بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱۱۹ دقیقه·۱ ماه پیش

گاه بی گاهان- چهل و هشت

گاهِ بی‌گاهان- قسمت چهل‌وهشتم

«... ای یار!... بر من پدیدار شو... پدیدار...

همچنان‌که در آن آخرین بدرودِ خاکستریِ زمستان...

در سکراتِ واپسین نفس‌ها...

با هر چهره‌ای... به هر صورتی...

ستاره‌ای در دوردستِ افلاک...

نسیمی ملایم... نوایی نرم...

مخوف‌ترین خیالِ دهشتناک...

تنها تو را می‌خوانم... اینک...

نمی‌گویم از حقارتِ آنانی

که حقد و حسدِ منحوسشان

جانانم را به دستانِ سردِ نیستی سپرد...

رازهای قلعۀ نُه‌توی نهانیِ مرگ را نمی‌جویم...

هر چند چنگالِ بی‌رحمِ تردید،

بارها قلبم را پاره‌پاره کند...

فقط این است که همچنان می‌سوزم...

می‌خواهم بگویم هنوز دوستت دارم...

تا ابد مال تو هستم...

بر من پدیدار شو!... پدیدار شو!...»[1]

زیرِ طاقِ بلند و تیزه‌دارِ دهلیزهای خاکستریِ کهن، هوای سردی جریان دارد. روشنیِ وهمناکِ آسمانِ بی‌گاهی از پشتِ شیشۀ مات و مه‌آلودِ پنجره‌های شامخ و منقوش پیداست و دمادمِ غروبی مبهم و زمستانی و خسته، میان دلهره‌های سکوت و پیچ‌وتابِ کاربندیِ هشتیِ‌ِ سنگی نفس‌نفس می‌زند...

قلبم به این طرزِ بی‌شرمانه و رنج‌آور، تندتند می‌تپد... درد زیر زانوانم زق‌زق می‌کند، کوله‌پشتی‌ام را گوشه‌ای زمین می‌گذارم، ولی جرأت ندارم بنشینم روی یکی از آن صندلی‌های نفیسِ طرح شرایتونِ[2]کُنج دیوارها که از فرطِ قدمت و انزوا و دست‌نخوردگی به اشیاءِ گنجینۀ موزه‌ها می‌مانند...

برای چندمین دفعه پابه‌پا می‌شوم و فکر می‌کنم احتمالاً تا الان، بانوی بلندقامتِ ژرمنیِ سرخ‌پوش، پشت این درِ بستۀ پیش چشمم، وظیفۀ خود را به انجام رسانیده و ورودِ مرا به حضرتِ عالیجناب اعلام داشته است...

ولی هنوز هم باورم نمی‌شود، فراسوی این چارچوبِ کهنسالِ محکوک_ که راستی چونان تنۀ درختِ بلوطی سنگین و سترگ_ برابرم قد برافراشته، خودِ خودِ میکائیل_ حیّ و حاضر_ به انتظار من نشسته باشد!

... همین‌طوری بهت‌زده و مجذوب و منجمد بر جای مانده‌ام که بانو از اتاق بیرون می‌آید و کنار طاقگانِ ورودی_ در دو قدمی‌ام_ قدری درنگ می‌کند و همان نگاهِ خالی از معنایش را در چشمم می‌دوزد، تا با اشاراتِ آرامِ یک دست و عبارت "بیته اشتاین زی آین"[3]به پیشگاهِ او فراخوانَدَم...

دو سه گام بیشتر نمانده تا مقصد؛ امّا می‌بینم که باز در وضعیتی بی‌اندازه ناسازوار، گیر افتاده‌ام... باید صبر کنم تا این خانمِ نامحرمِ بسیار محترم برود و به‌اندازۀ کافی دور شود... هرگز نمی‌خواهم نخستین لحظاتِ ملاقات من و میکائیل در حضور و یا حتی محدودۀ میدانِ بینایی یا شنوایی او باشد... مباد بتواند_ مثلاً کمابیش مثل آدریانا_ با زیرکیِ زنانه و عجالتاً آلمانی‌اش، از روش ‌و رفتار و نگریستنم، قضاوتی محتوم کند دربارۀ من!... که توی نگاهِ تهی و بی‌هدفش بخوانم... و بیچاره‌تر شوم...

پس برای فروبردنِ چند نفَسِ شکسته و کوتاه و دردناکِ دیگر، می‌ایستم و خود را ناخواسته در دامِ پرسش‌های وسواس‌وارِ ذهنِ همچنان‌ناباورِ خویشتن می‌اندازم...

اصلاً چطور چنین اقبالی به من روی نموده تا قدم بر بارگاهِ قافِ لامکانِ قصر موروثیِ خاندانِ وورتنبرگ بگذارم... در ناکجای آن عالمِ موازیِ ناممکن؟...

که ارواحِ نیاکان سلطنتیِ میکائیل، چونان اربابُ‌الانواعِ المپ تا همیشه بر امتلاءِ خاموشِ ابدی‌اش حکم می‌رانند...

چگونه تا کنون هزاران‌بار لحظه‌به‌لحظه برای وصالِ این سعادتِ معهود، برگزیده شده‌ام؟...

و قطعاً هر یک گامی که برداشته‌ام، نه به ارادۀ آگاهانۀ خودم...

بلکه گویی با مشیتِ همدلانۀ یک دانای کلِّ بخشنده و مهربان بوده است...

انگاری قهرمانِ محوریِ یک داستانِ بلندِ کسالت‌بار و بی‌پایان باشم... محصولِ خیال‌پردازیِ نویسنده‌ای شوریده‌وضع و آشفته‌احوال... و ناخوش‌مزاج...

که خزانۀ پریشانی مملوّ از افسانه‌های پریانِ مللِ مختلف را نیز در سر داشته باشد...

کسی که از کودکی تا کنون در دنیای تخیّلات و اندیشه‌های او، زیر لایه‌ای پنهان از حقایقِ مبتذلِ زندگانیِ روزمره‌اش زیسته باشم‌...

درونِ خاطرِ خیال‌بند و ذهنِ ناخودآگاهِ پُرجوش‌وخروشِ خاموشش...

روی کاغذهای خط‌خطی و دست‌های جوهری‌اش... لابه‌لای دفتر و دواتِ کهنه‌اش...

در سحرگاهانِ اردیبهشتیِ اشتیاق و مهجوری... یا عصرهای خیس و خزانیِ دلشکستگی و تنهایی‌اش...

در التهابِ رخوتناک و خیال‌پرورِ شهریورانِ شومِ دلشکستگی... و روی امتدادِ دراز و بی‌بهرۀ دی ‌و بهمنِ آن حیاتِ سترونِ بیهوده‌اش...

پابه‌پای او پیش آمده‌ام...

با او پیر شده‌ام...

به ارادۀ او زاده‌ام... و به یک اشارۀ نوک قلمش خواهم مرد...

بعد به‌یکبارگی_ راستی_ احساس می‌کنم که می‌بینم، کسی دارد مرا می‌نویسد...

با یک روان‌نویسِ معمولی که جوهری ارغوانی‌رنگ دارد...

پشتِ کاغذهایی چروک‌خورده و زرد که روی دیگرش نسخۀ پیش‌نویسِ یک کار تحقیقیِ دانشگاهی است...

با دستِ راستی استخوانی و کوچک... ظاهراً زنانه!...

دستِ ناشی و لرزانِ یک مصنّفِ احتمالاً تفنّن‌کار... و حداقل در کاروبارِ داستان‌نویسی، غیرحرفه‌ای...

دستِ اویی که مرا در ذهنِ شورآفرین و مأیوسِ خویش آفریده است...

و من تنها می‌توانم در عالمِ اوهامِ او زنده باشم... در جهانِ موازیِ مخلوقش...

یعنی فقط در یکی از پندارهای پریشانِ آرمان‌خواهانۀ یک انسانِ دیگر...

یک زن... با آرزوهایی بزرگ و سراسر مفقود و برباد رفته[4]...

میانسال و میانه‌احوال... شاید چهل‌وچندساله... لاغراندام و خیلی کاهلانه بدلباس... بگویی‌نگویی هنوز قشنگ... _مثل خود من_ معلّم ساده و خسته و تمام‌وقت، در یک آموزشگاهِ شهرستانیِ دورافتاده... فراموش‌شده... کسالت‌آور و دست‌وپاگیر...

... و شاید هم او ‌که آنقدر پای‌دربند و تنهاست...

که برای سال‌ها مرا در دامِ پیچاپیچِ تصوّراتِ بی‌انتهایش بدین‌سو و آن‌سو می‌کشاند...

اویی که شبیهِ خیلی از زن‌ها است...

یعنی یک آدمِ معمولی... که مثلِ هیچکس نیست...

...

پس هم او خدای ما است...

آفریدگار من و میکائیل!...

می‌بینم که هر دو ما در ابهامِ رؤیای‌ مه‌آلود و بکرزاییِ جنونِ مجرّدِ آن سوّم‌شخصِ ناشناخته، بی‌اراده زاده و بالیده‌ایم...

آن‌سوم‌شخص‌زنی که شاید من، فقط نیمۀ آشنای روحِ مردانۀ پنهانی او باشم و میکائیل آن نیمۀ بیگانه‌وشِ دیگرش...

( به‌نظرم کارل گوستاو یونگ[5]بود که می‌گفت هر مردی درونِ روانِ ناآگاهش دو وجه از صورتِ مثالیِ زنانه دارد... پس این امر ممکن است دربارۀ هر زنی نیز، صادق باشد...)

کسی که افسون و مانا و آدریانا و خانم‌معلّم و همۀ آن زنانِ فریبای داستان زندگی‌ام، سایه‌ای از وجوهِ واقعی یا زوایانی نهانی سرگذشتِ او یند...

بعد واقعاً در یک لحظۀ اعجازآمیز به‌وضوح می‌بینمش...

... نشسته پشتِ میز تحریری خیلی نابسامان و شلوغ، در تاریک ‌و روشنیِ یک اتاق مسدودِ اداری... لیوانِ چای نیم‌خورده و پاره‌کاغذهای نصفه‌نیمۀ چرکنویس پیش دستش پراکنده است... چهره‌اش پریده‌رنگ و روسری‌اش ارغوانیِ سیر...

قدری شبیه مادرم است... کمی مثل خانمجانم... اندکی به میکائیل می‌ماند... و خیلی به خودِ من...

و دارد مرا می‌نویسد...

که پشتِ دری ساکت و سنگین، مردّد ایستاده‌ام و... وسواسناک پابه‌پا می‌کنم...

اینک انگاری حتی آهنگِ صداش را می‌شنوم... مثلاً مانندِ آن‌جوری که توی یک فیلمی دیده‌ بودم... در ایّامِ قدیم...

خدایا!... اسمش چی بود؟...

"عجیب‌تر از خیال"؟... "غریب‌تر از یک قصه"؟....[6]

صدایش خیلی به لحنِ مادرکم می‌ماند... ملایم و لطیف... امّا به‌گوشم، کمی خسته است و خش‌دار... و دارد با صراحت و روشنی... خیلی شمرده می‌خواند...

...

"بهرام ورجاوند... آن شهسوارِ شکست‌خوردۀ مسکین... آن از اسب و اصل فرو افتاده... پای تا سر، درد و دلتنگی[7]بر بلندای برفپوش و ابرآلودِ المپِ اساطیر، به منتهای قلّۀ قافِ سیمرغِ خویش رسیده بود...

و داشت پشتِ آن درِ کنده‌کاری‌شدۀ چوبِ‌بلوط با بی‌قراری و تشویش پابه‌پا می‌شد...

دقیق‌تر که نگاهش می‌کردی، به‌وضوح می‌توانستی آن دو انعکاس درشتِ اشک‌مانند را ببینی که در قرنیه‌های خرماییِ مایل به سبزرنگش می‌درخشید... و به طرزِ نگاهش حالت غمگین و معصومانه‌ای داده بود...

طوری که انگاری همیشه یک چیزی شبیهِ خرده‌موجِ حُزن و حسرت، تهِ آبگیرِ آرامِ چشم‌هاش لَم لَم می‌زد...

بگویی‌نگویی قدوقامت یک دوندۀ استقامت را داشت... کمابیش بالابلند بود..._به‌تخمین یک بَهر کمتر از هفت چارک_... و چالاک و باریک‌اندام...

در حدود چهل‌و چهارسالگی هنوز جوان‌نما بود و... مجموعاً بی‌اندازه خوش‌قیافه و دیدنی...

هر چند موهای فندقی‌رنگش در دو سوی شقیقه‌ها به نقره‌ای می‌زد و در حدی کوتاه شده بود که به‌وضوح می‌شد تخمین زد به محض رشد کردن، درست بر بالای پیشانیِ هموار و روشن و بلندش، کمی تاب خواهد خورد... ولی این سفیدیِ مهاجم، هنوز به‌طور محسوسی به موهای ریش کوتاه و مرتّب روی چانه و گونه‌هاش ناخنک نزده بود...

از طرفی، سکناتش نیز حالتی را نشان می‌داد حاکی از شبهه‌ناکی و شوریدگی‌های سالکانه...

مغروقِ حیرتی بی‌انتها... و به طریقی شگفت‌آور و بی‌نظیر، مردی می‌نمود که تا این سن‌وسال هیچ از جذّابیت‌های ظاهری خود، آگاهی ندارد...

بیشتر چهرۀ یک یتیمِ ابدی را داشت... یا یک عاشقِ آشفته‌حالِ افسانه‌های منظومِ سبکِ عراقی را... فرهادِ شیرین و مجنونِ لیلایی که به جامۀ مردمانِ امروز درآمده باشد... شیرین‌مست و خوش‌نفس و مخمورِ صدشبه...

ولی کاپشنِ امروزی و معمولیِ کلاهدارش، اخرایی‌رنگ بود و شلوارِ فِلانل ضخیم‌اش، سیاه... چکمه‌های ساق‌کوتاه سنگینِ خاص سنگ‌نوردی به پا کرده و یک شال‌گردن دستبافِ سبزِ یشمی را دور یقۀ نیم‌تنۀ پشمیِ قهوه‌ای‌رنگش پیچیده و زیر لبه‌های آن فروبرده بود...

طرز آرایش و لباس‌پوشیدنش می‌توانست ذوق‌ و سلیقه‌ای ساده و سلیم ولی ناخودآگاه، لاقیدانه و عاری از وسواس را به نمایش گذارد... و با وجود این، هنوز چهره‌اش حال‌وهوای یک روشنفکرِ منزویِ کتابخانه‌نشین را داشت که از بدِ حادثه از پناهگاهش بیرون شده و به طبیعت‌گردی آمده باشد... طوری که انگاری نور چشمش را بزند... سرما نوک بینی‌اش را به خارش بیندازد... و زانوانش از نفوذ نمِ باران درد بگیرد...

پوست صورتش در حد نگران‌کننده‌ای پریده‌رنگ می‌نمود ...

لب‌هاش که از فرط سرما و خشکیِ هوا ترک خورده بود، همچنان سایۀ نوعی صورتیِ سالمونِ کم‌مایه را منعکس می‌ساخت... و طرحی بی‌اندازه احساساتی داشت... طوری که انگار به دقت نقاشی شده... و دست هنرمندی بارها طرحش را کشیده و تصحیح کرده باشد...

لب‌هایی که به محض کوچکترین جنبش به ارتعاشی ریز و نامحسوس دچار می‌شد... همچنان‌که انگشتان بلند و باریک دست‌هاش...

انگاری همیشه کمی معذّب و مضطرب باشد و یا از چیزی خجالت بکشد...

در عین حال همۀ ظرائفِ روش و رفتارش، یک‌جور پنهان و رمزآمیزِ گربه‌واری، مثل جانور دست‌آموزی گمشده، لرزان و محتاط، در عین‌حال قشنگ و خواستنی می‌نمود...

و در دلِ مشاهده‌گری مهربان، احساسِ همدلیِ حمایت‌گرانه برمی‌انگیخت...

حتی حالا که همین‌طوری بی‌هدف، دو قدمِ کوتاهِ نامطمئن به طرف پنجره برداشت... بعد دوباره ایستاد و دستمال چروکیدۀ توی دستش را آهسته کشید روی پیشانی کاملا خشکش... انگاری بخواهد قطرات عرقی را که نبود پاک کند... بعد با همان پارچۀ پیچازیِ تمیز ولی کهنه، بینی‌ خوش‌ترکیبِ سرمازده‌اش را خارانید... احتمالاً تا نگذارد راستی منجمد شود...

سر آخر هر دو دستش را همراه دستمال فرو برد و فشار داد ته جیب‌هاش...

به‌نظر می‌رسید در برداشتن گام‌های نهایی، دچارِ تردیدی عذاب‌آور شده باشد... شاید از بدایتِ صحنه‌ای که پشتِ آن درِ نیمه‌باز انتظارش را می‌کشید، می‌ترسید... یا برعکس می‌خواست نشئۀ چشمداشتِ چنان اجرای شکوهمندی را هر چه بیشتر، در سراسرِ سلسله اعصابِ خویش احساس کند...

هر حال و نیّتی که داشت، عجالتاً آنقدر صبر کرد تا انعکاس تق‌تقِ پاشنۀ کفش‌های خانمِ پیشکار در انتهای دالانِ پشتِ سَرَش، به‌کلّی محو و خاموش شود...

بعد با کم‌رویی، به‌بیهودگی و خیلی آهسته _جوری که چه‌بسا شنیده هم نشد_ با مفصلِ انگشتِ سبّابه، کوبید پشتِ آن لنگه‌دری که از قبل نصفه‌نیمه گشوده بود... و آرام رو به داخل هُلش داد...

و گذاشت تا موجِ روشنایی، یکباره چونان سیلابی به سویش هجوم آورد...

طوری که بلافاصله اعصابِ بینایی‌اش در تلاش برای تطابق با حجمِ نورانیِ مکانِ جدید، دچارِ انقباضی ناگهانی و دردناک شود...

بعد آژنگی عمیق افتاد میانِ دو ابروی بلندش... بالای آن گودیِ بامزۀ خیلی مشخصی که میان پیشانی فراخ و بینیِ کوچکِ نمکینش داشت...

دقیقاً همانجایی که میکائیل_ بنابر عادتی ارتباطی_ با انگشت شست نوازش می‌کرد... قرن‌های قرن پیشتر از این...

اخم هم بر چهرۀ ملایم و انگاری مهربانِ بهرام، بیشتر حالتی غمبار داشت تا خشمگین و پرخاشگر...

یک‌لحظه بی‌اختیار پلک‌هاش روی هم فشرده شد... بعد بی‌درنگ و بادستپاچگی سرش را تکان داد و با حالتی حاکی از اراده‌ای هوشیارانه چشم‌هاش را_ حتی کمی بیش از شکلِ عادی و درشت‌شان_ گشود تا گوشه‌ای از دیدارِ منظرۀ مقابل را نیز، حتی برای لمحه‌ای از کف ندهد...

صحنۀ روبه‌رو اتاقی بود بزرگ با همان حال‌وهوای گوتیکِ قرونِ‌وسطایی که انتظارش می‌رفت... سقفی بلند داشت و دیوارهای سنگی و پنجره‌های کم‌عرض و مرتفع با طاقگانِ جناغیِ مضاعف و مزیّن و منقوش به آرایه‌های لانه‌زنبوری و حجّاری‌های گل‌سرخی... سخاوتمندانه وسیع، با اثاثیه‌ای به سبکِ نئوکلاسیک، ساده، فاخر و مختصر، که کُنجِ دیوارها چیده شده و بیشترِ فضا را در آسایشِ مبسوط خود، رها کرده بودند...

در برابر دیوارهای قفسه‌بندی شدۀ انباشته از کتاب، تنها یک میز پذیراییِ دوازده‌نفره و صندلی‌هاش، نیم‌دستِ مبل راحتی کنارِ یک بخاری دیواری و یک میزتحریر و ملزوماتش در جوارِ یک ساعتِ ظاهراً عتیقه و پایه‌دار دیده می‌شد...

و در این میان، عالیجناب_ همان مردِ فوق‌العاده‌ای که به محضِ بازشدنِ در، از جای خویش در پشتِ میزتحریر برخاسته بود...

و هیئت و هیبتِ یک قهرمانِ دکاتلونِ المپیک[8]را داشت... یا شاید یک پهلوان اسطوره‌ای از پهنه‌های نبردِ حماسۀ ایلیاد[9]... البته ملبس به جامۀ ساده و نیمه‌رسمیِ اسقفٍ اعظمِ کلیسای کاتولیک جدید... یعنی یک دست کت‌وشلوار سربی‌رنگ و پیراهنِ یاسی خیلی روشن با یقۀ کشیشی سفید... همراه با طرح تبسمّی روی چهرۀ درخشانش که به لبخندِ فوق ستاره‌ای از عالمِ سینما می‌مانست برابر دوربین رسانه‌ها، حینِ گام‌زدن بر فرش قرمز یک جشنواره...

تصویرِ سیمای بسیار باشکوه و زیبایش، ترکیبِ شگرف و نادری بود از رفاه و اشرافیت و قناعت و شکیبایی...

وقتی به محضِ مشاهدۀ میهمان برپای ایستاد و چند گام به استقبالِ او شتافت، در چابکیِ بی‌تکلّفِ رفتارش، سادگی و لطف کودکانه‌ای دیده می‌شد... همۀ آن شکوفاییِ رخشنده، اصیل و پرنشاطی که بر پیشانی‌اش می‌تافت، به شوروحالِ طبیعیِ طفلِ فارغ‌البالی می‌مانست که کمترین عقدۀ حقارتِ درونی و دشواری‌های عادی و مبتذلِ روزمرگی‌های عوام‌النّاس را تجربه نکرده باشد... ولی در نگاهِ چشم‌های_ به آن طرزِ غریب و نایاب_ آبیِ‌ارغوانی‌اش، ژرفای تأمّلی عمیق و همدلانه و نوعی حکمتِ کهنسالِ دردآشنایانه دیده می‌شد...

میکائیلِ روبنیان...

همان حریفِ قدیمی... عشوه‌سازِ پیمان‌شکن افسونکار... خندان و خدنگ...

دو بهر از بهرام بلندبالاتر، هفت‌هشت سالی از او بزرگسال‌تر و_ ازین لحاظ_ حتی از او نیز جوان نماتر بود... و دقیقاً از آن چهره‌هایی داشت که هرگز نمی‌توان از تغییرِ حالاتش، افکار و احساساتی را حدس زد، یا سن‌وسالش را به تخمین دریافت...

از همان چند تارِ موی نقره‌ای، لابه‌لای انبوه موی کوتاهِ یکدست، شبق‌رنگ...

یا پیشانی صاف و گونه‌هایی تقریباً استخوانی و بسیار خوش‌تراش که به حجم رخامینِ مجسمه‌های جاودانیِ گنجینه‌ها می‌مانست...

همچنان‌که او خود نیز انگاری از جماعتِ معدود جاودانگان بود...

در لبخند شگفت‌انگیزِ شنگرفیِ روشنش_ که سایۀ مهربانی و بزرگ‌منشی داشت_ به‌وضوح می‌شد دید که از نگاهِ پرستش‌وار میهمان نسبت به خود_فروتنانه و رازپوشانه_ آگاهی دارد...

شاید همین ملغمۀ نادر و نامقدورِ تواضع و کمال و آگاهی بود که از او تمثالی نمادین و فرابشری و به‌شدّت فریبنده می‌ساخت...

در نهایتِ زیباییِ ظاهر و عُلوِّ مسند و منزلت و مکنت، خیلی حکیمانه، منزّه از مستیِ غرور می‌نمود...

در واقع هنوز می‌توانست مثلِ ایّامِ جوانی، از دیدارِ دوستِ خاصّۀ خاضعِ خویش، معصومانه از اعماقِ جان، احساس شادی کند... و ضمناً حواسش به احوالاتِ همیشه پیچیده و غامض او باشد که اینک_ به‌وضوح و توأمان_ هم به‌وجهی تب‌آلوده و پرتشویش، خشنود می‌نمود و هم قدری آزرده و معذّب... شاید از این که ناگزیر، باز او را به‌نوعی در هیئتِ مردی از آباء کلیسا ملاقات می‌کرد...

البته در چهرۀ اغلب گشاده و مشعشعِ میکائیل نمی‌شد چیزی خواند، ولی دیگر ششدانگِ حواسش را به بهرام داده...

و اراده کرده بود تا دغدغه‌های ریزودرشتِ مشغله‌های معمولِ زندگیِ را به دست فراموشی سپارد...

یعنی همۀ آن حساب‌وکتاب‌های خیریّۀ جدید اِرْتزْهِرْتْزوگین[10]_مادرش_ برای آموزش کودکانِ مهاجرِ غیرقانونیِ افریقای شمالی و خاورمیانه... و هزینۀ طرح‌های حامیانه‌اش برای توانمندسازیِ جوامعِ محروم در برابر بزرگترین همه‌گیری قرن... آن هم درست موقعِ سقوطِ ارزشِ سهامِ ابرصنایعِ خودروسازی آلمان در بازارِ جهانی... و از همه بدتر مأموریتِ مبهمِ ماه آینده‌اش از سوی واتیکان برای سفر به ایالات متّحده، جهت تحقیق و تفحّص دربارۀ رسواییِ اخیرِ فسادِ اخلاقیِ اعضای کلیسای کاتولیک و سوء‌رفتار جنسی با کودکان... (به این‌جا که رسید برای چندمین دفعه با خود اندیشید: آخ! واقعاً این ارواحِ خبیث چه مرگشان است و از جان بچّه‌های مردم چه می‌خواهند؟!)_ یا سایر جزئیات ضروری مثل برنامه‌ریزیِ هدایت طرح‌های تحقیقاتیِ گذشته و آتی و ادارۀ امورِ مرتبط با دانشجویان مستعد و شایستۀ کمک‌هزینه‌های تحصیلی... و همۀ آن مکاتبه‌ها و جلساتِ بی‌پایانی که می‌بایست در کلِّ این موارد انجام شود... (و البته سالی نبود که نوبت به حساب و کتاب بورسیه‌های دانشجویی برسد و دلش همراه با افسوس و خوش‌باد، از آن یارِ جفادیدۀ از دست‌رفته یادی نکند...)

و حالی عجالتاً تصمیم داشت، عوضِ همۀ این‌ جاروجنجال‌های همیشگی و بی‌پایان، به احوالات فعلیِ همان دوستِ قدیمیِ دلشکسته و بازیافته‌اش رسیدگی کند...

زیر لب با خودش زمزمه کرد... ... “Begin again”[11]

البته که بهرام_ لابد، همچنان_ مقداری بدقلقی می‌کرد!... امّا تسلّای غالبِ دردهای او، نمی‌توانست زیاد هم کار سختی باشد!... حدّاقل غیر ممکن که نبود!... وقتی همیشه می‌شد به راحتی فهمید الان او چه خیالی در سر دارد، یا دقایقی قبل چه فکرهایی داشته... یا حتی بعدتر چه حرکتی خواهد کرد...

آخر خواندنِ افکار و پیش‌بینیِ سکناتش، اصولاً کار سختی هم نبود... وقتی همه‌چیز را توی آن چشم‌های درشتِ حُزن‌آمیزِ اشک‌بیزش می‌شد دید... چشم‌هایی شفّافِ شفّاف... مثلِ عسلِ مصفّا!...

مجموعاً برآیندِ جزءبه‌جزءِ صورتِ زلالِ شیرینش، به برکه‌ای صاف و پاکیزه می‌مانست که تا تهش پیداست... حتی همان لرزش‌های ریز و عصبیِ پلک‌هاش، وقتی دستپاچه یا دلخور می‌شد و تندتند بر هم می‌زدشان... و رنگِ متغیّر پیشانی‌ و گونه‌هاش... و خود لب‌هاش که همیشه انگاری منتظر چیزی بود... پاسخی... وعده‌ای... نقل‌ونباتی... یا بوسه‌ای...

لب‌هایی معصومانه هوسبار که خودش یک طعمِ متفاوت خاصی داشت... لطافتی نغز و غلیظ... شکرین و پرمایه... مثل دسرِ ژله‌خامه‌ای...

که صورتی و سرخ روی سفیدی دندان‌های خوشگلِ کمی‌خرگوشی‌اش، می‌لرزید... نیمه‌باز و منتظر...

خیلی گل‌برجسته و پررنگ، روی پردۀ نازکِ خاطره‌ای مه‌آلود و بارانی و نمناک...

متّصل به تصویرِ کهنۀ یک عصرِ پاییزی...

دقیقاً کی بود؟...

از کجا می‌خواست بداند؟!

