تو را میستاییم، ای مسیح، و تو را برکت میدهیم. زیرا از طریقِ صلیبِ مقدّسِ خود، جهان را فدیه دادهای."[178]
"دِ جَلدی باش دِ بولونی!... دیگر تا آخرش چیزی نمانده..."
این قدمهای آخر ولی خیلی سخت و ملالآور میشد... مخصوصاً که بخواهد خوب روی مفاهیمِ حِکمیِ روایت، مراقبت و تعمق کند!... مثلاً وقتی جامه از تنِ عیسای مجروح و مظلوم و بیگناه میکندند... او را میخکوبِ صلیب میکردند و به تماشای مرگِ او میایستادند تا پیکرِ پاک بیجانش را پایین آورند و در آخرین موقف، درونِ مقبره جایش دهند... تا سه روز بعد رستاخیز کند و از مرگ برخیزد...
"فلسفۀ مزخرفِ خوبی هم دارد... یعنی آدم آویخته بر دارِ رسوایی و تنهاییِ خویش، از تمامِ تعلّقاتِ آبرومندش جدا شود؛ اجازه دهد که تیغِ مشقّتهای قربانشدن برای تقصیراتِ دیگران، سوراخسوراخش کند... بعد هم ناچار به مرگی ننگین و دردناک رضادهد... امّا باز دوباره زنده شود و این مرتبه، حسابی خدایی کند... تا دلت بخواهد احمقانه، ولی اتّفاقاً خیلی اِپیکفانتزی[179]است... بهرام هم ازین جور نمایشها خوشش میآید..."
میکائیل زیرِ لب باخودش حرف میزد و راه میرفت... اگر از میان معدود پرستندگانِ نمازخانه کسی متوجّه او میشد، قطعاً که خیال میکرد ذکر میگوید...
چند گام بیشتر نمانده بود تا منتهای مصلوبشدن...
و بهرام باز غافلگیرانه بر سرِ راه کمین کرده بود...
نشسته بالای سکّوی قربانگاه، کف یک دستش را گذاشته روی سطحِ مرمرین مذبح... موهای آشفتهاش را باز ریخته گرد پیشانی و گل وگردنش... شانزده هفده ساله مینمود بهنظر...
... ... ...
با اطواری سست و بیرمق، تن رهاکرده و یله داده کمی بهیک طرف، جوری که انگار بر لبۀ آجریِ پلجوبی...
"بهارِ اصفهان است و خروشِ زایندهرود...
و بهرام هر روز همانجا بالای پل، با چشمهای درشتِ غمگین و امیدوار، یک دسته کاغذِ کاهی گرفته زیر بغل و مینشیند انگاری به انتظار کسی...
و تا مرا میبیند از پلکزدن میافتد... خیرهخیره نگاهم میکند طوری که گویی نتواند چشم بردارد... ولی تا نزدیکتر شوم، سرش را میاندازد پایین... روی دفتر طراحیاش و تندتند خط میکشد... نمیشود که ببینم و نادیدهاش انگار کنم... تقریبا همۀ روزهای ماه آپریل_ در ساعتِ پنج عصر_ همانجا نشسته است... تا اواسط یونی... با همان صورتِ عروسکی و لباسهای نیمدارِ بچّگانه که شاید چند سال پیش_ به رسم خانوادههای فقیر_ دو شماره بزرگتر از اندازه برایش خریدهاند... چقدر هم که خجالتی است!... میروم جلو ببینم دردش چیست... میایستم بالای سرش... حالا جوری سرش را خمانیده که کرکهای نرم و طلاییِ پشت گردنش پیداست... خطخطیهاش خام و دستخطش خرچنگ قورباغه است، ولی چهرهاش قشنگ و هنوز کودکانه... و بیشتر دختروار... و شعرهای عاشقانه نوشته روی کاغذهاش... پس چرا اینقدر میترسد از من؟... وقتی حرف میزند سینهاش زیادی بالا پایین میشود، از فرطِ تندی طپش و تنفس... و دستهاش به رعشه میافتد... کاریاش که ندارم... فقط کمی کنجکاوی است... مریضِ روحی_روانی نیستم که موجودِ خوشگلِ مفلوک و رقّتانگیزی مثل او را اذیت کنم! "...
... ...
"ولی الان در تالار آلام مسیح همان هیئتِ لاعلاجِ شورآمیز را دارد...
شرمناک و برافروخته... پیراهن یقهگرد آستین کوتاهِ کهنهای بر تن کشیده با طرح وینیپو[180]... تیشرتش مستعمل و زانوانِ شلوار جین آبیِ ارزانقیمتش ساییده است... همچنان حالت طفلانهاش ترّحمانگیز مینماید... و از طرفی جذّابیت معصومانهاش بیداد میکند... گریبانش جورِ قشنگی به یکسو کج شده و استخوان نازک ترقوهاش پیداست... طوری که وسوسه میشوی مابقیاش را کشف کنی... بهنوعی بابِ هومواِروتیسمِ رمانتیک است... فراخور شاهدبازی... سوژۀ پِدِراستیای قدرتمندِ آتنی... یک قدری هم در دل آدم تمایلات سادیستیک را بیدار میکند... چیزی که هرگز دربارۀ زنان نداشتهای... دلت میخواهد رنجش دهی و لجش را درآوری... به گریهاش اندازی... و تماشایش کنی... که واداده... باخت را میپذیرد... "
... ... ...
تا این فکرهای خطرناک بهسرش بزند، آن دو تا دیوانه یک باره بر صحنه حاضر میشوند... _ شبیهِ آجانها_... وزیرِ چاقِ عشای ربّانی و اقرارنیوش پیرِ مارمولکی...
بازوهای بهرام را از پشت میگیرند و میپیچانند... که طاقت میآورد و فریاد نمیزند... امّا چشمهای درشتش به همان طرزِ خواستنی از اشک خیس است...
لباسهاش را که میکنند بهروشنی میشود دید زد...
همان ترانکِ آبیِ شصتفرانکیِ کتان را به پا دارد که برایش از زوریخ آورده بود... حتی مارک هانرو[181]روی کمرگاهش پیداست...
حالا هر سه نفر به تقلّایی سختتر افتادهاند...
کشیشِ تنومند عرق میریزد و هنوهنکنان دستهای درشتش را روی کتف نحیفِ بهرام فشار میدهد...
... در حملۀ بعدی، کشیشان او را_ آشکارا گریان، عریان و لرزان_ میآورند و برابرِ چلیپا و قربانگاه میایستانند...
اقرارنیوش رو به میکائیل با دهانِ باز لبخند میزند و دندانهای مصنوعیاش میدرخشد... و نوک آن زبانِ چندشآورش را از لای دو لبِ نازکش که به زخمی باز میماند، نشان میدهد...
بهرام را وامیدارد تا زانو بزند و مقابلِ مذبح خم شود...
به یک اشارۀ کاهنِ پیر، همۀ آن قدّیسانِ چوبی و مرمری به جنبش میافتند و آوای سرودخوانیشان بهناگاه اوج میگیرد... خیلی روی نُت نمیخوانند... فقط انگاری دستهجمعی جیغ میکشند...
"مبارک است کسی که به نام خداوند میآید... هوشیعانا پسر داوود!... اورشلیم مهیّای گشایشِ تو است... داخل شو به "هامیقْداش هاریشون"[182]... آنک تابوتِ عهد!... آنک بابیلون!... "
.... .... ....
میکائیل خشکش زد... برای مدّتِ سهدقیقه مطلقاً منجمد بر جای ماند... محوِ تماشای مکاشفۀ مشرکانۀ خویش... فکر کرد لابد فقط پاپالئون میتوانست مثلِ آبِ خوردن، به استعانتِ یونگِ عزیزش، انگیزشهای ناخودآگاهِ او را تحلیل کند... ولی بعید بود حتی آن مردِ اندیشمند لامذهب نیز بفهمد اینک چه رستاخیزِ عظیمی در اعضاء و جوارحش برپا است...
و این مرحله برای میکائیل آخرین ایستگاهِ طریقت بود...
چون به محضِ آن که تسلّط بر اعصابِ دستوپایش را بازیافت، از همان خروجیِ سوی راستِ محراب بهطرفِ باغِ صومعه گریخت...
نیاز داشت به تنفسِ هوای سرد و خالص... عاری از دود و بخور و رایحۀ عفن و خفقانآورِ ملکوت...
... ...
چند قدم بیهوا رفت تا میانۀ محوّطه و آن آبنمای سنگیِ یخبسته... که در امنیتِ شاخسارِ خشکیدۀ بلوطِ مقدّس خفته مینمود...
با چشمِ بسته دو بار عمیق نفس کشید...
بعد بی آن که بتواند از تماشای سپیدیِ زمستانیِ طبیعت محظوظ شود، لحظاتی نگاهش را گردِ خویش چرخانید...
همهچیز انگاری زیرِ پوششِ ضخیم و پنهانکارِ برف مخفی شده بود...
درختستانِ نسبتاً انبوهِ راش و صنوبر و افرا، سنگفرشِ پیادهراهِ باغچههای بیبر و صلیبِ گورستانِ مردگانِ از یادرفته...
دفعتاً سیلیِ تند و تیزِ اورکان[183]صورتش را خراشید و برودت برّانِ زمینِ یخزده_ بهتدریج_ از درزِ صندلهاش نفوذ کرد... اوّل تا انگشتان و بعد استخوان مچ و ساقِ پایش... باید سعی میکرد بیمعطّلی بر احوالاتش مسلّط شود...
حالی که تنها صدای محیطِ اطراف، خشخشِ آرام قدمهای خودش بود و هوهوی بادِ صرصر که لابهلای رواقهای سنگیِ و سروهای پیر میپیچید...
بالای همۀ نیمکتهای چوبیِ گردِ حوضچه هم حداقل به ارتفاعِ چهارانگشتِ بسته برف نشسته بود... و نیز روی شیبِ شانههای فرشتۀ رخامینِ وسطِ باغچه...
انگشتهاش را که لای برف فرو برد، دست و بازو و فکیناش به لرزه درآمد...
انگاری شبیهِ بهرام...
نشست لای یخها و چند ثانیه گوش سپرد به آواز ناقوس نیمروز که پایان مراسم را اعلام میداشت...
"اینک صلیبِ خداوند!
دشمنان بگریزند!
شیرِ یهودا، قبیلۀ داوود پیروز شده است.
هللویاه!"[184]
ولی این وردها باطلالسّحرِ بهرام نمیشد... دفترچۀ دعاهای بیهودهاش را در گریبان ردایش پنهان کرد...
و بهناچار باز افتاد به همان بگومگوهای اضطراریِ درونی _ که از سحرگاه آغاز کرده بود...
"چطور این صحنه را از یاد برده بودم تا الان؟... بهرامِ سالهای اصفهان و پلِ چوبی و زاینده رود را؟... کوچولوی اخمالوی وسوسهانگیز!... پانزدهشانزدهساله... قطعاً وقتی بچّه دبیرستانی بود که... از آنجور نقشههای شیطانی برایش نداشتم!... گر چه خیلی اغواگرانه بیگناه بود... و شعر عاشقانه برایم خواند... فقط یک لحظه دلم خواسته بود که... ولی بعد خوشبختانه خیلی زود با هم پریدیم توی رودخانه و هوایش از سرم پرید...
چطور شد؟؟!... یعنی من یک امردپرست آشغالم؟... یک پدوفیلِ مریضِ کثافت؟!... نه! منصفانه نیست... عملاً همان نوبتِ اوّل بوسهبازیهای بچّگانه هم... قبل از هر اقدامی خواستم مطمئن شوم حتماً هجدهسالش تمام شده باشد... به بهانۀ آن که روز تولّدِ من بود، از خودش سؤال کردم... «حالا تولّد هجدهسالگیِ تو را کِی باید جشن بگیریم؟»... و او پاسخ داد که بیش از هشت ماه گذشته از این مناسبت... بعد اضافه کرد که ترمِ دوّم دانشگاه است... انگاری به او برخورده باشد!
تازه آندفعه که_ بعدِ نود و بوقی_ به بستر کشاندمش و آن معاشقۀ دستی نیمبند به راه افتاد، تقصیرِ خودش شد که مثلِ گربۀ فحل یکبند مینالید... اصرار میکرد پیشش بمانم و محکم بغلش کنم... دیگر از هر لحاظ که باکره نبود!... حداقلّ چند ماه با آن زَنَکِ جادوگر خوابیده و حسابی رُساش را کشیده بودند... مثلِ چینیِ ترکدار نشتی داشت... رام و عادتی نوازش بود... ولی بعدها ضمنِ درد دل معترف شد که همیشه در وضعیت گاوچران، کار را تمام میکردهاند... و هیچ راه دیگری نمیدانست... راز و رمزِ عشقورزی را با همۀ ظرایف و ریزهکاریهاش_در کمالِ تواضع و فروتنی_ خودم یادش دادم... هم فال بود و هم تماشا... با وجدانی آسوده از مواهبِ معاشرت با شریکی بیتجربه نیز محظوظ میشدم... تازه من طوری با لطافت به کارش رسیدگی کردم که زنهار یک برگ گل از شاخه نریزد... کاملاً تدریجی و مرحله به مرحله داغ و داغتر شدیم... خودش هم خیلی راضی بود... در اینباره تردید ندارم... اگرنه پس چرا همیشه مهیّا و فرمانبردار بهنظر میرسید؟... بیهیچ پرهیز و مقاومتی؟... جوری که وحشتناک عاشقش شدم...
Süßer, der mich verrückt macht[185]..."
... ... ....
میکائیل هنوز مذبوحانه امید داشت که راهِ علاجِ وجدانِ زخمیِ خویش رادر انزوای گلخانه و تالارِ قرائتِ دیر بیابد_ ضمن ور رفتن با ارکیدهها و الهیاتِ آکویناس[186]... و راستی تا وقتِ نماز پسین[187]بخاراتِ مغزیاش کمابیش فرونشسته و دلش آرام گرفته بود...
امّا شباهنگام، در خلوتِ هُشیارِ خوابگاه، ماجرای شیرینِ دیوانگیهایش از نو آغاز گشت... دقیقاً در همان جمعهای که شبحِ بهرام بهوضوح در کنار چلیپای مقدس جلوه نموده و آن مکاشفۀ مجنونوار بر او عارض آمده بود...
لابد سردش بود که خوابش نمیبرد... یعنی چشمهاش هنوز گرم خواب نشده بود و از پشت پلکهاش انگاری میتوانست عقربکهای ساعتِ شماطهدار روی میز را بخواند... و درست یک ربعِ ساعت مانده به دو بامداد، بهرام باز ظهور کرد!...
شاید هم دعاهاش مستجاب شد و دومینوسدئوس او را با خود آورد... پروازکنان... همانطور که خدای سقفِ نمازخانۀ سیستین[188]حوّا را زیرِ بغل زده به پیشگاهِ آدمِ ابوالبشر رسانید[189]... یا جوری که سنت نیکولاس[190]توی انبانش برای آدم ماشینِ برقی و سهچرخه میآورد... و قایمشان میکرد زیر تخت...
حالا ولی هدیهاش را گذاشته بودند روی ملحفههای صاف و پاکیزۀ تنگنای تخت باریک و سفت و سخت ... همانجایی که کف دست راستش روی شمدهای سفیدِ بیلک میسرید... بیاختیار... انگاری بر پوست روشنِ میان دو کتفِ او... الان است که هر دو قرار از کف بدهند... وااای!...
بهرام راستی آنجا بود... سالم و رنگارنگ و شگفتانگیز...
میکائیل سعی کرد برای رهایی از وسوسههای بیشتر، یاد دردهای بیانتهاشان بیفتد... مثلاً آن کبودی و ورم چشم چپ او... و شکافِ زخمِ چرکآمیز و خونمردگیِ روی گونۀ راستش... ولی گلوگاهش همچنان قشنگِ قشنگ و سالم مینمود... قبلهگاه... پایینتر از برجستگیِ حنجره و آن عقدههای تیروئیدی...
بهرام راستی در کنارش خفته بود... "آوْس فِلایْشْ اونْتْ بِلووت!"[191]... و باز میگفت:
_«دوستت دارم میکائیل!... چرا از من متنفری...؟...»
و آدم را دیوانه میکرد...
_«لوس نشو شاتزی!... خودت میدانی که از همه چیزت خوشم میاید... بهجز همین ادا و اطوار اخیرت...»
یادآوریِ خطرناکی بود... که خاطرۀ آخرین بوسه و آن جملۀ خندهداری را زنده میکرد که بهرام با لهجهای نیمهمفهوم پشت سرش فریاد میزد... به زبانِ شکستهبستۀ آلمانی...
چیزی مطابق پیمانهای قبلیشان و شبیه عباراتی که کشیشِ عاقد موقع ازدواج به آدم تلقین کند... "امروز بیشتر از دیروز و کمتر از فردا... "
چرا اینها را گفته بود؟... یعنی هنوز امیدوار بود؟... بعد این همه گندکاری که بالا آورده بودند؟... همگی؟... دست در دستِ هم؟...
چه نمایشِ مبتذل و مسخرهای!
همانجا تحتِ ضربِ عواملِ توقیف هم، میکائیل خندهاش آمده بود... هرچند نتوانسته بود بخندد... سوزشِ شدیدی احساس میکرد... آن احمقهای بیعرضه یکقسمتی از پیشانیاش را زده بودند گوشۀ میزتحریر و حالا درست از ناحیۀ هِیرلاین[192]هموراژیِ سطحی[193]داشت... جویبار باریکی از خونِ گرم، آهستهآهسته پایین میریخت تا شقیقه و گونه و گوشۀ دهانش... زوری زد تا تبسّمی بر لب آورد... کجکی... جوری که خون داخل دهانش نریزد... طعمِ خون به وضوح، گسِ شیرین بود... روی زبانش رسوبی فلزی ولی انگاری خوشمزه داشت... مثلِ بوسهای که باعجله بگیری و لبهای او را خون اندازد... و بهرام بخواند..