هرگز این جزئیاتِ بی‌مصرف به‌خاطرش نمی‌ماند...

ولی از طرفی دربارۀ آن لب‌ها، بی‌انصافی می‌بود اگر خاطرۀ برخی بهره‌مندی‌های مختصر و خفیف را نیز، فراموش کرده باشد...

حتّی هنوز یادش می‌آمد که داشت زیر رگبارِ بی‌امان، سعی می‌کرد درِ سمتِ شاگردِ آن فِراریِ خیسِ خَفَنِ مسخره را_که تازه خریده بود و خوشش نمی‌آمد و خیلی زود هم ردش کرد، برود_ باز کند، بی‌آن که ذراتِ گل بپاشد روی آستینِ خودش و دامنِ کُتِ شیری‌رنگِ دوستِ ملوسش- اسمش چی بود؟... مژده یا مهتاب یا مهری؟... یک چنین میم‌هایی_...

هر دو عجله داشتند و حسابی سردشان بود...

بعد بی‌هوا متوجّه او شده بود... با آن لب‌های باران‌خوردۀ قرمزِ براق خوشمزه‌اش... ایستاده بود زیرِ سایبانِ ورودیِ پارکینگِ روبازِ دانشگاه... انگار از مدّتی پیش ...

سراپاش خیسِ‌خالی بود و لابه‌لای غلظتِ مه می‌لرزید... از زیر آن کلاهِ بافتنیِ بچّگانۀ عجیب و موی آشفته و پلک‌های نمناک و هراسان، خیره‌خیره نگاهش می‌کرد... یک‌جور طلبکارانه‌ای... آخر این شاه‌پسرِ خیلی وونْدِرشون[12]_ که همیشه‌ یک گوشه‌ای سرزده پیداش می‌شد_ واقعاً از جانَش چه می‌خواست؟... خطرناک که نبود با آن ریختِ خوشگلِ افتضاحِ بی‌گناهش!... و چشم‌های عسلیِ آشنای مهرآمیز...

ولی اوّلین‌بار که ملتفتِ او شد، همان دم غروبی نبود که داشت برمی‌گشت_ از نمی‌دانم‌کجا_ به کلیسا؟...

و همین آقاپسر، قدم‌به‌قدم تعقیب‌اش می‌کرد تا رسیدند سرِ پلّه‌های درگاه...

بعد با کمی بدبینی و احساسِ خطری ملایم و خفیف، لای در را پشت سرش باز گذاشته بود تا ببیند او چه می‌کند... لابد اگر سوء‌قصدی باشد بالاخره معلوم می‌شود... و پسرک تا تهِ دهلیز و دالان، دنبالش آمده و سر ایوان، انگاری خجل و بلاتکلیف ایستاده بود...

این کمین کردنِ پسِ دیوار و مچ‌گیری، ضرورتی نداشت... امّا میکائیل به‌خودش گفته‌بود بازی بامزه‌ای است لااقل!...

یک‌جوری واقعاً هر دو بازوش را گرفته... تقریباً بغلش کرده و زیرِ گوشش خوانده بود...

“Keep your friends close, and your enemies closer![13]

و حالا بد نبود جیب‌هاش را هم بگردد... از آن کارهای فنّیِ کارآگاه‌بازی که خوب بلد بود... ارتزهرتزوگینعاشق آن بود که توی خیابان‌های سرد و بی‌اعتنای سوئیس، آدم را با محافظ‌هایی این‌طرف،‌ آن‌طرف بفرستد که کارشان همین است... یک همکلاسی که به تو نزدیک شود، فوراً خفتش ‌کنند و بازدید بدنی به‌راه اندازند...

حالا خودش باید این‌کار را سرسری انجام می‌داد... با یک لمسِ ملایم و نیمه‌محسوسِ سراسری... جیب‌های بالا و پایین کُت و پیراهن... پِشت و پهلوی شلوار... طوری که خیلی تعدّی‌وار هم نباشد... ولی چاره‌ای نبود، دربارۀ کسی که بی‌پروایی می‌کند و یواشکی و بی‌اجازه، دنبال سرِ آدم، وارد راهروهای تاریک می‌شود... این طوری هر دو_ در همان گامِ اوّل_ به مناطقِ حفاظت‌شدۀ یکدیگر تعرّض کرده بودند...

حتماً که او هم ازین بازرسیِ سطحی و بی‌رودربایستیِ بدنی خوشش نیامده بود... چون تا فرقِ سر سُرخ شد و اشک از گوشۀ چشم‌هاش جوشید...

تشخیصِ جزئیاتِ احساساتش، کارِ آسانی بود... به‌خصوص پس از بَساوِشِ مچ دست‌هاش ... و یکی‌دولایه، پارچۀ جای‌جای تن‌اش...

چه اضطرابِ عجیبی در رگ‌ها و سلسله‌اعصابِ او جریان داشت...

از نگاهش هم که آشکارا، کمی شگفتی و رنجش... و مَبالغی شرمساری و دلشکستگی می‌بارید...

لابد دلیلی دارد...

مهم نیست... در هرحال، می‌توانست فوری حل‌وفصلش کند... به او خوشامدی می‌گفت تا حالش عوض شود...

-«خوب!... سلام حریف!... خوش‌آمدی!... چه‌کار می‌توانم برایت انجام دهم؟...»

و او دماغش را بالا کشیده و منّ‌ومنّی کرده بود که...

-«معذرت می‌خواهم... دربارۀ کلاس‌های فلسفۀ فوق‌برنامه... »

و بعد باز، زیرلب وزوزکنان و عذرخواهان، راهش را کشیده و رفته و چهره در تاریکیِ دالانِ ناپیدا، پوشیده بود...

...

ولی انگاری هنوز برایش عبرت نشده... وگرنه الان زیر این بارانِ سگ‌وگربه[14] از جان آدم چه مرگی می‌خواست؟!

میکائیل نشسته با دلبرکِ میم‌دارِ خویش، در امنیتِ فِراری، فکری شده بود...

«... شاید!... نکند!...

Himmels Willen![15]

یعنی نکند عاشقم شده باشد؟!... به همین سادگی!... حالا تکلیف چیست؟...

البته که یک‌کمی هم ازش خوشم می‌آید... همه چیزش تازگی دارد... خیلی شکننده است... و محزون و افسرده... حتی آن لب‌های امیدوارش...

می‌شود دلداری‌اش داد... یا حتّی کمک‌اش کرد... هر کسی بالاخره چیزهایی لازم دارد... به‌خصوص جوانکی با این هیئتِ قشنگِ لاغرِ غمگین... نتیجه این که خیلی ماجرای جالبی خواهد شد!...

Gott segne mich![16]

ولی اسمش چی بود؟... قهرمان؟... شهسوار؟... بهروان؟... بهروام؟... یک چنین آهنگِ سختِ خنده‌داری داشت... و هی می‌آمد و می‌گفت... من بهروام هستم... یا شاید بهرام!...

طوری که انگاری انتظار دارد از قبل بشناسمش...

لابد پیشترها او را دیده‌ام... یک‌جایی... در اصفهان شاید!... خوب است سر فرصت با او درست ‌و درمان آشنا شوم...»

طی دو سه سال بعد، هم با زیر و بمِ ریزریزِ روحیِات و جسمانیّاتِ او کاملاً آشنا شده، و هم از خیلی چیزهای او بیشتر خوشش آمده بود... از کتاب‌خوان بودنش که هر هفته می‌آمد و دوجلد کتابِ جدید از کتابخانۀ "گئورگ‌وانک" به امانت می‌برد... لحنِ صداش وقتی از حافظه، شعرِ فارسی می‌خواند... سپیدیِ گلوگاهش که بی‌هوا از لابه‌لای یقۀ نامرتب و موی بلندِ همواره پریشانش، رخ می‌نمود... آن گودیِ بالای بینی ریزه‌میزه‌اش... بازوهای لاغر و تنِ زلال و عضلاتِ نازک ولی قُرص و بی‌نقص_ و کمابیش هنوز طفلانه_ و روش ‌و رفتارِ دختروارِ شرمناک و مشتاقش...

در مجموع مثل هلوی هسته جدا می‌نمود... مطبوع و بی‌دردسر و خوش‌آب‌ورنگ...

با امتیازِ مضاعفِ آن لبانِ مربّاییِ گلوسوز...

راستی، اوّلین‌بار کی بوسیده بودش؟...

توی آلاچیق بود؟... وسطِ بیشه‌های "پشتکوه"؟... یا پشت دیوارِ "وانک ماقارات"[17]... شاید هم آن‌سوتر در مقابر مقدّسِ "سورپ تادئوسی وانک"[18]؟...

در حقیقت، قبلِ آن که واقعاً مرتکب این منکَرِ مطلوب شود، بارها قصدش را کرده بود...

و طبیعتاً یادش نمی‌آمد، خارخارِ وسوسه از کی شروع شد... هر چند تصدیعِ دائمیِ یک صلیب را خوب به خاطر داشت... آویخته بر دیوارِ بالای سر... دورِ گردنش... یا روی لنگه درِ کهنۀ آن کلیسای متروک و مخروبه...

نقش‌برجستۀ خاج بود و لبانِ او که با اطوار خجولانۀ یک باکرۀ حقیقی، پشت دست پنهانش می‌کرد... و می‌گفت:

-«عذرخواهی می‌کنم... حتماً خیلی وحشتناک است... به‌خاطر سیرداغِ عدسی‌ها است... »

ششدانگِ حواسِ خودش_ مثلاً_ مشغولِ بررسیِ نقش چلیپاییِ محکوک روی چوب بود و یحتمل_ غفلتاً_ پاسخ داد:

-«اشکالی ندارد... از قضا که هنوز قرار نیست ببوسمت...»

عجب! ناخودآگاه، طی یک شوخیِ لوس، خود را رسوا ساخته بود... ولی این طفلکِ معصوم از کجا می‌خواست بداند؟!... بدش هم که نمی‌آمد... فقط سرخ می‌شد و صورتش را بیشتر در سایۀ رواق‌ها پنهان می‌کرد...

سرِ شب توی جادّۀ جنگلی هم به‌سرش زد که از این پسرِ احساساتیِ خجالتی، بیشتر پرس‌وجو کند... با آن اسم عجیب‌غریبِ دشوارش!... یک‌ساعت مانده تا برسند به شهرِ بعدی، ماشین را نگه‌داشت برای استراحتی بی‌وقت... البته مهِ کوهستان هم پایین آمده بود و تگرگ می‌بارید و هوا را تیره‌وتار و جهنمی می‌کرد... خوب است که حالا یک طاقه حولۀ تمیز و یک لیوان چایِ داغ بدهد دستش و از سرگذشتش، سر در آورد...

و او فوری زبان باز کرده بود... مثل طفلی سازگار، سریع‌الرّضا و مطیع به نظر می‌رسید... خیلی نازنین و بی‌شیله‌پیله... و داشت لابه‌لای شیرین‌زبانی‌ها، بی‌اندازه شرمناک و شیفته‌وار بدون پلک‌زدن نگاهش می‌کرد... بچّگانه... پسرِ خوب!

اگر الان به او می‌گفت قرار است به‌زودی برای همیشه برود آلمان، لابد خیلی ناراحت می‌شد!...

در دل با خود شرط کرد...

"اگر گریه بیفتد که قطعاً عاشق است!..."

و او بی‌درنگ به گریه افتاده بود...

“Armes Ding![19]

“Was für eine chaotische Situation![20]

باوجودِ این، کمک‌کردن به او _همچنان_ نمی‌توانست کارِ ناممکنی باشد... هر چند بهرام از آن‌ آدم‌هایی به‌نظر می‌رسید که همه‌چیز را خیلی دیر، به‌سختی فراموش می‌کنند... پس ظاهراً می‌بایست او را نیز به فهرستِ بلندبالای مسئولیت‌هاش اضافه می‌کرد... خودش این‌کارها را هم خوب بلد بود... به نوعی، سنّتِ تربیتیِ کاتولیکِ مشکل‌پسند، و زاهدانۀ ارتزهرتزوگین_مادرش_ و نبوغِ سرکشِ ذاتی و درمانگرانه و ساحروارِ میراثِ پدرش، مانع از آن می‌شد که در مواقعی چنین، خونسردی‌ و تسلّطِ مفرط بر اعصاب را، به‌آسانی از دست بدهد...

همیشه سرِ آخر می‌توانست... و سروسامانی به امور می‌داد... مگر نه؟...

حالا این پسرِ نازنین، نمی‌توانست مشکل بزرگی باشد... چند تا دستمال کاغذی جیبی و بیسکوییتِ شور و وعده‌های شیرین، حلّال مشکلاتش می‌شد...

ولی وقتی بهرام_ بالاخره_ اشک‌هاش را پاک کرد و دِسِرش را خورد و اشارت‌ها و بشارت‌ها را باور کرد و خوابش برد... خودش مدّتی بیدار ماند و صورتِ او را تماشا کرد...

در همان‌حالتی که گونه‌اش روی پشتیِ ناهموارِ صندلیِ ماشین، فشرده می‌شد و لب‌هاش نیمه‌گشوده بود و بی‌صدا نفس می‌کشید...

می‌شد مقدمتاً جهت ضمانتِ عهد و پیمانِ رفاقتِ نوظهورشان، به هوسِ دلِ خویش، مثلاً پیشانی یا آن گونۀ دیگرش را ببوسد... همانجا که رد اشک رسوب‌کرده... خوشش آمده بود که او راحت گریه می‌افتاد... چند وقت می‌شد که چشم‌های خودش، نَگِریسته و نمِ اشک ندیده بود؟...

در صورتی‌که سرشکِ بارانِ عشق، چشم‌بندی می‌کند... و چیزی نمانده که او را به راه‌های خطرناکِ بی‌بازگشت بیندازد...

ولی زیاد خود را برای بررسیِ بیشتر این وسوسه، دردسر نداد... نه این که خجالت بکشد یا از چیزی پروا و پرهیز داشته باشد... تردیدهای ازلیِ نگفتنی و پنهانیِ خاصی داشت که حتی به خود نیز بروز نمی‌داد... "زمانی برای بُریدن، زمانی برای دوختن؛ زمانی برای سکوت، زمانی برای گفتن"[21]...

آنک وقتِ خاموشی بود و بُریدن...

پس صورتش را چرخانید و پشت به او، رو پنجره خوابید... راحت و آسوده...

...

ولی عجیب‌ترین اوضاع، همان مصائبی بود که زیر بارانِ سیل‌آسای بهار، در بُقعۀ ویرانۀ "پرینسِسین[22]ساندوخت"[23]گرفتارشان کرد...

پناه برده بودند زیر سقفِ فروریختۀ مقبره... در حالی که بهرام از دقایقی قبل_ احتمالاً از فرطِ سرما_ داشت می‌لرزید... تب کرده بود و شعر می‌خواند و هذیاناتِ عاشقانۀ خنده‌داری می‌گفت... دربارۀ دلبری مسیحی و دلباخته‌ای صوفی... عجیب این که هنوز به‌روشنی، این جملۀ او را به‌خاطر داشت!...

- «برای تو، کلِّ کبائرِ معاصی را مرتکب می‌شوم... بت‌پرستی و مُصحف‌سوزی و خَمرنوشی و زُنّاربَندی که چیزی نیست[24]...»

پس جهتِ انصرافِ خاطر، فقط برای آن که سرگرم شوند و حملۀ جنونِ او و هجومِ باران بگذرد، خودش ایستاده بود کنارِ چلیپای سنگی و همین‌طوری به‌ طیبت و طنز، موعظه‌ای کرده بود... یک چیزهای بی‌ربطی از حافظه خوانده بود... احتمالاً از "نیچه"[25]... که متقابلاً به خنده اندازدش...

و بهرام در پاسخ به نصایحِ نیچه، ناغافل از هوش رفت...

همان‌طور نشسته گوشۀ دیوار، گردنش خمیده و دست‌ها و زانوانش این‌سو و آن‌سوی تن رها شد...

میکائیل از لحظۀ اوّل، دست‌وپایش را گُم نکرد... در حقیقت این وضعیت برایش پیش‌بینی‌پذیر بود... جسمِ بهرام زیاد قدرتمند نبود و شاید تنها در حالتِ بیهوشی می‌توانست آن‌همه تنِش و دلهره را تاب آورد...

پس با تأنّی و آرامش، یک دستمالِ تمیز، زیرِ سَرَش گُسترد... و به پشت خوابانیدش... و بی‌درنگ دست‌به‌کارِ وارسیِ احوالاتِ او، بر مبنای علائمِ جسمانی و اقداماتِ اوّلیه شد...

نفس‌کشیدنش آرام و طبیعی بود و نبضش روی شاهرگِ گردنی، محکم ولی کمابیش تند و نامنظم می‌زد... احتمالاً این بیهوشیِ موقّت، می‌توانست فقط معلولِ افت فشار و کاهشِ ناگهانیِ قندِ خون باشد... بر اثرِ خستگی و بی‌غذایی و فشار عصبی زیاد... از دیشب هم که انگاری گلودرد و کمی تب داشت و مدام می‌گفت اشتها ندارد و مثل گنجشکی سرماخورده یک گوشه کز می‌کرد...

اول باید پاهای او را حداقل دوازده اینچ بالاتر از سر قرار می‌داد... خوب بود که می‌گذاشت‌شان بالای همین کوله‌پشتی‌های رها‌شده پای دیوار... بعد می‌بایست شال‌گردن و یقه و سگکِ کمربندش را شل می‌کرد...

حالا اگر یک‌قدری شانه‌هاش را می‌مالید، دیگر در کمتر از یک دقیقه، کم‌کم دم‌وبازدمش آرام می‌گرفت و لای پلک‌هاش را باز می‌کرد... بهتر که می‌شد و می‌توانست بنشیند، خوب بود کمی شیرینی بگذارد روی زبانش... خوشبختانه یک بستۀ پنج‌گرمی شکر همین‌جا توی جیبش داشت...

در همین حیص‌وبیص به‌ناگاه آن وسوسۀ مسخره هم به‌سراغش آمده بود...

این که تا حواسِ این طفلک، خوب سر جا نیامده_ بی‌هوا_ ببوسدش... و به‌وجهی کار را یکسره کند... در حقیقت، این تطاول می‌توانست گره‌گشای برخی گرفتاری‌های بهرام نیز بشود؛ که هرگز زهره نداشت قدم نخست را خود بردارد... و اگر رشتۀ امر را به‌دستش می‌دادی، لابُد قرار بود تا ابد، صرفاً دست‌به‌سینه و مؤدّب بایستد و برایشان غزل و "هیستوغیشه‌غومنسه"[26]بخواند...

پس... باز هم چند نفس بیشتر تماشایش کرد... همان‌طور که بهرام نرم‌نرم و سنگین پلک می‌زد و ابروهاش را در هم کشیده بود... و شاید_ضمنِ هوش‌آمدن_ داشت سعی می‌کرد چیزی را به‌خاطر آورد...

بله!... برای هر دویِ‌شان کمی صبر لازم بود...

برای بهرام تا کم‌وبیش احوالِ خویش را بازیابد... و برای خودش تا روی حرکتِ اصلی تمرکز کند...

خیلی ناامیدکننده می‌بود اگر این اوّلین دفعه، آبکی و سطحی و بی‌مزه از کار درآید...

کمینگاهِ یغما که بود و گرمای لطیفِ تنِ او و بارانِ گُرگ...

جلوتر که می‌رفت، به‌یقین این انگیزشِ بی‌دلیلِ لعنتی، عمیق‌تر هم می‌شد...

از رایحۀ طبیعیِ موهای خیسِ او... نرم‌نرم خوشش می‌آمد...

مثلِ وقتِ لاعلاجی که نانِ گندمِ تازه از تنور درآمده را ببویی...

باید بینی‌ را لابه‌لاش فروبرد... لابد...

پس از خیلی نزدیک، زیر گوشش آهسته صداش زد...

-«بهرام!... خوبی حریف؟...»

و بی‌درنگ پاسخ شنید:

-« خوبم... معذرت می‌خواهم...»

دیگر اگر می‌خواست اقدامی کند، وقتِ وقتش بود...

چند بندِ انگشت بیشتر فاصله نمانده بود تا ناخنک زدن به دسر ژله‌ای...

یک کَمَکی ولی... ناکسی می‌شد و کلک‌بازی...

...

نه!... اصلاً ولش کن... چه کاری است حالا؟!... نیازی به این دست‌درازی‌های بی‌قاعده و خارج از دستور نیست... همان‌طور ساکن و مستغنی هم که بماند و فقط جریانِ جویبار را تماشا کند، دیر یا زود آرزویش اجابت خواهد شد و سردرختی‌های تازه‌به‌تازه، خودبه‌خود در دامانش خواهد ریخت...

با این‌همه اشتیاقِ فزاینده‌ای که از آن‌طرفِ چشمه می‌جوشد...

...

پس باز چند وقتی فراموشش کرد...

نه برای مدّتی طولانی... فقط دو سه هفته‌ای...

و بالاخره آن روز فرا رسید که عاقبت، دل به دریای شیدایی بزند...

...

هنوز هم پیش چشمش، روی طرح کمرنگِ خاطرۀ آن بعد از ظهرِ بهاریِ دیرین، ریزریز باران می‌بارید...

وقتی بهرام یکی از آن پرتره‌های کم‌رمقِ احساساتی‌اش را زده بود زیربغل، و با آن چشمانِ شاعرانۀ اندوهگینِ نازک‌نارنجی و لب‌های گوارای گلگونش آمده بود "سورپ گئورگ وانک"[27]...

دقیقاً کی و کدام کُنجی بود؟...

وقتِ ناقوس سوّم... لابد جایی کنارگوشۀ باغ... پشتِ مزارهای مقدّس... بیست‌وهشتم آپریل[28]... شب تولّدش... باید هدیه‌ای می‌داد به دلِ بهانه‌گیرِ طلبکار...

فقط خوب یادش می‌آمد که بهرام، بی‌هوا بر اثر پَنیک اَتَکِه[29]گرفتارِ تپشِ شدیدِ قلبی و نفس‌تنگی هولناکی شد... و بعد هم از دیدنِ آن پیروک‌های آلبالویی روی میز به گریه افتاد...

و تنها چیز به‌یادماندنیِ دیگرِ آن‌ روز، چاشنیِ شکرین و شربت‌آلود لب‌هاش بود و بس...

سودمند برای هرکدام‌شان...

بهرام اشکش بند می‌آمد و او به شفای وسواسِ دلش می‌رسید...

که می‌خواست مزۀ این یکی را بداند... ‌

بعد از آن هم، همیشۀ خدا یک‌جایی پشتِ پنجره یا بالای سرشان، باران می‌گرفت... یا او گریه می‌کرد و صورتشان خیس می‌شد...

ژله‌خامه‌ای‌ نوبرانه‌اش همیشه با طعمِ طبیعت و رطوبتی تازه همراه بود...

اصلاً همه چیزش خیلی طبیعی بود و بی‌صنعت و خواستنی...

طوری که تا مدّت‌ها_ هنوز_ هر وقتی باران می‌آمد، باز هوس او به سرش می‌زد... _ سال‌های بعد حتّی_هر از گاهی_ یک‌خورده آن‌جوری می‌شد... خیلی کم‌رنگ‌ و رقیق‌... و البته روی خاکِ خیس تاکستان‌های آرارات... در نفسِ ملایم و ملتهب و مستِ انگوری دشتِ ارمنستان...

که رایحۀ گرمِ عشق و شباب بیداد می‌کرد...

قلمروِ منجمد و مه‌آلود هرتزوگ[30]‌ها، جای این دیوانگی‌های فطری و اصیل نبود... صُلب و خالص، مختص مادر بود انگاری... پیرانه دوشیزه‌وار و سرسختانه سترون...

باران‌هاش تمنّای تنانه نداشت... سرد بود و سست و مقدّس‌مآب... بدتر از خودِ خشکسالی...

بهرام هم بی‌شک، دیوانۀ آن باران‌های شرقیِ داغ و هوسناکِ اردیبهشت‌ماهی بود... مثلِ شراب چشم‌های خودش مست و سحرانگیز... به‌وجهی کیفور و مسحورِ باران می‌شد که انگاری مبتلای احتلامی ماندگار و ازلی...

و _مطابق معمول_ اوصاف پارسایانۀ ملکوتی بدان می‌داد... می‌گفت ریزش پروبالِ ملائک...

ولی برای میکائیل، همۀ آن بندوبساط، بدین معنی بود که از زیر چشم، به انتظارِ صدفیِ میانِ دو لبِ او خیره شود... و درباره‌ لمسِ برخی اجزای مجاز و مُخیَّرِ آن موجودِ قشنگ، خیال‌پردازی کند...

یعنی دقیقاً همۀ نقاطِ خوشمزۀ دوست‌داشتنی‌اش... مثلاً همان گودیِ نمکینِ میانِ بینی و پیشانی... یا پوست پریده‌رنگِ گلوگاهش... زیر سیبِ آدمی... مسیرِ سپیدی که تا بالای جناغ سینه امتداد می‌یافت و بعد خیلی نجیبانه توی همان یقۀ بسته و همیشۀ خدا کمی چرک و چروکیده، پنهان می‌شد...

بعداً خیلی تدریجی، دکمه به دکمه به شرابِ رازهاش دست یافت... لبالب... مهم نبود کُنجِ خاک‌آلودِ کتابخانه باشد یا خنکای خلوتِ باغچه... هر مجالِ تنگ‌ومختصرِ خالی از اغیاری، کفایتشان می‌کرد...

حتّی همان پشتِ حصارِ عاریتیِ درختستانِ نخچیرگاه... کمینگاهِ ناامنی برای آن که بتواند هنوز خیلی چیزها را حس کند... تپشِ تندِ نبض را در گریبانِ رگ‌هاش... و نزدیکِ نزدیکتر به قلبش... که با انقباضاتِ قوی و پی‌درپیْ پرشتاب‌تر، حتّی شانه‌هاش را می‌لرزانید...

رعشه‌های ریزی که به‌روشنی زیرِ انگشت احساس می‌شد...

این تماس‌های خفیف و مختصر، خیلی خوب بودند... و مطلوب...

و در عین حال، سبک و تفنّنی...

میان‌وعده‌ای هوسانه...

مثل یخ ‌در بهشت که فقط لب‌های آدم را خنک کند...

و کمی مرطوب و چسبناک...

سیر نمی‌کرد و سوءهاضمه نمی‌آورد...

طعمِ مصنوعی و غثیان‌آورِ آن رژ لب‌های گران‌قیمتِ همیشگی را هم نداشت...

لذیذ بود و ارزان... مُفتِ مفت...

...

از خشتِ اوّل و روزِ نخست هم، بنا نبود چیزی بیشتر از این‌ها بشود... چون میکائیل به‌طور کلّی در پی رومَنزه[31]های بی‌مزۀ پُرسوزوگداز، یا ناراست ودردسرساز نبود...

در ارتباط با شرکای عاطفی، حینِ بهره‌مندی و نُزهت، از خودش انتظارِ تسلّطِ به استقلال آمیخته داشت و از ایشان، توقّعِ تحسینِ بی‌قیدوشرط و انقیادِ بی‌دغدغه، قشنگی و تازگی و اثرپذیری و انفعالِ محض...

و تا کنون شاید به‌جز یک‌دفعه_ در شش‌هفت‌سالگی_ از هیچ پسری هم خوشش نیامده بود...

یعنی کلّاً مزاجش طور دیگری بود و آن‌ها جورِ دیگر... به‌نظرش پسرها در ارتباطاتِ انسانی، اغلب یک‌مقدار زمخت بودند و خیلی رقابت‌جو و هوشیار و... بیش از حدِّ لزوم، خودپسند...

مناسب و چه‌بسا عالی، برای همراهی و هم‌چشمی... در عرصۀ رفاقت و عضویتِ انجمن‌های اخوّت...

ولی آن بادِ موافقی که در دلش، امواجِ نادرِ احساساتِ لطیف را به اندک تلاطم و غلیان درمی‌آورد، ترکیبِ دیریابی بود از چالاکی و کودکانگی و بکارتِ جاهلانه و زیبایی و رمزوراز...

که هیچ موجودِ مذکّری نداشت...

هیچکس مگر همین بهرامِ شیرین‌شکریِ تودل‌برو...

که یک کمی فرق می‌کرد... منشوروار، از طرفی سهل‌الوصول به‌نظر می‌رسید و صاف‌وساده و گیج...، و از جهتی ظریف و پیچیده و عمیقاً اسرارآمیز... متفاوت و مهیّج...

تازه شاعر هم که بود و بی‌نهایت عاشق... و خیلی خوشگل و نیدلیش[32]... مختصر و مفید که بگویی_ نشست‌وبرخاستِ با او بفهمی‌نفهمی، مفرّح بود...

یعنی توأمان فال بود و تماشا...

روی‌هم‌رفته نوعی برخورداریِ خیرخواهانه می‌نمود...

شاید همین شد که کم‌کمک دلش سر پیچید، از منعِ عقل[33]... و هر چه او را هِی زد و افسارش را سخت‌تر کشید، هِی دلش بیشتر خواست...

عاقبت به‌کلّی از پرهیزکاریِ مصلحت‌جویانه دست برداشت و خویشتن را قانع کرد که در ازای هر چه مطابقِ قانونِ "دم غنیمت است" از بهرام می‌گیرد، کم‌ یا زیاد تاوان بدهد...

عوض‌اش مثلاً می‌شد یک بورسِ تحصیلی و یک سفر میسیوناغیش[34]برایش جور کرد تا دلش خوش‌تر شود...

هر چند خود بهرام هرگز چیزی طلب نکرده بود...

ظاهراً بی‌هیچ توقعی_آرام و گربه‌وار و بی نیاز_ بی‌سروصدایی از یک گوشه می‌رفت و می‌آمد...

امّا به‌زعمِ میکائیل برنامه‌ اینگونه بود که اگر این بهره‌مندی‌ها گناه محسوب گردد، کفّاره‌اش را به خود او بپردازد...

بیشتر مثلِ یک عهد و پیمانِ شبه‌مذهبی...

و یا قرار و مداری خرافاتی و وسواس‌آلود...

... به‌وجهی مشرکانه، ملوّث و معصیت‌آمیز انگاری...

Bewahre uns vor dem Feuer der Hölle![35]

خوبی‌ِ شیطانی‌اش این بود که به‌وقت خود از طریق این بیراهه، می‌توانست بیشتر از همۀ آن معشوقکانِ شوخ‌چشمِ راه‌ورسمیِ دیگر، حرصِ ارتزهرتزوگین را نیز درآورد...

حالا ولی برای دمار از روزگارِ مادرِ ستمگر درآوردن، عجله‌ای نداشت...

هر کاری به وقتش...

"وقتی برای عشق، وقتی برای نفرت"[36]

...

از طرفی همینطور که به معتقداتِ مادری‌اش فکر می‌کرد، کم‌کم احساس گناهش هم بیشتر می‌شد... خصوصاً که می‌دید به‌تدریج _ در عمل_ دارد از بهرام یک بچّه ژیگولوی دست‌آموز می‌سازد... یک پِرزیشه کتزه[37]ی کوچولو... رام، سازگار، دلربا، گرم‌وگیرا، بازیگوش...[38]که بی‌خیال، لای دست‌وپای دیگران بچرخد و دلخوش باشد به دامن‌نشینی و نوازشِ گاه‌وبیگاهی...

تازه طفلک، یک وجهِ دیگری هم داشت... با آن سروزلفِ جمیل و جلوه‌گری‌های خام‌دستانه در نقّاشی و غزل‌سرایی، پیشِ چشمِ غزالکان، به شهبازی شکاری نیز می‌مانست، نشسته بر ساعد سلطانی...

هم خودش صیّادی می‌کرد و هم ملازمتش به آدم، شکوهِ مضاعفِ شاهانه می‌بخشید، میانِ جمعیتِ مشتاق و تنوّع‌طلبِ هواداران... نخچیریانِ قلمروِ عشق... به‌قولِ بهرام...

...

شاید همین‌ها بود که حتی در حلقۀ دوستانِ نزدیک نیز پذیرفته بودندش... لابد توی دلشان گاهی می‌گفتند امان ازین خلق‌وخوی بوالهوس و عجیب‌وغریبِ میکائیل!...

و شاید اگر افتضاحش را بالا نمی‌آورد، می‌شد همین حال‌وهوای پدراستی[39]اساس را تا مدّت‌ها ادامه داد...

ولی آخر دست خودشان که نبود... دنده‌خلاص افتاده بودند در شیبِ سرازیری و همینطوری پیش می‌رفتند...

فی‌الواقع امّا، قبل از آن شلوغ‌کاری‌های بی‌موردِ قضایی در دو اقلیمِ عالم هم، اگر می‌خواست با دل خویش صادق باشد، دربارۀ سروسرّش با بهرام، عمیقاً احساسِ تقصیر نمی‌کرد...

آخر اصولاً بوسیدن و یا حتی تصرّف‌کردنش یک‌طور نوظهورِ معصومانه‌ای هم بود... انگاری فقط طفلی بهانه‌گیر و هراسان را دلداری بدهی...

تمام مدّت هم شبیه جوجۀ ناشتای بی‌پناهی که سخاوتمندانه آب‌ودانه‌اش دهی، می‌لرزید...

چقدر هم که ظریف‌اندام و نازک‌طبع بود!...

و در عین‌حال ملازمی همه‌فن‌حریف!

می‌توانست تا نیمه‌شب، حریف شعر و شرابت شود بی آن که بدمستی کند...

مثلِ بُزِ برّاقِ سوئیسی[40]رهوار و چالاک، پابه‌پایت از کوه‌وصخره بالاو پایین رود...

در صورت لزوم، سرِ صندوقِ سنگینی را بگیرد و حتی از رکابِ رنگلر بپرد پایین و در تعمیر موتور همدست‌ات شود...

و طبیعتاً هیچوقت نیازی نبود درِ ماشین را برایش بازکنی یا مراقب باشی گوشۀ دامان یا ناخنش، لای درزِ جایی گیر نکند...

با این‌حال در لطفِ مهرورزی از رقبای نازک‌اندامش چیزی کم نداشت...

خواستنی بود و خوگیر...

همه‌جوره در اختیار...

همان‌طوری چشم در چشم دوستش داشت...

که تاثیر کنش خویش را در پاسخِ نگاه او تماشا کند...

دو دقیقه دِلنگان در مقامِ میسیونارشْتِلونگ[41]!

کفایت داشت برای رسیدن تا اوج رضایت کامجویی...

و بعد اما زود رهاش می‌کرد... نمی‌شد بیشتر در آن حالت نگاهش دارد...

کوچک جثه بود و انگاری نفسش تنگ می‌آمد...

گرچه واضح بود از آن معاشرانی است که در انفعالِ عیش‌ونوشِ شرابِ عَذبِ عشق، به هر عذابی نیز سر می‌نهند...

و میکائیل اغلب وقتی گرمِ کار او می‌شد، بیش از یک دور رغبت داشت... پس برای دفعاتِ بعد گاهی موقعیت را تغییر می‌داد... احساس می‌کرد آن بارِ دوّم لافِلپوزیتسیون[42] شرایطِ بهتری فراهم می‌کند... قاشق‌وار، جفت‌وجور و مطلقاً صمیمی... سراسرِ تن، سرانگشتِ بساوایی... مثلِ غوطه‌ور شدن در اقیانوس، عوض قدم زدن بر حاشیۀ ساحل... احاطه کردن و فاتحانه، قلل شانه‌ها و نشیبِ گلوگاهش را مزیدن... و آشکار بود که بهرام هم، دم‌به‌دم بیشتر احساس امنیت دارد... طوری که سرِ آخر، سرش به‌آسودگی روی شانۀ او رها می‌شد... با همان اطمینانِ طفلانه و ملیح...

وه که مدّتی با این بچّه چقدر خوش گذشت!... به خودش می‌گفت... اصلاً یار موافق یعنی همین!... فدایی و سرباز!...

گاهی چقدر هم بر او سخت گرفته بود!... لابد وقت‌هایی در گیرودارِ دگرگونگی و بسیارخواهی، مرارتش نیز داده بود...

ولی محضِ رضای خدا می‌بایست دلش را هم به‌دست می‌آورد و احوالش را مراعات می‌کرد...

پس خیلی وقت‌ها با انواعِ اغذیۀ مطعّم و هدایای متنوع غافلگیرش می‌ساخت... به سرووضعش می‌رسید... حتّی مثلِ کودکی شستشویش می‌داد و مثلِ مادربزرگ‌ها_حینِ استحمام_ زیرِ گوشش نقل‌وافسانه می‌خواند... برایش دلیلِ هر انگیزش و عملی را تشریح می‌کرد...

حتّی آن احساسِ ملالِ لعنتی مابعدِ معاشقه را... که بهرام به گریه می‌افتاد...

بدین ترتیب، تقریباً همه‌چیز را جبران کرده و از این نظر نیز، همیشه وجدانش آسوده بود که او خیلی بیشتر از خودش به این رابطه_ از هر نوعی‌اش_ نیازمند است...

به‌طریقی می‌شد گفت کارش از هر جهت شبیه فدیه دادن بود... نه؟ ... فسقِ مقدّس!...

.........

قطع رابطه‌شان هم در آن اوضاعِ قاراشمیش، زیاد کارِ بغرنج و غیرقابل انتظاری نبود!... و در واقع تنها طریقِ عاقلانۀ ممکن می‌نمود برای پایان‌دادن به مسیری که بنابر مصلحت، اصولاً از اوّل نمی‌بایست آغاز شود...

ولی بهرامِ بی‌مغز فقط راهِ دلش را دنبال می‌کرد!...

این حرف‌ها که حالیش نبود!...

یک زمستانی هم _مثل همین حالا_ تازه از گردِ راه رسیده بود... توی آن امارتِ عاریتیِ یِروانیان...

... باید یکی از آخرین دیدارهای دشوارِ مخفیانه را برگزار می‌کردند... جهت قرارومدارهای نهایی...

در همان نگاهِ نخست، بهرام به‌نظرش گیج‌ومنگ ‌آمد... بی‌خواب و خسته... هول‌زده و هراسان...

... دندان‌هاش از فرطِ سرما، بی‌وقفه بر هم می‌خورد... و لب‌هاش از همیشه سرخ‌تر‌ بود و لرزان‌تر‌ و نمناک‌تر... لجوج و کودکانه، قشنگ... منتظر و امیدوار مثل همیشه...

راستی‌راستی دلش نمی‌آمد، ولی مجبور بود دلسردش کند... که دل‌کنده بگذارد و برود... برای خودِ بهرام هم خیلی بهتر بود این جدایی و فراموشی... می‌توانست بالاخره نجات یابد از ورطۀ این رابطۀ بی‌حساب‌وکتاب... این وابستگیِ بی‌سرانجامِ خسارت‌بار...

از اوّل باید فکرش را می‌کردند... درست!... نکرده بودند ولی...

Better lose the saddle than the horse.[43]

و خیالش از این بابت راحت بود که حتی بیشتر از همیشه خیرخواهِ بهرام است...

ولی مثل اغلب اوقات از سوی او گریه و بی‌قراری بود و از جانب دلِ بدمصّبِ بی‌صاحب، وسوسۀ واپسین تسلّا و هوسِ آخرین وداع... قلبِ نافرمانش هنوز هوای او را داشت و عقلش را به سهولت متقاعد می‌کرد...

آخ!... البته که یک خداحافظیِ طولانی و گرم می‌توانست قدری تسکین‌دهنده‌ هم باشد!..

وقتی اشک‌های روشنِ حسرت، خلأِ تاریکِ خشم و کینه را بیانبارد... معمولاً احوالاتِ آدم بهتر می‌شود...

ضمن این که غم، مرحلۀ پذیرش مصیبت است و در حد خشم، کشنده و خطرناک نیست...

مهم‌تر از همه، مرورِ آن مزۀ مکرّرِ چرب‌وشیرین بود... سودایی و افسوس‌وار...

لابد سرآخر باز، آشتی‌آمیز خداحافظی می‌کردند و او شانه‌هاش گریه‌کنان ریزریز تکان می‌خورد...

...

طفلک همیشه میان دست‌های او_به‌حال تعشّق یا تعدّی_ منقلب و مرتعش می‌نمود ... سراپای...

حتی در آب‌وهوای ملایم و ملسِ اردیبهشت و خردادِ شاندیز...

"و چه‌سرسبز بود جهنّم‌درۀ من"[44]... وقتی افتاده بود در تلۀ عمیقِ ناامیدی و غیظ و الکل... و هیولاوار به تسلّای همان تنِ سرمابُرده و سیلی‌خوردۀ او نیاز داشت... که دیگر آنچنان محجوب و مشتاقانه نمی‌تپید...

و عجب که اینبار میکائیل _خود_ غرقِ التهابی دوزخی، سخت محتاجِ همان التیاماتِ عاشقانه‌ای بود که من‌بعد نمی‌شد....

تأثیر آن ودکای سگیِ لعنتی هم بود وگرنه...

نه!... این یکی خاطرۀ مغشوش را عجالتاً تا اطّلاعِ ثانوی نمی‌خواست به یاد آورد...

باشد برای وقتی دیگر...

یک‌زمانی سر فرصت که حین رنجش‌زدایی با هم بررسی‌اش کنند...

....

حالا پس این همه سال در سالنِ مطالعۀ گرتچن‌اشتاینِ عزیز، اگر می‌شد چشمهاش را ببندد و یکبار با دقّت و تمرکز، نوک زبانش را روی لب بساید... یقیناً مابقی ذرات آن طعمِ معصوم‌وارِ هوسناک را_ که هنوز یکجایی آماس کرده بود_ می‌شد چشید...

الان دلش یک‌خورده برای همین تجربۀ نوشین تنگ شده بود... خیلی تنگ‌تر از یک‌خورده...

...

یعنی این‌ها همه تسویلِ ابلیس بود؟... تِنْتاتیو دیابولوس[45]... مطابقِ القائاتِ تنبیهیِ زاینه‌اِمینِنْس[46]... و دیگر خرافاتِ پارسایانه و منزّهِ پاکیزه...

[47]”Gott, der mich erhört hat zur Zeit meiner Trübsal, ist mit mir gewesen auf dem Wege, den ich gezogen bin.”

بعد به خودش گفت... «عجبا! ببین لبِ‌ زیرینش انگاری باز می‌لرزد... به‌وضوح دلهره دارد و بی‌نهایت معذّب است!... الان است که طفلک با همان ادا و اطوارِ بامزۀ بی‌ربطش... در فاصله‌ای نامعهود و بیش از حدّ لزوم بایستد... کمی از کمر خم شود و بازوی راستش را به‌ناچار، زیادتر از حالتِ معمول این‌طرفی بکشاند تا مؤدب و محتاط و غیرخودمانی دستی بدهد و مرا عالیجناب خطاب کند!...

انگاری کمی لاغرتر شده!... آدریانا می‌گفت بعد این مریضیِ آخر، خوب غذا نمی‌خورد... حالا کم‌کم درستش می‌کنم...»

پس بلافاصله وقتی هر دو_یکی مشتاق و مطمئن و دیگری مشتاق و مشوّش و مضطرب_ هم‌زمان تقریباً به میانۀ تالار رسیدند، میکائیل آن یک قدمِ نهایی را پیمود... بازوی بهرام را _که به قصد مصافحه‌ای رسمی با احتیاط پیش می‌آمد_ به نرمی کنار زد و بی‌تردید در آغوشش گرفت...

.......................................................................................................................

.................................................................................................

..............................................................................

و سه سطرِ متوالی نقطه... یعنی سکوت....

واااای!... چه ورطۀ مهیبی!

هیچکس نمی‌تواند اوضاعِ مرا در این موقعیت به خوبی وصف کند... مگر خودم که تا این‌حد نزدیک‌ام... به تپشِ زندۀ رگ‌های گردن او، و رایحۀ آشنای شورآمیزِ سِدار که اینک از گریبانِ مطلقاً مسدودِ مقدس‌اش برمی‌خیزد...

و درست همین‌جا است که صدای دانای کلِّ نوظهور نیز ساکت می‌شود...

جَخْت در این لمحاتِ هولناکِ بی‌اختیاری، بی‌رحمانه همه‌چیز را به اختیار خودم و خودش وامی‌گذارد...

یاالله نویسندۀ تفنّن‌کار!... خالق روزگار من!... یک چیزی بنویس...

از همان قصه‌های "هزارویک‌شب" که خوب می‌دانی...

"افسانۀ آه" و "ملک محمّد"...

اینک که من آن هفت عصا و یازده کفشِ آهنین را شکسته و سوراخ کرده‌ام تا برسم به اَرگِ آرمان‌شهرِ دیوآباد... و پریِ گمشدۀ خویش را بجویم...

فی‌الحال در وصفِ بال‌های ملکوتی او بنویس لا‌اقل... که این‌طور گرم و برادرانه و خنثی احاطه‌ام کرده...

یا فی‌المثل در دفترِ یادداشت‌های ارغوانی من، یک خاطرۀ مخدوش و محو دیگری بساز...

از همین عطرِ عجیب و دلتنگ... همین حسِ خوشگوارِ بیشه‌زارانِ برفگیر و زمستانی...

نه در انتهای غربتِ راه‌های بی‌نشان...

که در خنکای آشنای خُلدِ برینِ کوی و برزنِ کاشان...

همان منزلگاه سفرِ زودرس و اجباریِ اصفهان‌مان...

وقتی از روی صندلی‌اش در آن‌طرفِ ماشین آنقدر به سویم خم می‌شود تا دستش برسد به سگکِ کمربندِ ایمنیِ صندلیِ من و بازش کند... بازویش آهسته و غیرعمد از روی پالتوی پشمیِ عاریتیِ تن‌پوشم بر شانۀ چپ و ساعدِ راستم می‌ساید...

و نسیمِ عبیرآمیزِ نفسش می‌خورد بالای بناگوشم...

عمیق نفس می‌کشم و رایحۀ سرد و سبکِ سدروس در مشامم می‌پیچد...

وه که چه دشوار مصیبتی است اینک فراموشیِ آن پریشبِ آرمشِ با او!...

ولی انگاری دقایقی چند، توی گرمای غلیظ و سنگینِ ماشین خوابم برده باشد... چون هنوز خودم را همان‌جا می‌دیده‌ام... لابه‌لای پرنیان و حریر و پرندِ آغوش و شبستانش...

و تا آفتابِ کمرنگِ سرماخورده از درز پلک‌هام آشکار می‌شود، یادم می‌آید توی ماشین و در راه خانه‌ام و قرار است به‌زودی از دستش بدهم...

خیلی هم از دست خودم که نفس‌های حیاتیِ این دو ساعتِ مغتنمِ رحیل را از کف داده‌ام، دلخورم...

ولی او مثل همیشه که در سفر، خوش‌خلق است و خرامان و بی‌شتاب_ انگاری احوالم را دانسته باشد_ حین کشیدنِ دستگیرۀ درِ ماشین از زیر آرنج من، خندان‌خندان توی صورتم می‌گوید:

- «حیفم آمد که یک‌کلّه بتازیم تا مقصد... نظرت چیست که همین‌جا یک چای و صبحانۀ کامل بزنیم به بدن و بعد خوش‌خوشک راهی شویم... برای تو هم خوبست این چند قدم پیاده‌روی...»

ولی طی همان_ به قول خودش_ "چند قدم پیاده‌روی" تا چایخانۀ عبّاسی_ جهتِ اطمینان از تعادل من_ اول آرنجِ یک دستم را محکم در مُشت می‌گیرد... و بعد که این زانوهای بی‌کفایتِ نالایق، زیرِ بارِ ناقابلِ وزنِ شصت‌وسه کیلویی‌ام خم می‌شود، با اطمینان و مهارت یک امدادگرِ متخصص، بازوی چپ مرا گرد شانۀ خویش و بازوی راستش را دورِ کمر من می‌افکند و می‌گوید:

-«راحت باش... کاملاً به من تکیه کن... وزنی هم نداری... »

کفش‌های کتانیِ بی‌ربطم همین‌طور کفِ زمینِ لغزنده، سُر می‌خورد و پاهای سست و نافرمانم به اتکای میکائیل، بازی‌کنان پیش می‌رود...

در حالی که سنگفرش اخراییِ کوچه و کاشیکاریِ فیروزه‌ای دیوارها و آبی لاجوردیِ یک‌دستِ آسمان و سرخیِ شنگرفیِ شالگردنِ پشمِ آنغورۀ او، کاسۀ چشم‌هام را لبریز کرده... و حیرانِ سفیدیِ برفِ مذاب، زیرِ تابشِ آفتاب و درخششِ آبنوسیِ چکمه‌هایش مانده‌ام...

باز می گوید:

-«دیگر غصۀ گذشته و آینده را نخوری شاتز!... ببین چه صبحِ زمستانیِ زیبایی داریم؟... بیا قدردان باشیم و کمی عمر را به‌شادمانی بگذرانیم... الان کلّۀ صبح است و من دلم می‌خواهد خوش‌وخرّم روی یکی از آن تخته‌فرش‌های کاشیِ زیر بازارچه، با تو حلیمِ کنجدی شیرین بخورم... »

..........................................................................................

................................................................

دوست دارم به فاصلۀ دو سطرِ دیگر نقطه‌سکوت و بی‌خبریِ خاموش در آغوشِ عالیجاه اسقفِ اعظمِ کاتدرال‌های کهن، برویم تا خاطرۀ بعدی... که بخشِ بلافصل و اصلیِ همان قبلی است... یعنی خودِ این صبحانۀ زمستانی...

خدایا! بخش‌هایی از نوشته‌هام چقدر آشفته شده... راستی چه‌کسی دارد می‌نویسد؟... من؟... نویسندۀ آماتور‌؟... یا میکائیل؟!...

.....................................

اندرونیِ قهوه‌خانه، گرم و دنج و گرگ‌ومیش بود... "همچون شرم"[48]

شانه سپردم به پشتیِ پشمین، تماشاکنانِ چشمهاش که داشت زیرِ نورِ شرمناکِ شیشه‌های رنگیِ پنجره‌های بلند، آبیِ آبی می‌شد... آبیِ فیروزه‌ای... و حواسش نبود...

ولی من ششدانگِ حواسم مشغولِ او بود که با آن لهجۀ بیگانه‌وش مؤدّبِ خویش به میزبان، سفارشِ حلیمِ شیرِ اصفهانی می‌داد...

بعد بی‌هوا متوجّه من شد... پیش از این که بتوانم خجالت بکشم و از مسیرِ شهاب‌بارانِ چشم‌هاش بگریزم... نگاهمان توی هم گره خورد و او شخانۀ چشمکی را فرستاد به سویم...

-«اینجا توی حلیم‌شان، گوشتِ سَردَست و شیرِ پرچرب و کره می‌ریزند... با کمی کنجد و دارچین و شکر رویش... حالا خواهی دید که نتیجه عالی می‌شود!... »

بالاپوشِ نیم‌تنۀ زمستانی‌اش را بیرون آورد و با یک حرکتِ نرم از طول، تا کرد و کنار دستمان روی فرش گستردش... همان‌طور دراز به دراز...

خیالی نبود... مربعِ تخت‌گاه خانوادگی‌مان در خلوتِ صبحگاهِ کلاغ‌پر کانونِ آخر، خیلی شاهانه و مبسوط می‌نمود...

دوباره انگاری در نهایتِ آرامش، رو در روی هم نفس می‌کشیدیم و فقط آن طبقِ مسیِ بزرگ، میان‌مان فاصله می‌انداخت و بخارِ غلیظی که از کاسه‌های لعابیِ یشمی‌رنگِ حلیم برمی‌خاست...

میکائیل اشاره کرد به منقل افروخته‌ای که آقای قهوه‌چی آورده و روی چهارپایه‌ای بلند و آهنی، کنار تخت‌ِ چوبی گذاشته بود...

گفت:

-«الان کم‌کم، زیادی گرم‌ات می‌شود... می‌خواهی شال‌گردنت را باز کنی؟... می‌ترسم بعد که بیرون برویم، هوابه‌هوا شوی و سرما بخوری...»

فوری اطاعت کردم و شال را گشودم و دست بردم تا پالتوی ماهوتِ نفیسِ سربی‌رنگِ مرحمتیِ او را نیز_ که طی سال‌های بعد نگاهش داشتم و حتی بعدها مجبور شدم بدهم پارچۀ آستری‌اش را عوض کنند_ از تن در آورم... که گفت:...

-«حالا یک‌دفعه عجله نکن... دکمه‌هات را باز بگذاری کافی است... »

بعد با دست‌های خودش چهاردکمۀ بالاپوشِ من یا در حقیقت دکمه‌های پالتوی خویش را روی تن من گشود... با حال و هوای کمابیش مالکانه‌ای... نسبت به کُت... یا دربارۀ من...

که خیلی بی‌پرده و به‌وضوح، برایم تازه و ترس‌آور و در عین‌حال خیلی خوشایند بود...

البته کاش می‌شد بابتِ حسب‌حال پریشب‌مان هم، کمی با من حرف بزند... یعنی دلم می‌خواست او احساس خودش را در خصوصِ کلّ قضایا بگوید... که هنوز، چونان رؤیایی خیال‌انگیز، در سَرَم غوغا می‌کرد[49]... و قرار بود هرگز یادآوری‌اش نکنیم...

و آیا راستی حقیقت داشت؟!

هر چند به‌چشمِ خود می‌دیدم آن روش و رفتار معمولش کمی تغییر کرده بود... نرم‌تر به‌نظر می‌رسید... آمیخته با نوعی بی‌پرواییِ مطبوع... از جنسِ آسودگیِ صمیمانه...

و خطاب کردن‌هاش...

یک‌طورِ قشنگِ تازه‌ای بیشتر می‌گفت: "شاتزی"... کمتر "بهرام جان!"... و دیگر مطلقاً از آن واژۀ نودرآمد و دوپهلوی "حریف"استفاده نمی‌کرد... هر چند که من _از اوّل_ به‌خیالم، او نیز مقصودش از این اصطلاحِ کمابیش شاعرانه و قرن هشتمی...، "رفیقِ شفیقِ درست‌پیمان بود و حریفِ خانه و گرمابه و گلستان"[50]...

ولی در امتدادِ نرمشِ آن مغازله‌های آلمانی، فکر کردم، پس شاید قبلاً قصد او دیگر بوده... و در گذشته وقتی می‌گفت "حریف"، فقط می‌خواست فاصله‌ای اجتماعی و امن بیندازد مابین؟...

انگاری پیش از این _به‌وجه تعارف و اغراق البته_ حریفِ زورآزمایی و هماوردِ میدان بودیم... رقیبِ یکدیگر در مسیری شاید موازی... که قرار نبود در هیچ نقطه‌ای تداخل کند...

و الان در راهِ اصفهان، برایش چه بودم؟...

راستی... "ماین شاتزی"![51]...؟... عزیز دل و گوهر ارزشمندش؟!...

و یا...

شاید در واقع، من دیگر برای او، هم‌نبردی آزموده و شکست‌خورده بودم و "شکاری سرگشته"‌[52]ای که مرا به خاک درافکنده بود...

زآن پس حریفِ مجلس و محفلِ او نبودم... خوراکِ خوانِ بزمش بودم... البته خیلی خیلی هم نهانی و نگفتنی... فقط از طریقِ همین چشمک‌های شرربار و برق نگاه و ناخنک‌زدن‌های موجرمآبانه...

وگرنه من کجا و بساطِ نردِ عشق‌باختن با خدایی چون او از کجا؟!

ولی در هر صورتی، احوالم خیلی بهتر از قبل بود... مطابق معمول، دیدارش معجزه می‌کرد... تا چه رسد به وصالِ دولت بیدارش[53]...

...

شبِ پیش از سفرِ اصفهان، امّا به‌کلّی حال و هوای رحیل داشت... البته بی‌آن که من از او خواهش کرده باشم، توی اتاقِ خودش، کنارِ من ماند و پهلویم خوابید... یعنی رأسِ ساعتِ ده، روی همان تخت‌خوابِ معجزنمای مشترکِ دوشینه، دراز کشید... با یکرنگیِ برادرانه‌ای... بی‌تعارف... در سمت خودش...

و کاملاً بی‌اعتنا با من، زیر نور خفیفِ آباژور، چند صفحه کتاب خواند و خیلی زود خوابش برد... البته قبلِ استراحت به من کمک کرده بود که برای مسواک زدن تا حمام بروم... بی‌ هیچ گفت‌وگویی... یک کلام حرفی نزد... حتی مثلاً جهتِ احوال‌پرسی...

تا سحرگاه بیدار ماندم... نه به‌ علّتِ دلخوری... که از فرطِ دل‌نگرانی...

آخر به‌خیالم از اوّل صبحِ‌ِ آن دوّمین روزمان، پیش از این که با چرخشی قائم‌، به زاویۀ اخوّت بازگردد، داشت برای دوّمین شب‌مان نیز خواب‌های دیگری می‌دید... آن‌طوری که همراه با وعدۀ خوراکی‌های شیرین و چرب‌زبانیِ اوقاتِ سرخوشی، اصرار می‌کرد این شبِ آخر را هم بمانم تا خودش مرا برساند اصفهان... حتی آن شعر دلنشینِ "شب زیبا"[54]ی گوته را با لحنِ خوشمزه‌ای، زیر گوشم خوانده و این‌طوری معناش کرده بود...[55]

«چقدر جذبۀ این شب زیبای تابستانی خواستنی است!...