"رنگ خون دل ما را که نهان میداری..."[194]
زمستان که میآمد پوست صورت و دستهای بهرام نازک میشد و خشکی میزد... وسط برجستگیهای نرمِ لب زیریناش اغلب ترک میخورد... همان موضعی که در بهار همیشه گرم و تروتازه بود و لطیف... زمستانِ سردی هم بود خدایی!.... سنگدلانه... ناجوانمردانه... حول و حوش روز تولّدِ "موتی"...
بهرام موقعِ خداحافظی گریه میکرد و شعر میخواند که جگرِ آدم را آتش بزند... باید محلش نگذاشت تا خودش را زودتر جمعوجور کند...
اگر بشود از آخرین برخورداریها صرفنظر کرد...
مثل همینجا... حجرۀ جنزدۀ مهجورِ خودش در صومعه...
که تا دستش را دراز کند میرسید به گلوگاهِ او... لمس کردنش حُکمِ عصارۀ جینسینگِ سیبریایی را داشت... ولی مزهاش به آن بود که صدایش را هم بشنود...
"یک شعری بخوان بهرام!... میخواهم صدایت را بشنوم... مزاجم آهنگهای عاشقانه میطلبد..."
و بهرام_ مثل همیشه_ خجالت میکشید و آهسته زمزمه میکرد... زیرلبی... ولی ذرهذرۀ صداش را میشد جمع کرد...
"تشنه ام... عطشانِ همان شربت گلاب و قندی که از دهانش میتراود..."
"چو اندر آید یارم چه خوش بود به خدا!"
"چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا!"
"چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش"
"که ای عزیز شکارم! چه خوش بود به خدا!"
"بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم"
"چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا!"
"شب وصال بیاید شبم چو روز شود"
"که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا!"
"چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش"
"رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا!"
"بیابم آن شکرستان بینهایت را"
"که برد صبر و قرارم، چه خوش بود به خدا"[195]
این شعرهای شورانگیز را از کجا درمیآورد آخر؟!... که باز آدم را بیقرار کند... از آن نوع خیلی وخیمش!... به خدا!... به آفرودیت! ... به کی به کی قسم!...
آخ اصلاً چرا امسال بهار نمیآمد؟!... بیستوهفتم آپریل سر نمیرسید که برای اوّلینبار، بهرام را ببرد زیر سایهسارِ آلاچیق... و خُردهخُرده با شیرینیِ خِرَدِ فلاسفۀ قدیم و جدید، فریبش دهد و عاشق و عاشقترش کند... تا تدریجاً برسد به آن طعمِ ترشوملسِ افلاطونی و سرِ آخر همۀ حلاوتِ غلیظِ این هیمروسِ[196]حلوایی را بچشد...
.................................................................................................................
_«بهرام!... میدانی هیمروس یعنی چه؟»
بهرام انگاری چیزی نمیداند...
در یک بعد از ظهرِ معصومانه و ملایم و مدهوش از اوّلین ماهِ بهار... که خنکای خلوتِ کتابخانه، سرشارِ رایحۀ رطوبت است و چوبِ بلوط و کاغذهای کهنه...
و عطرِ اقاقیا و خاکِ خیس و بارانخورده بیداد میکند...
جایی در قلمروِ امنِ خودِ میکائیل... کلیسای گئورکِ قدیس...
از همان گوشه میشود بر همۀ عالم تسلّط یافت... بهرام که سهل است... هیچ دشواری و دستاندازی هم ندارد... صاف و ساده میتوان تا تهِ برکۀ زلالِ ضمیرش را دید...
همانطور که با چشمهای درشتِ عسلیِ حیرانش نشسته بر یکی از آن صندلیهای لهستانی و محو تماشای قفسۀ کتابخانه است...
شاید هم فقط میکائیل را میبیند که ایستاده در کنارِ ردیفِ نسخههای خطی و دارد نوکِ انگشتهاش را میساید روی عطف کتابها... با یکی از آن اطوارِ مخصوصِ مؤکّد و جذّابی که خوب بلد است... محضِ جستجو و جلب توجه... و عاقبت از آن میان، جلدِ چهارمِ "مکالمات افلاطون" را بیرون میکشد و میگذارد پیشِ دست بهرام... بالای میز...
و میگوید:
_«هیمروسو پوتوس[197]... دو چهرۀ تجسّمیافتۀ عشق و اشتیاق!... که در قالبِ فرشتگانی بالدار، در کنار اروس[198]و آفرودیت تصویر میشوند و بنابر این هر دو نمادِ احساساتی عاشقانهاند... امّا با هم تفاوتهایی بنیادین دارند... بهنظرِ افلاطون_ بنابر آنچه در مکالمۀ "کراتیلوس"[199]آمده_ خیلی فرق است میانِ این دو صورتِ مثالیِ یونان!... هیمروس اغلب با صفتِ "شیرین" توصیف میشود و مظهر تمنیّاتِ جسمانی است. افلاطون در گفتگو با کراتیلوس میگوید: هیمروس به معنی رغبت به جانبِ پدیداری است که موجود باشد. پس در اینجا هدف و موضوعِ تمایل، حاضر است. امّا پوتوس بیانگرِ اشتیاق به چیزی است که خارج از دسترس یا غایب باشد... پس محقق نشده و _بهصورت بالقوّه_ قرین رنج و اندوه است...»
بهرام صامت و ظاهراً مسحورِ جادوی کلامِ میکائیل، کتابِ قطورِ جلدقرمز را با احتیاط از روی میز برمیدارد... عنوانش را میخواند و خیلی ملاحظهکارانه با هر دو دست میگیردش؛ بی که جرأت گشودن و ورقزدن آن را داشته باشد...
با چشم مسیرِ قدمهای میکائیل را_ از قفسهها تا میز_ دنبال میکند... و در همانحال پیداست که بهشدّت از ارتعاشاتِ بیاختیارِ اعصابِ خود خجالتزده است... لابد از اعماقِ جان خداخدا میکند که میکائیل متوجّه لرزش دستهاش نشود...
و جهتِ تسلّای اضطراب خویش_ برابرِ عادت بامزهاش_ در دل شعری میخواند...
"دل صنوبریم همچو بید لرزان است... ز حسرت قد و بالای چون صنوبرِ دوست!"[200]...
حالا وقت آن است که میکائیل با همان قد و بالای تأثیرگذارِ تهدیدآمیزش، قیامت بر پا کند... یعنی عملاً برود نزدیکِ صندلیِ بهرام و به میز روبهروی او تکیه دهد... کجدار و مریز یک گوشۀ آن بنشیند... عاریتی... ناپایدار...
چند لحظه بعد... نگاه میکائیل هنوز به عنوانِ کتاب، دوخته شده ولی از گوشۀ پلک، چشمانِ لبریزِ اشتیاق و شانههای مرتعش بهرام را زیر نظر دارد... و کاملاً متوجّه هیجاناتِ حریفِ بازی خود هست... "بچّهجان!... کمی صبر داشته باش... حالا خواهی دید... داریم به جاهای جالبش میرسیم... قلبت هی تندتر میزند... یواشیواش سرگیجه هم میگیری... اعصابت را کنترل کن... وگرنه خیلی پیش از موعد تن به شکست خواهی داد..."
و ضمن همین خیالات، انگشتانش را آهسته میلغزاند روی سطحِ صیقلی جلد چرمین کتاب... که هنوز در دستِ بهرام است و ریزریز میلرزد... یعنی مثلاً دارد اشاره میکند به اسم رساله یا گرد و غباری را که نیست از آن پاک میکند... و با آهنگی آرام و شمرده میگوید:
_«میدانی حریف!؟... هیمروس تمایل است... از جنسِ شدید و فوری و نفسانیِ آن!... عطشِ وصالِ جسمانی است... بیدغدغۀ تعهداتِ آینده... آن لحظۀ مخصوصی که هرگونه تدبیر و پرهیزی رنگ میبازد... وقتی چیزی را نه فقط بخواهی، بلکه حاضر باشی در دم تمام وجودت را تسلیم آن تمنّا کنی. میدانی دربارۀ چی حرف میزنم؟»
حالا درنگی میکند... ده ثانیه یا کمی بیشتر... خوب میداند که چنان تعلیقهایی ضرورت دارد تا تأثیر دراماتیک صحنه را به اوج رساند... ضمن این که لازم است از نفوذِ کلام خویش مطمئن شود... باید بسنجد این ضربۀ آخر در حد کفایت کاری بوده باشد...
امتداد سکوتشان در غوغای باران محو میشود...
پشتِ کرکرههای چوبیِ نیمبسته، رگبارِ فروردین شدّت گرفته...
و نسیمِ تند نمناک و خنکی که ناگاه از درزِ پنجرهها میوزد، هجومِ نکهتِ شکوفههای نارنج را به همراه دارد...
غلیانِ بیوقفۀ آب در ناودان، و چکچکِ بارش روی آجرفرشِ ایوان و برگهای تاک و انجیر، به نجوایی وسواسناک و بیپایان میماند...
الان بهرام باید نوازش سرانگشتِ سردِ باد را روی پیشانی برافروخته و ملتهب خویش احساس کند... و نگاهِ میکائیل را... که همچنان تفریحکنان و از زیرِ چشم مشغولِ تماشای هماوردِ خویش است... و از حالتِ شیفتهوارِ صورتِ بهرام، با آن گونههای گلانداخته و لبانِ نیمهبازِ مبهوتِ شیرین خوشش آمده... و همچنان در دل با او گفتگو دارد... و از لحظهلحظۀ این گرفت و گیر لذّت میبرد... "چه شکارِ آسانی هستی طفلکی!... با همان حملۀ اوّل میشود به چنگت آورد... ولی حالا چه عجلهای!؟..."
و بیرحمانه ادامه میدهد:
_«هیمروس این است!... لحظهای که یک نگاه، یک تماسِ مختصر کافی است تا دنیا را از هم بپاشد...»
بعد باز به اندازۀ سه بار نفس کشیدن خاموش میماند... تبسمی کمرنگ گوشۀ لبهاش ظاهر میشود... هنوز دارد با نوک انگشت اشاره گوشۀ کتاب را لمس میکند... با حالتی کمابیش بازیگوشانه...
بعد یکباره چشم از کتاب برمیدارد و مسیرِ نگاهش را مستقیم میدوزد به چشمهای حیرتزدۀ بهرام...
که شاید بیدرنگی از خود میپرسد چه چیزی در چشمان آبیِ اقیانوسیِ او هست... که هرگز نمیشود با آن روبهرو شد... و دفعتاً تپش قلبش شتاب میگیرد... همراه با یک سوزش تندِ ناگهانی توی سینهاش...
و بیاراده سرش را پایین میاندازد و ناچار چشم میدوزد به مسیر عبورِ سبابۀ میکائیل روی سرنویس... "مکالماتِ افلاطون"...
و در همان حالت، باز همۀ حواس خود را رها میسازد تا غرق شود در امواجِ ژرف و تاریکِ صدای میکائیل...
_«و امّا پوتوس... حکایتِ دیگری است... اشتیاقی است حسرتبار و دیرپا برای معشوقی دستنایافتنی یا از دستشده... پوتوس عطش است...
منتها از آن جنس که سیراب نمیشود. آرزویی که هرچه بیشتر دنبالش بروی، دورتر میشود. سایهای که همیشه کنارت هست، اما هرگز نمیتوانی در آغوشش بگیری... اغلب آن را با تصویر نمادین گیاهِ عشقه مجسّم میسازند... که به آرامی گرد تنه و شاخسارِ درختی میپیچد... همچنانکه این عشق معنوی و فراجسمانی نیز، دور قلب آدمی پیله میبندد و رهاش نمیکند... پوتوس کشش روحِ آدمی است برای رسیدن به کمال، حتی اگر وصال ناممکن باشد... گاهی زیبا و مطبوع است، چون امیدِ وصل معشوق را بههمراه دارد... اما بیشتر وقتها، تنها ردی از دریغ و اندوه باقی میگذارد.»
حالا چهرۀ بهرام رنگ میبازد و آشکار است که دیگر به سختی نفس میکشد... شاید کمی ترسیده... و احساس میکند این دوستِ جادویی، این معشوقِ استادوار دارد صفحۀ ضمیرش را خط به خط میخواند...
میکائیل دست از کتاب برمیدارد و هر دوبازویش را چلیپاوار روی سینه میگذارد...
ولی سرش را کمی بیشتر به طرف بهرام خمانیده است...
_ «حریف! حالا به این فکر کن که... تو کدامیک را بیشتر احساس کردهای؟... هیمروس یا پوتوس را... »
لابد وقتی صدای میکائیل از فاصلهای چنان نزدیک_ تقریباً زیر گوشش نجوا کند_ بهرام به طنینِ آهنگ او فکر خواهد کرد ...
"طنینِ صداش عمیق و سرد و تاریک است... یک رنگِ سیاهِ آبنوسی دارد..."
واضح است که عاقبت بهرام خیلی به خود جرأت داده... تا برای دفاع از خویش فقط یک بیت شعر حافظ بخواند و باز لابهلای وزن و قافیه و شکل کلمات پنهان شود...
_ «من گدا و تمنّای وصلِ او هیهات!... مگر بهخواب ببینم خیالِ منظرِ دوست...»
انگاری میخواهد بگوید آرزوی من نسبت به تو، از جنسِ پوتوس است...
بعد با شانههایی خمیده ترسان ترسان سر برمیدارد تا انعکاسِ تمامی وسوسههای المپوس را در مردمک چشمهای معشوق نظاره کند...
و میکائیل در نگاهِ سرشار و مشوش بهرام میخواند که او تا چه حد_ همدلانه با کوپیدون حُزن_ دستخوشِ اشتیاقی اندوهبار و یأسآمیز است... حالا موقع عقبنشینی تاکتیکی و تجدید قوا پشت سنگر فرارسیده... از کنار دست او برمیخیزد و میرود آن طرف روی مبلِ مخملی خویش دستبرسینه مینشیند و زانوهاش را روی هم میاندازد...
و در دل پاسخ او را میدهد...
"طفلکِ بیچاره!... با آن گلوی بیپناه و یقۀ کج و همیشه نامیزانت!... ولی خواستنِ تو از جانب من از جنس شیرینیِ وصلی عاجل است... پس نگران نباش بچّهجان!... بهزودی درمییابمت... اما فعلاً شرایط جوری که دلم بخواهد مهیّا نیست... هر کاری باید قدم به قدم آغاز شود... اینطور که تلخوشیرین پیش میرود، نیش عقربکهای زمان تو را هم مسموم خواهد کرد... این دفعه که برگردی قول میدهم یک اتفاقاتی بیفتد... زیرِ سقفِ آلاچیق..."
بعد صداش را صاف میکند و با آهنگی مهربان و آموزگارانه از بهرام میپرسد:
_«بسیارخوب! حالا میتوانی کمی از ادامۀ متن را بخوانی؟... با صدای بلند... بله؟...آفرین!...»
و با هم تا وقتِ دنگادنگِ ناقوسِ نمازِ شبانگاهی کتاب میخوانند... و میگذارند خواهشهای دلشان در کشاکشِ کلماتِ مکالمات افلاطون، مهار و متراکم شود...
...........................................................................
تا ده پانزده روز بعد... _فاصلۀ زمانی وقایع را که فقط خدا میدانست!..._
ولی خوب به خاطر داشت که روز تولّدش بود... بیست و هفتم آپریل...
چند دقیقه با خودش و هدایای پاپالئون و ارتزهرتزوگین موتا[201]خلوت کرده بود... کنج انزوای دفترِ کارش در سورپ گئورگ وانک[202]... و حالا داشت به آن دو تا محمولۀ پستیِ بزرگ و کوچکِ روی میز نگاه میکرد... بلاتکلیف و کمی بیحوصله... و نمیتوانست تصمیم بگیرد که اوّل کدام را باز کند...
بهنظر صلاح بود هر طوری که هست زودتر از شرِّ پیشکشی مادر خلاص شود...
پس دست به کار آن شد...
داخل بستۀ ارسالی از اشتوتگارت، یک جعبۀ مکعبمستطیلِ نازکی قرار داشت_ به رنگ فولادی_ که با یک روبانِ نازکِ طلایی گره زده شده بود... مرتب و بادقّت انگاری... ولی بدونِ آن پروانۀ پاپیونی معمول بالای کاغذ کادوها... _ ترکیبِ انتخاب و سفارش مادر و اجرای منشیِ شخصیاش_ و همانطور که بهراحتی میشد از نشانِ تجاری روی آن تشخیص داد... در بر گیرندۀ یک ساعت رولکس بود خفته بر بالشِ مخملِ ارغوانی... از جنس طلای زرد هجده عیار، با طرحی ساده و کلاسیک... صاف و صیقلی و بینقص... اعدادِ رومی داشت و یک حکاکیِ اختصاصیِ ظریف پشت صفحۀ بزرگِ آن...
“Zeit ist Macht”[203]
کارتِ همراه هدیه هم_ با حروف چاپیِ برجسته و کاغذِ ابریشمیاش_ نفاست قابلِ انتظارِ اشرافی و امضای مادر را خیلی برجسته به نمایش میگذاشت، و با همان حروفچینیِ چاپی همیشگی تنظیم شده بود...
“Mikhael,
Für Männer wie dich zählt nur die Zeit.”[204]
قطعاً وسوسه نشد که ساعت را_ محض امتحان هم که شده_ یکبار روی مچ دستش ببندد... بلافاصله آنرا بههمراه کارت تبریکش به جعبه برگرداند؛ کشوی میزتحریرش را باز کرد و تقریباً با شتابی بیدلیل انداختشان وسطِ دیگر محتویاتِ بیمصرف... یعنی کاغذهای پراکندۀ یادداشتهای قدیمی، چند دسته کلید بهدردنخور و پاکتِ نیمهبازِ نامه_ که میبایست برای دورانداختنشان تصمیم میگرفت_ دو بسته خلال دندان و یک چوب پنبۀ کهنه، آن خودنویسِ مونبلان معمولیِ مستعمل... هدیۀ سالهای پیش... از طرفِ مژده یا پونه... و کاردِ تاشوی قدیمیِ عمو آشوت و کتابِ انجیلِ جیبیِ مارینا...