آه! در این سکوت چه احساسی هست...

که قلبم را لبریزِ نشاط می‌کند...

چونان خلسه‌ای که به‌ندرت فراچنگ آید...

با این همه خدایا!

من هزار شبِ چنین را فدیه خواهم داد...

اگر معشوق یک‌بار دیگر مرا...

به دیدارِ شبانه‌ای فراخواند...»

و به‌دنبالِ آن، یک مقدار بی‌ملاحظه و ناخوار به شوخی گفته بود:

-«یا شاید هم به دیدارِ زمستانیِ شبانه‌ای... نه ماین شاتز؟!»

بعد فقط دو سه ساعتی رفته بود بیرون و با یک قابلمۀ قرمز، مملو از دلمۀ ارمنی و چهره‌ای درهم و خاموش برگشته بود... مشغله‌های روزمره خسته و فکری‌اش کرده یا اصلاً پشیمان شده و بازآمده بود از آن رؤیای شبِ نیمۀ زمستان[56]؟...

عجب این که صبحِ روزِ عزیمت، باز خیلی دلشاد و سرحال به نظر می‌رسید... احتمالاً چون می‌دانست تا ساعت دو بعد از ظهر، از شرّ زحمت دیدارم خلاص خواهد شد...

ولی چه زیبا بود!... و چه بسیار باشکوه!... این‌طوری که آفتاب پنجه انداخته بود لابه‌لای موهای شبق‌رنگش و نوکِ تاربه‌‌تار زلفش به شرابیِ روشن می‌زد... و آبیِ شیشه‌ای خنک و خوشگوار چشم‌هاش در تقابلِ با گرمایِ آن‌همه اخرایی و آجری و سرخِ فضای سفره‌خانه، مثلِ اقیانوسی از الماس می‌درخشید...

چقدر نمکین و قشنگ بود همۀ رفتارش!... حتی همین‌طوری که _خیلی عادی_ کاسۀ داغ را سر انگشتان دستِ چپ گرفته بود و با دستِ دیگر آهسته‌آهسته قاشق‌های نیمه‌پر حلیم را پس از نفسی فوت کردن، در دهان می‌گذاشت... و از پنجره بارش ملایمِ برف را تماشا می‌کرد...

مثلِ شهریاری می‌نمود که جهتِ تنوّع و تفنّن، به جامۀ رعیّت در آمده باشد...

بعد یک‌دفعه متوجه نگاهِ خوارمایه و پرستش‌وارِ من شد... گفت:

-«زود بخور شاتزی!... سرد شود از دهن می‌افتد...»

یقین داشتم پریشب غفلتاً یک اشتباهی شده، وگرنه من _ به معنای واقعی کلمه_ لایق این‌ میزان مهر و توجه او نبوده و نیستم...

باید پیش از هر پرسشی، خود را برای پذیرشِ ارادۀ تازۀ او_ هر چه که باشد_ آماده می‌کردم... قبلِ آن می‌بایست جملۀ استفهامیِ صلح‌جویانه، ولی دقیق و بی‌ابهامی برای بیانِ مقصودِ خویش، می‌یافتم...

اما فقط توانستم خیلی خام و عجولانه حرفی بپرانم... که اتّفاقاً سخت حقیرانه و تلخ از آب درآمد:

-«خیلی از چشمت افتاده‌ام... نه؟... »

کاسۀ نیمه‌پر را به طبق برگرداند... خیلی با تأنّی و آرام ... _وای! چرا نمی‌گذاشتم با دلِ راحت دو قاشق حلیمش را بخورد؟... مگر مابعدِ این‌همه دردسر دادن و زحمت، طبیعی نبود که خسته و بیزار باشد از من؟!..._

امّا او انگاری با حلم و حوصله‌ای پایان‌ناپذیر، همۀ حواسش را متوجّه من ساخت...

روی سینی صبحانه خم شد تا فاصلۀ میانمان کمتر شود...

ابروهاش را کمی بالا انداخت و با همان ذهن‌آگاهیِ سحرآمیزِ دائمی و لحنی خیلی باوقار و جدّی و شمرده... توی چشم‌هام گفت:

-«البته که نه!... دربارۀ من داری اشتباه فکر می‌کنی بهرام‌جان!... اگر می‌گویم چیزهایی را باید فراموش کنیم، صرفاً برای محافظت از خود تو است... مگر قول ندادم مراقبت باشم؟... مگر نگفتم بازی گرگ‌ها است؟... »

احساس می‌کردم سوای ‌امیدِ همان دیدارهای نامنتظرِ گاه‌به‌گاه ‌او، هیچ استعداد و قوای دیگری ندارم... و هرگز نخواهم توانست از عهدۀ نبرد خونینی که بی‌شک با خانواده در پیش داشتم، برآیم... محکوم به فنا بودم... قطعاً خراشِ ناخن‌های خونینِ‌ خوگرِشان، خرده‌خرده‌ام می‌کرد...

آمدم بگویم... "ولی عجالتاً داری مرا میان گلّۀ گرگ‌ها تنها می‌گذاری و می‌روی... تا همیشه... "

نه! این جمله خیلی طلبکارانه به‌نظر می‌رسید... چند بار همین مضمون را در ذهن مرور کردم و سر آخر خیلی سست و لکنت‌بار، گفتم...

_«ولی... در هر حال... داری می‌روی...»

طفره می‌رفت... و بیشترِ حواسش باز متوجّه رقصِ ذرّاتِ برف در آن‌سوی شیشه‌رنگی‌ها می‌شد...

دلش با من نبود... پیشاپیش رفته بود... پیِ مهمّاتِ دیگری... و مهملاتِ مرا برنمی‌تابید..

لحنش بزرگوارانه و نرم، سرزنش‌آمیز شد...

-«کار دارم بهرام جان!... ولی برای همیشه که نمی‌روم... تنهات نمی‌گذارم... قول می‌دهم که برگردم... »

بی‌درنگی گفتم:

-«بله!... می‌دانم.. معذرت می‌خواهم... حرفم احمقانه بود...»

بعد او کاسۀ پیشِ دست مرا از روی مجمعه برداشت و تظاهر کرد به این که می‌خواهد خودش قاشقی حلیم در دهانم بریزد...

دلم خیلی طفلانه و خجالت‌آور بی‌قراری می‌کرد...

- نه! ممنون... می‌توانم خودم... زشت است اینجا...! »

...

همیشه اگر حرفی می‌زدم یا نه، میکائیل منظورم را خوب می‌فهمید... پس شاید می‌خواست نشان دهد از عهد و پیوندِ نودرآمدِ میانِ ما پشیمان نیست... یا که فقط می‌خواست به اشتیاقِ دل من پاسخ دهد... که بعدِ گُرگاب، باز ماشین را کنارِ جاده نگاه داشت و بخاری را خاموش کرد... و گذاشت تا بارشِ برف، نرم‌نرمک انبوه شود... تنها دو دقیقه درنگی و... یک پردۀ سفید، چشمِ افشاگرِ شیشه‌ها را زیرِ امنیتی منجمد پوشانید... دیگر هیچ چشم‌اندازی نبود، مگر منظر تماشاییِ عارض و بالای او... که مدّتی یک شانه‌ را تکیه داد به صندلی و چانه‌اش را کف یک‌دست گرفت و با نگاهی پرسش‌گر و شکیبا تماشایم کرد... بعد خیلی بی‌تکلّف و پیش از این که نظرم را بپرسد، باز_ به همان روشِ پیش‌بینی‌ناپذیرِ پریشب_ دست‌به‌کارِ تسلّای من شد_... این‌دفعه هم شال‌گردن و گریبانم را با انگشتان خویش گشود... ساکت ماندم و جان و تن به ثانیه‌ها سپردم... شاید دو دقیقه بود... شاید دوازده دقیقه... در هر صورت، او هم حرفی نزد جز آن که سرِ آخر زیر گوشم گفت...

"حالا بهتری شاتز!؟... آمادۀ رودررویی با سرنوشت؟... بیست دقیقۀ دیگر می‌رسیم..."

بهتر بودم و تب داشتم... می‌لرزیدم مثل این که دوش آب یخ بگیرم یا روی تنم برف ببارد...

یا دست‌هاش سرد بودند...

...

حتماً بالاخره عیب و علّتی هم داشتم... به‌خصوص در همین "کاروبار دلداری"[57]... ولی او اغلب، نقایصم را به رو نمی‌آورد... و هرگز نیز نمی‌گفت دوستم دارد... مگر یکی ‌دو بار... تلویحاً... نیم‌بند...

عصر جمعۀ آخر...

در بالاخانۀ خفیه‌گاهِ یک هفتگی‌مان...

در آن حالتِ مطلقاً نامستور... با گردن‌بندِ "گانیمد" روی سینه‌ام...

ایستاده در بند و دامِ دست‌هاش... و اعجازِ معجونِ عاشقانه‌ای که توأمان، طعم خشم و خواهش داشت...

توفان گذشت امّا خلافِ عادت فجیعِ معمولش، فوراً رهام نکرد...

اسیر مانده بودم میانِ شفافیتِ آینه و شانه‌های او...

از توی آینۀ قدیِ روی دیوار در چشمم خیره شد... دو بار آهسته پلک‌هاش را بست و گشود... نسیمِ ملایمِ نفس‌اش زیر گوشم... در دلم آشوبِ قیامت به‌پا می‌کرد...

-«هشدار اوّل بچه‌جان!... داری کم‌کم عاشقم می‌کنی... »

هشدارِ اوّل عشق...

هشدارِ دوّم، فراقِ ابدی...

...

دیگر اطمینان دارم که او در راه ‌و روشِ سادۀ عملگرایانه و فنونِ عدیدۀ مهرورزیِ ماهرانۀ خویش، اهلِ هر چیزی بود، مگر تعریف‌ و تمجیدِ زیادی و مغازله‌های مبالغه‌آمیز... ولی از طرفی، هیچوقت هم اتّفاق نیفتاد که دربارۀ شکلِ جسمانی و جزئیات رفتاری‌ام، اهانت و عیب‌جویی کند... جز همان یکی‌ دو دفعه‌ای که خیلی دعوایمان شد...

یعنی درست وقتی، وسطِ هیاهوی بادِ صرصر و صنوبرها... که در و تخته و پنجره‌های خانه‌باغِ متروک را بر هم می‌کوفت...

میکائیل کتف‌ِ چپم را کفِ یک‌دست گرفت و با لهجه‌ای درشت و دشخوار و دشنۀ خونبارِ نگاهی که می‌خواست چشم‌هام را سوراخ کند، گفت:

“Was zum Teufel willst du ... du kleine Schlampe!?[58]

حتماً عبارتِ ویران‌کننده‌ای بر زبان آورده بود... و شاید برای آن‌که نتوانم پاسخی به پرسش یا دشنامش دهم، آلمانی حرف می‌زد و گلویم را هم در مشتِ دیگر آهنینش می‌فشرد...

خیلی طبیعی ولی ناجوانمردانه بود که از زبانِ او ناسزا بشنوم... و حتّی درست‌ودرمان نفهمم چه می‌گوید... هر چند آهنگِ صدا و زبانِ نگاه و بدنش به‌کفایت گویا می‌نمود...

شاید هم سزاوار سبّ و سخطِ او بودم...

امّا به ‌هر حالتی، من پاسخِ سختی برای سخنِ فحش در آستین نداشتم... شاید اگر رخصتی می‌داد، در جوابِ عتا‌ب ‌و خطابِ جفاکارانه‌اش فقط می‌گفتم... "هیچ"... "ولی هر چه کنی هنوز دوستت دارم... سلطانِ ستمگر!"

یا بیشتر اگر گوش می‌داد، شعر می‌خواندم:

"این‌اش سزا نبود دلِ حق‌گزارِ من... که‌از غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید"

...

"بس دَوْر شد که گنبد چرخ این صدا شنید..."[59]

ولی او دیگر حرف‌هام را نمی‌شنید...

فقط فحشم می‌داد... گزنده و نیشدار و... گنگ و ناگوار... و دندانه‌دندانه دندان‌دار... و دنده‌هام روی دیوار فشرده می‌شد... و می‌افتادم در زاویۀ تندِ تپشِ تاریکی...

یک گوشۀ منهزم و مقهور...

.....................................

نه!... فعلاً نمی‌خواهم مابقی‌اش را بنویسم...

وگرنه طوری به‌نظر می‌رسد که انگار میکائیل، تنها مقصّرِ کشمکشِ میان ما بوده...

ولی در حقیقت... همۀ این بلواها مربوط بود به اواخرِ ماجرایمان که او مدام می‌خواست برای همیشۀ همیشه برود و هی نمی‌شد و من نمی‌گذاشتم...

ضمن این که خودم_ تدریجاً_ لجوجانه، دیگر شورش را درآورده بودم...

یعنی می‌خواهم بگویم آن اوایلی که داشت فرایندِ فراقِ محال و ناگزیرمان را سازماندهی می‌کرد، سرزنش‌هاش ملایم‌تر بود... آراسته به لحنِ خونسردِ حق‌به‌جانبی...

مثلِ ‌بی‌گاهِ بهمن‌ماهی که در خانۀ امنِ او وعده داشتیم...

نه برای یکی از جمله ملاقات‌های لوکسِ دلربای روح‌افزای...

در عمل از آن قرارهای سردِ تشکیلاتی بود... لابه‌لای سرمای وحشت و گرگ‌ومیشِ جدایی و بوی نا و اثاثِ کهنه و کپک‌زده و خاک‌آلود... تنها چیزِ تازه و نفیس و عطرآگین و درخشانِ اتاقِ نمور و تاریکِ هم، خود میکائیل بود... با این که آشکارا می‌شد دید که با عجله پیراهنِ پشمیِ شرابی‌رنگش را بر تن کشیده و هنوز فرصت نکرده با دو حرکتِ سرانگشت، سرِ زلف را مرتب کند... و موهای پرپشتِ شبق‌‌فامش_کمی بلندتر از حد معمول_ بر اثرِ این شتاب و بی‌مبالاتی، هنوز قدری آشفته می‌نمود...

ولی دیگر نه حواسش به خودآرایی‌های همیشگی بود و نه به من... که از فرطِ دلهره و زمهریرِ آخرین زمستان‌مان بر خود می‌لرزیدم و می‌خواستم در کابوسِ آن وداعِ نبهرۀ بی‌هنگام بمیرم...

با لحنِ تلخِ بی‌خیالی گفته بود...

-«هر چه لازمت می‌شود توی چمدان هست... بردار و زودتر برو...»

بی‌اختیار زیر لب تکرار کرده بودم... "زودتر"...

و او مثلِ اوقاتِ بی‌حوصلگی، یا وقتی مشغولِ یکی از آن تصمیم‌‌گرفتن‌های ترسناکِ توفانی بود، رفت و ایستاد پای پنجره تا از لای کرکره‌های بسته، زیرِ نورِ مبهمِ چراغ‌های کوچه، بارشِ بی‌امانِ برف را تماشا کند...

دیگر به پایداری عهدوپیمان‌هاش امید نداشتم، ولی در انتظارِ معجزه‌ای نامحتمَل، خیلی بی‌ربط و مذبوحانه، با گلویی گرفته_ و صدایی که هر چه صاف می‌کردم، روشن و روان نمی‌شد_ تذکّر دادم:

-«مگر تو خودت به من قول نداده بودی میکائیل!؟... بیشتر از یک‌بار...»

از گوشۀ چشم به اجمال و انگاری در نهایتِ بی‌میلی نگاهم کرد و با لحنی سرسری و ناشکیبا گفت:...

-«نمی‌شود تا همیشه اینقدر کودکانه خودمحور باشی... خودت بیشتر اذیت می‌شوی، بهرام جان!...»

بعد باز مصرّانه، بند کرد به تماشای برفِ لعنتی...

گفتم:

-«تو الان راستی نگرانِ اذیّت‌شدنِ منی؟... یا فقط این را می‌گویی که بیشتر تحقیرم کنی...»

واقعاً داشت با آهنگی حرف می‌زد که انگاری با کودکی ناسازگار و بهانه‌گیر...

محق بود امّا... لاعلاج بودم، که دلم بی‌تابی می‌کرد و نوش‌داروی نوازش‌های دیریابِ او را می‌طلبید...

ارتفاعِ آهنگ و شدّتِ خشم در صداش فزونی گرفت:

-«من الان باید به فکرِ خیلی چیزها باشم، بهرام‌جان!... ولی ببین!... تو الان هم _طبق معمول_ فقط داری به خودت فکر می‌کنی... آخر چرا باید بخواهم تحقیرت کنم، وسطِ افتضاحِ این اوضاع؟!...»

فکر می‌کردم دقیقاً دلیلش را می‌دانم...

-«...چون الان متنفّری از من... چون برایت رسوایی به بار آورده‌ام... و نتوانستم تا همیشه پنهانی باقی بمانم... »

انگاری لحظاتی هاج‌ و واج بر جای ماند... به‌وضوح تکان نخورد، ولی بعد از نفسی مکث، آهسته چرخید و رو به من ایستاد... و خیلی طولانی نگاهم کرد... در سوسوی انعکاسِ پرتوِ چراغ دیواری_ که از آینۀ روبه‌رو توی چشم‌هاش می‌تابید_ درخششِ ماهتابِ رحم و بخشش را در نگاهش دیده بودم... که آرام‌آرام طلوع می‌کرد...

آمد این‌طرفی... باز انگاری مهربان بود... و حتی یک‌کمی عاشق...

خیلی عاریتی هر چند...

لااقل برای چند ثانیۀ مغتنمِ ناغافل...

لحنش باز آبنوسی شد و عمیق و موّاج...

-«آخر خودت بگو... چرا باید از تو متنفر باشم شاتز!؟... تقصیرِ تو نبوده... از اول... باید می‌دانستیم که این چیزها را نمی‌شود تا همیشه پنهان کرد...»

..........................

شاید هم راستی دارم از ذوقِ زیارتِ او دیوانه می‌شوم... وگرنه آخر این‌ مایه خیالات و مرورِ خاطرات چیست؟... درست در این دمادمِ دیدار...

ماخولیای وسواس نمی‌خواهد بگذارد دل‌یک‌دله باشم... و محفوظ و محظوظ در بهشتِ برینِ آغوشش... دارد حاسدانه مرا از خود بی‌خود و بیرون می‌کند...

یعنی چه؟

به‌یقین این حالِ دوپارگی که هم دارم، نوعی شیدایی است...

باید فی‌الفور خودم را جمع‌وجور کنم... بازیابم... بازیافت کنم...

مثلِ یک کُپه زباله...

من و نویسندۀ من!!

ای کاش بشود دوباره وجودِ خویشتن را به‌طورِ بسیط و مطلق احساس کنم!...

بی‌وساطتِ اوصاف و قلم‌فرسایی‌های دانای کلِّ توی سرم...

طریقش شاید این باشد...

که بیشتر روی یکایکِ اجزای بدنم متمرکز شوم...

مثلاً همین دستِ چپی که پیش چشمم، در هوا معلق است... بلاتکلیف...

حالا ولی با این کلاهِ مزاحم و مسخرۀ لای انگشت‌هام چه‌کار باید کرد؟...

هر چند، اوضاعِ بازوی راستم کمی بهتر است... می‌شود از آرنج خم‌اش کنم و کفِ دستم را خیلی آهسته بگذارم روی پارچۀ لطیفِ پشمِ ویکونای[60] بالاپوشِ سپنتای او... جایی میان شانه‌های شریفش...

شاید بشود... مثلِ دست‌های خودش که نرم و راحت، کتف و کمرگاهم را می‌فشرد... گرم و ملایم... بی‌منظور و دوستانه انگاری...

حالا شاید بکوشم دیگر پاره‌های وجودِ خویش را هم پیدا کنم...

مثلاً همین سری را که بالای شانۀ او تکیه دارد و روی گردنم سنگینی می‌کند... یا بشرۀ سینه‌ام را که پسِ سال‌ها جدایی_ به‌واسطۀ چند لایه پارچۀ ضخیم و نازکِ گران‌قیمت و ناقابلِ متناوب و متوالی_ بر پوستِ تنش می‌ساید...

ولی چطوری آخر؟... حینِ این که زیرِ گوشم به نجوا سخن می‌گوید و نسیم نفسش_ بی‌واسطه_ آمیخته با عطر افرا و آبلیا[61]، لابه‌لای شال‌گردنم می‌پیچد...

-"Grüß' dich Gott, du holder Schatz!"[62]

«بهرام جان!... باور کنم که حالت خوب است؟... می‌شود لطفاً به من نگویی "آیغه اکْسِلِنْسْ"[63]؟»

توی بغلش که باشم، لابد خیلی راحت نمی‌شود "عالیجناب" و "آیره اکسلنس" خطابش کنم...

گر چه، هر قدر که به من نزدیک باشد نیز، باز نمی‌فهمم در خاطرش چه می‌گذرد...

تپش‌های بی‌قرارِ قلبم هم، که خیلی بی‌مقدمه کند شده و انگاری دارد از کار می‌افتد...

بدتر از آن، سرم چرا این‌جوری گیج می‌خورد؟...

تازه بعدِ این همه مصیبتِ خُردوریز، یکباره خیلی بی‌وقت، صدای دانای کلِ بی‌محل، باز توی مغزم برمی‌خیزد...

"بهرام به‌خیالش داشت عقل از کف می‌داد، ولی همچنان نااُمیدانه آرزو کرد که ای کاش بداند میکائیل هم اینک چه خیالی در سر دارد؟... یا لااقل پیش از آن که بر اثر اُفتِ فشار خون، خستگی، یا هر امرِ مزاحمِ دیگری به این طرزِ مفتضح، توی بازوانِ او بیهوش شود، اجازه یابد یک‌جایی بیفتد و بنشیند... ضعف و بی‌حسیِ اندام‌هاش، لابد از عوارضِ طبیعیِ نقاهتِ بیماری است... حالا در چهل‌وچندسالگی که سهل است... حتی در اوانِ جوانی هم این بلا بر سرش آمده و در سفر آذربایجان‌شان یکی دو بار مفتضحانه (!) پیش چشمِ میکائیل از هوش رفته بود ... پای دیوار "خاراباکلیسا"... یا زیر سقفِ آرامگاهِ مخروبۀ شاهزاده‌خانم ارمنی... وقتی او با لحنِ اساطیری‌اش پای صلیبِ سنگی، سروده‌های زرتشتِ نیچه را موعظه می‌کرد... "

به خیالم، یا من اینک دارم_ بیش‌از اندازه_ طمعِ خام می‌ورزم و یا حتّی "دانای کلّ" حکایت ما نیز از قعرِ اقیانوسِ افکارِ میکائیل، جوهر و مرجانِ قابل‌داری در چنته ندارد... تا این‌جا که می‌شنوم، بیشتر از جزئیاتِ دغدغه‌های مزخرفِ من حرف می‌زند... و تنها جابه‌جا و به اجمال از مشغله‌های ذهنی او سخن می‌گوید...

انگاری مثلاً_مثل خودم_ دربارۀ او برخی چیزها را بر حسبِ حدس و گمان، دریافته باشد...

و قطعاً از گرگ‌ومیشِ ژرفای ضمیر او بی‌خبر است، هر چند از سویدای قلبِ من آگاه باشد و سوادِ پریشانِ خاطرِ مرا، خط‌به‌خط بخواند...

خانه‌اش آباد باد!... امّا... برای من کافی نیست...

کافی نیست... می‌شنوی؟...

..............................................................................................................

.........................................................................................

..................................................................

سه سطر نقطه‌چینِ ترسناکِ دیگر... یعنی سه نفس سکوتِ هول‌انگیز!...

رنگِ عالم پیشِ چشم‌هام، رو به سیاهی می‌رود و انگاری همۀ اندام‌هام_ سراپای_ گِزگِز می‌کند...

ای وای!... نویسندۀ آماتورِ ارجمند!... چرا خاموش مانده‌ای؟.... تو را به‌خدا یک چیزی بگو!...

باشد قبول!... خیلی گفتی... ولی باز هم بگو...

الان بالاخره قرار است میکائیل چه کند؟... بنشاندم روی یکی از آن صندلی‌های شیکِ شرایتون و برایم قهوۀ شیرین آماده کند؟...

یا زبانم لال همین‌طوری از راه نرسیده قصد دارد...

(شوخیِ خنده‌داری هم نبود.. می‌دانم... ولی... )

نکند راستی شخصیتی را خلق کرده‌ای که خودت کمتر می‌شناسی‌اش؟!...

تازه هر چه بکوشی به افکارش نزدیک شوی و شرح و بسطش دهی، باز من می‌گویم کم است...

تو گزیده‌گویی می‌کنی... من هم حرص و ولعم زیادی است...

دلخور نشوی... ولی دارم فکر می‌کنم...

یعنی شاید او، روحِ تو را نیز به تسخیر درآورده تا لاجرم بر آن صفحاتِ چرک و چروکیدۀ کاغذهای کاهی و برگه‌های امتحانی‌ِ نشان‌‌دار بازآفرینی‌اش کنی!...

پس قطعاً امیدی نیست که ضمن حکایت تو، من روزی از نفوذِ جادویی او خلاصی یابم!...

از این شبحِ شیطانیِ منزّه و معصوم!... این مرلینِ[64]جاودانیِ ژرمنی‌تبار که لابد قرار است آرتور شاهِ[65]مفلوک‌ات را به آیین شهسواری و شمشیرِ اژدها مجهّز کند...

...

صدای نویسنده نرم‌نرمک توی سرم نزدیک‌تر از نفس‌های میکائیل زمزمه می‌کند... که نه با من، بلکه انگاری با خوانندگانِ مفروضِ داستانِ من سخن می‌گوید...

...

"هر چند این ناسپاسیِ نبهرۀ بی‌اساس و عصیان‌وار بهرامِ ورجاوند _حین آن که با معشوقِ دیریاب خویش، دست در آغوش دارد_ مطلقاً مبهوتم ساخته... (البته شاید هم زیاده از حد منقلب و مضطرب شده باشد)... ولی به‌هر حال در برابر اتّهاماتی که به من وارد آورده، پاسخِ قانع‌کننده‌ای هم ندارم... به نظرم کمابیش توانسته‌ام برخی قضایا را از منظرِ میکائیلِ او نیز وصف کنم، در حد همان اشاراتی که داشته‌ام... ولی از طرفی بهرام درست می‌گوید که به‌خوبی از عهدۀ توصیف هر چه در کُنهِ اندیشۀ این شخصیت می‌گذرد_ حداقل در حدّی که او اشتیاق به دانستن‌اش دارد_ بر نمی‌آیم... دلیل نخست‌ آن است که قطعاً او توی ذهنش، نزد خویشتن، به‌لسانِ آلمانی حرف می‌زند... و گاه هم ارمنی... و دانش من دربارۀ این دو زبان اینطوری است که برای اوّلی از مترجم برخط استفاده کنم و دوّمی را اصلاً نفهمم... و نتیجه خیلی‌خوب از کار در نمی‌آید... مشکل دیگر هم این که او به‌کلّی فراتر از تجربۀ زیستۀ من است... در واقع، ماهیت او بازتابِ خاطراتِ کم‌رنگ و فراموش‌شده‌ای است دربارۀ مجموعه‌ای از آن آدم‌های دست‌نیافتنی، که زمانی در باریکه‌راهِ زندگی‌ام می‌آمدند و می‌رفتند و من از فاصله‌های دور تا متوسّط و حتّی کمی نزدیک... می‌شناختم و عاشقشان می‌شدم... پس اینک میکائیل هم، تنها چونان آرمانی انکارشده و ناممکن، افسون‌گر و دلفریب، گاه و بی‌گاه از گوشه‌ای سر برمی‌آورد و چونان سیّاره‌ای شوم و شهرآشوب در افقِ آرامِ زندگیِ بهرام طالع می‌شود.....

آن زندگی که سال‌ها است به موازاتِ حیات خویش پیش می‌برم... یا با من پیش می‌رود... و یا بهتر این که مرا به پیش می‌راند...

و به شیوه‌ای والایشی و استعلایی، چکیده‌ای انتزاعی از سرگذشتم را تجسّم می‌بخشد و تصعید می‌کند...

.......................................................................................................................................

.................................................................................................................

...........................................................................................

سوّمین سه‌گانۀ پی‌درپیِ خاموشیِ نویسنده... غنیمتی غافلگیرانه... در آغوشِ او که قلۀ قافِ عروجِ من است...

هر چند تماسِ تَنَش از ورای قداستِ جامۀ او، و ضخامت بالاپوش من، بی‌اندازه ملایم و نامحسوس باشد...

و بعد بالاخره مرا_ پیش از آن که از پای بیفتم_ آرام به بلندای بازوانش از خود کمی دورتر نگه‌می‌دارد و تماشاکنان در پاسخِ همان یک کلمه "سلام عالیجناب!"ِ من، دوباره می‌گوید...

-«خوش آمدی!... »

و همچنان که پاره‌پاره و حیرانم از کلیّتِ ماجرا و استقبالِ مضاعفِ او... هدایتم می‌کند تا گوشۀ تالار و گرمای آتشِ اجاق دیواری...

دیگر نمی‌دانم توی خیالم با کی اوّل حرف بزنم؟... خودم؟... میکائیل؟... یا نویسندۀ مفروضِ ملعون؟...

و جریانی از تداعی‌های بی‌اراده، مرا می‌برد تا خاطرۀ مبهمی از شعری شگفت‌انگیز... که دربارۀ دگردیسیِ یک مرد و یک پروانه بود انگاری...

کلماتش را مطلقاً از یاد برده‌ام... ولی باز تصویری روشن از بهارانِ نوزده‌سالگی را می‌بینم و میکائیل محتشم و ملیح را... که استادِ جوانی بود برای خودش... و برای ما دانشجوهای سال‌پایینیِ ذوق‌زدۀ گیج ‌و ویج... سلطنتِ مطلقه، بلکه خدایی می‌کرد...

کاش می‌شد الان بی‌مقدّمه با خود او در این‌باره حرفی بزنم... مثلاً بگویم:

-«یادم است اوّلین بار، خودت دربارۀ تائوئیسم و فلسفۀ ذن[66]با من حرف زدی...

در سفرِ رؤیاییِ آذربایجان‌مان...

هشتم فروردین‌ماه... در حوالی چالدران...

بعد از ظهری سایه‌روشن و منگ و ملس بود و من داشتم دو تا لیوان و بشقابمان را زیر ریزش آبشار الماس‌گونِ آواجیق[67]می‌شستم تا بعدش از توی آن قمقمۀ گل‌قرمزی‌ات چای بریزم و تو را _که خیلی متفکّرانه و قشنگ، محو و مشغولِ چیدنِ رُستنی‌های رنگ‌رنگِ دارویی‌ات بودی_ به عصرانه دعوت کنم...

چشم‌اندازِ حوالی‌مان، بهشتِ مجسّم بود... کوهسارانِ بلندِ نیلی‌رنگ و آسمان ابرآمیزِ لاجوردی و سپید... و فلات بلندِ الوان... مملوّ از انواعِ علف‌های عطربیز و رازآمیز... شنگ و آویشن... بابونه و بومادران... سبز و زرد و ارغوانی...

یک‌دفعه دلم شعرِ سهراب خواست... بدجنسی بود اگر با صدای بلند برایت بخوانم و حواست را که ششدانگ درگیرِ نباتاتِ شمیم‌ناک بود، کمی به خود جلب کنم؟... و البته حالم آنقدر خوش بود که خودخواهانه "بانگ بی‌هنگام"[68]برآورم...:

_«"زندگی رسمِ خوشایندی است"

"زندگی بال و پری دارد با وسعتِ مرگ... پرشی دارد اندازۀ عشق"

"زندگی چیزی نیست که لبِ طاقچۀ عادت، از یاد من و تو برود"

"زندگی جذبۀ دستی است که می‌چیند"

"زندگی نوبرِ انجیرِ سیاه در دهانِ گسِ تابستان است"

"زندگی بُعدِ درخت است به چشمِ حشره"

"زندگی تجربۀ شب‌پره در تاریکی است"

"زندگی حسِ غریبی است که یک مرغِ مهاجر دارد"

"زندگی سوتِ قطاری است که در خوابِ پُلی می‌پیچد"

"زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدودِ هواپیماست"

"خبرِ رفتنِ موشک به فضا"

"لمسِ تنهاییِ ماه"

"فکرِ بوییدنِ گل در کُره‌ای دیگر"

"زندگی شستنِ یک بشقاب است"

"زندگی یافتن سکۀ ده‌شاهی در جوی خیابان است"

"زندگی مجذورِ آیینه است"

"زندگی گل به توانِ ابدیت"

"زندگی ضربِ زمین در ضربانِ دل‌ها"

"زندگی هندسۀ ساده و یکسانِ نفس‌ها ست"

...

"هر كجا هستم، باشم،"
"آسمان مال من است."
"پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين، مال من است."
"چه اهميت دارد"
"گاه اگر می‌رويند"
"قارچ‌های غربت؟..."[69]...»

داشتی یکجورِ برّاقِ بی‌نظیری نگاهم می‌کردی، ولی بالاخره می‌بایست ساکت می‌شدم... پس این تکۀ آخر را از جای دیگری در حافظه‌ام برداشته و چسباندم آخر قطعه... فقط برای این که پُرخوانی‌ام را با یک نتیجه‌گیریِ نسبتاً معقولی تمام کرده باشم...

شعر که می‌خواندم دست از کار کشیده و آمدی نشستی روی حصیرِ زیرانداز... رو نمودی به ‌من و آبشارِ آوازخوان...

بعد که جهازِ پذیرایی از تو را آماده کردم و خاموش ماندم، گفتی:

-«چه شعر زیبایی خواندی!... شنیده بودم برخی شاعرانِ نوپردازِ فارسی به تائوئیسم و فلسفۀ ذِن هم عنایتی داشته‌اند... »

اعتراف کردم که ازین قضیه بی‌اطّلاع بوده‌ام و از تائوئیسم و ذِن هم _به جز همان نامِ خشک‌وخالی‌شان_ چیزی نمی‌دانم...

خیلی به ملایمت و دقّت، سبزی‌های شفابخشت را پیچیدی لای مَلمَلِ یزدی و گذاشتی کنار سفرۀ کوچکی که گسترده و با قلوه‌سنگ‌هایی، ستوارش کرده بودیم...

بعد یک شانه‌ات را تکیه دادی به صخره‌سنگِ خوشبختِ کناردست...

و گفتی:

-«پس حالا... حوصلۀ کمی کلاسِ کسالت‌آور داری؟... »

عمداً یا غیرِ عمد، داشتی به‌سیاقِ معصومانۀ خاصِ خودت، خجالت‌ام می‌دادی...

و لابد لازم بود که فوراً بگویم:

-«نه! حریف‌جان! کلاس‌های تو هیچ‌وقت کسالت‌آور نیست... »

بعد هم خوب‌تر می‌شد اگر یک بهانه‌ای می‌آوردم برای آن قیلوله‌های فضاحت‌بار... و می‌گفتم:

-«در واقع مشکل اصلی مربوط به اوضاع و احوالِ نابسامان و نامربوطِ من است... اغلب شب‌ها کم‌خوابی دارم... خانه‌ام جای پرسروصدایی است... تهِ کوچۀ امامزاده... برزنِ پرنده‌فروش‌ها... بغلِ کارگاهِ نجاری... »

امّا انگاری لازم نبود... پیش از این که بتوانم مدهوش و منتظرِ شکفتن لبانت، کلامی بر زبان آورم، این‌طوری شروع کردی:

-«البته قرار نیست زیاد حرف بزنم و دردسرت دهم... فلسفۀ شرق هم _به‌گمانم_ در حدِّ مکتب فرانکفورت ذهن‌فرسا و خواب‌آور نیست...

به‌نظرم به مزاجت سازگار باشد... در حقیقت تائوئیسم، حتی مسلک و مشربش طوری است که تفکّر را طرد می‌کند... مانندِ اغلبِ آیین‌های عرفانِ شرقی، بیش‌تر مبتنی بر شهود است... ولی در هر حال با توجّه به تأکیدش بر هماهنگی با آن کلّیِتی که تائو می‌نامد و آن‌را مبدأ همۀ مبادی می‌شمارد، بر سیر و سلوک در عالمِ خلقت تأکید دارد... مبنای آیینِ ذِن هم که تعمّق و ژرف‌نگری دربارۀ طبیعت است...

مثلاً در تائوته‌چینگ[70] یا همان "رسالۀ راه کمالِ"_ که انجیلِ لائوتسه[71] محسوب می‌شود_ آمده است که...

"خود را به طور كامل ابراز كنيد"
"سپس آرام و خاموش، باقی بمانيد؛"
"همانند نيروهای طبيعی؛"
"هنگامی كه باد می‌وزد، فقط باد می‌وزد."
"هنگامی كه باران می‌بارد، فقط باران می‌بارد."
"هنگامی كه ابرها كنار ‌روند، خورشيد می‌تابد.‌"...»

بادِ آواره که دیوانه‌وار در کوهپایه می‌چرخید، ابرهای تیرۀ آسمان و زلفِ سیاهِ روی پیشانیِ تو را_ با همۀ قدرت_ به بازی گرفته بود...

یارای مقاومتی نداشتم... داشتم در چشم‌هات غرق می‌شدم...

گفتی:

«...

"نيروی مذكر را بشناسيد،"
"ولی بستگیِ خویش را با قوای مؤنث از کف ندهيد."
"جهان را با آغوشِ باز بپذيريد."
"اگر جهان را اين گونه بپذيريد،"
"تائو هرگز شما را ترك نمی‌كند..."

...

"مسافرِ نیکو هيچ نقشه‌ای ندارد"
"و برای رسيدن به مقصدی معیّن، سفر نمی‌كند."
"هنرمندِ خوب به شهودِ خود اجازه می‌دهد،"
"تا او را به آن‌جا كه می‌خواهد راهنمايی كند."
"دانشمندِ خوب_ رها از نظريه‌های گوناگون_"
"ذهنِ خود را به روی آن چه هست، باز می‌گذارد."
"فرزانه در دسترسِ همۀ مردم است"
"و به هيچ‌كس، نه نمی‌گويد."
"او آماده است تا از هر موقعيتی استفاده كند"
"و هيچ‌چيز را به هدر نمی‌دهد."
"اين يعنی تجسّمِ نور، بودن"[72].

... »

لیوان نیمه‌پرِ چای عقیقی‌رنگ را به دستت دادم و همچنان مغروق و مبهوت اقیانوسِ یاقوتیِ چشم‌هات ماندم...

تو مثلِ تهاجمِ توفان، چونان رحمتِ باران، و آینۀ نورِ مطلق بودی میکائیل... رهنوردی بی‌سرانجام و حکیمی در معرضِ جمع، که از هر موقعیتی بهره می‌جست... و هیچ‌چیز را به هدر نمی‌داد... حتّی موجودِ مزاحم و به‌دردنخوری چون مرا... آذرخشِ نگاهِ فرزانۀ چینی، رازِ نظربازی‌های تو را در یک لمحه فاش کرده بود... تو از هر تجربۀ تازه‌ای با آغوشِ باز، استقبال می‌کردی... و از هر کسی...

نباید خیال می‌کردم این دعوت به همراهی، معنایی جز آن دارد که خودت گفته بودی...

عاشقِ سفر بودی، ولی از "تنهایی به جاده زدن" خوشت نمی‌آمد...

نمی‌شد که از تو برنجم... پادشاه من!... مقهور و مفتونِ همین حملۀ ناگهانت بودم...

شبیهِ نیروهای طبیعت... مثلِ صاعقه... موج... آفتاب...

گریزناپذیر... شگفت‌انگیز... حیات‌بخش و قتّالِ توأمان...

گفتم:

-«خیلی زیبا است... »

اشعارِ لائوتسه در ژرفای آبنوسیِ آوا و عمقِ آبیِ چشم‌های تو زیبا بود... ولی البته این دنبالۀ مغازله‌آلودش را نگفتم...

فقط به درس‌ات، دل سپردم... کاملاً...

به نظرم از حالتِ قیافۀ من خنده‌ات آمد... یک آرنج را گذاشتی بالای زانو و نگاهت را از من ربودی و فرو انداختیش... با نوعی شرمناکی شکوهمند فروتنانه و وقارآمیز... دربارۀ من چه قضاوتی کردی؟... که بی‌آزرم و گیج‌ و گولم؟...

دو بار همزمان نفس کشیدیم... تو آهسته و عمیق... و من عمیق و دردناک... تا تو خیلی شمرده و بامتانت بگویی:

-«نکاتِ حکمیِ آیین ذن هم اغلب، طی داستان‌هایی بیان شده که بی‌شباهت به شعری که تو خواندی نیست... در حقیقت این قصه‌ها برای این بوده که با اشاره‌ای کوتاه، در ذهنِ مخاطب، شک ایجاد کند و با ایجادِ ابهام در خاطرِ شنونده، موجبِ تفکّر شود... مثلاً... یک حکایت این‌جوری است...:

روزی یک استادِ ذن لباس‌ می‌شست و شاگردی او را در آن‌حالت دید و پرسید: آيا استاد هنوز هم چنین کارهایی می‌کنند؟... استاد به رخت‌هاش اشاره کرد و پاسخ داد: پس به‌نظرت با اين‌ها چه كار باید كرد؟

یا در داستانِ دیگری آمده که نوآموزی نزد استادی رفت و خیلی مشتاق و بی‌شکیب از او خواست تا نخستین اصل ذن را به او بياموزد .استاد پرسيد: غذا خوردی؟... شاگرد گفت : بله!... استاد پاسخ داد: بشقابت را بشوی ...

شاید شاعرِ خوش‌ذوقِ تو وقتی می‌گوید "زندگی شستن یک بشقاب است"... به این حکایتِ حکیمانۀ بودایی اشاره داشته باشد...»

انگاری خیلی باهیجان فریاد زدم:

-«عجب!... پس سهراب[73] به این وضوح در شعرش به حکمتِ ذن ارجاع داده... وقتی می‌گوید زندگی، مقصودش این طریقتِ ذن است که گفتی...»

تبسّمی کمرنگ گوشۀ لب‌هات شکفت...

-«حالا البته نمی‌دانم به این شدّت و حدّت!... خود آیینِ ذن هم، در حقیقت یک شعبه از کیشِ بودایی است که از ژاپن نضج گرفت و بعد در عالمِ شرق و حتی غرب رواج یافت... و همان‌طور که گفتیم بنیادِ آن بر ژرف‌اندیشی دربارۀ پدیدارهای پیرامون آدمی است... و امّا در حدّی که من اطّلاع دارم، ظاهراً مراحلِ سلوک آن چهارگانه است؛ نخست آگاهی بر محیط، دوم تسلّط بر ذهن، سوّم تمرکز بر تن، چهارم تنفّس هماهنگ با طبیعت... مضامین شعری که خواندی به‌نظرم لااقل خیلی به این مرحلۀ اوّلِ سلوکِ‌شان، نزدیک است...»

بی‌بروبرگرد، عاشقِ قصّه‌گویی‌هات بودم... می‌شد یک عمر خوابم کنی و هرگز از قلمروِ رؤیای تو رویگردان نشوم...

گفتم:

-«یعنی از این داستان‌های ذن باز هم هست...؟... می‌شود بیشتر برایم تعریف کنی؟...»

دیگر آشکارا به خنده افتاده بودی... به آسودگی یله‌دادی بر پهلو، روی زیرانداز و آرنجت را تکیه‌گاه کردی...

گفتی:

-«ولی آخر تو داستان‌های عاشقانه دوست داری... اینطور نیست؟... و قهرمانانِ قصّه‌های بودایی همه عزلت‌نشین و تارکِ دنیا و زن‌گریز بوده‌اند... مثلاً یک داستانی در این مورد به‌یادم می‌آید...

دو راهب در کنار رودخانه‌ای قدم می‌زدند و به دختری جوان و زیبا برخوردند که می‌ترسید از آب عبور کند و از ایشان کمک می‌خواست... یکی از راهب‌ها بی‌سخنی فی‌الفور او را بر دوش گرفت و از نهر گذرانید... آن دو بعد این ماجرا، به مسیرشان ادامه دادند... و آن یک که شاهدِ اقدامِ عجیبِ دوستش بود تا شب ساکت ماند و تحمل کرد؛ ولی عاقبت طاقتش طاق شد و پرسید: آخر چرا آن دختر زیبا را لمس کردی... مگر راهبان نباید از زنان مطلقاً پرهیز داشته باشند؟!...

و راهب اوّل جواب داد: دوست من! من همان ‌وقت دخترک را آن‌سوی رودخانه بر زمین گذاشتم و رهاش کردم؛ امّا تو او را تا اینجا با خودت آورده‌ای!....»

به‌نظرم آن راهبِ بی‌خیال و حامیِ خلق، مرامی شبیهِ تو داشته است میکائیل!... که آدم‌ها را با یک دست برمی‌گرفتی و از موجِ مصیبتی عبورشان می‌دادی، تا کمی‌آن‌سوی‌تر با فراغ بال، ولشان کنی و تنها بروی... درست مثل یک قدّیس!... آن‌موقع البته خط تو را کج خوانده‌بودم... خیالم برداشته بود داری مرا_که برترین هنرم، توکّل بر ارادۀ تو بود_ به پرهیز از اوهامِ عاشقانه و پیمودنِ طریقتِ تقوا و دانش توصیه می‌کنی[74]...

و کمی بیشتر از پیش خجالت کشیده بودم...

بعداً در مسیرِ بالا‌پایین رفتن از پستی‌‌وبلندیِ دامنه‌های سرسبز... وقتی کوله‌بارِ سنگین‌مان بر دوش بود و دل‌هامان سبک... به خودم قول دادم که فارغ از همۀ هوس‌های زودگذرِ عالمِ امکان، تا ابد پابه‌پای تو، سالکِ راهِ آزادیِ خردمندانه باشم...

ولی آخر تو پریزاده که راه نمی‌رفتی... از دیاری به دیاری دیگر پرواز می‌کردی...

شاید اصلاً به‌خاطر نیاوری که یکبار دیگر هم ازین نقل‌های بودایی‌ات برایم تعریف کرده بودی...

وقتی داشتم در کلیسای راستی‌وحیات، نسخه‌ای چاپی و بی‌نظیر از منافع‌الحیواناتِ کلیسای وست‌مینستر[75] را _که در کتابخانه‌ات داشتی_ ورق می‌زدم...

دمادمِ دلتنگِ غروبِ آفتاب بود و می‌دانستم عجله داری مرخص‌ام کنی و به مابقیِ کارهای بی‌پایانت برسی... ولی البته دلم رضایت نمی‌داد، تو را... و آن‌همه زیبایی را که پیرامونت_ چونان تذهیب‌کاری حواشیِ انجیلِ لیندیسفارن[76]_ مجموع بود، رها کنم و برگردم به اتاقکِ زشتم در بالاخانۀ بلقیس‌حاجی...

گفتم:

-«چقدر نگاره‌های این کتاب فوق‌العاده است!... راستش دارم یک‌کمی به نقّاشِ آن حسادت می‌کنم... این‌روزها محال است کسی بتواند چنین نقّاشی‌های خام ولی ناب و مملوّ از بیانِ صوری و معنایی، ترسیم کند... البته خودِ من که هیچی!... به نظرم تا ابد همین‌طور نقاشِ متوسطِ نامربوطی باقی خواهم ماند... »

تو ایستاده بودی بر بالای شاه‌نشین، روبه‌روی مذبح و جایگاهِ صلیب... نیمی از صورتِ مهگونت در سایۀ طاقگانِ محراب پنهان بود و نیمی در نوازشِ انوارِ طلاییِ چلچراغِ زیر گنبد می‌درخشید... متوجّه من شدی و شمعدان توی دستت را گذاشتی بالای سکوی قربانگاه، کنارِ قاب شمایلِ مقدس...

بعد آمدی درست پشتِ سرِ من، برابرِ قفسه‌های کتابخانه و از بالای شانه‌ام نگاهی انداختی به صفحۀ کتاب... و تقریباً زیر گوشم زمزمه‌وار گفتی...

-«استاد ذن روی ماسه‌ها در حالتِ مراقبه نشسته بود که مردی نزدش آمد و از او خواست تا به شاگردی قبولش کند....
استاد با انگشت یک خطِ صافی روی ماسه‌ها رسم کرد و گفت: کوتاهش کن!
مرد دستش را کشید روی ماسه‌ها و نصف خط را پاک کرد.
استاد گفت: برو سال بعد برگرد!...»

...

دور خودم چرخی زدم و برگشتم تا بتوانم رودر‌رو ببینمت...

از آن فاصلۀ خیلی زیاد نزدیک...

بعد دستپاچه و بی‌اختیار، کتاب را بستم و بغل گرفتم و نیم قدمی عقب‌تر نشستم...

بی‌اعتنا به هول و ولای من، با نگاهی که در پرتو مایلِ و ملایمِ محراب، خاکستری و خنثی می‌نمود، با همان لحن آهستۀ مناسبِ پچ‌پچه‌های تالارِ دعا ادامه دادی...

-«... یک سال بعد مرد بازگشت... و استاد دوباره همان آزمون را به میان آورد.
این‌بار مرد نیمی از خطِ مستقیم را با آستینِ خود پوشانید...
و استاد باز هم او را رد کرد و به شاگردی نپذیرفت....

سال بعدتر، که باز دیدار کردند و استاد همان معمای مکرّر را به میان آورد، مرد با ناامیدی تسلیم و معترف شد که پاسخ را نمی‌داند؛ و از استاد خواهش کرد تا لااقل جواب معمّا را به او بگوید.
استاد در شرحِ پاسخِ مسئله، خطی بلندتر کنارِ آن خطِ نخست، کشید و فقط گفت: حالا کوتاه شد!

... می‌دانی حریف؟!... شاید بتوان گفت این حکایتِ قدیمی یکی از رموزِ پیشرفتِ جوامعِ شرقِ دور را در دورۀ معاصر، روشن می‌سازد. این که برای رسیدن به تعالی و کسبِ موفقیت، نیازی به بخل‌ورزی و درگیری با دیگران نیست... خلاصه یعنی به دیگری نگاه نکن... فقط کار خودت را بهتر انجام بده... آنگاه از بقیه هم برتر خواهی شد... می‌دانی؟... مسئله این است که در حقیقت، با کوتاه کردنِ دیگران، ما قد بلندتر نمی‌شویم... »

...........

................

.....................

«شبی خواب دیدم که پروانه‌ام و از گلی به گلی دیگر می‌پرم. بی‌خبر بودم از این‌که "جوانگ‌جو"‌[77]ام. ناگه برخاستم و باز جوانگ‌جو شدم. ولی نمی‌دانستم که آیا من جوانگ‌جو‌ام، که خواب دیدم پروانه شده بودم؛ یا پروانه‌ام و خواب می‌بینم که جوانگ‌جو شده‌ام؟»[78]

آه بله!... بالاخره "یادم آمد... هان!"[79]... و امّا حکایتِ مرد و پروانه، این‌چنین بود... لااقل خوب به خاطر دارم که تو تقریباً با چنین واژگانی بیانش می‌کردی ...

و آهنگِ کلامت_مثلِ همان گاهی‌اوقات که غافلگیرانه گیج و منگم می‌ساخت_ درِگوشی و زمزمه‌وار بود... زنگ‌دار و ژرفِ آبنوسی... ولی دیگرگونه و گرماگرم... حینِ آن نوازش‌هایِ نهانیِ نگفتنی که مپرس...

مقیمِ بهشت بودم با تو... همان تهِ کوچۀ بن‌بست و بالاخانۀ فکسنی... وسطِ مختصرْ اسباب و اثاثِ عبوس و زاهدانۀ آقابزرگ... همان شمدهای بته‌جقه‌ای و تختِ فنریِ مفتضحِ سربازخانه‌ای و گلیمِ پاخورده و میز و صندلی‌های لهستانی و چراغ‌نفتیِ علاءالدّین... و سه‌جلدی‌های صمیمی و کهنه و گردآلودِ بینوایان و جنگ‌وصلح و برادرانِ کارامازوف[80]... که پشتِ کاغذِ زردِ کاهیِ صفحۀ اوّل‌شان، نوشته بود... "چاپ نخست"... هزار و سیصد و... یک چند سالِ اندکی...!

برای تو البته متاع چشمگیری محسوب نمی‌شدند... همچنان که نقّاشی‌ها و شعرها و هر چه از شور و شرِ عشقِ تو در سر داشتم و در پات می‌ریختم، لقمۀ دندان‌گیرت نبود... ازین قبیل خنزرپنزرها زیاد توی دست‌وپا دیده بودی...

این میان، همۀ پیشنهاداتِ جدید و مهیّج و جذّاب و هوسناک، از طرفِ تو بود...

یعنی چشیدنِ کلِّ خوراکی‌ها و میان‌وعده‌های خوشمزه‌ای که تلفنی سفارش می‌دادی... استحمام با آن دوشِ آبِ سیّار که به روشویی متصّل کرده بودی... بوییدنِ ادوپرفیومِ و عطر و افشانه با رایحۀ سردِ سدروس برابر آینه... استعمالِ خمیرِ ریش و اصلاحِ دوتیغۀ کرک‌های نورُسته و نرم پای زلف‌هام... کوتاه کردن پشتِ موی سرم... که می‌گفتی بیشتر به من می‌آید...

همه را خودت به من تعلیم کردی... حتّی برای یک هفته، جابه‌جا با من انجام‌شان دادی... به همراهِ همۀ ضرورت‌های خرده‌ریزِ بهداشتی و شرم‌آورِ دیگر...

هم‌زمان یک اِراستِس[81]یونانی بودی و یک لیبهابرِ[82]آلمانی و یک برادر بزرگترِ خودمانی... و مهربان... که سخت بدان نیازمند بودم...

و تنها شاهدمان مهتابِ آسمان بود و آن فانوسِ کاغذی ژاپنیِ بی‌آزرمِ تو که در شب‌های روشن‌مان بیداد می‌کرد...

...

وقتی مثلِ پیکرۀ زئوسِ آرمیده‌ به یک بازو تکیه داشتی و با تفقّدِ همان یک‌دستِ آزادت، مرا که تازه از کابوسی پریده بودم تسلی می‌دادی .... نمی‌خواستم بگویم و نمی‌خواستی بپرسی... که خواب دیده بودم تو را در خیابانی بی‌پایان و بیگانه، گم کرده‌ام... و پسِ سرگردانی و راهپیمایی‌های فرساینده و بی‌انتها... دیدم‌ات در سایۀ درازِ ساختمان‌هایی ناراست و اکسپرسیونیستی، دست ‌در آغوش با زنی مرموز و عشوه‌ساز، که لباسِ شبی مشکی و مجلسی و کفش‌های پاشنه‌بلندِ نوک‌خنجری استیلتو[83] پوشیده بود و به بانو مارلنه دیتریش[84] می‌مانست... به من نگاه کردی و خندیدی و گفتی: "داری می‌روی بهرام جان!؟... در را پشتِ سرت ببند... می‌بینی که زاینه اکسلنس[85] فعلاً کار دستم داده و برای من مأموریت خطیری در نظر گرفته است"... بعد هم آسمان سیاه شده و خیلی آشوب‌وار، سیلی از کلاغ‌های هیچکاک[86] بر سرم باریده بود...

بیدار شدم و تو در کنارم بودی... صمیمانه، نیمه‌عریان... لابه‌لای ملحفه‌های کهنۀ تمیز من... انگشتِ نشانه‌ات را گذاشته بودی مابین صفحاتِ کتابِ جیبیِ "تأمّلات در فلسفۀ اولی"[87]و دقیق و معاینه‌وار نگاهم می‌کردی...

بعد با ملاطفتی خونگرم و کمابیش به شور و التهابِ شبانه آمیخته، مشغولِ دلداری‌ام شدی...

آن دستِ دیگرت داشت در مسیری ملایم از فرازِ کتفم، آرام آرام فرود می‌آمد و آزادانه سرازیر می‌شد تا نشیبِ همان یگانگی‌های سودایی...

نسیمِ نفست تند بود و نزدیک... گفتی:

-«رنگت پریده... حالت خوبست؟... بله؟... خوب... چیزی نیست شاتز!... خواب بد دیده‌ای... بیا این‌جا...»

فکر کردم راستی خوب بود که آدم از بدترین کابوس‌ها بیدار شود و تو در آن‌جا باشی...

سرم را گرفتی روی همان انحنای بی‌نظیرِ شانه‌ات و احتمالاً برای این که حواسم پرت شود، قصۀ جوانگ‌جو را تعریف کردی...

از صمیمِ جان، قدردانِ همین حمایت‌های ترکیبی و دوپهلویت بودم و می‌خواستم تو بدانی...