بعد بیمعطلی رفت سراغِ ارمغانِ پاپالئون... میشد امیدوار بود این یکی _اگر نه لطف و مهر ولی_ لااقل ابتکار و خلاقیت بیشتری را عرضه دارد... داخلِ آن مرسولۀ بزرگ، دو جلد کتاب نفیسِ تصویری بود... با قطعِ رحلی... آلبوم عکسی از کلیساهای تاریخی واقع در سرزمینِ ارمنستان و گرجستان... و پدر برابر عادت، بالای صفحۀ عنوان، یادداشتی بدون تقدیمنامه و امضاء نوشته بود...
«زمان... گردی است بر ناقوسهایی که خاموش نواخته میشوند... لحظهای ایستادم تا بشنوم... دارکوب چگونه سوراخ میکند... قلب جنگل را...»[205]
پدر آنقدرها هم به گذشتههای تاریخی وطنِ اجدادیشان افتخار نمیکرد... دوگانگی زمان را نیز قبول داشت انگاری... یعنی آنچه یادآور رسوبات تجربههای خاموش از یاد رفته است... و نیز دریافت لحظۀ اکنون را...
یعنی این دو تا_ پاپا و موتی_ چطوری زمانی عاشق هم بودهاند؟...
اخیراً باز به فکرِ این قضایا افتاده بود...
نمیشد تصور کند که پدر راستیراستی عاشق آن "عزیزکِ" اخموی سلطنتی شده باشد... احتمالاً یکزمانی تصمیم به آن وصلتِ دشوارِ بلندپروازانه گرفته بود تا پلههای نهاییِ نردبامِ تقدیر بلند خویش را بیدردسر طی کند...
و اما مادر... میشد تصور کرد در روزگارِ خامی و جوانی _وقتی دانشجویی نوزدهساله و مقیمِ دانشگاه هایدلبرگ[206] و آن فضای رمانتیک روشنفکرانهاش بوده، فریب زیرکیهای ژرف و پریشان و شرقیِ پاپالئون را خورده و راستی دچارِ عواطفِ عاشقانه شده باشد...
روییدنِ بذرِ عشقی ممنوعه و سرشار از رمز و راز، در تراکمِ خارزارِ اشرافزادگی و نخبگیِ علمی!...
قابلِ تجسّم بود!...
یک استاد خوشقیافه و جذّاب و اسرارآمیز، سیوچندساله، با چشمانی سیاه و نافذ، موی مجعدِ مشکیِ آشفته... یک نخ سیگارِ دانهیل[207]را به آهستگی لای انگشتانِ فلسفیاش بچرخاند و در کریدورهای سنگی، قدم آهسته برود..._ با کت و شلوار فلانل زغالیرنگِ خوشدوخت و کراواتِ باریک و دکمه سر دستهای لوکس... ترکیبِ بینظیری از نبوغ و بدویت و وسوسههای تنانه..._بعد در یک جلسۀ سخنرانیِ نیمهخصوصی که فقط دانشجویان ممتاز شرکت داشتهاند... عنوانِ جنجالیِ "روانشناسی ایمان و تردید" را طرح کند و مامان هم در تالارِ مجمع حاضر باشد... دوشیزهبانوی خاندانِ وورتنبرگ با غروری شکننده و امیالِ تند سرکوبشده و سؤالهای فلسفیاش...
... بعد از پایانِ جلسه، گفتوگوهاشان امتداد یابد تا رواقهای جانبی و کفِ کوچههای سنگفرشِ حوالی دانشگاه... در آن غروبهنگامِ شاعرانه که باران میبارد... و سپس در زیرِ امنیت چترِ دونفرۀ استاد، آن تلاقیِ سرنوشتساز دو نگاه شکل بگیرد و... موتیجانِ مقدّس، تسلیمِ احساسات گریزناپذیرِ مهرآمیز شود...
لابد ارتزهرتزوگین تا حدی به این امید واهی نیز دل بسته بود که ازدواج با استاد جوانِ انقلابیاش او را از بند و بستهای دام اشرافیتِ موروثی رها خواهد ساخت... وقتی آن طنینِ عمیق و بیگانهوش زیر گوشش زمزمه میکرد:
_ «آیا خیال میکنید واقعاً آزاد هستید؟... بانوی من!... شما فقط به زنجیرهای طلاییِ موروثیتان خو گرفتهاید... از عهدِ کودکی...»
(میکائیل ضمنِ تجسّمِ این صحنه با خودش فکر کرد... "زبل خان!"...)
بعد لابد یک چکه باران از نوک چتر میافتاد روی دستکشهای لطیفِ پوست سمور مادر... و پدر دستش را کمی پیشتر میبرد انگاری بخواهد او را لمس کند... ولی ملاحظهکارانه عقب میکشید و با آهنگی غمگین ادامه میداد:
_«مسئله این نیست که حتماً خود را ازین قفس زرّین رها سازید... بلکه این است که آیا اصولاً شهامت دیدنِ دیوارهای بلند اطراف خود را دارید؟... »
پاپالئون _وقتی اراده میکرد_ میتوانست خیلی هم وسوسه انگیز باشد... و حتّی کمابیش دوستداشتنی!
............
میکائیل چند صفحۀ اول کتابِ عکس را ورق زد و حتی دو سه سطری از دیباچه را خواند...
"در میان قلههای سربه فلک ساییده و دشتهای خاموش فلاتِ قفقاز، کلیساهایی قامت افراشتهاند که گویی رازهای تاریخ را در سنگهایشان نهفته میدارند.... این کتاب سفری تصویری و تحلیلی است به دل این یادمانهای جاودانه..."
باز حوصلهاش سر رفت... حواسش پرواز کرد تا حوالیِ دیوارهای لاشهسنگیِ یک کلیسای خرابه... پنهانشده در دل کوه... و یک صدای لرزان که مدام این جمله را میگفت:...
_«میکائیل خیال میکنم شیخ صنعان شدهام... من عاشقِ توام... »
لبهاش سرخ و خیس بود و مرتعش و تنش بوی علفِ بارانخورده میداد... در گیر و دار تگرگ و توفان و تنهایی، توی دلِ آدم ترکیبی از رغبت و رقّت و اشمئزاز ایجاد میکرد...
...
میکائیل کتابِ عکس کلیساها را بست... با سرانگشتان کمی آن را هل داد و از خود دورش کرد...
نگاهش را مدتی لابهلای دیگر اشیای پراکنده روی میز چرخانید... فنجانِ قهوۀ غلیظی که دیگر تقریباً سرد شده بود... تلفنِ زیمنسِ خاکستریِ بیصدا... دفترچهیادداشتِ همیشگی... سومّاتیولوجیکای آکویناس[208] که_ مأخذ اصلی تحقیقات اخیرش بود و _لای خیلی صفحاتش را با کاغذ زرد علامت گذاشته بود...
سرِ آخر با بلاتکلیفی چند ثانیه به دستگاهِ پیغامگیر صوتی خیره ماند و بعد با تردید خیلی آهسته دکمهاش را فشار داد... صدای ناگهانیِ تقه و فشفشِ خفیف آن در فضای خاموش اتاق پیچید...
میکائیل به طرف گیرندۀ صوتی خم شد:
_«مژده جان!... چند نفر از بچّهها آمدهاند؟...»
صدای آن طرف خط خیلی نازک ولی پرشدّت و هیجانآمیز به گوشش رسید...
_«فعلاً دو سه نفری بیشتر نمیشوند استاد!... ولی بقیه هم توی راه هستند حتماً!...»
میکائیل به جای پاسخ گفتن، فقط دکمه را رها کرد... دلش خواست که میتوانست امروز را یک کنجی پنهان شود و بنفشههایش را در حاشیۀ باغچه بکارد یا گوشهکنارِ کتابخانه را گردگیری کند... از پشت میز بلند شد و چند قدم برداشت بهطرف پنجره تا یک پاره از آسمان ابری را که از میان شاخههای بلوط پیدا بود، ببیند...
..........
و یکساعت بعد_ مابین وقتِ دو کلاس_ باز سر و کلّۀ بهرام و بارانِ بهار با هم پیدا شد... کتاب امانتی مکالمات افلاطون و آن پرترۀ احساساتیِ پیشکشی را گرفته زیر بغل، با همۀ بارِ حسرتناکِ آرزوهای عاشقانهاش به باغ کلیسا قدم گذاشته بود...
بهنظر میآمد که کاملاً سرزده آمده باشد، ولی خودش میگفت حضورش برابرِ قرارِ قبلی بوده است... چقدر این بچّه، خُل وضع و شلخته مینمود!... اگر اینقدر خوشگل و بامزه و متفاوت با دیگران نبود، قطعاً که زود دَکاش میکرد برود پی کار خودش...
ولی نه!... باید به واسطۀ همین موقعیت، یک کادوی تولّد خلّاقانه به خودش میداد...
چطور بود اصلاً یکی از کلاسهای کسالتآورِ عصر را تعطیل کند و با همین شیخِ صنعان برود زیرِ سقف آلاچیق و به دردِ دلهاش گوش بدهد؟...
حالا میبایست کمی جوشاندۀ سنبلالطّیب در حلقش ریخت و اشکهاش را پاک کرد...
بهخصوص دور دهانش را...
میکائیل در امرِ خطیرِ معاشقه اختصاصاً وسواس داشت... دستمال جیبیاش را درآورد و ترشحاتِ چشم و بینی بهرام را بهدقت از گرد لبهاش زدود... حالا وقت آن رسیده بود که خودش و او را با یک هدیۀ نامنتظر و ناگهانی، غافلگیر کند...
همینطوری شوخی شوخی... محضِ تنوّع!...
بهخدا حق داشت بعد تحمّلِ سوغاتِ احمقانۀ والدینش، اقلّاً یک چنین قلقلکِ تسلّیبخشی به دلِ خود بدهد!...
بیتردید گریۀ بهرام هم بند میآمد...
یعنی میبایست ضمن تمیز کردن صورت او، آن یقۀ کج و معوج را هم کمی مرتب کرد؟... پیراهنش خیسِ باران بود و آغشته به شهد و انگبینِ باغچهها... چسبیده به پوستِ داغِ تنش... که بوی وانیل و عطرِ سیب داشت... حتّی میشد مثلاً شانههاش را شیفتهوار چسبانید به دیوار... _ دیوانهبازی!..._ ولی لابد او بیشتر تحت تأثیرِ درامای صحنه قرار میگرفت...
...
پس چرا حالا آن اولین بوسۀ مسخره، اینقدر کشدار از کار در آمد؟...
خوب البته طبیعی بود... جهت سنجشِ متعلّقِ شناسایی[209]...
ولی آن اتّفاقاتی که در تنَش افتاد دیگر زیاد طبیعی به نظر نمیرسید... لابد تمایلاتِ تندِ شریکِ عاطفیِ فعلی، به سلسله اعصابش منتقل شده... وگرنه او قبلاً اهل این حرفها نبود... هومواروتیچیسموس![210]... بهقولِ گیلداجان "اینچپیسیآنپاتووتیون!"[211]
هر چند از وقتی متوجّه نگاههای عاشقانۀ بهرام شده بود، یک خارخاری در خاطر داشت که یکروزی امتحانش کند...
امّا بهیقین هیچوقت پسرها را از نظرِ احساسی، جدّی نمی گرفت... مگر همان سالهای نخستینِ مدرسۀ شبانهروزی...
الان یکخورده زیادی از همین یک تماس نوافلاطونی خوشش آمده بود... نه؟؟_
دست برده تا نزدیکیِ آن گلوگاه، ولی دست نگه داشته بود... _ حالا بنابر آیینِ طریقتِ مغازله، میبایست آهسته شیب شانهای را لمس میکرد و بازوانش فرو میافتاد... هنوز برای هر نوع دستدرازیِ بیشتر زود بود... وگرنه بیمزه میشد و شکوه این لحظاتِ نخست را ضایع میساخت... وسط اینهمه اشک و آه و باران و جوشش بهار... یکی دو تا بوسه کفایت میکرد...
سومی هم محض خوشمزگی..._ به قول خود بهرام... "قندِ مکرّر"..._ اگر دلت حلاوتِ زیادی میخواست... لازم بود خیلی هم سطحی باشد... نباید به خود اجازه میداد هیچ درزی را از هم بگشاید...
گریبانش... یا لبانش را...
یا آن سکگ مضحکِ کمربندِ دخترانهاش که طرح ماه و ماهی داشت...
خیلی بچّه بود... میبایست خیلی بااحتیاط بازیاش داد...
مباد روح کودکانهاش زیادی دستکاری شود... اصلاً همین حالتِ جانوری و گربهوارِ گیج و گول او بدجوری جذبش میکرد...
نه! نه! دیگر راستی داشت خطرآفرین میشد!... چیزی نمانده که افسار استرِ تمایلات از دستش رها شود و بهتاختوتاز برود تا آخر مسیر... وحشیانه چهارنعل...
............................................................................................................................
................................................................................................
.......................................................................
«میخواهمت... میخواهمت... نمیدانم به تو نیاز دارم یا نه... ولی میمیرم که بدانم... »
این عبارات، بخشی از کدام ترانه بود... مربوط به کدام آهنگ؟...
کاش دستِ کم این یکی یادش میآمد... شاید افاقه میکرد... آخر الان نصفه شبی لابهلای پیچشِ ملحفه و احلامِ عاشقانه، خواندن صدبارۀ دعای استغفار و مزمور ششم هم بیفایده مینمود...
اصلاً اگر کارها میخواست اینجوری پیش برود هیچ نظمی را نمیشد رعایت کند... سر آخر همه را جابهجا میخواند...
اگر قرار میبود وجدانیاتِ مخوف توی بستر هم رهاش نکنند...
هر چند آرزو داشت تا خود صبح در بغل بگیردشان...
بیش از همه، آن پیکرِ معصومانه مرتعش را ...
حالا که قرار بود نخستین رؤیاهای رمانتیکش متعلق به تنِ سترون نهالمانند بهرام باشد... که در برابرِ خاطرۀ تجربیاتِ آنمایه جسمانیّاتِ زنانه و زایا، به میوۀ کالِ سیبِ گلاب میمانست...
اصولاً از چه چیزِ کالبدِ او خوشش میآمد؟...
انگاری یک نقاط خاصی از اندامهایش به روحِ آدم گره میخورد... مثلِ یک راگای هندی در سپیدهدم[212]... آن ناحیه زیر گلو و گودی پایینِ گردن ... پس از آن لبهاش... شکلِ مخملگُلیهایی بود که گیلداجان در جعبه خیاطیاش داشت و داخلش سوزن فرو میکرد... ولی زیرِ دندان مزۀ مرنگِ توتفرنگی میداد... زیبایی دیگرش آن پلکهای بلندِ گلبرگمانند بود... و نفسزدنهای مضطرب، و درست جایی در پهلویش که میشد تپشهای پرالتهابِ عاشقانه را خوب شنید... در کار عشق نه بیحس و بیتفاوت مینمود و نه حریصانه خودخواه... برای میکائیل آن تفویض و انقیاد کامل_ ولی مشتاقانه_ دوستداشتنی بود... و حالتِ هماره ناباور و حیران بودنش نیز...
از همان اوّلین بوسه ناگهان هوس کرده بود او را در خلسۀ کلیماکس[213]هم ببیند... باید کشف میکرد که آن سرگشتگی و بهت شیداییاش_ وقتی در کارِ اویی_ چه شکلی میشود؟... قشنگ میشد... خوشگلتر از حالت معمول... و خیلی خوشخوارتر...
...
و دیگر عملاً داشت به اوج بهشت نعیم نائل میشد که صدای کوبیدنِ در میآمد و اوقاتِ نماز تسبیح سحرگاه میرسید... و شورشهای تن به آن وضع فجیع و دردناک نصفهنیمه میماند...
و هنوز سپیده سر نزده، با همان احوالاتِ جانگزا باید میرفت مینشست گوشۀ تالار دعا... و از زیر چشم، صورتهای رنگپریده و پفکرده برادران را میپایید و میسنجید که مکاشفۀ کدامیک به اکمال رسیده و یا ناتمام مانده است...
بعدِ بازگشت از نمازخانۀ گرگومیشِ سگمصّبِ سرد، باز میشد یک ساعتی پلکها را روی هم بگذارد... تا شش صبح... که باز تق تق تق!!...
یاالله!... و اینک...
«دعای طلب رحمت[214]»
«پروردگارا! به رحمتِ واسعهات مرا عفو فرما.
و بر حسب کثرتِ بخشایشت، معاصیِ مرا محو کن؛
مرا از گناهانم بشوی و پاکیزه کن؛
زیرا من به شرارتِ خویش اعتراف میکنم و گناهانم همیشه در پیش روی من است.
تنها بر علیه تو در برابر نظرت معصیت و فساد کردهام؛
باشد که تو در حکم خویش عدالت کنی و در قضاوت خود قاهر باشی.
زیرا اینک من آبستن گناهانم و مادرم مرا در معصیت آبستن شد.
همانا تو حقیقت را دوست داشتهای و حکمت پنهان خویش را بر من آشکار ساختهای.
بر من از شاخۀ زوفا آب مقدس بیفشان و پاک خواهم شد؛
تو مرا شستشو کن و از برف سپیدتر خواهم گشت.
تو مرا وامیداری که آوای خوشی و لذّت را بشنوم؛ و استخوانهایی که تو خرد کردهای، شادمانی خواهند کرد.
از گناهان من چشمپوشی فرما و معاصی مرا پاک کن.
خدایا! در وجود من دلی پاک و روحی استوار را از نو بیافرین و تازه کن.
مرا از محضر خویش طرد مفرما و روحِ قدسیِ خود را از من باز مگیر.
شادی رستگاری را به من بازگردان و مرا بهواسطۀ روحالقدُس تقویت فرمای.
من طریق تو را به ستمکاران تعلیم خواهم کرد و بدکرداران بهسوی تو باز خواهند گشت.
خدایا! ای پروردگار نجاتبخش! مرا از گناهِ خونِ خویش رهایی ده، و زبانم عدالت تو را ستایش خواهد کرد.