و نزدیک‌ترین نقطۀ تو با دهانم را پرستشگرانه بوسیدم...

جایی روی آن گودیِ قهرمانانه‌ات بالای استخوانِ ترقوه... طوری که آدم عتبۀ مرقدِ مقدسی را ببوسد...

گفتم:

-«این قصۀ کوتاه چه جالب است!... از همان حکایت‌های تائویی یا بودایی... که ظاهرش ساده است... ولی حتماً معنای عمیقی دارد... نه؟... حالا این جوانگ‌جو کیست؟...»

خوشنود از موفقیت خویش در انصرافِ خاطر و تسلّای من، ساده‌دلانه لبخند زدی و پیشنهاد کردی:

-«پس بگذار بروم دو لیوان چای کمرنگ برایمان بیاورم و تعریف کنم....»

خجالت‌آور بود که دوست نداشتم حتی یک‌لحظه رهام کنی... به همین علّت هم اغلب بعد هر خفت‌وخیز با تو _عاجزانه و طفلانه_ به گریه می‌افتادم و تو فلسفه‌بافی می‌کردی و تحلیل‌های عمیقِ روان‌شناسانه ارائه می‌دادی... امّا نمی‌شد هیچ لطفی از سوی تو را رد کرد... حتی چایِ بی‌وقت شبانه در بستر را...

لاجرم وانهادم تا بروی و چای فوریِ ولرمی توی دو تا لیوانِ لکه‌دارِ نَشُسته، آماده کنی...

بعد باز هم‌پیاله شدیم و تو داستان‌گویی را آغاز کردی...

جوانگ‌زه یا همان جوانگ‌جو[88]، بعد از خودِ لائوتسه، شاخص‌ترین حکیمِ تائویی است که در قرون سه و چهار میلادی در چین زندگی می‌کرده... افسانه‌های زیادی هم پیرامون حیاتِ او هست که احتمالاً هیچ ربطی با واقعیتِ سرگذشت او ندارد... امّا در هر حال، آنچه مسلّم است، ژرفای معنا و زیباییِ سبکِ اشعار و نوشته‌های او است... انگاری در جوانی به مقامات درباری هم رسید، ولی بعدها کناره‌گیری کرد و در این‌باره گفت ترجیح می‌دهد لاک‌پشتِ زنده‌ای باشد که توی گِل دُم می‌جنباند، تا مرده‌ای مقدّس در تابوتی سلطنتی... از ‌نظرِ جوانگ‌جو، "تائو"_ حقیقتی است که به مثابهِ نیروی کلّیِ حیات، بروز می‌یابد... اما از طرفی، بی‌شکل و بی‌عمل است. می‌توان آن‌را انتقال داد، امّا نمی‌توان آن‌را به‌دست آورد و مالک شد. تائو اصلِ ازلیِ جاودان و علّتِ وجودیِ عالم است؛ ولی بالا و پایین ندارد... و نمی‌پاید. این‌طوری نیست که تائوآسمان و زمین را خلق کرده باشد؛ بلکه آن‌ها را با نیافریدن، آفریده است؛ این یعنی همان کنشِ بی‌کنش... بی‌آغاز و بی‌انجام... مراقبه در طبیعت نیز، یعنی کشفِ جاودانگی در میانِ ناپایداری.... و این، همان طریقت است... هیچ‌کاری نکردن... در دیدگاهِ جوانگ‌جو، تائو همه‌جا هست و با صرف‌نظر کردن از افتراق و تمایزِ میان اضدادِ عالم، می‌توان همه‌چیز را در آن یافت... گر چه در عمل، تائو به حواسِ انسان درنیاید و ملموس و قابلِ مشاهده نباشد... بنابر این جوهرِ تائو در همان، بی‌عملی و نیستی است و بنیان تعالیمِ جوانگ‌جوو لائوتسه نیز همین است... در این‌جا می‌شود به سه اصلِ بنیادین پی‌برد که مفهومِ تائو را روشن‌تر می‌سازد: اوّل این که همۀ رویدادهای عالم، موهوم است و ناپایدار... همان‌طور که جوانگ‌جو می‌گوید: "اگر زورقی در شکافِ کوهی نهاده شود که پیرامونش را دریاچه‌ای فرا گرفته باشد، چنین پنداشته می‌شود که این، جایی است چنان که باید ایمن. اما نیم‌شب شاید مردی زورمند بیاید و زورق را بر پشت گرفته، ببرد. انسان نابینا است و نمی‌بیند که چگونگی پنهان‌داشتن چیزها مهم نیست، همیشه امکان از دست ‌دادن آن‌ها هست."[89] به این ترتیب می‌بینی که هیچ امنیتِ محضی وجود ندارد و هر چه بر حواسِ ما آشکار می‌شود، ماهیتاً موهوم است. و اما اصلِ دوم این است که جهان برساخته از ازواجِ متضاد است؛ ولی هر یک از این اضداد، دیگری را در دل خود دارد و مستلزم ضد خود است. پس هیچ نمودی، عاری از نفیِ خود نیست. جوانگ‌جوگوید: "چون زندگی هست، مرگ هست، چون مرگ هست، زندگی هست؛ چون امکان هست، ناممکن هست؛ چون ناممکن هست، امکان هست؛ چون راست و درست هست، ناراست و نادرست هم هست. چون ناراست و نادرست هست، راست و درست هم هست. چیزها در دایرۀ تغییر، از حالت‌های پیشینِ هستی، پیدا می‌شوند درست چون فصول، که به طورِ دوجانبه، همدیگر را ایجاد می‌کنند و از میان می‌برند، و این کار را انجامی نیست."[90] اصلِ سوم هم این است که همه‌چیز از نامتناهی بیرون می‌آید و به آن باز می‌گردد. هر نیستی و کاستنی، به منزلۀ تولّد و آغازی نو است.

از نظر جوانگ‌جو اساسِ زندگی انسان، مبتنی بر شادی است و علّتِ همۀ رنج‌ها، کوششِ نافرجامِ بیهوده‌ای است که ما برای تغییرِ جهان متحمّل می‌شویم. هر آن‌چه حواس ادراک ‌کند و دل بخواهد، موجب پریشانی است؛ زیرا طبیعتِ آغازین را بر باد می‌دهد. "بگذارید آسایشِ مطلق و پاکی مطلق باشد؛ تنِ خویش میازارید، نیروی زیست‌خوی را میاشوبید، تا همیشه بزیید. چه اگر چشم، چیزی نبیند و گوش چیزی نشنود، آن گاه روان، تن را درخواهد یافت، و تن همیشه خواهد زیست. مردِ آرمانی، نه می‌داند که از کجا آمده‌ و نه می‌داند که در مرگ به کجا می‌رود؛ نه که چه‌چیز را اول بگذارد و چه چیز را آخر. او آماده است به چیزهای دیگر بدل شود، بی‌توجه به چیزی که ممکن است او بدان بدل شود"[91] این حالتِ آرمانی و عجیب و معکوس، به خوبی در این حکایتی تجسّم یافته که از زبان جوانگ‌جو دربارۀ خود او می‌گوید: "روزگاری، جوانگ‌جو به خواب دید که پروانه است، به این‌سو و آن‌سو پرکشان، پروانۀ پروانه. نمی‌دانست که جوانگ‌جو است. ناگهان بیدار شد و خود را جوانگ‌جو یافت. اکنون نمی‌داند که او آیا جوانگ‌جو است که خواب می‌بیند پروانه است، یا پروانه است که خواب می بیند جوانگ‌جو است."[92]

به‌نظر این حکیمِ تائویی، کمالِ حیات انسانی در رها کردن است و خلاصی... یعنی زر را به خاک بسپاری و مروارید را به دریا... نه از عمر طولانی، خوشنود باشی و نه از مرگ زودرس، مأیوس... و پیروزی و شکست و زندگی و مرگ را یکسان پنداری... در این احوالِ خلسۀ خرسندِ نادانی، آدمی به طفلی تازه رهاشده در عالم می‌ماند... راه می‌رود و درنگ می‌کند، بی‌آن که دلیلی بداند... و در حقیقت دارد خود را با ضرباهنگِ طبیعت، هم‌ساز می‌کند... این‌ است طریقۀ زندگیِ آرمانیِ جوانگ‌جوکه خودش آن را "سیاحتِ شادمانه" می‌نامید...»

بعد ساکت شدی و خیلی عمیق نفسی کشیدی و مدّتی خیره ماندی به لیوانِ چای مابین انگشتانِ دو دستت...

الان فکر می‌کنم در همان شبِ فرهمند که میمنت از مهتاب می‌بارید[93]و تو این افسانه‌ها را می‌خواندی... می‌بایست دربارۀ اهدافِ خودمان بیشتر گفت‌وگو می‌کردیم...

این که تو منتظرِ یک زندگیِ آرمانی بودی... سیر و سیاحتی مفرّح در پهنۀ بی‌نهایتِ حیات... و من آرزومندِ اسارت در مضیق و زجر و قَلَقِ قُل ‌و زنجیرِ تو...

تو ذاتاً آزاده بودی و من ماهیتاً برده...

تو بر اریکۀ عرشِ سلطنت و استغنای خویش، خدایی می‌کردی و من در قعرِ عُسر و حرجِ عبودیت‌ِ تو، بندگی...

ولی عملاً هیچ ازین حرف‌ها نگفتیم... لابد به خیالمان فرصت زیاد بود... همان‌طور با نیمتنۀ مرمرین‌ات پیدا و پنهان در پیچ‌وتابِ کُدری‌های گلدار، چونان پیکرۀ دیونیزوس جوان[94]با پیاله‌ای در دست، متّکی به مخدّه‌های مخملِ سرخ، آرمیده بودی... بی‌خبر از این که شبانه‌روز چقدر می‌خواهمت...

جرعه‌ای چای تلخ و بی‌رنگ و ولرم را بلعیدم... نه طعمِ دهانم اهمیتی داشت نه پرسشی که بر زبانم می‌رفت... فقط تو بودی و تماشای قیامتِ نیم‌خفته‌ات...

-«یعنی بالاخره کدام حالتِ جوانگ‌جو به احوالِ بیداری نزدیک‌تر است؟... به‌نظرِ تو حکایت می‌خواهد بگوید که برای شاعر، واقعاً انسانیت و پروانگی، برابر است؟... یعنی شاعر، تمایز خود را کاملاً گم کرده؟...»

لیوان توی دستت را طوری بالا بردی که انگاری می‌خواهی ببویی‌اش... بعد بینی‌ات را خیلی بامزه چین انداختی و گفتی...:

-«اکبرآقا دریانی می‌گفت دارجلینگ اصل است... زیاد خوش‌عطر نیست... نه؟... »

-«البته خوب است... ولی فکر کنم آب خوب جوش نیامده... »

خندیدی:

-«عجله کردم... تازه ترسیدم هوای اتاق بیش از حد گرم شود...»

-«مهم نیست... نظرت را دربارۀ خوابِ جوانگ‌جو می‌گفتی...»

-«بله شاتزی!... به تصوّرِ من_ احتمالاً_ اینجا عملِ فیزیکیِ بیدارشدن از خواب، استعاره‌ای است از بیداری در سطحِ بالاتری از آگاهی که سطحِ درکِ درستِ فلسفی است. انسان پیش از این که از افتراقِ میانِ "واقعیت" و "خیال" سؤال کند، در حالتِ نادانستگی قرار دارد. در چنین حالی _مثلِ وقتِ رؤیا دیدن_ نمی‌توان واقعیت و وهم را از هم تمیز داد. امّا شخصِ آدمی، پس از بیداریِ ناگهانی، می‌تواند تمایزِ بین واقعی و غیرواقعی را مشاهده کند؛ و این به مثابه یک تحوّل در دیدگاه است. وقوعِ نوعی دگرگونیِ تبدیلی است در آگاهی، از عدمِ تمیزِ ناآگاهانه، بین واقعیت و خیالِ خوابناک، به تشخیصِ آگاهانه و قطعیِ بیداری. و به عقیدۀ من، این همان نکتۀ اصلی و پیام محوریِ حکایتِ رؤیای پروانه است...»

گفتم:

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان/ امشب نظر به روی تو از خواب خوشتر است[95]... ولی اگر آدم همیشه در عوالمِ خواب‌وخیال سیر کند چطور؟... یعنی مثلِ من... که فکر نکنم هیچوقت بتوانم به سطحِ این "درک درست فلسفی" که می‌گویی برسم...»

فکر کردم حرفم را زیاد جدّی نمی‌گیری... چون خنده‌زنان فقط لیوانت را از دستی به دستِ دیگر دادی و آهسته و نوازش‌وار، نوکِ انگشتِ اشاره‌ات را ساییدی روی بینی‌ام...:

-«خوب شما شاعرها عوالمِ خاص خود را دارید... ولی فلاسفۀ تائویی در این مورد، به نوعی فهم قائل بودند که می‌شود مسامحتاً "ادراکِ عریان" نامیدش... و آن زمانی رخ می‌دهد که ما فقط خودِ شیء را بلاواسطه درک کنیم، بدونِ هیچ عنوان و اوصافی... پس وقتی ادراکی هست که عاری از نام و عاری از توصیف باشد، یعنی یک ادراکِ عریان، یک ادراک غیر مفهومی، از یک شیءِ کاملاً منحصر به فرد وجود دارد. وقتی یک شیءِ غیرقابل وصفِ منحصر به فرد را به صورتِ غیر مفهومی درک کنیم، به یک شناختِ معتبرِ مستقیم رسیده‌ایم... »

-«هنوز هم مطمئن نیستم که درست فهمیده باشم...»

-« حق داری شاتز!... یک مقداری پیچیده است... شاید اگر این‌جوری توضیح دهم، روشن‌تر شود... مسئلۀ اصلی این است که چگونه می‌توانیم یاد بگیریم "عریان ببینیم"؟... چیزی را "عریان" دیدن، به این معنی است که بتوانیم حداقل به صورتِ لحظه‌ای، پس از مرحلۀ اولِ مشاهده، متوقّف شویم، بدون اینکه به طورِ خودکار و تقریباً آنی، به مراحل بعدیِ معنادهی و توصیف و تفسیر برویم. یعنی شیء را طوری درک کنیم که انگار داریم برای اوّلین‌بار آن را می بینیم؛ به گونه‌ای که گویی هیچ نام یا تعریف و مفهومی برای آن نداریم و در ذهنمان هیچ تداعیِ قبلی که در آن دخیل باشد، وجود ندارد.

تمرینِ تائوئیستیِ "سرگردانیِ بی‌هدف"، پشتوانۀ بزرگی است برای این نوع "عریان دیدن". پس اگر روایتِ رؤیای پروانه را به مثابه تمثیلی بینگاریم برای ترغیبِ افراد متفکّر، تا تعاریفِ قبلی خود از "واقعیت" و "خیال" را به چالش کشند، می‌توان گفت این حکایت، مستقیماً مرتبط است با تعالیمِ فلسفۀ بودایی... زیرا از منظرِ بودیسم همۀ واقعیت‌های مفروض، ماهیتاً مانند یک رؤیا هستند... همانقدر زودگذر و متغیّر و بی‌بنیاد... و این باور، اساسِ آرمانِ روشنگریِ بودیسم را تشکیل می‌دهد...»

حتماً قیافۀ مبهوتِ کودن‌واری داشتم... ولی هر وقت می‌دیدمت به شگفت‌انگیزیِ بارِ نخست بود... که از برابرِ سکوهای آجریِ کلیسای نرسِسِ مقدّس می‌گذشتی و مرا نمی‌دیدی...

روی بالش‌ها کمی جابه‌جا شدی و تبسّم‌کنان لیوانِ نیمه‌خالی را از دستم گرفتی و با بی‌مبالاتیِ دلچسبی همان‌جا زیرِ تخت رهاش کردی... کنارِ لیوان خودت...

گفتی:

-«خوب!... به‌نظرت حالا برای این‌که کابوس‌های پروانگی فراموش‌مان شود، بهتر نیست مثل پسرهای خوب بخوابیم... و به یک شب‌بخیرِ گرم، قناعت کنیم؟...»

جرأت نمی‌کردم ولی دلِ دیوانه‌ام تجربۀ توفانی را طلب داشت که هربار برمی‌خاست، به همان بی‌همالیِ بارِ اوّل بود...

گفتم:

-«دیگر خوابم نمی‌آید... »

مقصودم را بی واسطۀ کلمات دریافتی و آشکارا به من خندیدی...

بی‌آزرم که می‌شدی، عاشقانه شطح گفتن‌هات هنگامه می‌ساخت...

زیر گوشم نجوا کردی...

- اتّفاقاً من هم!... و دلم ادراکِ بلاواسطۀ تو را می‌خواهد... پس برای فورشپایزه[96]... عجالتاً پیشانیِ ‌تو و این شعرِ "پو" که هر دو خوشمزه است...

روی پلکِ لحظاتِ خاموشِ شبانه، آهنگِ اشعارِ آبنوسیِ تاریکِتو باریدن گرفت و بساوش شنگرفیِ بوسه‌هایی روشن و بی‌شرم...

روی پلک‌هام... میان دو ابرویم...

“Take this kiss upon the brow!

And, in parting from you now,

Thus much let me avow —

You are not wrong, who deem

That my days have been a dream;

Yet if hope has flown away

In a night, or in a day,

In a vision, or in none,

Is it therefore the less gone?

All that we see or seem

Is but a dream within a dream...[97]

آن شب تا صبح هم، اوج و حضیضِ ماجرای ما به گریه‌های من ختم شد...

............

ولی تا جایی که به‌خاطر دارم، هیچ‌وقت مفتضح‌تر از کوهپایه‌های مقدّسِ چالدران نبودم... نه؟...

الان چه‌کسی باید جوابِ سؤالم را بدهد؟...

خودِ میکائیل؟...

... یا نویسندۀ آماتور؟...

که صدایش یک مقداری گرفته‌تر از قبل است... و فی‌الفور، با کج‌خلقیِ انفعالیِ مفرطی پاسخ می‌گوید:

"نه واقعاً!... انگاری از همه رسواکننده‌تر همان اتّفاقات بود... ولی بگذار نوشتنِ این یکی ماجرا بماند برای شاید وقتی دیگر... الان حوصله ندارم شرح‌وبسطش بدهم... اخیراً یک مقدار سردرد و سوءهاضمه دارم... طعمِ دهانم ترش و تلخ است و احوالم به‌جا نیست... اصلاً به من چه مربوط که تو در جوانی تا این‌حد شیرین‌عقل و عاشق بودی..."

می‌دانم حرف‌های خیلی بدی زدم...

... و البته که بهرام پاسخی نمی‌دهد...

لابد حالا بی‌معطّلی قهر می‌کند و برای یک مدّتِ طولانی می‌رود تا خودش را جایی لابه‌لای خیال و وهم و تاریخ، گم‌وگور کند...

نه لازم نیست...

به‌هر حال که سرِآخر ناچارم بنویسمش... با قشنگ‌ترین و وهمناک‌ترین و شورانگیزترین اوصافی که از دستم برآید...

...

بر بلندای فلاتِ آذربایجان... دامنه‌های مه‌آلودِ ارسباران...

رگبارِ نابیوسیده و بی‌امانِ بهار... و آن مقبرۀ مکعبیِ محقّر و مهجوری که کمین کرده بر سرِ کوره‌راهی پُر نشیب و فراز... نیمه‌مخروبه و کمابیش خوفناک...

بهرام و میکائیل_ هر دو_ کوله‌بارهایشان را یک کُنجی که خشک باشد روی زمین می‌گذارند... و میکائیل مطابق معمول، بی‌درنگی سرگرمِ تماشای چلیپای قبطیِ روی دیوار و زیباییِ نقش‌ونگارِ سنگ‌بُری‌هاش می‌شود... و بهرام غرقِ غصه‌های دلِ دیوانه و گلگشتِ دیدارِ او...

این دقایقِ اخیر، کمی سرگیجه هم دارد و چشم‌هاش سیاهی می‌رود، از تندی و شدّتِ طپش قلبی که نتیجۀ تقلّای صعود از سربالاییِ ناهموارِ دامنه است... یا از اضطراب عشق...

آشِ اوماج محلّی ضعف و خستگی‌اش را ترمیم کرده و گلودردش را تسکین داده، ولی احساس می‌کند هنوز کمی تب دارد...

غوغای باد و باران است و... جشنِ پرریزانِ فرشتگانِ ملکوت...

میکائیل با بی‌خیالی، انگاری خطاب به صلیبِ سنگی می‌گوید:

-«باران که بند آید می‌رویم تا "سورپ تادئوسی وانک"... حتماً خوشت می‌آید... خیلی قدیمی است و معماری زیبایی هم دارد... »

بهرام گوشه‌ای نزدیکِ باروبنه‌شان می‌نشیند روی خاکِ نمناک... و تکیه می‌دهد به لاشه‌سنگ‌های سیاه و خاکستری...

لحظاتی لابه‌لای تماشای بی‌وقفۀ معشوق، طاقگان‌های قوسی و سقفِ فروریخته و پایه‌های خرسنگیِ بنای متروک را ورانداز می‌کند و می‌پرسد:

-«این‌جا کجاست؟... خیلی محزون و ترسناک است...»

لحنِ صدای میکائیل کمی حالتِ حماسی به خود می‌گیرد... نه خیلی جدّی...

می‌گوید:

-«باید هم باشد... این‌جا مغاکِ شاهزاده‌خانم جوانی است که به جرمِ ایمانِ مسیحیِ‌ِ خویش، بنا بر فرمانِ پادشاهِ کافرِ زمانه_ که از قضا پدرش هم بود_ محکوم به اعدام شد... در حقیقت نخستین بانوی شهید ارمنی است... قبول داری که فاش‌کردن ایمانِ قلبی، شجاعت زیادی می‌طلبد؟... چون بسیار دیده شده که به قیمتِ زندگیِ آدمی تمام ‌شود...»

حالا بهرام به پایان سرگذشتِ خویش می‌اندیشد... کاش می‌شد اینقدر سوگمایشی نشود...

ولی اگر قرار باشد میکائیل تا ابد از احوالاتِ پریشانِ دلِ او بی‌خبر بماند و بگذارد و برود آن‌سرِ عالم و به‌کلّی فراموشش کند_ به‌نظر_ دستِ کمی از سایر تراژدی‌های ترسناک و حزن‌انگیز نخواهد داشت...

خودِ او توی کلاس‌هاش به این چی می‌گفت؟... "ترس و شفقّت تراژیک"... می‌گفت:

-«دوستانِ عزیز!... توجّه دارید که پایانِ تراژدی به معنای پایان‌بخشیدن به قوای عاطفیِ نمایشنامه است...»

و اینک برای بهرامِ سودازدۀ نوزده‌ساله، اندیشه کردن دربارۀ حکایتِ این شاهزاده‌خانمِ شجاع و ناکام، به منزلۀ درکِ عریانِ "کاتارسیسی"[98]کامل و رهایی‌بخش است...

در حقیقت او احساس می‌کند که بتواند به همۀ اصولِ بنیادین تراژدی پایبند بماند...

کاش می‌شد در دم بی‌هیچ وحشتی از مجازات، "ایمان قلبی" خویش را اعتراف کند... خوب که فکرش را می‌کند از عقوبت هم، پروا و پرهیزی ندارد... حتی اگر قرارباشد بعدش فی‌الفور بمیرد...

میکائیل هنوز با همۀ حواس مجذوب درشت‌سنگ‌های منقوش است...

بهرام دل به دریای عشق و جنون می‌سپارد...

-«داستان "شیخ صنعان" را شنیده‌ای میکائیل؟... که پیشوای عهد و زمانۀ خود بود و در سفری به روم، دلدادۀ دختری ترسا شد و به خواستِ دلِ معشوق، دین و ایمان و عِرض و آبرویش را فدای جنونِ عاشقی کرد... »

حالا میکائیل، گردن افراشته و دارد قوسِ یکی از مقرنس‌ها را با نگاهی دقیق ارزیابی می‌کند... به‌خیالش ازین افسانه‌های شرقیِ غمگین و غلو‌آمیز باز هم شنیده قبلاً... فکر می‌کند... "آه بسیارخوب!... بشنویم... شاید دل‌نشین باشد"... بد نیست یک‌بار در کلاس_ جهت نقد و تحلیلِ فلسفیِ برخی از آن‌ قصه‌ها_ مباحثه‌ای نیز به راه اندازد... همین داستانِ بهرام، انگاری جالب است...

یک گوشۀ حواسش را می‌سپارد به گوش‌دادن و می‌گوید:

-«... بیشتر بگو... روایتِ جذّابی به‌نظر می‌رسد... در چه کتابی آمده؟... ضمناً امیدوارم این معشوقِ نظربلند، ارزشِ فداکاری‌های شیخ را داشته باشد... »

بهرام از طرفی درگیر گفت‌وگوی درونی با دل خویش است...

"خوب دیوانه!... قدم نخست به‌سلامت برداشته شد... دِ یاالله زودباش!... جانت بالا بیاید!... "وارَهان، بگو..."[99]...

-«در مثنوی منطق‌الطّیر عطّار... خیلی مفصل و مشروح آمده... »

میکائیل دارد خیلی آهسته کفِ یک‌دستش را می‌کشد روی حجّاریِ مقدّس... با حالتی انگاری آمیخته به احتیاط و احترام، ولی نه چندان مؤمنانه...

ضمنِ این که اسمِ کتاب را هم فی‌الفور به حافظه می‌سپارد، زیرِ لب می گوید:

منطق‌الطّیر... پیشنهاد خوبی است... واجب شد که بخوانمش...»

بهرام با دلش در مجادله افتاده...

... "لعنت به من!... اگر بخواهم اصولاً چیزی بگویم، وقتش باید همین‌حالا باشد، که میکائیل حواسش پیِ مشغله‌های معمول است و با سرانگشتانِ مشتاق و کنجکاوِ فلسفی‌اش، لاشه‌سنگ‌های خاموشِ خوشبخت را دلجویانه نوازش می‌کند..."

-«من خیلی دوستت دارم میکائیل!... »

این جمله را با صدای واضح و بلندی می‌گوید... انگاری خبر مهمی باشد... بعد ناگهان دلش از وحشتی نوظهور، ریش‌ریش می‌شود... اگر الان او برگردد و نگاهش کند، چشم‌های آگاه و شگفت‌زده‌ و بی‌اعتنایش چه حالتی خواهد داشت؟... اصلاً قابل تحمّل خواهد ‌بود؟...

ولی میکائیل چند ثانیۀ حیاتیِ دیگر هم به سقف خیره می‌ماند...

-«می‌دانم برایت مهم نیست... ولی من چاره‌ای ندارم جز اعتراف به این عشقِ ویرانگر... از وقتی توی کوچۀ سنگتراش‌ها می‌گذشتی و می‌رفتی کلیسای "نِرسِسِ مقدّس" دوستت داشتم... الان دیگر بیشتر از سه‌سال است... یعنی دقیقاً سه سال و هفت ماه و پنج روز است که من عاشقت هستم... و همین‌جا آماده‌ام برای هر آزمون یا مجازاتی که تو برایم در نظر بگیری...»

میکائیل با خودش فکر می‌کند... "جلّ‌الخالق!... سه سال و بیشتر؟... واقعاً؟!... پس چرا من این بچه را از سال‌های اصفهان یادم نمی‌آید؟... لابد آن‌وقت اینقدرها هم خوشگل نبوده... الان اگر لبخندی بزنم و ببیند، حتماً دلش می‌شکند... بهترین راه، فعلاً همین تماشای سقف است...

ولی آخرش که چی؟؟... این طفلک هم که ول‌کنِ معامله نیست!..."

بهرام فقط به‌اندازۀ یک‌دفعه نفس‌کشیدن ساکت می‌ماند و بعد باصدایی به‌وضوح مرتعش و منقلب ادامه می‌دهد:

-«اصلاً اگر صلاح بدانی، می‌توانی همین حالا مرا بکشی... چه اهمیتی دارد؟... من به ‌هرحال مثل صنعانِ گمراه، پیشتر کلِّ عقل و دل و دینم را از کف داده‌ام... می‌توانم برایت مصحف‌سوزی کنم... خوکبانی کنم... سجده کنم... حالا که بعدِ هرگز، پیدات کرده‌ام... حالا که بالاخره همسفر شدیم، داری می‌روی و من... سرگردانِ سرگردانم... »

میکائیل به خودش می‌گوید...

" آخ دوو لیبه سایت![100]

Mein Erlkönig![101]

دخلم درآمده است!... حالا یعنی باید برنجانمش؟ ... طفلِ به این نازنینی را؟!...

یا فی‌الحال با او وارد یک دور بازیِ بِکْ‌گِمِن[102] رومانتیک شوم و... نابودش کنم؟..."

و بالاخره او نیز، دل به دریا می‌زند... روی پاشنۀ پوتین‌هاش می‌چرخد و برمی‌گردد به‌طرفِ بهرام و نگاهش می‌کند... که برافروختگیِ پُررنگ و ملیحی، سراسرِ پوستِ گونه‌ها، پیشانی و حتی گلوگاهش را پوشانیده و نشان می‌دهد، لابد خیلی خجالت کشیده... یا زیاد تب دارد...

بهتر است فعلاً حواسش را به چیزِ دیگری پرت کند... مثلاً یک نصیحتی... موعظه‌ای... لطیفه‌ای... پرت‌وپلایی بگوید...

برکنارِ این سکوی شکسته و صلیبِ درب‌وداغانِ قرون وسطایی...

ولی عجالتاً هیچ حرف متقن و مستندی به‌خاطرش نمی‌آید... مگر بخشی از مواعظِ "زرتشتِ نیچه"[103]"در بابِ خواندن و نوشتن"... و کمی ادامۀ آن... همان جملاتی که اخیراً برای یکی از کلاس‌ها به فارسی ترجمه کرده بود[104]...

پس دو قدم دیگر برمی‌دارد به طرف بهرام و چلیپای قبطی... به‌شوخی از لاشه‌سنگی بزرگ و ناصاف بالا می‌رود و در حالتی ناپایدار با یک زانوی صاف و یکی خمیده می‌ایستد... هر دو بازو را با حالتی نمایشی از هم می‌گشاید و در هیاهوی توفان و تگرگ، موعظۀ زرتشت را آغاز می‌کند:

_«از میان همۀ نوشتارها تنها آن‌را دوست دارم که کسی با خونِ خود نویسد. با خون بنویس و درخواهی یافت که خون، همانا روح است.

آسان نیست که خونِ بیگانه را بازشناختن... من از خوانندگانِ بیهُده بیزارم...

آنکس که خواننده را بشناسد، دیگر برای او کار نخواهد کرد...

صد سالِ آزگار، گذرانِ عمر با خوانندگان، یعنی تعفّنِ روح...

اگر همه‌کس مجاز باشد که خواندن بداند، سرانجام نه فقط نوشتار که اندیشه نیز تباه خواهد شد...

زمانی روح، همانا خداوند بود، سپس مبدّل به آدمی شد و اینک حتی به جمهور بدل خواهد گشت...

آن که با خون و مَثَل می‌نویسد، قصدش خوانده شدن نیست، که به‌یاد ماندن در دل‌ است.

در کوهساران، کوتاه‌ترین طریق از قلّه است تا قلّه؛ امّا برای طی این مسیر، تو را پاهایی بلند باید. مَثَل‌ها باید اوج باشند و مخاطبان، تنومند و بالابلند.

هوا لطیف است و پاک، خطر در کمین و جان، لبریزِ شرارتی شادمانه؛ پس همه‌چیزی مهیّا است.

می‌خواهم گرداگردِ خویش، دیو داشته باشم؛ زیرا که من جسورم. آن جسارتی که ارواح را هزیمت دهد، خود دیو می‌آفریند. شجاعت، خنده می‌طلبد.

احساسِ من دیگر به‌شما نمی‌ماند. آن مهِ غلیظی که من زیر پای خویش می‌بینم، سیاهی و ثقلی که بدان خنده می‌زنم، همان ابرِ توفان‌زای شما است.

شما آنگاه که آرزوی تعالی دارید، بر فراز می‌نگرید و من فرومی‌نگرم؛ زیرا که صعود کرده‌ام. چه کسی از میان شما می‌تواند همزمان بخندد و صعود کرده باشد. آن کس که بر بلندای مرتفع‌ترین قله‌ها بر شده است، خنده می‌زند بر همۀ نمایش‌های حزن‌آور و جدّی‌بودن‌های حزن‌آور.

مردانه، بی‌اعتنا، تحقیرکننده، جابر؛ حکمت ما را چنین می‌خواهد. او زن است و همواره هواخواهِ مردانِ جنگی است و بس.

شما با من می‌گویید:"تحمّل زندگی دشوار است." پس غرورتان در بامدادان و افتادگی‌تان در بی‌گاهان از چه رو است؟

تاب‌آوردنِ حیات، سخت است؛ امّا چنین به ضعف، تظاهر مکن. چرا که ما همگی، نر و ماچه خرانِ باربردارِ خوبی هستیم. ما را چه نسبت است با غنچۀ گل‌سرخ که از ریزش قطره‌ای شبنم بر خویش می‌لرزد؟

حقیقت است که ما عاشقِ حیات‌ایم؛ نه از آن‌رو که به زیستن عادت داریم؛ بلکه ما معتاد به عشق‌ایم. همیشه در عاشقی، مقداری جنون هست؛ امّا جنون نیز همواره راه ‌و رسمی دارد. همچنین در نظرِ من که قدردان زندگی‌ام، پروانگان، حباب‌های صابون و پدیدارهایی چنین، در میان ما از همه خوشبخت‌تر اند.

دیدارِ این ارواح کوچکِ سرزنده، سبک‌بال، غافل و قشنگ که به‌هر سو در پروازند، زرتشت را به گریه و آواز وامی‌دارد.

من تنها به خدایی ایمان می‌آورم که رقصیدن بداند.

و آن هنگام که شیطانِ خویش را دیدم، او را جدّی، بی‌نقص، عمیق و موقّر یافتم؛ او روحِ گرانش بود؛ به واسطۀ او همه چیز فرو می‌افتد.

ما نه با خشم، که با سلاحِ خنده، کشتار می‌کنیم. بیایید روحِ گرانش را بکشیم!

چون راه رفتن آموختم، خود را به دویدن واداشتم. پس پرواز آموختم و دیگر برای جنبیدن از جایی، به زحمتِ زیاد، نیازم نبود.

اینک سبک‌بارم، اینک در پروازم. اینک نظاره می‌کنم خویشتن را در زیرِ پای خویش. اینک خدایی درونِ من رقصان است...

...

تو هنوز آزاد نیستی؛ تو سالکِ راه آزادی هستی. و طریقِ طلب، تو را فراتر از حد، خسته و بی‌خواب کرده است.

بر فرازِ بلندی‌های فراخ ایستاده‌ای و جانت تشنۀ دیدار ستارگان است. اما انگیزه‌های شریرانۀ تو نیز مشتاق رهایی‌ است.

سگانِ وحشیِ درونت، خواهانِ آزادی‌اند؛ و هنگامی که روح تو در کار گشودنِ همۀ درهای زندان، سخت‌کوشی می‌کند، کُنجِ سردابه‌هاشان شادمانه می‌لایند.

در نظرِ من، تو همچنان اسیری هستی که به آزادی می‌اندیشد. وه که روحِ چنین اسیری چه هشیار می‌شود، اما همچنین فریب‌کار و شرور!

آزاده‌مرد همچنان می‌بایست جانِ خویشتن را بپالاید. زیرا از زندان و عفونتِ آن، هنوز در او اثرها هست. چشمانش همچنان می‌بایست تطهیر شوند.

آری من خطرات راهِ تو را می‌دانم. امّا با همۀ عشق و امیدم به تو التماس می‌کنم که عشق و امید را از دست ننهی!

تو هنوز خویشتن را شریف می‌پنداری، و سایرین نیز تو را شریف می‌بینند؛ هر چند بر تو رشک برند و بدخواهانه نگاهت کنند.

این را بدان که شخصِ نجیب، سدّ راهِ همگان است. حتی برای نیکوکاران نیز، شخصِ شریف، سدِّ راه است؛ و همچنان که او را نیک‌مرد می‌خوانند، می‌خواهند کنارش بزنند.

انسانِ شریف، امری تازه و فضیلتی نو می‌آفریند؛ امّا انسانِ نیکوکار، کهنه‌ها را می‌خواهد و پاس می‌دارد.

با اینهمه برای مرد شریف، خطر آن نیست که به نیکوکار بدل شود؛ بل مباد تا او خودستای و طعنه‌زن و ویرانگر باشد!

آوَخ! که من مردان شریفی را می‌شناسم که برترین امیدهاشان را گُم کردند و زان پس همۀ امیدهای بلند را به سخره گرفتند؛ و بی‌شرمانه در زندگی، مغروقِ لذائذِ ناپایدار شدند و هدفی فراتر از روزمرگی نیافتند.

ایشان گفتند:"روح نیز همانا هوس‌رانی است!" پس پروبالِ روح خویش را شکستند. و اینک روح‌شان به هر سو می‌خزد و هر چه را دهان زند، می‌آلاید. روزگاری در اندیشۀ پهلوان‌شدن بودند و اینک هواپرست اند. پهلوانی برای ایشان دردناک است و دهشت‌بار...

امّا تو را به همۀ عشق و امیدی که در دل دارم، سوگند می‌دهم؛ پهلوانی را که در جان تو نهان است، طرد مکن! برترین امیدِ خویش را مقدّس شمار!

زرتشت چنین فرمود...»

........

آن‌سوی دیوارهای ستوار و سیاهِ بقعۀ سنگی، بورانِ جنونِ کوهستان است و... این‌طرف، میکائیل موعظۀ کوتاهِ فیلسوفِ دیوانه را از بر می‌خواند... با آهنگی عمیق که به آوازِ ناقوس‌هایی از دوردست می‌ماند که ظهورِ نامنتظرِ بی‌گاهان را هشدار می‌دهند...

دستِ باد، شالگردن کشمیر و بارانیِ بهارۀ سبکش را چونان پروبالِ سیاهِ ملکی منتقم برافراشته...

میکائیلِ مقرّب صبایوت... هالکِ طوایفِ سرکش... سرکردۀ شیاطینِ شورآفرین...

بهرام تدریجاً احساس می‌کند که راستی دارد همهمۀ اهریمنانِ سایه‌واری را می‌شنود که گرداگردِ سخنران می‌خرامند... می‌خزند و می‌چرخند... و آرام‌آرام به او نزدیک‌تر می‌شوند... ابتدا صخره‌سنگِ منبر را لمس می‌کنند... و اینک کفش‌ها و مچِ پای میکائیل را می‌لیسند...

بعد انگاری ناگاه برمی‌گردند و بهرام را می‌بینند و در او خیره می‌مانند... طوری که بتواند ظلمتِ بی‌انتهای حدقۀ تاریکِ چشم‌هاشان را ببیند...

و با خود بگوید...

"اگر دیرزمانی در مغاک چشم دوزی، مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت"[105]...

... زانوانش سست می‌شود... شانه‌می‌دهد به سینۀ دیوار و می‌نشیند در پایش...

و در تاریکیِ ژرفِ نگاه دیوانۀ دیوان فرو می‌شود...

............................................

.................................

کمتر از دو دقیقه....

دقیقاً نود و پنج ثانیه می‌گذرد...

و بهرام سرِ هوش می‌آید... میکائیل بالای سرش نشسته است و لبخندزنان و بی‌دغدغه نگاهش می‌کند... و هنوز هیچ حادثۀ غریبی، اتفاق نیفتاده است...

یعنی نیرویی اهریمنی از اعماقِ نهادِ ناخودآگاهِ بهرام برخاسته، حیله می‌ساخت تا میکائیل را تسخیر کند...؟...

یا یک قوای ظلمانی در دلِ میکائیل سر برآورده بود...

همان خیزاب‌های نهانگاهِ ضمیر، که در عالمِ رؤیا به او هجوم ‌آورد...

سی‌وسه روز بعد از این ناماجرا...

میکائیل توی خواب دید که بهرام را در چهرۀ مسیحای کودک در آغوش گرفته...

نه!... مسیحا نبود...

بیشتر به طفلی نوزاد و ناتوان و یتیم می‌مانست...

خیلی قشنگ، ولی رقّت‌انگیز...

و مانندِ کوپیدونی فریبنده، عریانِ عریان...

آرمیده بر بسترِ گلبرگ‌های سُرخ و صورتیِ پولیانتای پَری[106]...

Mannomann![107]

نه! آرام باش... چیزی نیست... چیزی نیست...

Just a dream within a dream...[108]

پس چرا بیدار می‌شود و قلبش همچنان تندتند می‌زند...

به خودش می‌گوید "عجب رؤیای عجیب و شرم‌آوری!..."

و فراموشش می‌کند تا وقتِ عشاء در آلاچیق...

بهرام آمده با آن پرترۀ احساساتیِ هدیۀ تولّدش... و باز از عاشقی می‌گوید...

همین‌طوری شیرین‌شکری و خوش‌آب‌ورنگ و آمیخته با عطرِ باغچه و باران و بهار...

انگاری دیوانِ درون میکائیل زَفت ‌و زورآور شده‌اند...

یک خوابِ خطرناک دیده و فردا پیش از گاهِ بی‌گاهان، بازی‌ای را که نمی‌خواست، آغاز کرده است...

خودش می‌داند کارِ بدی است... خوش‌عاقبت نیست... امّا...

...

"قول می‌دهم... فقط همین یکی... دلم شیرینیِ شبِ تولّد می‌خواهد...

موتی![109]... بیته!... بیته![110]

فقط یکی!... قول می‌دهم بیشتر نشود...

می‌خواهم ببینم چه مزه‌ای دارد... به‌خدا شکم‌چرانی نمی‌کنم!...

سو زوس![111]..."

مثلِ همیشه قولِ دروغ به مادرش داده است... و به مادرِ بهرام!... که توی خوابش، عینِ هایلیگه لوتسیا[112]است و با ایمانِ خوش‌خیالانۀ یک قدّیسِ واقعی، سرنوشتِ بهرام را دستِ او می‌سپارد...

کاش می‌شد دست نگه‌دارد... ولی نمی‌شد...

آینز...

سِوای...

دغای[113]...

سه بوسه...

لاابالی‌وار متوالی...

نخست، سبک مثلِ شبنمِ سحرگاه...

دوم، شبیهِ باران شهریور... گرم و شهدآمیز و درشت‌دانه... انگورِ یاقوتی...

سومی، کمابیش عمد و آگاهانه، ولی مدهوش... مثل شب‌های اواخر تابستان... شیرین‌ملس و سست و سرمست... شرابِ نابِ شیراز...

همگی به‌نوعی پاکیزه و تمیز... بی‌دخالت دست...

که کف دست‌هاشان_هر دو_ مثل برگ‌های پیچِ امین‌الدّوله چسبیده است به چوب‌ها و آجرهای سرخ...

بعد میکائیل به خودش نهیب می‌زند... "بس!"... با همان صدای پُرمهابتِ عالیجاه‌مادر...

به ملاحظۀ معصومیتِ حریفِ بازی البته!... آخر قرارشان نبود که اصولاً بازی به راه اندازد... جدی‌جدی گناه داشت بچّه!...

با همین یک‌خورده مهربانی می‌شود، هم اشتها را تشفّی داد و هم حالِ او را خوش کرد...

و پیش از بروزِ آرزوی بیشتری، دست از دامانش برداشت...

پس به طولِ یک دست و بازو از خود دورش می‌کند...
قاطعیت لازم است، وگرنه این طفلکِ سرمست در دم از دست می‌رود...
او که ظاهراً با هر چیزی_ تا هر حدّی_ خرسند است... آشکارا...
ولی نه واقعاً!... الان صلاحِ کارِ خودش نیست که هیچ بند و بستِ تازه‌ای را بپذیرد... وقتش نیست...

نباید تن به موهبتِ لحظاتِ اکنون بسپارد...
حالی که همۀ خداحافظی‌ها را به‌ خیر‌وخوشی انجام داده و پیوندهای قدیمی را قاطعانه بریده، تا رقیق و سبک‌پر، بخار شود و ناپدید... برود تا سقفِ گنبدِ کبود...
یکی بود و یکی نبود...

این یکی ولی _ عجیب_ در همان نخستین قدم، ناتمام مانده... طعمه‌ای نیم‌بسمل... لطیف و حاضرآماده برای دیگر وحوش...
و این جنبش و جوششِ جهنمی که افتاده در جانش، کِی آرام خواهد گرفت؟...
بعید است بشود تا همیشه نادیده‌اش بگیرد... اگر قرار باشد بهرام همین‌طور... هر روز... برابرِ چشمش، لای دست‌وپا بلولد...
ولی قضیه این است که هنوز وقتش نیست...

نه!...

و به‌زودی اوضاع عوض می‌شود...

خوب‌است که دارد از این قفسِ تنگ می‌پرد و... و می‌رود... و دوری، دوای دردِ همۀ عاشقی‌هاست...

Freudsche Fehlleistung[114]

امان از این لغزش‌های ناخودآگاهِ زبانی!... توی دلش می‌گوید "عاشقی"!؟...
کدام عاشقی آخر؟!... به‌قول سید اسماعیلِ طلایی _که سر سه‌کُنجیِ تیمچه‌ملِک، دکانِ زرگری داشت_ "همان اوّلِ باءِ بسم الله... نعوذ بالله...!"...
حالا هر چی!...

ولی زیاد هم جای نگرانی برای بهرام نیست...

دخترها زود می‌آیند و از سرِ رحم و انصاف هم که شده می‌برندش... بس‌که قشنگ، صاف‌وساده و بی‌گناه است!..

عاشق می‌شود... واقعی... و این قصه‌های پوچِ کودکانه از سرش می‌افتد...
ببین چطور مثل قناریِ قفسیِ سرماخورده _که گربه ببیند_ فقط همین‌طوری می‌لرزد...
معلوم هم نیست... شاید بالاخره خودش یک‌بار امتحانی می‌کرد و با او پیشترک می‌رفت...
در غیر این‌صورت چطور می‌خواست هرگز آن طعم را بچشد..‌.
ژله‌خامه‌ای با عطر شکوفۀ گیلاس... پرتقالِ ماندارین... و کمی نعناعِ کوهی...

شیرین‌ملس و نرم و خنک و خوشگوار...

روح و ریحان... شهدناک... آه!...

لعنت بر شیطان!...

فعلاً هیچ دست از پا خطا نکنیم...
بماند برای بعدها...
طفلک ولی چقدر منفعل و مغموم به‌نظر می‌رسد!...

ساکت مانده و گونه‌هاش شده دقیقاً رنگِ سنبلِ صورتی ...

_«نه بهرام جان!... نه مزاجِ من شاملِ این ناپرهیزی‌هاست، نه صلاحِ تو... این پیشامد را هم بگذاریم به حسابِ فتوّتِ مفرطِ آتنی..‌. نشانِ تجدیدِ عهدهای قدیم حینِ خداحافظیِ آخر..‌. »

....

...

دانای کل مکثی می‌‌کند... کوتاه و ژرف... مثلِ نگاه‌های میکائیل... و لابد اینک او هم مشغولِ برانداز کردن و ارزیابیِ احوالات من است...

که دیگر برایم هیچ قوایی نمانده و می‌ترسم به همان طرزِ ننگینِ روزگارِ جوانی، بی‌هوش شوم و دردسر و رسوایی به‌بار آید...

شنیدنِ گفت‌وگوهای درونیِ میکائیل به روایتِ داستان‌گو، آسان‌تر از گوش‌سپردن به مواعظِ زرتشتِ نیچه با زبانِ او نیست...

ولی چه باک!... از طرفی آرزو دارم کاش همین لحظه بتوانم در کمال خونسردی و خرسندی، به هذیاناتِ مزاحمِ ذهنِ خویش پایان دهم و باز ششدانگِ هوش‌وگوش را بسپارم به کلماتِ راویِ ماجرا، که دنبالۀ داستان‌مان را بخواند...

و چه بهتر که قبلِ بروزِ هر پیشامدِ شرم‌آوری_نظیرِ غش ‌و ضعف ‌و گریه و زاری_ از توصیفِ ادامۀ این چند دقیقۀ اوّلِ دیدار، صرف‌نظر کند و مابقیِ قصه را بگوید...

................

.....................

.................................

ساعتِ پایه‌دارِ عتیق_ با آن‌عقربک‌های طرح خنجری و اعدادِ یونانی_ سه و پنجاه‌وپنج دقیقۀ بعد از ظهر را نشان می‌دهد و عن‌قریب است که دنگادنگِ زنگِ اِخبار ناقوس‌وارِ آن چهار بارِ متوالی به صدا درآید...

بهرام ایستاده است کُنجِ ایوانی از تالارِ مطالعه در طبقۀ چهارمِ جبهۀ غربیِ قلعۀ گرتچن‌اشتاین... یک شانه‌اش را تکیه داده به سنگچینِ نیم‌ستونِ برجسته بر دیوار...

و از پشتِ شیشه‌های مشبک، چشم دوخته به دورنمایی مبهم از بلوط‌زارانِ جنگل سیاه، زیرِ نورِ مبهم و یکنواختِ گاهِ بی‌گاهان... در سایه‌سارِ ابرهای آشفته‌ای که سراسرِ کوهپایه را پوشانده است تا در پایین‌دستِ نهر، برسد به چشم‌اندازِ محو و مه‌آلودِ کمرنگی از شیروانی‌های سرخِ شنگرفیِ خانه‌هایی روستایی...

احوالش کمابیش بهتر است... به خود می‌گوید "الحمدلله! دیگر خطرِ غش و ضعف و این‌طور فضاحت‌ها از سرم گذشت..."

پس از تلاطمِ توفانیِ "لحظۀ دیدار"[115]اینک جریانِ ذهنی‌اش، مسیرِ افقیِ معتدلِ معمول را بازیافته...

و دلش نیز کمابیش آرام گرفته است... و از همین رو، آهسته‌آهسته_ بنابر علایقِ حرفه‌ای_ شروع کرده به نقدِ پیرنگِ روایتِ سرگذشت خویش... و از خودش می‌پرسد...

"چرا باید در این صحنۀ داستان، از دستگاهِ پخشِ‌صوتی که در طبقۀ زیرینِ قفسه‌های کتابخانه پنهان است، روی پس‌زمینۀ گفتارِ نویسنده، سوناتِ پیانوی شماره چهارِ بتهوون[116]به گوش رسد... و در فضای شبهِ عاشقانۀ میان‌ِ من و او منتشر شود؟..."

بعد از زیرِ چشم، نگاهی محتاطانه می‌اندازد به عالیجاه اسقفِ اعظمِ کلیسای جامعِ بازل که اینک با جدّیت و وقارِ اسرارآلودِ یک کیمیاگرِ واقعی، دارد دو قاشق شکر به فنجانِ قهوۀ مخصوص او می‌افزاید و با یک قاشقِ نقرۀ برّاق قشنگ و منقوش، به‌دقّت هم می‌زند... و در توضیحِ کار خویش، با همان ادا اطوار طبیبانۀ طنازش می‌گوید...

-«رنگت یک مقداری پریده بهرام جان!... هوا خیلی سرد است و تو زیاد توی مسیر مانده‌ای و شاید فشارت افتاده باشد... قهوۀ شیرین الان برایت بهتر است...»

بهرام حینِ تماشای این دلداری ‌و دلبری‌ها، با یادِ تک‌گوییِ کوتاه "حمید هامون" در دل می‌گوید...

-«لاکردار!... اگر بدانی هنوز چقدر دوستت دارم!...»[117]

بعد با همان صورتِ بی‌لبخندِ اغلبِ اوقات و نگاهِ غمگینِ بی‌گناهش، برای آن که با شوخیِ بی‌ربطی، امتدادِ اندیشۀ بی‌فایده‌ای را منقطع سازد، همین‌طوری حرفی در میانه می‌اندازد:

-«احتمالاً آرشیدوکِ وورتنبرگ در میانۀ قرن هجدهمِ میلادی، همچنان از طرفِ سپاهِ پادشاه یا دولتشهرهای اطراف تهدید می‌شده؟... و گرنه این همه استحکامات برای چیست؟... نمی‌شود تصوّر کرد همۀ این برج و بارو و خندق و حصارهای حصین را صرفاً به قصدِ انزواگزینی و انفصال از مردمانِ سادۀ قلمروِ روستایی‌اش برپاکرده باشد...»

میکائیل با آن دو فنجانِ آبی و عتیقۀ عهد مینگ[118]توی هر دو دستش، خیلی آهسته و نرم به سوی او قدم برمی‌دارد... و همچنان‌که نیم‌نگاهی از سر احتیاط با محمولۀ شکنندۀ خویش دارد، سخن آغاز می‌کند...

آهنگ صداش گرم و عمیق و بانشاط است...

مثل امواج آبنوسی اقیانوس در شبانگاهی تابستانی...

-«البته به اندازۀ تو از سادگیِ مردمانِ روستاییِ ایالتِ وورتنبرگ، در قرونِ ماضی، مطمئن نیستم... و در واقع من هم_ مثلِ خودت_ دربارۀ شخصیت این ارتزهرتزوگِ افسانه‌ای_ افزون بر آنچه در تذکره‌های موروثی خوانده‌ام_ چیز زیادی نمی‌دانم... ولی بنابر آنچه در تاریخ جنگ‌های صدساله آمده_ و شاید شنیده‌ و خوانده باشی... _قرن هفدهم و هجدهم_ در حقیقت_ برای دوک‌نشین، دوران سختی هم بوده... چون طی جنگ‌های مذهبیِ عهدِ اصلاحاتِ دینی، از طرف امپراتوری رم و پادشاهیِ فرانسه بارها مورد حمله قرارگرفته است... به‌خصوص که وورتمبرگ[119] اتفاقاً در مسیرِ قشونِ فرانسه و اتریش واقع بوده... و این دو اقلیم، سال‌ها درگیر رقابتِ بی‌پایانِ دودمانِ بوربون[120] و هابسبورگ[121] بوده‌ند... قطعاً سرگذشت‌‌نامه‌های محلّی چیزی از انگیزش‌های عاطفی "زاینا مایِستیت"[122] به دست نمی‌دهد... ولی اگر در این‌مورد اجازه داشته باشم، قدری با او هم‌ذات‌پنداری کنم، می‌توانم به تو اطمینان دهم... برایم کاملاً قابل درک است که صرف‌نظر از حفظ امنیت جانی_ گاه_ همین خلوتِ شخصی و غنیمتِ تنهایی به‌چه میزان می‌تواند برای آدمی حیاتی و غیرقابل چشم‌پوشی شود و محافظت از آن تا چه حد ممکن است نیاز به سنگربندی داشته باشد... حتی اگر شده، برای مدّتی محدود...»

بهرام فنجانش را از دست میکائیل می‌گیرد و بی‌اختیار، غرق تماشای نیم‌رخِ او می‌شود که اینک ایستاده در یک قدمی و در سیاحتِ چشم، همراهی‌اش کرده و به منظرۀ درونِ قابِ پنجره‌ها چشم دوخته است... با آن شقیقه‌های رخامینِ آشنا و آن خطِ رویشِ مرتبِ موهای نرمی که اینک به آراستگی_ کمی کوتاه‌تر از ایّامِ پیشین_ اصلاح شده است...

و ناگاه احساس می‌کند که دیدارِ میکائیل به‌طرزی آرامش‌بخش برایش مثل بازگشت به خانه است... و همانقدر به معجزه می‌ماند که گویی مادرِ جوانمرگش باز زنده شده باشد... دستش کمی می‌لرزد و محتویِ فنجان لب‌پر می‌زند و می‌ریزد روی لاله‌عباسی‌های آبی‌رنگ...

قطراتِ قهوه در کنار لاجورد و سپیدِ سرامیکی به رد قدیمی خون می‌ماند...

بهرام می‌گوید...

-«متشکّرم...»

و فکر می‌کند دربارۀ احساس امتنانِ صادقانه‌ای که هم‌اینک روی مردابِ اغلب بی‌تلاطمِ ضمیرش موج می‌زند، باید بیشتر توضیح دهد:

-«خیلی خیلی ممنونم... می‌توانم بفهمم که شما پس از ماه‌های پرمشغلۀ کاری، چقدر به مدّتی فراغت و تنهایی نیازمندید... و... راستش از این که انزوای مغتنمِ کوتاه‌مدّت‌تان را با حضورِ مزاحم خودم بر هم زده‌ام، عمیقاً احساسِ شرمندگی دارم...»

میکائیل بلافاصله از منظره چشم برمی‌گیرد و با روشن‌ترین لبخندها، و همان سادگیِ معمولِ خویش، مختصراً می‌گوید...

-«رسمی نباشیم خواهش می‌کنم!... بله! راستش به این چند روز تنهایی خیلی نیاز داشتم... برای این که هر لحظه‌اش را با تو بگذرانم... »

...

از روزگارِ حرف‌های مغازله‌آمیزشان زمانِ زیادی گذشته بود... نه؟... چند سال؟... از آن دشت‌های آهوانگی و تیر غیب خوردن‌ها به‌دست رقیب؟...