ای خداوند! لبهای مرا باز کن و دهانم تسبیح تو را خواهد گفت.
زیرا اگر تو به فدیهدادن دستور میفرمودی، من اطاعت میکردم؛ ولی تو با قربانیِ سوختنی خرسند نمیشوی.
قربانی حقیقی برای خداوند روحی است پشیمان و دلی شکسته و خاشع و خدایا تو آنرا خوار نمیشماری.
خداوندا! به رحمت خویش بر صهیون ببخشای تا دیوارهای اورشلیم برساخته گردد.
آنگاه قربانیِ درست و پیشکشها و فدیههای سوختنیِ کامل را بپذیر؛
پس آنان گوسالهها را بر مذبح تو خواهند نهاد.[215]»
لابد حالا باید میرفت به گرمابۀ سرد و کابیندارِ دیر، تا با عجله زیرِ بارش آن دوشهای پنجدقیقهای شستوشو کند و جهت انجام فریضۀ استغفاراتِ صاف و صیقلیِ صبحگاهی، پوستش را حسابی بسابد و جلا دهد... پلکهاش را که زیرِ ریزشِ آبِ ولرم میبست، انگاری دیگر آنجا نبود...
داشت توی حمّام خصوصی و داغ و بخارآلودِ آپارتمانِ عزیز و دلبازِ خودش، درونِ وانِ عمیق غوطه میخورد... و کیف میکرد که عجب معجزهای!...
و آنگاه او باز یکجای رؤیا پیداش شد... سایهاش_ محو و نیمهپنهان_ افتاد گوشۀ آینۀ قدی... پوشیده در دم و دود، انگاری ایستاده بود وسطِ چارچوبِ در... خونی و خاکآلود...
کار آسانی بود که جامۀ چرک و پارهپاره و آغشته به خونش را یکی یکی دور اندازد و جراحتهاش را با یک قطعه اسفنجِ کفآمیز پاک کند... وظیفۀ لذّتبخشی هم بود... و همۀ ناسوریهاش بهسادگی و با سایشِ سرانگشتی از میان میرفت و پوستش دوباره صورتیِ طلایی میشد... مثلِ همیشه که زیر آب داغ... همان پوست گندمیِ روشن بدون لک... داشت معجزه میکرد برای لازاروس[216]خودش... درست شبیهِ مارینا...
حالا وقتش میرسید تا کمکمک به دلخواهِ دل بهانهگیر برسد... میبردش به همان سلّولِ دنج و تا وقت نماز سوّم از خجالتش درمیآمد...
............
انگاری باز شب اوّلشان است... تازه بهرام را از بیمارستان ترخیص کرده _ بنابر خواهش او، بهخدا قسم بیهیچ طرح و نقشۀ قبلی!_ و میخواهد خیلی ساده فقط یکی دو روز_ نه بیشتر_ پرستاریاش کند... آخر گناه دارد طفلک!... احوالِ جسمانیاش بدکی نیست، ولی اوضاعِ روحیاش افتضاح است... و با کمی نوازش مادرانه بهتر خواهد شد... "یتیمِ بیچارهام!"...
بهرام نیمهعریان و خجالتی و ترحمانگیز، نشسته بالای لبۀ وان و خودش روی چهارپایۀ پلاستیکی، البته با لباسِ کامل... حتّی فرصت نکرده آستینهاش را تا بزند که خیس نشوند... پانسمانهای او را میگشاید و زخمهاش را تمیز میکند و ضدعفونی... و تنهاش میگذارد تا با خیالِ راحت حمّام بگیرد...
حالا میرود و خوراکیهای دستپخت گیلداجان را یکییکی با دقّت و حوصله میگذارد داخل اجاق... درجه حرارتِ سامانۀ گرمایشی اتاق خواب را بالاتر میبرد... یک حولۀ قدیِ نو و تمیز و معطّر از پایین کمد لباسهاش پیدا میکند و برمیگردد، و از پشتِ در آهسته بهرام را صدا میزند...
بعد به خودش میگوید بعید است که طفلک بهتنهایی از عهدۀ جمع و جور کردن خود برآید...
ایندفعه با صدای بلند میگوید:
_«بهرام جان! برایت حوله آوردم... دارم میآیم تو...»
بهرام وسطِ ابهام بخارآلود حمام، همچنان در وان غوطهور است و آنچه از شانه و گردن و بازوهاش پیداست_ جابهجا_ با گیسوانِ خیس بلندش و کفصابون صورتی پوشیده شده و منهای خط ملایمِ تهریش روی چانه، به یک مِرمید[217]خفته میماند بر بستر یک صدف بزرگ دریایی... چه بامزه!...
اگر بخواهد کمکش کند، باید حوله را پردهوار، چارطاق برایش بگشاید و خودش پسِ پشتش پنهان شود... و بکوشد تا لحنِ صدایش خیلی جدّی و معمولی باشد...
_«بهرام جان! حالا آن دستگیرۀ آهنی سمتِ چپ را بگیر و خیلی آهسته بلند شو...»
بعد حولۀ بزرگ را یکدور کامل گرد شانههای او میپیچد... باید بازوهاش را هم حائل تن او کند تا بتواند قدم از قدم بردارد... انگاری بغلش کرده باشد... ولی اینطوری که بهرام از چانه تا پیشانی سرخ شده خیلی توأمان گناهکارانه و بیگناه مینماید... شاید از گرمای بخارات آب است... هرچند آن سر پایین انداختنش جوری است که انگاری خجالت کشیده... احساسی به آدم میدهد که لابد باید یک چیزی بشود... یک چیزهای خیلی ناجوری هم!... و برای یک لحظه یک اتّفاقی در دلش میافتد... ناچار برای مدیریت اوضاع به خنده میزند... هر چند میداند بهرام خواهد رنجید...
همهچیز آن شب به یک شوخیِ بیرحمانه میماند...
بیمارِ مقیمِ ناخوانده وسط اتاق خوابش...
دردِ دلهای او دربارۀ عشق از دست رفته و بعد اعترافاتِ عاشقانۀ ناگهانیاش...
"حالا چکار باید کرد... وقتی داری قاشقِ عدسی را میبری داخل دهانش و او بیهوا دستت را میبوسد؟"
میکائیل در پاسخ خیلی آرام و با ملاحظه بالای گونهاش را بوسیده است...
"ملغمۀ تناقضات است مطابقِ معمول... با چشمانی اشکبار ابراز علاقه میکند... همچنان وقتی ببوسیش از شرم برافروخته میشود... وقتِ خواب هم التماس که پیشش بمانی..."
میکائیل میان آونگِ عقل و دل در نوسان است و هی با خودش کلنجار میرود که چیزی را جدّی نگیرد... چند دقیقهای هم الکی جلوی قفسۀ کتابهاش میایستد و چانه میخاراند که یعنی مثلاً دارد تصمیم میگیرد که چی بخوانند... ولی در نهایت مطلقاً الله بختکی "عشقهای خندهدار" میلان کوندرا دمِ دستش میرسد و میرود کنار بهرام که پوشیده در لباسخوابِ پشمی قرضی زیرِ دولایه پتو خوابیده، به حالتِ لمیده درازمیکشد... روی لحاف و روانداز... با همان پیراهن و شلوار عادیِ روزانهاش... و به خودش تأکید میکند که همهچیز هنوز تحت کنترل است... پس با انگشت اشاره به کتاب تفألی میزند و شروع می کند به خواندن قصّۀ "بازیِ ماشینسواریِ مجانی"[218]...
لابد مقصّر اصلیِ مابقیِ قضایا هم، کسی نیست مگر همین میلان کوندرا...
که خیلی ساده وسواسِ فکریِ شخصیت داستانش را دربارۀ دوگانگیِ کاربردیِ جسم و روح توضیح داده است... به خصوص این جمله که راستی فوقالعاده است...
«... او با خود تکرار میکرد که هر انسانی در بدو تولد، یکی از میلیونها کالبد موجود را دریافت میکند، همانطور که میتواند اختصاصاً یکی از میلیونها اتاق واقع در هتلهای عالم را بگیرد...»[219]
آخر مشکل او با بهرام هم دقیقاً همینجا است... که او به این دوگانگی باور ندارد... بهرام با تمام جسمش روح است... و از این جهت هم خیلی هیجانانگیز و مرغوب است و هم مضطرب و رنجور... اگر بخواهی داشته باشیاش یعنی هم جسم و هم روح او را یکجا پذیرفته ای...
و مزاج میکائیل راستی چنین شربتِ غلیظی را برنمیتابد...
_«بیا یک امشبی تن و روان را مجزا کنیم تا بعد ببینیم چه میشود...»
مطمئن نیست بهرام منظورش را بهخوبی فهمیده باشد... چشمهاش نشان میدهد که کمی ترسیده... کاریاش نمیکند که!... فقط خیلی خیلی ملایم به او نشان میدهد چه بهشتِ زودگذر ناپایداری در همین غرفههای موقّت استیجاری هست...
بعد لایه لایه حجابها را کنار میزند تا دستش برسد به آن یکی از میلیونها مسکن ممکن و گوشهگوشهاش را کشف کند...
مثلِ یک شوخی[220]که زیادی شورش دربیاید... میتوانند به آن بخندند و بعد فراموشش کنند[221]...
.............
...............
فقط در حد چند دقیقه تماس سطحی بود ولی اتفّاقاً نتیجه خیلی خوب از کار درآمد... حیرتآور...
لبهای شیرین...
و آن عضلاتِ معصومانه صاف و لاغر، و در تجربه فشرده و سفت، مثلِ سیبترش...
مگر میشود به این سادگیها فراموشش کرد...
.........
........
آخ که الان باز وقتِ جماعت است و... !
تق...! تق!... تق!...
تق...! تق!... تق!...
تق! تق! تق!
حالا این هیولای بَربَر[222]آمده و نُه بار میکوبد پشتِ در...
و بهرام یواشیواش همینطور که کمرنگتر میشود، زیرِ گوشش ریز ریز به نجوا میخواند...
" امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم …
و فردا بیشتر از امروز!... و این ضعف من نیست قدرت توست!...
و آغوشت...
اندک جایی برای زیستن...
اندک جایی برای مردن...
و گریز از شهر...
که با هزار انگشت...
به وقاحت... پاکی آسمان را متهم میکند... "[223]
....
شبِ دوّم هم بهرام آمد... احتمالاً یک دقایقی مابینِ همان سهساعت طلایی میان ماتینز[224]و لاوْدْزْ[225]...
ایندفعه بهرام با همۀ آن جزئیات مخصوصش ظهور کرد...
چشمهای آبدارِ گناهآلودِ بیگناه و آن پیراهنِ سفید نازکِ سوزندوزیشده و دو نَم و هوسناک که خیلی بهش افتخار میکرد و روزهای خاصی میپوشیدش که بیاید بایستد زیر بارانِ آهستۀ آلاچیق... و پارچۀ بیشرم شفافتر شود از رطوبتِ شبنمِ نوشینِ شهدآلودِ گلبرگها و بچسبد به پوست سردِ هموارش...
بعد میشد آرامآرام دست برد بهجستنِ گنجهای زیرجُلیِ ارجمند...
لابهلای آن کهرباییهای پیدرپی... پلهپله... تا اوج و حضیضِ لقای آن لطافت دلخواه...
هر چند در زلزالِ قیامت آن ابّهت یخ زده که از سرما بلرزی، خیلی امیدی نداشت که بشود...
ولی بعد دید که ناغافل، زیر سایۀ گرم آلاچیق اردیبهشت نشسته بودند... تو بگو باغ عدن!... لزج و نمناک و چرب و شیرین...
و بهرام زیرِ شاخسارِ رُزِ هزارسالۀ باغِ صومعه، شعرِ حماسی میخواند...
وه که چقدر خوب بود و خواستنی!...
پس این دفعه کاملتر از همیشه اتّفاق افتاد...
یکجوری که دیگر نه نگران بودند و نه عصبانی از همدیگر...
لازم هم نبود ملاحظۀ چیزی را داشته باشد... میشد به همۀ شمعدانهای پایهشیشهای شلیک کرد... و طعمِ کلّ حلاوتهای لونبهلون را زیر دندان گرفت...
قرار نبود کسی دردش بیاید یا برنجد و بزند زیر گریه...
وقت هم زیاد بود برای اختصاص دادن به همان یک نقطۀ خیلی روشن و خوشخوار...
سپیدیِ مطبوعِ بالای گودی گردنش...
دستانداز مسیر معاشقه...
که آدم را بدجور گیر میاندازد در هر دفعه عبور و مروری...
انحنایی گمراهکننده...
وقتی دستهات کمی آنسویتر در جستوجوی دیگر نواحیِ حسّاس و حیاتبخشِ جغرافیای تن او باشد...
و او ژرف و پیدرپی با نوایی آهگونه تنفس کند... و از فرطِ اشتیاقی شرمآلوده سرخ شود...
و تو باید به او اطمینان بدهی که کارش خیلی درست است...
توی گوشش ورد بخوانی...
Du bist bezaubernd, meine süße Liebe![226]
دمادمی شگرف... شناور در گلبرگ و شبنم و عطر... تا ژرفای رهاییِ محض!...
..............
این دفعه در کمالِ شگفتی، پیش از دقّالباب ابلیس بیدار میشود...
برای اوّلین بار ضرورت دارد احوالش را بنویسد... روی هر کاغذی که دم دستش باشد... پشت اوراقِ کهنۀ همین کتاب نفیسِ توماس کمپیس[227]مینویسد که به لسانِ اصل لاتین است... و به خط خرچنگ-قورباغۀ فارسی!...
«پیش از آن که شیطان در بزند از خواب میپرم...
چشمهام همچنان اشکآلود است... مثل خود بهرام!...
انگاری خیلی در خواب هم گریه کرده باشم... بالش و شمدها هنوز خیس است و گرم... از اشک و عرق...
بعد هزار و ششصد سال نوری فاصله از منظومۀ کودکیها... یا عهدِ اعجازآمیزِ مارینا...
ولی حالم خیلی بهتر است!... علیرغم سرمای زمستان و ارتزهرتزوگین و دئوس مئوس و یهوه صبایوت و دار و دستهشان...
حالا ولی خودِ بهرام کجاست؟... این بچّه هنوز یکجایی دورافتاده از کهکشان راه شیری برای خودش میچرخد... یعنی راستی خوشبخت است؟... بی من؟...»
خواهینخواهی حالا دیگر دو عزیز از دست رفته داشت... و انگاری وهمِ شبانۀ این دیگری هم بنا نداشت دست از سرش بردارد...
باید از مارینا اجازه میگرفت که یکشب در میان میزبانِ خیالِ بهرام باشد...
بس که به او نیز احساس نیاز میکرد!...
بیتردید هیچ حقیقتی به روشنیِ آفتابِ چشمهای او نمیشد... نیمخفته و مست و همچنان کمی خجل از آن جلافتها!... و جویبارانِ تنش... تشنه و گرم و کمتلاطم... تابستان زاینده رود... که تن آشنا کنی و بیوحشتی از غرق شدن رها شوی در بستر نرمِ مواجش...
واداده بود که شبها بعد دعای صلیب... با رؤیای شیرین او، به خودشان مشغول باشد... مثل هشتسالگیهای شبانهروزی که تازه داشت اسرارِ رنجها و لذائذِ جسمش را کشف میکرد... تا خوابش ببرد... و از سرما چیزی نفهمد...
حتی بعد در یک سحرگاه هولناک... پیش از نماز نخست... هر دو با هم آمده بودند...
لای تنگنای همان بسترِ زاهدانۀ سرد و سخت... در دو سویش... چپ و راست... محاصره میان خدا و عشق و سکوت...
سانکتا ترینیتاس[228]...
"آنجا ما سه نفر خشنود و شادیم... چیزی نمیگوییم... حتی یک کلمه[229]..."[230]
با هم کامل بودند... و داغ... و تماشایی...
توی اتاقش دیگر نه برف میامد و نه باران... فقط اشک و عرق بود و جویبار حیات... و بعد لابد آب توبه لازم میشد...
و باز وقت نماز نخست میرسید و همسرایی با جماعت و "مزامیر داوود"...
«... پروردگارا، مرا در غضب خود ملامت منما و در خشم خویش عذابم مکن.
ای خداوند بر من رحمت آور، زیرا که ناتوانم؛ ای خداوند مرا شفا ده، زیرا که تمامیِ استخوانهایم لرزانند.
و جان من بهشدّت پریشان است؛ امّا تو ای خداوند تا به کی؟!
ای خداوند! مرا دریاب و جانم را رهایی ده، به رحمت خویش مرا نجات بخش؛
زیرا که در نیستی ذکر تو نمیباشد؛ و در هاویه کیست که تو را حمد گوید؟
از نالۀ خود واماندهام؛ همه شب بستر خود را با گریه میشویم و با اشکها آبیاری میکنم.
چشم من از غصه کاهیده شد و در میان همۀ دشمنانم فرسودهام.
ای همۀ بدکاران از من دور شوید، زیرا خداوند آواز گریۀ مرا شنیده است.
پروردگارم استغاثۀ مرا شنیده است، و دعای مرا اجابت خواهد کرد.
بادا که همۀ دشمنانم سخت شرمسار و پریشان شوند؛ رو برگردانیده ناگاه خجل گردند.[231]
جلال بر پدر و پسر و روحالقدس.
همچنان که در ابتدا بود و اکنون و همیشه.
و جهان ابدی. آمین. ستایش خدایرا[232]![233]»
کشیش این دفعه چقدر پیر و چروکیده و لاغر بود... و مزامیر میخواند...
ولی در عمل و از لحاظ قلبی، ذکر شبانروزیش شده بود همین عبارت!...
" سِده تو دومینه اُسکوئهکو"[234]...
"ولی تو ای خداوند تا به کی؟!"
و هر دفعه که مزمور ششم را میخواند، بهرام باز یکجور بدتری به خوابش میآمد... هر شب بهروشنی، دلپذیرتر و مطلوبتر...
داشت خیلی سختش میشد... خیلی دشوارتر از روزگارِ مارینا...
"آه مارینا!... اگر میدانستی چقدر به مهربانیهات نیاز دارم؟... تو را میخواهم و او را... روی همین بستر مضیق... هر کدام یک طرف... چشم هرتزوگین دور باد!... کور باد!
هر چه به من مهربانی کنید کم است... مهربانی معجزه میکند... حتی امید میرود که آمرزیده شوم... یا دوباره به طرز تازه و اعجازآمیزی عاشق..."
احوالاتش در مجموع، عالیِ عالی بود... طوری که ممکن بود یک روز صبح بزند به سرش و در برابرِ کشیشِ چلپاسهصورت و کاملاً پلاسیدۀ اعترافگیر، مطلقاً تسلیم شود... و مثلاً بگوید:
-«ای پدر مرا ببخش زیرا که گناه کردهام. از آخرین اعتراف من کمتر از بیست و چهار ساعت میگذرد[235]... و دیشب یک شب فوقالعاده را گذراندهام... لابد از خودتان میپرسید؟... شب فوقالعاده؟... وسط این جهنمدره؟!... خدا بهدور!
یکوقت دلتان نخواهد!... ولی داستانش مفصل است... آن آهنگِ مشهور "تو را میخواهم"[236]از گروهِ "سَوِیْجْ گارْدِن"[237]را شنیدهاید؟... نه؟!... خیلی قشنگ است!... مضمونش دربارۀ یک رؤیای عاشقانه است... تازه به ژانرش هم میگویند "سینت پاپ"[238]!... نوعی موسیقی عوامانۀ مدرن... از آنها که حتماً عُقتان میگیرد!... ولی از سمت شمالِشرقی که نگاهش کنی میشود همان "پاپ مقدس"![239]... هههههه!... چقدر لوس و بیشرمانه!... نه؟!...
آخر اخیراً به جای همۀ آن ادعیۀ مقدّس مستطاب که شما عنایت فرمودهاید، مدام همین آهنگِ" آی وانت یو"[240]توی سرم میچرخد و تکرار میشود... سبک آهنگشان هم که گفتم... _چی بود؟.... سینت پاپ[241]... سینت پاپ!... پدر مقدس!..._ او را میخواهم...[242]مثل همان آوازخوانی شدهام که عاشق تصویر خیالی خویش بود... از "نماز سوم"[243]تا "نماز تکمیل"[244]همهاش انتظار میکشم تا وقت آن خوابهای پارهوقتِ سزاوارِ لعنت، برسد و من بتوانم یکبار دیگر او را در عالمِ رؤیا ببینم... فرمودید اصلاً این آهنگ را نشنیدهاید؟... نه؟... پس بگذارید برایتان بخوانم... خواندنش در عمل اصلاً کار سادهای هم نیست... کلّی ریاضت و تمرین میخواهد... منتهی من خیلی در زمینۀ موسیقی استعداد دارم... ایّامی که اصفهان بودم_ تعطیلات تابستان یا سیزدهبهدرها مثلاً _ دستهجمعی میرفتیم گشت و گلک و کوه و صحرا، و علاوه بر بازیِ وسطی و طنابکشی، با بچّهها مسابقههای مسخرهای هم راه میانداختیم... یکیاش این بود که اگر کسی بتواند ترانههای سختِ خارجی را بیتپق بخواند، برنده است... و البته من همیشه برنده میشدم... بعد اجازه میدادند هر کدام از دخترهای گروه را که بخواهم ببوسم... از این بینزاکتیهای ضمن شرطبندی اصلاً خوشم نمیآمد... بهخصوص که همه رنگبهرنگ میشدند و زیرچشمی به هم نگاههای رقابتیِ معنادار میانداختند... از خدا دلشان میخواست، ولی من تظاهر میکردم خیلی خجالت کشیدهام و میگفتم بهجایش برای هر یک شعری عاشقانه میخوانم...
آلمانی میخواندم و چیزی نمیفهمیدند... پس هر چه سرِ زبانم میآمد، میخواندم... گوته[245]... شیلر[246]... هاینه[247]... آنقدر شعر عاشقانه_ به تعداد همۀ دخترها_ هم که بلد نبودم... یادم است یکبار مثلاً برای یکی از خوشگلترینهاشان_ در همان حالی که داشت با لپهای گلانداخته تندتند پلک میزد_ یک شعر بیربط از هاینه خواندم... و او زیر لب با صوتی احساساتی و لرزان گفت که خیلی خوشش آمده و حتی چشمهاش از اشک خیس شد... و آن ابیاتِ فریبنده این بود...
“Im düstern Auge keine Träne,
Sie sitzen am Webstuhl und fletschen die Zähne:
“Deutschland, wir weben dein Leichentuch,
Wir weben hinein den dreifachen Fluch
-Wir weben, wir weben!”[248]
وحشتناک است... نه؟... سوءاستفادۀ من از جهالتِ دوستانم!... در هر حال برنده شدن در مسابقۀ آواز، بازیِ دوسر باخت بود... ولی لااقل آن دخترهای سادهدل را از دستدرازیهای بیمورد پسرهای لوس و لوندِ گروه نجات می دادم...
میدانید؟... _ترانه را میگویم_ در حقیقت اینطوری باید ریز ریز و تندتند خوانده شود... انگار باران ببارد روی فرق سرت... این را هم گفته باشم... من فقط در یک حالت حاضرم همینجوری بیخیال بگذارم باران بریزد روی سرم و خیسم کند... یعنی تنها در حالتی که زیرِ سقفِ آلاچیق باشم و او توی بغلم باشد و ... حالا بماند... آهنگش ولی اینطوری است...
“Any time I need to see your face
I just close my eyes
And I am taken to a place
Where your crystal mind
And magenta feelings
Take up shelter in the base of my spine
Sweet like a chic-a-cherry cola
I don't need to try and explain
I just hold on tight
And if it happens again
I might move so slightly
To the arms and lips and the face
Of the human cannonball
That I need to, I want to
Come stand a little bit closer
Breathe in and get a bit higher
You'll never know what hit you
When I get to you
Ooo, I want you
I don't know if I need you
But, ooo, I'd die to find out
I'm the kind of person
Who endorses a deep commitment
Getting comfy, getting perfect
Is what I live for
But a look and then a smell of perfume
It's like I'm down on the floor
And I don't know what I'm in for
Conversation has a time and a place
In the interaction of a lover and a mate
But the time of talking
Using symbols, using words
Can be likened to a deep sea diver
Who is swimming with a raincoat
Come stand a little bit closer
Breathe in and get a bit higher
You'll never know what hit you
When I get to you
Ooo, I want you
I don't know if I need you
But, ooo, I'd die to find out
So can we find out?”[249]
خوب حس کردید چی میگوید؟... نه؟؟... یعنی واقعاً تا این درجه بیاحساس شدهاید؟... یا فقط_ محضِ هدایت من یا حفاظت از خود_ زهدفروشی میفرمایید؟... حالا شما مختارید... ولی من الان هم که میخوانمش تقریباً بیاختیار میشوم... آخر دیشب هم خیلی ناغافل به سراغم آمد پدر مقدس!... هر چند فقط همان یکی دو دفعه راستی اتفاق افتاد که او خیلی سخاوتمندانه و کاملاً عریان به خوابم بیاید... اخیراً بیشتر خسّت به خرج میدهد... در صورتی که قدیمها در کار و بار عاشقی، خیلی جوانمردانه بخشنده بود... در زندگیاگر از او جان میخواستم نیز، دودستی تقدیمم میکرد... و توی رختخواب هم که..._ نباید بگویم امّا_ از هیچ موهبتی دریغ نمیکرد...
الان این محرومیتها همهاش تقصیر خودم است و خوب میدانم... که حالا او هم چه دلخوریهایی دارد از من... الغرض دیدم دیگر در عوالم بیخبری سراغم نمیآید... خواستم آگاهانه مشغول خیالش شوم... به آن خوبی که نبود... ولی کیفش کفایت داشت به حالم... آخر آدم لازم دارد... بعد سکراتِ مناسکِ ممسکانۀ استغفار، که تنها تفریحِ آدم خواندن نُسَخِ اصلِ چاپ سنگیِ توماس آکوئیناس باشد... لمس کردن آن پوستِ معصومانه صورتی و غرق شدن در عسلِ چشمهاش...
حالا بگذریم... در هر صورت، داستان من و معشوقم، کمابیش شبیه همین ماجرای موسیقی نوازندگانِ "باغ وحشی" است... یک عشق ممنوعی در ملکوت اوهام... دلدارِ این آقای "دارن هِیز"[250] البته یک پسر مطلقاً وهمی بوده انگاری... شاید یک فرشته از باغ بهشت... مال من اما واقعیِ واقعی بود؛ در حقیقت...
اعتراف میکنم پدر روحانی!... من گناه کردهام... عاشق یک پسری شدهام... تو بگو مثل قرص ماه!... توی خوابهات هم ندیدهای... اهل مشرق زمین... چشمهاش مثلِ همین کالیچیسِ[251]لبریز از شراب مقدس که سرِ رف گذاشتهاید... خودش ولی مثلِ چی، عاشق باران است و زیر بارش رگبارهای اردیبهشت دیوانه میشود... و کار دستت میدهد... اول هم مطابق موقعیت بهاری و عطر و آلاچیق فریبش دادم... فکر کنم خود شما هم اگر بودید، همین کارها را میکردید... عطر یاس و پونه و اقاقیا پیچیده بود... همهجا خیس خیس... چوبهای تیرپایه... لباسها... موها و لبهاش... و طبق معمول گریه میکرد... آخر شب تولّد آدم که نباید کسی گریه کند... برایم هدیه هم آورده بود... یک نقاشی خیلی مضحک و عاشقانه از قیافۀ من کشیده بود... انگاری که مثلاً شبیه جواناوّلهای سینمای کلاسیک... کلارک گیبل[252]و گریگوری پک[253]و اینها... نمیدانم شاید هم جیمز دین[254]... همان موقع بود که یکهویی حالیم شد اگر الان بگویم برایم بمیر، نه و نو نمیآورد... لبهاش هم که به شکوفۀ شبنمزدۀ هلو میمانست... غلط نکنم، فقط هجده سالش بود... این شرقیها را هم که میدانید... خیلی کودکچهره و خط برنیاورده و ظریفمریف و اینطورهایند... گفتم که خداینکرده یکوقت دلتان نخواهد!... ببخشید که اینجوری دقیق و با جزئیات توصیفش میکنم!... ارزشش را دارد... وانگهی بهنظرم برای این که عمیقاً از تهِ قلب ببخشیدم، لابد لازم است همۀ زیر و بم شرایط ستونِ فقراتِ سانحه را بسنجید... بخصوص آن قسمتهای تحتانی واقعه را... بیگدار هم که نمیشود به آب زد... خودم هم اصلاً بیگدار به آب نزدم... وقتی واردِ ماجرا شدم، که همۀ شرایط معاشقهای بیدردسر از پیش فراهم بود... ولی من فقط سه دفعه بوسیدمش... همین!... کار را خیلی تمیز درآوردم... بدون دخالت دست... یعنی حتی لمسش هم نکردم... خیلی جوانمردانه... حالا برادرانۀبرادرانه که نبود ولی... خیلی ملاحظات را نگهداشتم... همینطوری غنچهای و دهانبسته جمعوجورش کردم... اینجوری... تصدیق میفرمایید که خود قدیس آنتونیوس کبیر[255]_ علیهالرّحمه، قربانش بروم_ هم اگر بود لااقل یک پیشرفتی میکرد... در صورتی که من بینهایت آرام اقدام کردم و حتّی طفلک_ این دوستم_ را از فرط پرهیزکاری، رنجانیدم... معاینه میدیدم دلش چه میخواست، ولی هلش دادم و از خویشتن دورش کردم...
صحنه را میتوانید تصور کنید؟... خلوتی بهاری... سایهسارِ عشقه و پیچِ اناری و امینالدّوله... رایحۀ انبوه گلبرگها و آوازِ باران... تو باشی و کسی که دیوانهوار عاشقت است و تو هم اتفاقاً بیهوا خیلی خوشت آمده باشد... تا تهِ یکجایی در انتهای مهرههای کمرگاهت... پس حتماً قبول دارید که من مثل یک قدیس رفتار کردم عالیجناب!... تصدیق میفرمایید؟...
تازه از همان اوّلینبار که توی عروسی عشایر با هم رقصیدیم، دربارهاش مقاصد پلید در سر داشتم... یعنی وسط همان پایکوبی دستهجمعی که برگشت و توی صورتم خندید و چشمش برق زد... بازویم را که انداخته بودم زیر آرنجش و به سبک و سیاقِ والسِ بختیاری، سه قدم جلو میرفتیم و دو قدم عقب... و دستمال سرخمان را بالای سر میچرخاندیم... ظاهراً خیلی بهش خوش میگذشت... زیر نظر داشتمش و تازه متوجه شدم چقدر همینطوری الکی خواستنی است... برگشت و نگاهم کرد و سرخ سرخ شد، از بالای پیشانی تا گردن... حتما از صورتم یک چیزهایی خواند... باهوش هم بود آخر... طفلک بهرام!... به خاطر من هر کاری میکرد... باورتان میشود؟؟... هر کاری!...
اوّل فقط گذاشته بودمش در ردیف ابزارآلاتِ انتقام... خبر دارید که... قرار بود تا سر حد انفجار، لجِ والاحضرت شاهزادهخانم را در آورم... شما آخر مادرم را درست نمیشناسید... اگر راستی در جهان، مادرانی با صفتِ باکرۀ مقدّس وجود داشته باشند، دوّمیناش قطعاً خود او است... که بهیقین از همۀ آن "بدکارگان غمگین"[256]من بدش میآمد... پونه و مژده و یاسمن و لیلا و... همه... ولی دربارۀ بهرام... دیوانه میشد اگر میدانست... و اتّفاقاً خودم میخواستم سرِ فرصت، گندش را درآورم...
قرار بود اوّل برای بهرام_ به استعانت از موتیِمنّان_ پذیرش دانشگاه و کمکهزینۀ تحصیلی بگیرم و سر و سامانش دهم، و خودم کرسیِ تدریس دانشگاه بریتیش کلمبیا[257]را بهدست آورم و بعد نقشههای شومم را دربارۀ او عملی سازم... در عالم خیال حتی صحنه را هم چند بار مجسم کرده بودم... که چطور زیرِ چلچراغِ تالارِ نشیمنِ سوت و کورش میایستم و خیلی آهسته میزنم پشتِ شانۀ بهرام_ که مثل همیشه که از شدت اضطراب بهسرفه افتاده است_ و میگویم:
“Eure Gnaden, die Herzogin! Erlauben Sie mir, Ihnen diesen wunderschönen und zarten jungen Mann vorzustellen. Er ist mein Geliebter.”[258]
بعد قیافۀ مادر دیدن داشت!...
چشمهاش دقیقاً اینشکلی میشد!... جوری که دو دقیقۀ تمام از پلکزدن میافتاد تا سرخ شود... بعد عینکش را برمیداشت و غفلتاً میخواست با گوشۀ دستمالگردن تمیزش کند... بهخیال این که یک اشتباهی رخ داده و من مثلاً من نیستم و اشتباهی پسرِ آن دیگر عمویم هستم... ولی بعد منصرف میشد و عینک را برمیگرداند روی دماغِ سربالایش... چون همیشه برای تمیز کردن عینک از مایع مخصوص و دستمال مجیک فایبر[259]خاص خودش استفاده میکند...
دردسرتان ندهم...
در نهایتِ کار، نشد دیگر!... بهقول خانمجانِ بهرام، این انتقامجویی "قسمتمان نبود"... ارتزهرتزوگین و لیلا برنده شدند... ما باختیم و آخرِ قصّه هم، هر کدام افتادیم یک طرفی... حالا مگر به خوابِ شب ببینمش... شما که دلتان پاک است دعا کنید امشب باز بیاید بهخوابم... با همان پیراهنِ نازکِ شیشهای... و چشمهاش خیسِ اشکهای عاشقانه باشد و چانۀ کوچکش بلرزد... آمادۀ آماده برای واگذاریِ محض...
یعنی بهنظرتان او هم این شبها مرا در خواب میبیند؟...
امروز قبل شروعِ نمازِ سوّم، خیلی باادب و جمع و جور نشسته بودم سر جای خودم وسط نمازخانه و فکر میکردم یعنی ممکن است همان مواقعی که من دارم آن فنون مهرورزی خیلی شخصی و خاص را _که میانمان برقرار بود_ پیشِ خودم اجرا میکنم... او نیز احساسم کند؟... مثلا همچنان که ایستاده پشت سهپایۀ نقاشی و سخت مشغول سایهپردازی گلسرخهای پژمردۀ لعنتیِ خانممعلم است... زیرِ گردنش به خارش بیفتد... یا حتی... بیش از اینها... مرا با همۀ وزن و احاطه احساس کند؟... اگر نه... پس چرا برای من اینقدر روشن و واضح و کامل بود؟...
مرا ببخشید پدر!... ولی بهخصوص این وسوسه امروز اصلاً نمیگذاشت روی مفاهیمِ سرود مقدّس تمرکز کنم... وقتی میخواندیم "بیا روحالقدس در ما زندگی کن"[260]... صدای او توی گوشم میپیچید که شعر مولوی میخواند..."بیا بیا دلدارِ من... درآ درآ در کارِ من..."... و بعد تصاویرِ غیر مجاز کار و بار خودمان پیش چشمم مجسم میشد... "و باشد که این عشق در قلبِ ما، با شرارههایش دیگران را نیز به آتش بکشد!"[261]... میتوانید تصور کنید من در آن وضعیت با شنیدن این جملات دیگر به چه حالی در میآمدم... باز بدجور به یاد صحنۀ خیالی دیدارمان با علیاحضرت مادر میافتادم و شعلههای نفرینیِ لجاجت و شکستِ توی چشمهاش... بعد میچرخیدم بهطرف بهرام که داشت میلرزید و تا مفرق سرخ میشد... و مقابل چشمان مادر میبوسیدمش... خلاصه دست به دلم نگذارید پدر روحانی!... که از دست روزگار خون است...»
به محضِ این که صدای آن دقّالبابِ ششگانه و ششدفعه نالۀ منحوسِ ناقوس درآمد، رشتۀ گفتوگوهای خوابآلودش بهناچار برید... ولی احساس کرد شتاب تپش قلب و دم و بازدمش_ که موقع بیدارشدن از خواب یکجور نشاطبخشی زیادتر از همیشه بود_ نرمنرم رو به کاهش گذارده و نفسش آرام گرفته است... خوب حالا!... بهتر!... ولی با این جنبشِ درونسلّولیِ تازه که موذیانه زیرِ پوستش_ همهجا_ خزیده و منتشر میشد، باید چهکار میکرد؟... بلند شد و آن شولای مسخرۀ زبرِ رهبانی را_ که عوضِ روبدوشامبر روی زیرجامههای خشن پشمی میپوشید_ از پشتیِ صندلی برداشت و روی شانه انداخت... شاید بهتر بود زودتر برود به گرمابۀ عمومی صومعه تا زیر دوش شش دقیقهای خودش را کمی گرم کند... و لباس تمیز بپوشد... ولی پیش از هر تصمیمی_ بی که بداند چرا_ بیهدف رفت تا کنج اتاق... رو به پنجره ایستاد... حتی از آن موضع هم میشد شاخههای منجمد و منتظرِ رز دوهزارساله را دید... سایه انداخته بر صلیبهای کوتاه و بلندِ گورستانِ کهنه... و شیروانیهای سفالیِ برفپوش را...
نه! واقعاً دیگر طاقت نداشت که برود مزمور صد و هجدهم را برای بیست و ششمین دفعه بخواند... دورِهمی... راستی حوصلهاش از مناجاتهای گروهیِ رهبانها تنگ آمده بود... کمی بیشتر معطّل ماند... بیشتر از ده دقیقه... تا احساس کرد آوای همسرایان را از نمازخانه میشنود...
« خدایگان خداوند را بهسببِ نعماتش سپاس گویید؛
برای عشقِ استوارش که تا ابد میپاید؛
بگذار اسرائیل بگوید: عشقِ استوار او تا ابد پایدار است؛
بگذار خاندان هارون بگویند: عشقِ استوار او تا ابد پایدار است؛
بگذار خداترسان بگویند: عشقِ استوار او تا ابد پایدار است؛
با همۀ اندوهِ خویش، خداوند را صدا زدم؛
خداوند مرا اجابت کرد و آزادم ساخت؛
خداوند در کنار من است. من وحشتی ندارم.
آدمی با من چه میتواند کرد؟
خداوند پشتیبان من است.
من پیروزمندانه به آنان که از من بیزارند، خواهم نگریست؛
پناهبردن به خدا بهتر از اعتماد به انسان است.
پناهبردن به پروردگار بهتر از اعتماد به شاهان است.
همۀ ملّتها مرا محاصره کردند؛
به نام خداوند پراکندهشان کردم.
...
خداوند قدرت و آواز و فلاحِ من است.
آوای شادی و رهایی در خیمههای نیکوکاران برمیخیزد. دستِ راستِ خداوند با قدرت غالب میشود...
من نخواهم مرد؛ بلکه حیات خواهم یافت و اعمالِ خداوند را بازگو خواهم کرد.
خداوند مرا سخت کیفر داد؛ اما به دست مرگ نسپرد.
دروازههای عدالت را بهروی من گشود؛ تا شکرگزارانه بدان وارد شوم.
این دروازۀ خداوند است. نیکوکاران بدان وارد می شوند.
خداوندا! من تو را سپاس میگویم که دعایم را اجابت نمودی و مرا رهانیدی.
سنگی که معمارانش طرد کردند، همان سرِ زاویه شد.
این اعجاز خداوند ما است.
امروز را خداوند آفریده؛
پس ما در آن خشنود خواهیم بود و شاد خواهیم زیست.
ای خداوند! ما از تو به تمنّا میخواهیم که اینک ما را نجات دهی.
ای خداوند اکنون ما را سعادتمند کن!
مبارک است کسی که به نام خداوند میآید... »[262]
این دفعه انگاری این سرود را اختصاصاً برای او میخواندند... همۀ بر و بچّههای انجمنِ "رستگاری"... متّحدانه و کورال[263]...
انگاری حتی میشنید که آرام آرام آوایی میآید از دوردست... و مدام نزدیکتر میشود... یک ضرباهنگِ شاد خیلی آشنا بهگوشش میرسید... آهنگی که بارها شنیده و حتّی با کوبههاش رقصیده بود... همراه با مارینا... با بچّهها... با همه... دستهجمعی پایکوبی کرده بودند... از اصفهان تا آستراخان... از واغارشاپات[264]تا اشتوتگارت...
و حالا باز جان میداد تا به صدای سازشان برقصد...
"لالا... لالالا... زندگی زنده است هنوز... همیشه زنده... پس این دقیقه به مابقیِ دقایقِ یکساعتِ آینده فکر نکن..."
کمکم دیگر داشت صدای آوازخوانان "اوپوس"[265]را بلندتر میشنید... چوبکهاشان را بر طبل و سنجها میکوفتند... گیتارهای برقی جیغ میکشیدند... تماشاگران هیاهوکنان کف میزدند... همه با هم!...
و دیگر راستی راستی داشت میرقصید... در گاهِ گاهانِ صومعۀ توبهکاران... وقتِ نمازِ نخست...
“Live is life[266]
When we all, give the power
We all give the best
Every minute of an hour
Don’t think about the rest
Then you all get the power
You all get the best
When everyone gives everything
And every song everybody sings
Then it’s life
Live is life
Live is life, when we all feel the power
Live is life, come on stand up and dance
Live is life, when the feeling of the people
Live is life, is the feeling of the band, yeah
Live is life
And you call when it’s over
You call it should last
Every minute of the future
Is a memory of the past
‘Cause we all gave the power
We all gave the best
And everyone gave everything and every song
Everybody sang
Live is life”[267]
..........................................................................................................................................
..............................................................................
میکائیل از مرحلۀ بازیابیِ خاطراتِ غلیظِ مهآلود عبور کرده و باز دارد از زیرِ چشم، ردپای اشک را روی گونۀ چپِ بهرام دنبال میکند... ولی بهرام در این لحظه متوجّه نگاهِ قرینِ آگاهیِ او نمیشود... چون به رنگِ تیرهترِ نوکِ کفشهای خودش خیره مانده است... درست همان نقطه که در تماس با یخِ مذابِ صبحگاهی کمی رطوبت بهخود جذب کرده و تغییرِ رنگمایه داده است...
.......................................
..........
.........
سکوت... سکوت... سکوتِ محض کوهستان در یک روز برفی از ماه فوریه!...
صدای نویسندۀ توی سرم خاموش میشود...
داستانِ راوی به جایی رسیده که نمیشود قدم از قدم برداشت...
و سرم سرساموار گیج میخورد...
باید زودتر سرِ یک سنگی بنشینم و گر نه بیشک خواهم افتاد...
یعنی میکائیل هم افسانهبافیهای خیالپرستانۀ ما دو تا دیوانه _من و مؤلّفِ روایت_ را شنیده است؟...
سر برمیدارم و میبینم که او همچنان یک قدمی جلوترک در کنارم گام برمیدارد و خاشاک را با نوکِ چوبدستی جابهجا میکند و راه میگشاید...
بدتر از همه آن حکایت رستگاری میکائیل در حبس ابد، بیاندازه نفسگیر است...
و آهنگِ صداش اینک_ مثلِ سراسرِ این دو سالِ اخیر_ بینهایت نرم و نوازشگر...
_«بهرام جان! خسته شدی؟... نه! نه!... اینجا ننشین... صخرهسنگها سردند و نمدار... خداینکرده سرما میخوری... بیا تکیه کن به تنۀ این درخت... آهان! خوب شد... این قسمت کاملاً خشک است... عصای من را هم بگیر...»
تنۀ درختِ کهن، درشت و زبر، ولی تنومند و اطمینانبخش و فراگیر است... و دستگیرۀ برنجیِ عصای ماهونِ میکائیل، هنوز امنیتِ گرمای دستهای او را دارد... و خود عصا آنقدر بلند است که وقتی_ به تقلید از او_ انتهای فلزیاش را میانِ قلوهسنگها فشار دهم، میشود کاملاً به آن تکیه کرد...
هنوز حیرانِ قصۀ آن رقصِ شکستِ پیروزمندانۀ زوربا[268]وارِ اویم... و در ادامۀ نوای طبلها و هیاهوهایی که تدریجاً محو میگردد، آوازِ ادامهدار و عجیب پرندهای ناشناس به گوش میرسد...
میکائیل که اول در فاصلۀ سه قدمیِ من متوقّف مانده، نزدیکتر میآید... خیلی محتاطانه و آهسته، بی آنکه صدایی از سایشِ کفشهاش با خاکِ یخزده برخیزد... بعد در زاویهای نیمبسته زیر سایۀ درخت و تقریباً روبهرویم میایستد... _ انگار زیرِ سایبانِ گلبارانِ آلاچیق_... هر چند شالگردن را تا روی بینی بالا کشیدهام... انگاری حس میکنم که عطرِ او با رایحۀ کاج میآمیزد و گرمای نفسش با برودتِ ملایم و نوازشگرِ نسیم... بعد سبابۀ دستِ راستش را ابتدا روی شانۀ من میگذارد، و بعد _به نشانۀ سکوت_ روی لبانِ خویش... و با جهتِ نگاه و همان انگشتِ جادوگر، خیلی آرام و نامحسوس به بالای سرمان و انگاری سرشاخۀ خشکیدۀ کاجِ سیاه اشاره میکند و با صدایی نرم و رو به نشیب، نجواگونه زیرِ گوشم میگوید:
-«... میشنوی بهرام؟... »
شاید محضِ تأکید بیشتر بر بیحرکت ماندن و سکوت است که آهسته بازوی راستم را هم میگیرد... و کف دست دیگرش را با حالتیِ که گویی برای تقویتِ صدا، پشت یک گوشش میگذارد...
-«خوب گوش کن... ممکن است اوّل بهنظر برسد آوازِ یک سهرۀ معمولی است... مثلاً یک لیناریا کانابینا[269]... ولی خیلی بیش از اینها است در حقیقت... این آواز یک چکاوکِ آسمانیِ اوراسیایی[270]است... یک آلائودا آرْوِنْسیس[271]... پرندۀ نادری است... میشنوی چه آواز بینظیری دارد؟؟!... حضورِ ناگهانیاش در این فصلِ سال وسطِ شوارتزوایت[272]چیزی در حدّ معجزه است... ظاهراً به پیشوازمان آمده تا ورود تو را به قلمروِ ارواحِ ابدیِ جنگلِ سیاه خوشآمد بگوید... »
حضور نامنتظرش بر قلۀ بلندترین شاخساران کاج ابدی پیر، برایم چه مغتنم است!... حتی اگر همین یکبار باشد... به خصوص که فردایی نیز در پیش رو نباشد...
[1]The fountains mingle with the river,
And the rivers with the ocean;
The winds of heaven mix forever
With a sweet emotion;
Nothing in the world is single;
All things by a law divine
In another's being mingle-
Why not I with thine?
See, the mountains kiss high heaven,
And the waves clasp one another;
No sister flower could be forgiven
If it disdained its brother;
And the sunlight clasps the earth,
And the moonbeams kiss the sea; -
What are all these kissings worth,
If thou kiss not me? (Percy Bysshe Shelley)
[2] عنوان رمان مشهور امیلی برونته
[3] Panikattaken حملات ترس
[4]Ohnmachtبیهوشی
[5] غزلیات شمس (مولوی)
[6] آمدهام که تا بهخود گوشکشان کشانمت/ بیدل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت (مولانا)
[7]Echium amoenumنام لاتینی برای گلگاوزبان ایرانی
[8]Valeriana officinalisسنبلالطیب
[9]Konversionsstörungاختلال تبدیلی: عوارضی جسمانی با منشأ عصبی- روانی. ظاهراً قدیمتر به آنها اختلالات هیستریک میگفتند. علائمی نظیر لرزش و غش و فلج موقت و...
[10]intim werdenصمیمی شدن
[11]Georg Wilhelm Friedrich Hegel (1770 –1831)فیلسوف بزرگ ایدئالیست آلمانی
[12] رابطۀ دو شریک میبایست مبتنی بر احترام باشد.
[13] Partner
[14] حالم از تو به هم میخوره عوضی! حرومزادۀ کوچولو!... لعنتی!!
[15] ترجمۀ آلمانی از یک بیت شعر از شاعر فرانسوی روزموند جرالد (1871-1953) که بدان سبب مشهور شد که در سال 1907 جواهرسازی در لیون این بیت را باکمی تغییر بر روی مدالیونی حک کرد. معنای آن: و مانند هر روز بیشتر دوستت دارم. امروز بیشتر از دیروز و خیلی کمتر از فردا.
[16] cupido
[17] ارجاع به "شبی که لعنت از مهتاب میبارید"... شعر کتیبه اخوان ثالث
[18]Schwarzwaldجنگل سیاه
[19]Ushankaنوعی کلاهِ روسی که اغلب از پوست حیوانات ساخته میشود
[20]Chinchilla/ Clinlilla lanigerاز ردۀ پستانداران جوندۀ بومی امریکای جنوبی که پوستی بسیار گرانقیمت دارد
[21]Der Wanderer über dem Nebelmeerسرگردان بر فراز دریای مه
[22]Caspar David Friedrichنقاش رمانتیک آلمانی قرن هجده و نوزده میلادی
[23]Zarathustraزرتشت نیچه
[24] اشاره به متن "چنین گفت زرتشت" دارد...
[25] قندِ آمیخته با گل نه علاج دل ما است/ بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند (حافظ)
[26]Hey, pass auf!آهای مراقب باش!
[27] حالا هر کسی میخواهد در کارهای من دخالت کند.
[28] دماغ فرو بردن همان تعبیر آلمانی و انگلیسی از فضولی کردن و دخالت در کار دیگری است...
[29] خوشمزه و دلچسب
[30]Schwarzwald
[31] مقصود سبک انگلیسی قرن نوزدهمی مبلمان است
[32] Բարեւ, Ինչպես են գործերըسلام، چه حال چه خبر؟...
[33]kleiner schatz= small treasure
[34]großartig gemacht!=great job
[35] نام داستان کوتاهی از بهرام صادقی هم هست
[36]mein armes Ding= my poor thing
[37] حافظ
[38] لازاروس از شخصیتهای عهد جدید کتاب مقدس است که معجزۀ احیای مسیح مرتبط با قصۀ او است...
[39] April چهارمین ماه سال میلادی
[40]Erzherzogin آرشیدوشس به آلمانی
[41] Magister Artiumکارشناسی ارشد هنری
[42]Ach mein Schatz!ای وای عزیز دلم!...
[43]Labyrinthهزارتو، ماز
[44] Μῑνώταυρος= Minotaurمینوتار هیولای افسانهای که در هزارتوی کاخ کنوسوس شاه مینوس بود و از گوشت و خون جوانان تغذیه میکرد.
[45] Προμηθεύς=Prometheusپرومته یا پرومتئوس در اساطیر یونان خدای آتش و یکی از تایتانها که خلاف عهد با زئوس آتش را به آدمیان داد و به جزای آن در کوه قفقاز زنجیر شد.
[46] Hastatiدر سپاه روم سربازان پیشرو و جوانتر و بیتجربهتری بودند که در خط مقدم مبارزه میکردند
[47] شتر بیصاحب را گویند و نیز شخص گمشده
[48] اشاره به کتاب "آخرین وسوسۀ مسیح" اثر "نیکوس کازانتزاکیس"
[49] کار تمام شد... وظیفه به انجام رسید...
[50] و مانند آن بود که گفته باشد... همهچیز آغاز شده است...
[51] کلمۀ لاتینی، اصطلاحاً به معنی استغفار و کوشش برای دریافت بخشش خداوند است در آیین کلیسای کاتولیک به وسیلۀ دعا خواندن و اعتراف و توبه و پرداخت کفاره و... انجام میشده است.
[52] Pateمقصود پدر تعمیدی میکائیل همان زاینه امیننس عالیجناب کاردینال است
[53] "بفرستیدش به یک صومعه"
[54] در یک صومعۀ لعنتی!... محض رضای خدا!... عالیجناب!...
[55]Margandomکلیسای جامع خیالی با الهام از نام ماریندوم در هیلدسهایم
[56]Senzheimنام شهری خیالی در شمال آلمان با الهام از هیلدسهایم
[57] Seine Eminenzعالیجناب= عنوانی رسمی جهت خطاب کردن یک کاردینال، مقصود میکائیل همان پدر تعمیدیاش است
[58]Indulgentiaاستغفار کاتولیکی
[59]Ihre Majestät علیاحضرت (مقصود میکائیل مادرش است)
[60] اسم فیلم مشهور کارگردان ایرانی سعید روستایی
[61]Schloss schattenburgاسم یک قصر خیالی در اشتوتگارت مثلا!
[62]Peregrinatio زیارت
[63] منظور کنیسهالقیامه یا مقبرۀ مسیح است از مهمترین زیارتگاههای مسیحی
[64] دیر سنت کاترین در مصر و در پای کوه سینا واقع است و ظاهراً در قرن پنجم میلادی به فرمان امپراطور ژوستینین بنا شده. مشهور است که نسخههایی از کهنترین نوشتارهای مسیحی بر روی پرشمن (پوست گوسفند) در کتابخانۀ کهن این صومعه نگهداری میشود.
[65] به زبان ارمنی یعنی "رستگاری" و نام انجمن اخوت و دارودستۀ میکائیل Փրկության
[66]Եղբայրությունاخوت یا برادری
[67] کوه آتوس واقع در جزیرهای در شمال یونان از مقدسترین اماکن کلیسای اورتودکس شرق است و چندین صومعۀ مهم آنجا واقع است و از هزار سال پیش ورود زنان در این اماکن ممنوع بوده است.
[68] Λαύρα=Lavra در سنّت کلیسای اورتدوکس شرقی نوعی صومعه است که از مجموعه حجرههایی جهت گوشهنشینی رهبانها تشکیل شده؛ این نام توسط برخی از جوامع کاتولیک هم استفاده میشود.
[69]Saint Athanasius the Athoniteراهب بیزانسی قرن یازدهم میلادی بنیانگزار جماعتِ رهبانی کوه آتوس
[70] اشاره به عنوان کتابی است با همین نام و کمی تفاوت 0هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانم راضی شوم آن کلمه را بنویسم ولی مقصود همانست)...
[71] من قبلاً به شما هشداردادم که دوباره شروع نکنید! اصلاً حوصلۀ گوشدادن به چنین مزخرفاتی را ندارم.
[72]Leopold
[73]Institut Le Roseyیک مدرسه شبانهروزی اشرافی و معروف در سوئیس
[74] Perserkatzeگربۀ ایرانی
[75] Oros Athos کوه آتوس
[76] Melancholisch= melancholic ماخولیایی، سودازده
[77] Deutschlandآلمان
[79] یک احساس لطیف عاشقانه!
[80] Partnerschaftشراکت
[81] تو عزیز دلمی!... عشق من روز به روز بیشتر میشود... (البته میکائیل اینجا جملۀ بهرام را دقیق بهخاطر نمیآورد)..
[82]Barbarenبربرها، وحشیها...
[83]Confessio آیین اعتراف به گناهان جهت دریافت آمرزش در کلیسای کاتولیک
[84]Quadragesima چلّۀ روزهداری مسیحی مشتمل بر پرهیز از فراوردههای گوشتی و لبنی و تخم مرغ و میوه...
[85] سنتاً در آیین کلیسای کاتولیک، هفت نماز در ساعاتِ روز و یک نماز در شب هست؛ اوقات این نمازها سه ساعت با هم فاصله دارد. نماز ستایش یا تسبیح (Lauds) در ساعت سه بامداد، نماز نخست (Prime) ساعت شش صبح، نماز سوّم یا Terce در ساعت نُه صبح، نماز Sext در ساعت دوازده ظهر، نماز None در ساعت سه عصر، نماز مغربVespers ساعت شش عصر، نماز تکمیل Compline قبل از خواب و نماز سحر Matins در نیمهشب.
[86]نماز پیش از خواب در ساعت 9 شب
[88]Phalaenopsis
[89]Summa Theologicaمختصری دربارۀ الهیات اثر توماس آکوئیناس متأله و قدیس مسیحی قرن سیزدهم میلادی
[90]Divine Comedy by Dante Alighieri, 1321
[91] De civitate Dei contra paganosby Aurelius Augustinus Hipponensis کتابی اثر سنت اوگوستین قدیس مسیحی قرن پنجم میلادی دربارۀ فلسفۀ مسیحیت، این کتاب پس از سقوط امپراتوری مسیحی روم (در حملۀ گوتها) نوشته شده و بیان میکند که علیرغم سقوط شهر رُم، شهر خدا همچنان باقی است. در آن زمان برخی معتقد بودند که گرویدن به آیینِ مسیحی دلیل اصلی سقوط امپراتوری روم غربی یوده است.
[93] Terceنماز سوّم ساعت 9 صبح
[94] Confessionale در زبان لاتین به اتاقکی میگویند که سنتاً شخص اعتراف کننده و کشیش داخلش مینشینند و حائل یا پردهای میان آن دو هست.
[95] Confiteor"من اعتراف میکنم" دو کلمۀ آغازین و مسامحتاً عنوانِ دعایی است که موقع استغفار در آغاز مراسمِ عشای ربّانی میخوانند.
[96] Confiteor Deo omnipotenti, beatae Mariae semper Virgini, beato Michaeli Archangelo, beato Joanni Baptistae, sanctis Apostolis Petro et Paulo, omnibus Sanctis, et vobis, fratres (et tibi pater), quia peccavi nimis cogitatione, verbo et opere: mea culpa, [strike breast] mea culpa, [strike breast] mea maxima culpa [strike breast]. Ideo precor beatam Mariam semper Virginem, beatum Michaelem Archangelum, beatum Joannem Baptistam, sanctos Apostolos Petrum et Paulum, omnes Sanctos, [et vos, fratres (et te, pater)] orare pro me ad Dominum Deum nostrum. Amen.
[97]Mariam semper Virginemمریم همیشه باکره
[98]mea culpaگناه من
[99]mea culpa, mea culpa,mea maxima culpa.گناهان من، گناهان من، گناهان بزرگ من!
[100] صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام/ نا تمامان جهان را بکند کار تمام (قاسم انوار)
[101] اسامیِ همان کبابهای ارمنی
[102]Succubus در روایت عامّه روح یا جنّ مؤنثی که بهصورتی اغواگر در خواب بر مردان ظاهر میشود.
[103] Dezember دسامبر
[104] Quo redibo, Domine, si non ad te?
Misericordia tua infinita est, sed ego dignus sum?
Adiuva me, ut tenebras peccatorum evadam et lucem tuam inveniam
[105] به نام پدر، پسر و روحالقُدُس تو را از گناهان پاک میکنم.
[106] Muttiمامان
[107] “Deus meus!”خدای من
[108] Deus meus, ex toto corde poenitet me omnium meorum peccatorum, eaque detestor, quia peccando, non solum poenas a Te iuste statutas promeritus sum, sed praesertim quia offendi Te, summum bonum, ac dignum qui super omnia diligaris. Ideo firmiter propono, adiuvante gratia Tua, de cetero me non peccaturum peccandique occasiones proximas fugiturum. Amen.
[109]Deus meusخدای من
[110] کُنترباس به فرانسوی: contrebasse بزرگترین و بمترین ساز زهی آرشهای ارکستر است که یا به وسیلهٔ آرشه، یا از طریق زخمه زدن نواخته میشود. امروزه این ساز در موسیقی کلاسیک غربی در دستهٔ سازهای زهی نقش مهمی را در ارکستر ایفا میکند.
[111] حسنا؛ حمد و ثنا، درود (ما را خلاصی ده)
[112] Vere dignum et justum est, æquum et salutáre, nos tibi semper, et ubíque grátias ágere: Dómine sancte, Pater omnípotens, ætérne Deus: Qui cum unigénito Fílio tuo, et Spíritu Sancto, unus es Deus, unus es Dóminus: non in uníus singularitáte persónæ, sed in uníus Trinitáte substántiæ. Quod enim de tua glória, revelánte te, crédimus, hoc de Fílio tuo, hoc de Spíritu Sancto, sine differéntia discretiónis sentímus. Ut in confessióne veræ sempiternæque Deitátis, et in persónis propríetas, et in esséntia ùnitas, et in majestáte adorétur æquálitas. Quam laudant Angeli atque Archángeli, Chérubim quoque ac Séraphim: qui non cessant clamáre quotídie, una voce dicéntes.Sanctus, Sanctus, Sanctus, Dóminus Deus Sábaoth. Pleni sunt cæli et terra glória tua. Hosánna in excélsis. + Benedíctus qui venit in nómine Dómini. Hosánna in excélsis.
[113] هوشیعانا کلمهای آرامی است به معنای"ما را نجات ده" و در زبان عبری برای حمد و ثنای خداوند به کار می رود؛ صورت متأخرش حسنا است. در کتب مقدس آمده مردم به هنگام ورود مسیح به اورشلیم این را بر او میخواندند. حسنا بر پسر داوود! به نوعی درود گفتن نیز هست. میکائیل با معنای این عبارت شوخی میکند...
[114]Introíbo ad altáre Dei. Ad Deum qui lætíficat juventútem meam.
[115] دعای پای صلیب؛ مزمور چهل و دوم
[116]Erotisch= erotic
[117] Sanctus, Sanctus, Sanctus, Dóminus Deus Sábaoth.قدّوس، قدّوس، قدّوس، خداوند خدای صبایوت...
[118] اینجا یعنی همان سپاس خدای را
[119]Decembrisدسامبر
[120] Hóstiam + puram, hóstiam + sanctam, hóstiam +immaculátem, Panem + sanctum vitæ ætérnæ, et Cálicem +salútis perpétuæ.
[121] یک قربانی که پاک است. یک قربانی که مقدّس است. یک قربانی که بدون داغ است. نان مقدس از زندگی ابدی؛ و جام رستگاریِ جاوید.
[123] مقصود گوشت خوک نمکسود است که در آلمان کاربرد بسیار دارد.
[124] دعای "پدر آسمانی" مشهورترین دعای مسیحی، منقول از زبان عیسیمسیح در انجیل متی و لوقا است و ریشه در دعای قدیش یهودیان دارد. در اینجا ترجمۀ معیارِ انجیلی فارسی را آوردهام با حداقلِ تغییرات.
[125] Pater noster, qui es in cælis: Sanctificétur nomen tuum: Advéniat regnum tuum: Fiat volúntas tua, sicut in cælo, et in terra. Panem nostrum quotidiánum da nobis hódie: Et dimítte nobis débita nostra, sicut et nos dismíttimus debitóribus nostris. Et ne nos indúcas in tentatiónem.S. Sed líbera nos a malo.
[126]که اینجا آن را به صومعۀ خیالیِ شهرِ خیالیِ سنتزهایم نسبت دادهام ظاهراً چنین افسانههایی دربارۀ یک بوته گل رز رونده در باغ کلیسای جامع هیلدسهایم وجود دارد
[127] Eucharistiaبه زبان لاتین یعنی همان عشای ربانی یا مراسم قربانی مسیحی
[128] یکشنبه غمانگیز (به انگلیسی: Gloomy Sunday)، که با عنوان آهنگ خودکشی مجارستانی نیز شناخته میشود، توسط پیانیست و آهنگساز مجارستانی رزو سرس (RezsőSeress) ساخته و در سال ۱۹۳۳ منتشر شد. عنوان شعر اصلی، جهان رو به پایان (Vége a világnak) و دربارۀ ناامیدی ناشی از جنگ بود و دعا برای گناهان مردم. شاعر لازلو جاور ترانۀ این آهنگ را با عنوان یکشنبه غمگین (Szomorú vasárnap) سرود، که در آن شخصی میخواهد پس از مرگ معشوق خود به خودکشی دست بزند. پس از آن شعرهای جدیدتری برای این آهنگ منتشر شد و محبوبیت بیشتری نسبت به نسخه اولیه و فراموش شده، کسب کردند. این آهنگ برای اولین بار به انگلیسی در سال ۱۹۳۶ توسط هال کمپ و با اشعار سام لوئیس ضبط شد. ولی در بیشتر مناطق انگلیسیزبان جهان پس از انتشار یک نسخه به خوانندگی بیلی هالیدی در سال ۱۹۴۱ مشهور شد. شعر لوئیس مربوط به خودکشی بود، و شرکت ضبط کننده آن را با عنوان «آهنگ خودکشی مجارستانی» توصیف کرد. در این مورد یک افسانه وجود دارد که ادعا میکند بسیاری از مردم پس از گوش دادن به این آهنگ، اقدام به خودکشی کردهاند. خود رزو سرس اندکی پس از تولد ۶۹ سالگی از پنجره آپارتمانش در بوداپست پایین پرید. فردای مرگ سرس، روزنامه نیویورک تایمز نوشت: روز گذشته رزو سرس سازنده آهنگ مشهور «یکشنبه غمگین» به زندگی خود خاتمه داد. دیروز یکشنبه بود.
[129]Szomorú vasárnap száz fehér virággal
Vártalak kedvesem templomi imával
Álmokat kergető vasárnap délelőtt
Bánatom hintája nélküled visszajött
Azóta szomorú mindig a vasárnap
Könny csak az italom kenyerem a bánat
Szomorú vasárnap
Utolsó vasárnap kedvesem gyere el,
Pap is lesz, koporsó,ravatal, gyászlepel
Akkor is virág vár, virág és koporsó
Virágos fák alatt utam az utolsó
Nyitva lesz szemem, hogy mégegyszer lássalak,
Ne félj a szememtől holtan is imádlak.
Utolsó vasárnap.
[130] تو ای دیو ملعون فریبنده!
[131] "من چقدر خوششانسم!... که با تو ام اینجا..." بخشی از ترانهای به نام "چقدر خوششانسام" از "لی کلیتون"
[132]Überlastاضافهبار
[133] دست برای لمس کردن، چشم برای دیدن
پا برای همگامی، گوش برای شنیدن آوای موسیقی
آه من چقدر خوشبختم!... که اینجا با تو هستم.
گلها برای بوییدن و زنبورعسلهای عزیز،
درختان بلند سبز در سراسرِ مسیر،
بارش بارانِ تماشایی، آه من چقدر خوشبختم!...
یکروز مردی گفت: پسر! آدم که پا ندارد هیچ لذتی ندارد!
او باید بداند که وقتی هیچ ندارد،
باید بگوید من چقدر خوشبختم که اینجا با تو هستم!..
یک ستارۀ درخشان، یک کهکشان؛
.یک برکتِ پاک، یک کارِ مقدس،
سفیدچالهها، سیاهچالهها، آبیِ افسانهای
ابدیت نیز، سه، چهار، پنج،
آه من چقدر خوشبختم!... که اینجا با تو هستم!...
[134] Pontius Pīlātusوالی یهودیه در عصر عیسی (ع) که بنابر نقل اناجیل بر اعدام او حکم داد
[135] ترجمۀ میکائیل برآیندی از متن لاتین و انگلیسی و ترجمههای فارسی مختلف است.
[136]À l'ombre des jeunes filles en fleursبنابر ترجمۀ "مهدی سهابی" در سایۀ دوشیزگان شکوفا، عنوان جلد نخست از مجموعۀ "در جستجوی زمان از دست رفته، اثر مارسل پروست"
[137] Memorareبه لاتین
[138] ترجمۀ دعا از انگلیسی
[139]Weihnachtselfجن کریسمس؛ الف یا وروجک یا جن، در اساطیر آلمانی موجوداتی جادویی و زیبا و شبیه انسان بودند با دو وجه یاریدهنده و اغواگر برای آدمیان؛ این اسطوره به سایر ملل راه یافت و جن کریسمس از صورتهای مدرن امریکایی آن است که مجدداً به فرهنگهای اروپایی راه یافته است...
[140] Lauds
[141] از پیامبران بنیاسرائیل در عهد کوروش هخامنشی بود. او در سرودههای خویش ظهور مسیحا را بشارت داده است.
[142]- رومیان باب یازدهم، ابیات سیوسه تا سیوشش کتاب اشعیاء
[143] به ارمنی پسرعمو
[144]Dominus Deus
[145]John Lennonخواننده و ترانهسرا و عضو اصلی گروه بیتلها
[146]tiger chameleonاز انواع مشهور آفتابپرست و از ردۀ مارمولکها و خزندگان
[147] مولانا
[148]Melancholische orientalistischeشرقگراییِ ماخولیایی
[149] حافظ
[150] مثل شیرینی آلو... از متن یک آهنگ قدیمی گرفته شده که گروه Boney M.در آلبوم Rivers of Babylon در 1978 منتشر کردند. این آهنگ که عنوانش “brown girl in the ring” است، خودش یک ترانۀ کودکانۀ فولکلوریک جامائیکایی بوده است در اصل.
[151] Confessor
[152] Via Dolorosaیا Via Cucis به معنی "راه رنج" یا "راه صلیب"، یک آیین سنتی و معنوی در کلیسای کاتولیک است که برای یادآوری و تأمل در آلام و مرگ عیسی مسیح برگزار میشود. این آیین شامل مرور ۱۴ مرحله (یا ایستگاه) از وقایع روز مصلوب شدن عیسی است، از محکومیت او تا دفن شدنش. هر ایستگاه نمادی از یک بخش از این سفر است.این مراسم معمولاً در دوران روزۀ مقدس (Lent) و بهویژه در جمعۀ نیک (Good Friday) برگزار میشود. اما افراد میتوانند در هر زمان از سال، برای تفکر و دعا، این مسیر را طی کنند. چهارده ایستگاه راه صلیب:1. عیسی به مرگ محکوم میشود.2. عیسی صلیب را بر دوش میگیرد.3. عیسی برای اولین بار زیر صلیب میافتد. 4. عیسی مادرش مریم را ملاقات میکند. 5. شمعون قیروانی به عیسی کمک میکند تا صلیب را حمل کند. 6. ورونیکا صورت عیسی را پاک میکند. ۷. عیسی برای دومین بار میافتد.۸. عیسی به زنان اورشلیم تسلی میدهد.۹. عیسی برای سومین بار میافتد.۱۰. لباسهای عیسی از تنش درآورده میشود.۱۱. عیسی به صلیب میخکوب میشود.۱۲. عیسی بر صلیب میمیرد.۱۳. بدن عیسی از صلیب پایین آورده میشود.۱۴. بدن عیسی در مقبره گذاشته میشود.
[153]Sollemnitas Immaculatae Conceptionis Beatae Mariae Virginisعیدی که در هشتم دسامبر جشن گرفته میشود و یکی از مهمترین روزهای مذهبی برای جماعت کاتولیک است. زیرا به باور ایشان نشاندهندۀ پاکی و عصمت مریم مقدس از لحظۀ لقاح او است.
[154] این دعای رسمی بخشش گناهان در آیین اعتراف کاتولیک است که کشیش پس از شنیدن اعترافاتِ مؤمنان، آن را بر زبان میآورد. در این دعا، کشیش به نمایندگی از خداوند گناهان فرد را میبخشد و او را به مسیر رستگاری و آرامش هدایت میکند. این دعا از نظر معنوی و روحانی، قدمی است در جهت آشتی با خدا و شروع یک زندگی جدید با توبه و اصلاح.
"Deus, Pater misericordiarum, qui per mortem et resurrectionem Filii sui mundum sibi reconciliavit et Spiritum Sanctum effudit in remissionem peccatorum; per ministerium Ecclesiae suae indulgentiam tibi tribuat et pacem, et ego te absolvo a peccatis tuis in nomine Patris et Filii et Spiritus Sancti. Amen."
[155] مقصود میکائیل معنایی است معادل "آره ارواح عمهات!!"...(آره، آره، اینو برای مادربزرگت تعریف کن!)
[156] در فرهنگ آلمانی شخصیتی مشابه چوپان دروغگو وجود دارد که به نام "بارون مونشهاوزن" (Baron Münchhausen) شناخته میشود. این شخصیت بر اساس یک بارون واقعی در قرن هجدهم به نام کارل فریدریش هیِرونیموس فون مونشهاوزن ساخته شده است. او به خاطر تعریف داستانهای اغراقآمیز و دروغین از ماجراجوییهای خود معروف شد. داستانهای بارونمونشهاوزن شامل ماجراهای غیرممکن و اغراقآمیز هستند، مثلاً او ادعا میکرده که با کشیدن موهای خودش از باتلاق نجات پیدا کرده یا با توپ جنگی به ماه سفر کرده است! این قصهها بیشتر جنبه طنز و سرگرمی دارند، اما به نمادی از دروغپردازی خلاقانه تبدیل شدهاند.
[157]Sollemnitas Immaculatae Conceptionis Beatae Mariae Virginisعید لقاح مطهّر مریم مقدّس
[158] Dezemberهمان دسامبر
[159] دعاهایی که در ادامه میآید برخی تخیّلی است و بر مبنای دعاهای واقعی مسیحی برساخته شده مناسب موقعیت داستان
[160] Domine Iesu, judicio hominum tuum non negas. Miserere mei, qui iudicium meum ipse confundo.
[161] Jesuitیسوعی، فرقهای مسیحی کاتولیک که بنیانگزارش ایگناتیوس لویولا قدیس قرن پانزدهم میلادی است
[162] Crucem tuam ferens, libertatem nostram pro nobis portasti. Iesu, mihi da virtutem ferendi.
[163] Veronica, tua acta me docuerunt. Da mihi cor purum ut tuum faciem videre possim.
[164]Heilige Lucia سنت لوسی از شهدای آغازین مسیحیت که برای مسیحیان درون دخمهها آبوغذا میآورد و برای این کار روی سرش شمعی میگذاشت. امروزه مسیحیان در سوئد و ایتالیا روز عید او را در سیزدهم دسامبر جشن میگیرند.
[165] به لهجۀ اصفهانی مثلا: الهی زخم خوره بگیری! الهی بال و پر بزنی! انشاالله تیر غیب بخوری! مارمولک موذی!
[166]Bärchenدر زبان آلمانی برای تحبیب هم بهکار میرود
[167] Sancta Veronicaدر یکی از مراحل راه صلیب، ورونیکای قدیس با پارچه ای صورت خونآلود مسیح را پاک میکند و در معتقدات مسیحی آمده که اثر چهره مسیح روی آن پارچه میماند از سر اعجاز...
[168]Lauds نماز سحر در سنت مسیحی (ستایش)
[169] Ristrettoنام نوعی قهوه قویتر از اسپرسو
[170] Nox áttulit culpæ, cadat,
Ut mane illud últimum,...
بخشی از یک دعای مرتبط با سرودهای ستایش که در وقت سحر میخوانند...
[171] تمنّای روحِ من این بود... که چهرۀ خداوند را ببینم... تمنّای روح من این بود... که در سرای او بیارامم...
[172] حاج مخمّدحسن به لهجۀ اصفهانی
[173] نامی ارمنی و تخیلی برای یک عمارت قدیمی در محلۀ جلفای اصفهان- به معنی سلطنتی
[174] بیا عزیزم (خمرهجان!) پس کجایی؟ ببین چطور این علفهای هرز را از اطراف گلهای محمدی میچینم... و بگو
[175] عزیزم! گوش بده تا برایت بگویم. حضرت عباسی من اخیراً تازه فهمیدم که پرنسس خانم خیلی این گلها را دوست دارند. این خوابهای پریشان هم تعبیر ندارد. اگر در خواب خون ببینی باطلش میکند. پس چرا نمیآیی؟
[176] لعنت!
[177] Rayonnant gothicسبکی بسیار ظریف و مهذب در معماری گوتیک پیشرفته که فرانسویان ابداع کردند و از ویژگیهای آن ظرافت ستونها و کاربرد شیشۀ بیشتر برای جذب نور بیرونی بود.
[178]Adoramus Te, Christe, et benedicimus Tibi.
Quia per sanctam Crucem tuam redemisti mundum.
[179] Epic Fantasyسبکی در ادبیات که ترکیبی از داستانهای حماسی و تخیلاتِ نویسنده در فضایی شبیهِ زندگی عادی است مثل ارباب حلقهها.
[180] وینی پو Winnie-the-Pooh یک خرس عروسکی انساننمای خیالی است که توسط نویسنده انگلیسی "آلن الکساندر میلن" و تصویرگر انگلیسی "ارنست هاوارد شپرد" در نیمه نخست قرن بیستم خلق شده است.
[181] نام یک برند مشهور
[182] معبد نخست
[183] Orkanتندباد به آلمانی
[184] Ecce Crucem Domini!
Fugite partes adversae!
Vicit Leo de tribu Juda,
Radix David! Alleluia!
این دعای کوتاه موسوم است به دعای سنتآنتونی قدیس؛ برای جنگیری و رهایی از وسوسه خوانده میشود در سنت کاتولیک.
[185] شیرینم که آدمو دیوونه میکنه!
[186] Thomas Aquinas (1225–1274)فیلسوف مدرسی
[187] در ادبیات اسلامی به معنای نماز عصر است. اینجا آن را معادلِ "نونز" نماز ساعت سه بعد از ظهر (ساعت نهم) گرفتهام.
[188]Sistine Chapel یک کلیسای کوچک است در اقامتگاه رسمی پاپ در واتیکان و محل اجلاسهای رسمی پاپ است. فضای داخلی آن را میکلآنژ هنرمند بزرگ رنسانس با نقّاشیهایی از روز رستاخیز و داستانهای کتاب مقدس تزئین کرده است. زمان ساخت اینها قرن پانزدهم میلادی است.
[189] اشاره به نقّاشیِ آفرینش آدم اثر میکلآنژ
[190]Sankt Nikolausهمان قدیس هدیه آورنده در شب کریسمس؛ پاپانوئل؛ سانتا کلاوس؛
[191]Aus Fleisch und Blut!= Flesh and bloodزندۀ زنده (از گوشت و خون)
[192] Hairlineخط رویش مو_ به خودم گفتم میکائیل پزشکی خوانده و باید کمی تخصصی به ناحیۀ زخم فکر کند...
[193] Superficial Hemorrhage خونریزی در لایههای سطحی بدن مانند پوست یا مخاط ناشی از خراش و بریدگی که ممکن است به نظر زیاد بیاید ولی خطر جدی حیاتی ندارد.
[194] رنگ خون دل ما را که نهان میداری/ همچنان بر لب لعل تو عیان است که بود (حافظ)
[195] غزل از مولوی است
[196]Himerosدر اساطیر یونان به معنای رغبت، و یکی از خدایان بالدار هفتگانه (اروس) است که الهۀ عشق، آفرودیت را همراهی میکنند.
[197] Pothos نام یکی دیگر از اروسهای هفتگانه
[198]Eros
[199]Cratylusنام یکی از مکالمات افلاطون
[200] حافظ
[201]Erzherzogin Mutterدوشس بزرگ مادر_ علیاحضرت مادر (به طعنه میگوید!)
[202] سورپ به ارمنی یعنی همان قدیس
[203] زمان قدرت است
[204] میکائیل! برای مردانی چون تو فقط زمان اهمیت دارد.
[205] شعری از سمبات بونیاتیان ترجمۀ واهه آرمن (برگرفته از فصلنامۀ پیمان)
[206]Heidelbergاسم شهری در ایالت بادن-وورتنبرگ آلمان
[207]Dunhillنام یک برند قدیمی
[208]Summa Theologica"مدخل الهیات" کتابی است اثر توماس آکویناس فیلسوف و متألّه قرن سیزدهم ایتالیا در باب تاریخ فلسفه کلاسیک
[209] برابر فارسی واژۀ فلسفی ابژه object
[210] Homoeroticism
[211]«Ինչպիսի անպատվություն!»مثلاً معادل "چه جلافتها!"... فکر کنم البته معنای تحتالفظیاش این باشد که "چه بیشرمیهایی!"
[212] در موسیقی سنتی هندوستان، راگا به معنای قالبی ملودیک است که با ترکیب خاصی از نتها و قواعد آوازی، فضایی از حسوحال عاشقانه یا معنوی یا حتی نفسانی را القاء میکند. درمناطقی از هندوستان هر راگا برای زمان خاصی در نظر گرفته میشده است. به نظرم چیزی کمابیش شبیه دستگاهها و مقامات موسیقی ایرانی است.
[213]Klimax= climaxاوج
[214]Miserere= to pityیکی از ادعیۀ توبۀ مسیحی است
[215] ترجمۀ دعای طلب غفران از لاتین و انگلیسی آمده است.
[216]Lazarus of Bethanyایلعاذر یا لازار یا لازاروس از دوستان مسیح که در روز چهارم پس از مرگ به معجزۀ عیسی احیاء شد
[217]Mermaidپری دریایی
[218]The Hitchhiking Game
[219] ترجمه از انگلیسی، بخش دوم همان قصۀ کوندرا با نام بازی هیچهایک
[220] "شوخی" هم نام یکی دیگر از رمانهای کوندرا است...
[221] "کتاب خنده و فراموشی" هم عنوان یکی از رمانهای کوندرا است...
[222] Barbarبه آلمانی اقوام وحشی را گویند
[223] شعر احمد شاملو است
[224]Matinsنماز نیمه شب ساعت دوازده
[225]Laudsنماز سحرگاه ساعت سه بامداد
[226] You are adorable, my sweet love!
[227]Thomas à Kempis _De Imitatione Christi راهب و نویسندۀ آلمانی قرن چهاردهم و پانزدهم میلادی و نویسندۀ کتاب "اقتدا به مسیح"
[228]Sancta Trinitasتثلیث مقدس، نام یک سرود مذهبی نیز هست ساختۀ آنتوان دو فوین موسیقیدان عهد رنسانس
[229]...There we two, content, happy in being together, speaking little, perhaps not a word.
[230] میکائیل بخشی از قطعۀ "یک نگاه گذرا" از "والت ویتمن" را میآورد... اما در شعر اصلی "ویتمن" میگوید "ما دو نفر"...
[231] مزامیر داوود از ترجمۀ لاتین و انگلیسی و ترجمۀ فارسی انتشارات انجمن کلیمیان تهران
[232] این بخش از ترجمۀ انگلیسی است
[233]Alleluiaهللهلویاه
[234] Sed tu Domine usquequo
[235] این دو جمله عباراتی است که بنابر آیین کاتولیک، معمولاً در آغاز فریضۀ اعتراف، نزد کشیش گفته میشود...
[236] I want youنام آهنگی که گروه "باغ وحشی" یا "سویج گاردن" در سال 1996 خواندند
[237] Savage Gardenیا باغ وحشی نام یک گروه پاپ دونفره (ِDuet Pop) بوده است متشکل از دارِن هِیز Darren Haves خواننده و دنیل جونز Daniel Jones خوننده و نوازندۀ گیتار و کیبورد بود که در سال 1993 تأسیس و با چند تکآهنگِ موفق از جمله همین آهنگِ "تو را میخواهم" در 1996 به شهرت دست یافت.
[238]Synth-popنوعی از موسیقی پاپ است که با وسائل الکترونیکی اجرا میشود و به تکنوپاپ هم مشهور است...
[239] میکائیل با جناس کلامی این عبارت بازی میکند... چون سنت پاپ به نوعی_ با املائی دیگر البته saint pope_ به معنای پاپ قدیس هم میشود... شباهت لفظی آن در لهجۀ فرانسه با عبارت پاپ مقدس، میکائیل را فکری کرده است...
[240] I want you
[241]Synth-pop= synthesizer popپاپ ترکیبی مثلاً...
[242] I Want Youظاهرا خواننده و ترانهسرا در مصاحبهای گفته این شعر را برای پسری که یکبار در عالم رؤیا دیده و عاشقش شده سروده است...
[243] ساعت 9 صبح
[244] ساعت 9 شب
[245] Johann Wolfgang von Goethe(1749- 1832)
[246] Johann Christoph Friedrich von Schiller(1759-1805)
[247] Christian Johann Heinrich Heine (1897- 1856)
[248] چشمانِ خشکیدهشان بیقطرهای اشک
مینشینند در کارگاهِ بافندگی و زیر لب میغرند:
"آلمان! ما کفن تو را میبافیم؛
با نفرینهای سهگانه در تاروپودش
میبافیم؛ میبافیم..."
[249] هر وقت به دیدن چهرۀ تو نیازمندم،
فقط چشمهام را میبندم و میروم به جایی که
خیال بلورین تو و احساسات ارغوانی پناه گرفته، تهِ مهرههای کمرم؛ شیرین مثل کولای چیکاچری...
لازم نیست سعی کنم شرحش دهم، فقط محکم میچسبمش و اگر دوباره اتفاق افتد، شاید یک کمی پیش بروم،
تا بازوها و لبها و آن صورت گرد که به آن نیازمندم، و میخواهمش؛
کمی نزدیکتر بیا، کمی عمیقتر و بلندتر نفس بکش؛ وقتی به تو میرسم، اصلاً نمیفهمی به چی خوردهای،
آه من تو را میخواهم، نمیدانم که به تو نیازمندم یا نه، ولی میمیرم که بدانم؛
من از آنهایی هستم که سرسپردۀ کامل میشوند، هدفم در زندگی آسایش مطلق است؛
ولی با یک گوشۀ چشمی یا بوی عطری هم کلهپا میشوم و از هوش میروم؛
البته گفتگو با معشوق هم گاهی خوب است؛ اما رابطه بهواسطۀ کلمات و نمادها؛ مثل شنا کردن ته دریاست وقتی بارانی به تن کرده باشی؛
پس بیا نزدیکتر، عمیقتر نفس بکش؛ تا به تو برسم و تو اصلاً نفهمی چی شد؛
آه که تو را میخواهم!... نمیدانم به تو نیازمندم یا نه، ولی میمیرم که بدانم... پس شاید یکروزی بفهمیم...
[250]Darren Hayesخواننده استرالیایی
[251] Calicisجام مقدس در عشای ربانی
[252]Clark Gableبازیگر امریکایی (1900-1960)
[253]Gregory Peckاز مشهورترین بازیگران دهۀ 1940 تا 1970
[254]James Byron Deanبازیگر امریکایی که فقط پنج سال در صنعت سینما کار کرد و در جوانی سال 1955 در سانحه تصادف کشته شد، اما شهرت بسیار یافت.
[255] Saint Antoniusقدیسی از مقدسین تارک دنیا در عهد آغازین مسیحیت که مشهور بودند به پدران صحرا، او را پدر رهبانیت مسیحی دانستهاند. ماجرای وسوسههای او مشهور است.
[256]Memoria de mis putas tristesبا بدجنسی اشاره میکند به عنوان کتاب "خاطرۀ همۀ روسپیان غمگین من" اثر گابریل گارسیا مارکز
[258] والاحضرت دوشس! اجازه فرمایید این جوان زیبا و ظریف را حضورتان معرفی کنم. او دوستپسر (معشوق) من است.
[259] Magicfiberنام برند نوعی دستمال میکروفایبر
[260] بخشی از دعای دستجمعی نماز "تِرس"
[261] ترجمۀ بخشی دیگر از همان سرود مذهبی... مقصود عشق به تثلیث مقدس است...
[262] بخشهایی از مزامیر داوود. مزمور 118؛ برخی از این آیات را در کلیسای کاتولیک ظاهراً در نماز پرایم (نخست) میخواندهاند...
[263] Choral همان همسرایی و دستهجمعی خواندن
[264] Վաղարշապատولاش آباد؛ از شهرهای ارمنستان
[265] Opusنام یک گروه موسیقی پاپراک اتریشی که آهنگ مشهور "زندگی زنده است" را خواندند در 1984
[266] "زندگی زنده است" نام ترانهای از "اوپوس بند" یک گروه موسیقی پاپ-راک اتریشی است که در سال 1984 اجرا و بسیار مشهور شد.
[267] زندگی زنده است؛ وقتی ما با همۀ نیرومان ظاهر شویم؛ بهترینها را بروز میدهیم؛ در هر لحظه از یکساعت به بقیۀ آن فکر نکن؛ پس همۀ شما قدرت بهدست میآورید؛ بهترینها را بهدست میآورید؛ وقتی هرکس هر چه دارد میدهد؛ و همه با هم یک آهنگ را میخوانند؛ پس زندگی این است؛ زندگی زنده است؛ وقتی همۀ ما احساس قدرت کنیم، زندگی زنده است؛ بیا بایست و برقص؛ زندگی زنده است وقتی مردم با احساس گروه موسیقی همراهی کنند؛ بله! زندگی زنده است. و وقتی آهنگ تمام شد، تو فریاد میزنی که باید ادامه داشته باشد؛ هر لحظه از آینده، خاطرهای از گذشته است. چون همۀ ما با تمام نیرو ظاهر شدیم. و بهترینهامان را وسط گذاشتیم. و هرکس همهچیزش را داد و هر آهنگی که هر کسی خواند این بود... زندگی زنده است!...
[268] زوربا شخصیت اصلی رمانِ "زوربای یونانی" اثر نیکوس کازانتزاکیس است. در برداشت سینمایی 1964 از این داستان، زوربا در انتهای ماجرا و پس از آن که کوششهایش در جهت راهاندازی معدن زغالسنگ شکست خورده به طرزی غیرمنتظره آغاز به رقصی شادمانه و ظاهراً بیدلیل میکند که به نوعی به مضمون "و زندگی همچنان ادامه دارد" نزدیک مینماید...
[269] Linaria cannabinaنوعی پرندۀ کوچک رهگذر از خانوادۀ فنچ که نامش از علاقهاش به دانههای کتان گرفته شده
[271]Alauda arvensis
[272] Schwarzwaldجنگل سیاه
قسمت قبل