قریبِ بیست و سه سال... حدوداً...

از وقتی میکائیل آمد، نشست روی صخره‌سنگِ تنهاییِ او، و زیر گوشش زمزمه کرد...

-«فردا بیا به آلاچیق!... خیلی مشتاقِ توام، بی‌وفا!... خیلی!... برخلافِ تو، من یک‌سال است به همان یک‌شب فکر می‌کنم... »

-«وای میکائیل!... حواست هست؟!... یک‌وقت می‌بینندمان!...»

بهرام سراپای وجد و سرور، و ناباورانه نگرانِ عهد و پیمانشان هم بود... که پنهان بمانند و فراموش کنند و هرگز تکرار نشود...

آخر میکائیل اینک_علی‌رغمِ قول‌وقرارِ قبلی_ ناغافل داشت خیلی بی‌پروایی نشان ‌می‌داد...

حتی در عمل نیز...

نه مثلِ باقیِ روز، فقط با نگاه و لبخند و اشاره‌ای...

نه انگار که صدقدم آن‌سوی‌تر، دوستانِ عامّه و خاصّه‌اش جمع‌اند...

لابد راستی می‌خواست گوشه‌ای از خاطراتِ خصوصیِ پیرارسالشان را زنده کند...

تن‌سپردن به غنیمتِ حیات و آمیغِ نفس‌ها... همان‌جا در خلوتِ انسِ نیم‌بند و سایه‌سارِ تُنُکِ بلوط...

که لیلای مجنونِ میکائیل، کمی آن‌طرف‌تر، از پشتِ امنیتِ انبوهِ بوته‌های گَوَن، دستخوشِ غیرت و غضبِ تماشا بود...

شاید اگر بهرام این را می‌دانست، باز هم اهمیتی نمی‌داد...

مجنون‌تر از لیلا اگر کسی یافت می‌شد، خودِ بهرام بود...

راست یا دروغ، دیوانه‌کننده بود این که او بیاید و دست در آغوش، زیرگوشِ آدم چنین اورادِ عاشقانه‌ای بخواند...

و دعوتی کند به صرف عصرانه‌ای دیگر در آلاچیق...

که در کنجِ خلوت عبیرآمیز و بارانیِ بهار، حتماً با شیرینی و آهنگ و عطر گریبان و عطفِ لبان او می‌آمیخت...

......

حالا پس بیست‌وسه سال، انگاری این تذکّرِ کوچک... این پاسخِ صمیمانۀ کوتاه هم، مهرآمیزترین عبارتِ اغواگرانه‌ای است که او بعدِ مدّت‌ها، بر زبان می‌راند...

و مطابقِ مألوفِ ایّامِ عشق، با چرب‌زبانی و صراحت و سادگیِ توأمان، همراه است...

پیشانیِ سرمازده و پریده‌رنگِ بهرام، باز گلگون می‌شود... مثلِ قدیم‌ها... به‌رنگِ همان گل‌های صدتومانی که سال‌های‌سال پیشتر، گوشه‌کنارِ باغچۀ کلیسای گئورگِ قدّیس می‌رویید...

میکائیل متوجّه این برافروختگیِ بامزۀ بی‌محلِ ناگهانی هست؛ ولی از سرِ اغماض، خود را مشغول می‌نماید به بوییدنِ رایحۀ خوش قهوه و تماشای چشم‌اندازِ غروبِ مه‌آلودِ کوهپایه...

یعنی حرفش زیاده گیرا بوده؟... یا گستاخانه؟... شاید دلیلش آن باشد که اخیراً مجال و موقعیتی دست نمی‌داد، کمی فارسی حرف بزند...

حالا پس تدریجاً بهتر می‌شود... خوب است که این‌روزها فرصتش پیش آمده...

.....................................

و درست در همین نقطه‌ای که امید می‌رود خط رواییِ داستان، باز قدری از افکار میکائیل را بر من فاش سازد، صدای دانای کلِّ قصه باز خاموش می‌شود...

وزنِ سکوتی ژرف و شرمسارکننده و سنگین، وسط افتاده... و فشار می‌آورد روی پردۀ گوشم... قلبم... و شانه‌هام...

دفعتاً احساس می‌کنم بی‌پناه و تنها مانده‌ام...

دیگر نه می‌توانم چیزی بشنوم و نه حرفی بگویم...

در حالی که وضعیتِ تازه‌‌ام، جور عجیبِ غیرقابلِ تحمّلی شده...

الان می‌بینم، سخت نیازمندم به شنیدنِ آن صدای آرام و بی‌اعتنا... که توی سرم بپیچد و قصۀ ما را از دیدگاهِ یک ناظرِ بی‌طرف، و کمابیش آگاه بر احوالاتِ هر دو، شرح دهد...

چه توهّمِ وسواس‌آمیزِ عجیبی هم هست!...

ولی انگاری دارد توی این موقعیتِ ناممکن، کمکم می‌کند... به‌خصوص وقتی میکائیل بی‌مقدّمه، سه بار توی چشمم پلک بزند و با لهجه‌ای قدیمی و آشنا بگوید... به چند روز وقت‌گذرانی با من نیاز دارد...

حدوداً شبیهِ همان جمله‌ای که در گرگ‌ومیشِ دالانچۀ تنگ می‌گفت و کوله‌پشتی‌اش را می‌گذاشت روی زمین... پیش پای من...

که گیج‌ومات، بی‌هوا ایستاده بودم زیرِ طاقِ درگاهی... مثلِ مانعی بر سر راهش... و باورم نمی‌شد که آمده باشد دمِ درِ سراچۀ عاریتیِ فکسنی‌ام، زیرِ سقفِ بالاخانۀ بلقیس‌حاجی... تهِ کوی امامزاده... سرِ گذرِ پرنده فروش‌ها...

عصر جمعۀ دلگیر...

مثلی احمقی فقط توانسته بودم بگویم:

- «این‌طرف‌ها...؟... »

تازه با شنیدنِ صدای در، چُرتِ بیگاهی‌ام پاره شده بود...

از صبح، بختکِ غربت و فراقش روی قلبم سنگینی می‌کرد... و اشک‌های بی‌اختیارم از چهارگوشۀ چشم می‌جوشید... دقیق‌تر اگر بگویم، از همان سحرگاهان که بی‌درنگ از بهشتِ بسترش اخراج شده بودم ... گفته بود برو... بی که مهلت دهد حتّی کفش‌هام را به‌پا کنم...

از کلیسا تا خانه، مثل طفلِ نوزادی که تازه بندنافش را بریده باشند، زار زده بودم...

بالاخره هم دمادمِ عصر، وسطِ تلاطم و تراکمِ گریه، خوابم برده بود... لابه‌لای انبوهِ کاغذ و کتاب‌هایم... کف زمین...

و اینک دیگر نفسم بالا نمی‌آمد... و صدام تودماغی و دورگه بود هنوز...

گفت:

-«آمده‌ام مهمانی... نیاز دارم یک هفته جایی قایم شوم... و لحظاتم را با تو بگذرانم... »

بعد فی‌الفور متوجّه گرفتگی گلو و... پریشانیِ سر و وضع و احوالم شده بود انگاری...

-«حالت خوش نیست؟... سرماخورده‌ای؟...»

به اعجازِ ظهورِ او، بی‌درنگ شفا یافته بودم... از دلمردگیِ خوف‌انگیزِ مفارقتش...

روحی تازه در جسمِ نزارم دمیده بود و جان می‌دادم به قدردانیِ مقدمِ مبارکِ او...

وَمَآ أَدۡرَىٰكَ مَا لَيۡلَةُ ٱلۡقَدۡرِ[123]

"سلامٌ فیهِ حتّی مطلع‌ الفجر"[124]... حالم خوشِ خوش بود... نگفتنی... _مثلِ همان نوزادی که به آغوش مادر بازش گردانند_ قبلاً که خوش نبود، داشتم تجربۀ نخستین هجرانِ پس از وصالِ کاملِ او را از سر می‌گذراندم...

-«نه سرما کجا بود؟!... یک کمی گریه کرده‌ام...»

می‌ترسیدم از سرایت پرهیز داشته باشد و از ماندن پشیمان شود... وگرنه ترجیح می‌دادم چیزی از عزا و ماتمِ دلتنگی‌هام نداند...

آرام و سرسری گفته بود:

-«اتفاقی افتاده؟...»

-«حکایت دلتنگی و این حرف‌‌های قدیمی...»

گفتم "قدیمی" که یعنی مثلاً شاید برای خانواده... برای کوچه‌های اصفهان...

دیگر چیزی نپرسید... باروبنه‌اش را گذاشت کناری... و بغلم کرد...

ساده و صمیمانه... نیاز به عذرخواهی هم نداشت... بوسه‌ای کافی بود...

و انگاری هر دو بی‌تاب تکرار خاطرۀ دوشین بودیم... لابه‌لای انبوه کاغذها... همان کف زمین...

.........................................................

-«رسمی نباشیم خواهش می‌کنم!... راستش به این چند روز تنهایی خیلی نیاز داشتم... برای این که هر لحظه‌اش را با تو بگذرانم... »

میکائیل طوری آهسته این جمله را می‌گوید که انگاری یکایکِ کلماتش را به‌دقّت انتخاب کرده باشد... و ملبوس به تشریفِ ساده و عُرفیِ اسقفی با فنجانی عتیقۀ چینی در دست، برابرِ طاقِ جناغیِ پنجره‌های گوتیکِ کاخِ اجدادی‌اش ایستاده است... برآیندِ حالاتِ اجزاء چهرۀ او، هیئتی ابهام‌آمیز به خودگرفته... لب‌هاش لبخند دارد و نگاهش کیفیتی مشتاقانه ولی کمابیش خسته... به‌نظرم شبیه نگاه یک مادر...

لابد الان من باید یک جوابی بگویم... که رسمی هم نباشد...

حالا که دلش این جوری می‌خواهد، چطور است خیلی صادقانه و از صمیمِ قلب حرف بزنم... مثلاً بگویم...

"میکائیل!... این چند روز بیشتر به‌خاطرِ من است... نه؟...

قطعاً پیشِ خودت فکر کرده‌ای که من، سخت نیازمند باشم به تک‌تکِ این لحظات...

همان‌طوری که در بیست‌ودوسالگی بودم و تو می‌دانستی... می‌خواستی دربارۀ کاری که با من کرده‌ای مسئولیت‌پذیر باشی... این شد که شیشۀ ادوپرفیومِ کاج و ریش‌تراش و جزوۀ سنت‌آگوستین‌ات را برداشتی و آمدی که یک هفتۀ تمام، علی‌الاتّصال به احوالاتم برسی و تازه صبحِ شنبۀ آخرین روزمان، خیلی با تعجب گفتی که _علیرغمِ انتظارِ خودت_ انگاری داری راستی‌راستی عاشق هم می‌شوی...!

بعد ولی همان "توفانِ خشمِ سرخ‌گون برخاست"[125]و تو_شاید از سرِ ناچاری_ رفتی سُراغِ آن یکی "طرحِ جایگزین" و تا همین نقطه‌ای که رسیده‌ایم، در کُنجِ خاطرِ خطیرِ شریفت، همچنان کمی دربارۀ من احساسِ تقصیر می‌کنی...

ولی بی‌خیال، حریف‌جان!

خوب می‌دانی که من به افتراقِ میان عاشق و معشوق، قائل‌ام... به اصولِ محتاجی و مشتاقی، باور دارم و باکیم‌ نیست... رنجشی به دل راه نمی‌دهم ازین مرحمت‌ها و زیردست‌نوازی‌های کمابیش از سرِ اشتیاق و استغنا...

من دیگر جوان نیستم جانِ دلم!... می‌بینی که چشم‌های پیرم نیز، دیگر آن‌چنان اشکبار نمی‌شود...

هر چند می‌بینم برقِ آن معاشقه‌های ثاقب را، که چونان شهابی از آسمانِ چشم‌هات، شتابان می‌گذرد... و می‌رود...

و چقدر ناامیدم از این آرزوی محالی که یک‌بارِ دیگر اتّفاقی، روبه‌رو ببینم‌ات... بر سرِ گذرگاهی... چونان پلِ چوبی...

انگاری گذرِ این سال‌ها نیز درۀ ژرفی را_ که میان ما جدایی می‌انداخت_ عمیق‌تر کرده باشد...

چونان که اگر بخواهم از این فاصله‌ها بگذرم... احتمال می‌رود با سر در قعرش سقوط کنم...

یک هفته که سهل است... اگر یک‌سال را هم لحظه‌به‌لحظه با تو باشم، بعید می‌دانم، بتوانم اعتراف کنم که این‌همه ماجرای قدیم و جدیدی که با هم می‌ساخته‌ایم، تا چه میزان، برایم تلخی و دشواری به همراه داشته است... و ته‌نشستِ چه محنت‌های مضحکِ ناگواری را سر می‌کشم هنوز... در نهایتِ رغبت... عطشناک...

ولی دوست دارم همیشه همین‌طوری بمانیم... و تو آن دوست محترم و نیکوکاری باشی که به پاس سرسپردگی‌های تحمیلی بی‌محلِ من، چندبار از مصیبت‌های سخت نجاتم داده است..."

...

... شکر خدا مجبور نمی‌شوم این لاطائلات را واقعاً بگویم...

چون صدای مهربانِ نویسنده_ الحمدلله_ باز به گرمی بلند می‌شود...

"بهرام داشت به عارضه‌ای کهنه و مزمن و کمتر قابلِ درمان، دچار می‌شد... یعنی به چالۀ نسبتاً عمیقِ احساسِ رقت‌انگیزِ شفقت با خویشتن می‌افتاد... و دوباره_ به‌دیدار دوستِ دیرینه‌_ در دلش عواطفِ عجیبِ یتیمانه بیدار شده بود... همان رنجش‌های کهنۀ کودکی بی‌مادر و آسیب‌پذیر...

ضمیرِ ناخودآگاهش داشت همان اشتباهِ قدیمی را، از نو تکرار می‌کرد...

یعنی خطای انتقالِ تصویرِ خیالیِ مادر شگفت‌انگیزش، بر دوست بی‌نظیرش را..."

...

و درست در همین‌جای قصه است که می‌فهمم دانای کل روایتِ من بهره‌ای_هر چند مختصر_ از دانشِ روان‌شناسی کلاسیک دارد...

و خدای را هزار مرتبه شکر... که دوباره برگشت!...

میانِ هنگامۀ جنون من و قیامتِ حضور او...

[1] ترجمه‌ای آزاد از بخشی از شعر "یک فراخوان" اثر الکساندر پوشکین

[2] Sheratonنام یک برند مبلمان نئوکلاسیک است که توسط توماس شرایتون طراح انگلیسی در قرن هجدم ارائه شد

[3] bitte steigen sie einلطفاً بفرمایید

[4] اشاره به عناوین رمان‌های "آرزوهای بزرگ" و "بربادرفته"

[5] Carl Gustav Jungروانشناس سوئیسی مبدع نظریۀ ناخودآگاه جمعی

[6] Stranger than Fiction (2006)

[7] "ببینش پای تا سر درد و دلتنگی است" این عبارت و عبارت پیشین جسارتاً برگرفته شده است از شعر "شهریار شهر سنگستان" سرودۀ بزرگ شاعر بی‌همال مهدی اخوان ثالث

[8] دهگانۀ مسابقات المپیک، برگرفته از رقابت‌های پنجگانۀ یونان باستان است و شامل چهار دو، سه نوع پرتاب و سه پرش می‌شود.

[9] دیوان شعری حماسی منسوب به هومر که نبرد تروا را شرح می‌دهد.

[10] Erzherzoginمعادل آرشیدوشس (یک مقام اشرافی بلندمرتبه)

[11] نام یک فیلم امریکایی محصول 2013 است "باز آغاز کن"

[12] Wunderschönقشنگ

[13] دوستانت را نزدیک نگه‌دار و دشمنانت را نزدیک‌تر...

[14] It’s raining cats and dogs.ضرب‌المثل انگلیسی برای باران شدید

[15] پناه بر خدا!

[16] خدا به من برکت دهد (تحت‌الفظی)، خدا رحم کند، خدا بخیر کند!

[17] همان دیر و کلیسای سنت استپانوس

[18] Surb Tadeosi vankاسم ارمنی کلیسای تادئوس مقدّس

[19] طفلک بیچاره!

[20] عجب وضع آشفته‌ای!

[21] (عهد عتیق) از سرود جامعه پسرِ داوود

[22] Prinzessin شاهزاده‌خانم به آلمانی

[23] شاهزاده ساندوخت نخستین بانوی شهید ارمنی است که در زمان تادئوس مقدس به مسیحیت گروید و به‌دستور پدرش مقتول شد. مقبرۀ او بنای کوچکی در آذربایجان نزدیک کلیسای تادئوس است.

[24] اشاره است به همان قصۀ شیخ صنعان و دختر ترسا

[25] Friedrich Wilhelm Nietzsche

[26] Historische Romanzeعاشقانۀ تاریخی

[27] کلیسای گئورگ مقدس

[28] April

[29] Panikattackeحمله ترس یا پانیک به آلمانی

[30] Herzogدوک- مقام اشرافی در آلمان

[31] Romanzeقصه یا ماجرای عاشقانه به آلمانی

[32] Niedlichمعادل کیوت یا ناز...

[33] ما را ز منع عقل مترسان و می بیار/ کان شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست (حافظ)

[34] Missionárischهمان میسیونری و مأموریت تبلیغی

[35] ما را از آتش جهنم نجات ده

[36] از سرود جامعه پسر داوود

[37] Persische Katze_Persian Cat گربه ایرانی

[38] صفاتی که برای گربۀ ایرانی برشمرده‌اند...

[39] Pederasty

[40] Bündner Strahlenziege نوعی بز که با کوهستان‌های سوئیس سازگاری دارد به آلمانی می‌شود

[41] Missionarsstellung

[42] Löffelposition

[43] بهتر است زین را از دست بدهی تا اسب را... معادلِ این مثل: جلوی ضرر را از هر کجا که بگیری منفعت است...

[44] کنایه به نام فیلم "چه سرسبز بود درۀ من" اثر جان فورد...

[45] Tentatio Diabolusوسوسۀ شیطان، ضمناً نام کتابی با همین عنوان است دربارۀ آیین شیطان مشتمل بر کتاب مقدس شیطان، عهد شیطان و... نوشتۀ میرمایدوم پونتیفکس ماکسیموس از آباء کلیسای کهن روم

[46] Seine Eminenzحضرت یا جناب... لقبی محترمانه برای شخص کاردینال (بالاترین مقام کلیسای کاتولیک پس از پاپ) مقصود میکائیل همان پدر تعمیدی مشهورش است که ظاهرا الان یکی از کاردینال های خاصۀ کلیسای واتیکان است...

[47] خداوندی که در زمان سختی مرا شنید، در راهی که رفتم با من بود. (کتاب مقدس: سفر پیدایش، باب سی‌وپنجم)- اینجا میکائیل خلاف معمول انجیل را به آلمانی می‌خواند...

[48] گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس/ قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم" (خوان هشتم؛ مهدی اخوان ثالث)

[49] باز عبارتی عاریتی از حافظ است... "که غوغا می‌کند در سر خیالِ خوابِ دوشینم"...

[50] اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش/ حریفِ خانه و گرمابه و گلستان باش (حافظ)

[51] mein schatziیعنی عزیزم ولی تحت‌الفظی به معنی گنج هم هست

[52] دلم رمیده شد و غافلم من درویش/ که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش (حافظ)

[53] وصال دولت بیدار ترسمت ندهند/ که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده (حافظ)

[54] Die schöne Nacht

[55] Wie ergötz’ ich mich im Kühlen
Dieser schönen Sommernacht!
O wie still ist hier zu fühlen,
Was die Seele glücklich macht!
Läßt sich kaum die Wonne fassen,
Und doch wollt’ ich, Himmel, dir
Tausend solcher Nächte lassen,
Gäb mein Mädchen _eine_ mir.

[56] مثلِ"رویای شب نیمۀ تابستان"، که نام یک نمایشنامۀ شکسپیر است...

[57] جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال//هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست (حافظ)

[58] What the hell do you want... you little slut?!

[59] حافظ

[60] نوعی شترِ بومی فلاتِ آند در امریکای جنوبی

[61] یاسِ سلطنتی

[62] به طور کلّی معنای خوشامدگویی دارد... مثلاً "درود خدا بر تو عزیزدلم!"... ولی نام یک قطعۀ عاشقانۀ کورال یا دسته‌جمعی هم هست اثر روبرت فوکس آهنگساز اتریشی قرن نوزدهم

[63] Eure Exzellenzعالیجناب

[64] جادوگر افسانه‌های انگلیسی در قرون وسطی

[65] پادشاه افسانه‌ای انگستان که به یاری جادوی نیک مرلین به سلطنت رسید و همواره مورد حمایت او بود. مرلین شمشیری از نفس اژدها ساخته و تقدیم خدابانوی دریاچه نموده بود ولی پس مدتی آن را از دریاچه باز پس گرفت و در صخره سنگی فرو برد طوری که تنها آرتور بتواند شمشیر را از سنگ بیرون کشد. این شمشیر طی همۀ نبرها سلاح جادویی آرتور بود و پس از مرگ او مرلین آن را به دریاچه بازپس داد.

[66] تائوئیسم فلسفه‌ای مرتبط با چین باستان و منسوب به لائوتسه و ذن نیز مکتبی در مذهب بودایی مرتبط با عهد تانگ در چین...

[67] اسمش آبشار عرب‌دیزج است نزدیک دشتک یا آواجیق... قشنگ‌تر بود که بگویم آواجیق...

[68] عبارت از حضرت سعدی است..."مؤذّن بانگ بی‌هنگام برداشت..."

[69] بخش‌هایی از شعر بلند "صدای پای آب"...سهراب سپری

[70] کتاب تعالیم لائوتسه که در هشتاد و یک بند به نظم و نثر در مضامین عرفان، زندگی روزانه و حکومت نوشته شده...

[71] حکیم بزرگ چینی قرن پنج و شش قبل از میلاد مسیح

[72] از متن کتاب تائوته‌چینگ ترجمۀ فرشید قهرمانی با قدری تصرف و تلخیص

[73] سهراب سپهری

[74] تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است/ راهرو گر صد هنر دارد توکّل بایدش (حافظ)

[75] Westminster Abbey Bestiaryمقصود بهرام این رسالۀ قرون وسطایی دربارۀ حیوانات است که مینیاتورهای زیبایی دارد

[76] Lindisfarne Gospelsانجیلی بسیار نفیس و مذهّب مربوط به قرن هشتم میلادی که در انگلستان استنساخ شده

[77] فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد مسیح

[78] شعری مشهور از جوانگ‌جو، برگرفته از کتاب "این کتاب بی‌فایده است، آموزه‌های جوانگ‌جو" نوشتۀ توماس مرتون، ترجمۀ علیرضا تنکابنی

[79] "یادم آمد هان! داشتم می‌گفتم آن‌شب نیز".. آغاز شعر خوان هشتم اخوان ثالث است...

[80] مقصود همان رمان‌های مشهور ویکتور هوگو و تولستوی و داستایفسکی است...

[81] Erastesعنوانی است مرتبط با فرهنگ یونان باستان و همان رسم و راه پدراستی و شاهدبازی

[82] Liebhaber=Lover in German

[83] stiletto shoesنام گونه‌ای چاقو است که در قرن هفده میلادی در ایتالیا استفاده می‌شد و نیز نام کفشی پاشنه‌بلند که در اواسط قرن بیستم در ایتالیا طراحی و تولید شد.

[84] Marlene Dietrichبازیگر آلمانی-امریکایی سینمای کلاسیک

[85] Seine Exzellenz

[86] اشاره به فیلم پرندگان اثر آلفرد هیچکاک

[87] اثر دکارت

[88] Zhuang Zhou

[89] به نقل از: فانگ يو لان- تاریخ فلسفه چین- مترجم فريد جواهر كلام

[90] به نقل از: فانگ يو لان- تاریخ فلسفه چین- مترجم فريد جواهر كلام

[91] به نقل از: فانگ يو لان- تاریخ فلسفه چین- مترجم فريد جواهر كلام

[92] به نقل از: فانگ يو لان- تاریخ فلسفه چین- مترجم فريد جواهر كلام

[93] ارجاع دارد به شعر "کتیبه" "اخوان"...شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید...

[94] Dionysusایزد شور و شراب و هنر و پرستش و مستی در یونان باستان

[95] حضرت سعدی

[96] Vorspeise

[97] بخش آغازین از شعر "رؤیایی درون یک رؤیا" اثر ادگار آلن‌پو شاعر امریکایی

این بوسه را بر پیشانی‌ات بپذیر...

اینک که از تو جدا می‌شوم؛

پس بگذار بگویم که خطا نیست اگر بپنداری

همۀ روزهای من یک رؤیا بوده است...

و اگر امیدمان از کف رفت

در شبی، یا روزی... در وهمی پوچ

کمتر چیزی از دست شده...

زیرا هر آن‌چه می‌بینیم یا می‌بینندمان

هیچ نیست جز رؤیایی در دلِ رؤیایی دیگر...

[98] واژه‌ای یونانی به معنای تزکیه، والایش هم ترجمه شده؛ از نظر ارسطو به معنای احساس ترس و شفقتی است که بینندۀ تراژدی با دیدن نمایش تجربه می‌کند.

[99] هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان/ دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی (سعدی)

[100] Auch du liebe zeit!تحت‌الفظی‌اش در فارسی بی‌معنی است... اوه زمان عزیز!... اصطلاحاً برابر پناه برخدا!... ای وایِ من!...

[101] پادشاه جن! پادشاه غان! از اساطیر آلمانی. روح پلیدی که کودکان را در جنگل فریب می‌دهد و نگه‌می‌دارد و با یک لمس می‌کشد. کنایه از پایان معصومیت است. گوته شعری با این مضمون دارد و شوبرت هم موسیقی‌ای برای این شعر ساخته.

[102] Backgammonبازی تخت نرد

[103] مقصود کتاب فردریش نیچه است که به قلم شیوای مترجم بزرگ داریوش آشوری با عنوان"چنین گفت زرتشت" به فارسی برگردانیده شده و به‌نظرم ترجمه بی‌نظیری است. جز این ترجمه های دیگری هم موجود است...در متن قصه البته یک ترجمۀ بی‌دلیل مجدد از آن آورده‌ام که به قلم خود میکائیل است و قطعا به شیوایی ترجمه‌های موجود هم نیست...

[104] باب هفتم. دربارۀ خواندن و نوشتن- باب هشتم. دربارۀ درخت فراز تپه

[105] نیچه... فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری... البته با تغییراتی

[106] Polyantha rose The Fairy نوعی گلِ رُز

[107] Oh boy!عبارتی برای ابراز احساساتی نظیر شگفتی، تأسف و...

[108] اشاره به همان شعر ادگار آلن پو

[109] Muttiمامان

[110] Bitteلطفاً

[111] zu süßخیلی شیرین

[112] Heilige Luciaسنت لوسی- سانتا لوچیا- از قدیسه‌گان شهید مسیحیت

[113] Eins Zwei Dreiیک، دو، سه...

[114] لغزش‌زبانی فرویدی- اصطلاح روان‌شناسی برای اشتباهات ناخودآگاه کلامی که ریشه در تمایلات ناخودآگاه دارد...

[115] لحظۀ دیدار نزدیک است... باز من دیوانه و مستم...(اخوان ثالث)

[116] Grande Sonateمشهور به سونات بزرگ، برای پیانو ساخته شده و شامل چهار موومان است...

[117] از متن فیلمنامه هامون اثر داریوش مهرجویی

[118] سلسلۀ چینی از قرن چهارده تا هفده میلادی

[119] Württemberg

[120] از خاندان‌های مهم سلطنتی فرانسه و اسپانیا

[121] از مهم‌ترین دودمان‌های پادشاهی اروپا (اتریش و اسپانیا و...)

[122] Seiner Majestätاعلیحضرت

[123] سوره قدر، آیۀ دو

[124] شب وصل است و طی شد نامۀ هجر/ سلام فیه حتی مطلع الفجر (حافظ لینجا آیۀ قرآن کریم را با تغییر در یک کلمه آورده است)

[125] ناگهان توفانِ خشمی سرخگون برخاست... من سپردم زورقِ خود را بدان توفان و گفتم هر چه بادا باد! (از شعر "میراث" اثرِ اخوان ثالث


قسمت قبل
قسمت بعد
داستان
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید