در مورد ابعاد اتفاقات اخیر ایران باید کتابها نوشت؛ چون به نظر نگارنده اگرچه اتفاقات پس از فوت مهسا امینی از حیث کمی عقبتر از اعتراضات ۸۸ و ۹۸ ایستاده، اما از منظر کیفی و پیچیدگی بسیار از آنها بسیار جلوتر است. ناظر به همین پیچیدگی، فهم دقیق و کامل این رویدادها نیازمند استمداد از دیسیپلینهای مختلف علمی، از جامعهشناسی تا مطالعات زنان، از مطالعات امنیت ملی تا حوزه روابط بینالملل، از حکمرانی تا فلسفه سیاسی و از اقتصاد تا مطالعات ژئواکونومیک است. در طی این مدت اگرچه تحلیلهای متعددی از جانب جامعهشناسان و متخصصان حوزه امنیت ارائه شد، اما هریک از آنها به دلیل نادیده گرفتن بخش مهمی از مساله (حداقل از منظر من) نتوانستند مساله را در کلیت آن به درستی دیده و تحلیل و تجویزی مناسب برای ناآرامیهای اخیر ایران ارائه دهند.
مسلما پرداختن به تمامی ابعاد این مساله از حوصله نوشتار کوتاه حاضر خارج است و حتی اگر بخواهیم عناوین مرتبط با آشوبهای اخیر ایران را - که به نوعی میتوان برای آنها شان عامل بسترساز قائل شد - فقط فهرست کنیم باز هم در قالب متنی چنین کوتاه حق مطلب ادا نخواهد شد. برای مثال فقط در حوزه جامعهشناختی باید حداقل از ۷ گسل مهم یعنی گسلهای جنسیتی، قومیتی، نسلی، سنت-مدرنیته، حاکمیت-نخبگان، مذهبی (شیعه-سنی) و گسل طبقاتی اقتصادی سخن گفت که در این رویدادها هر یک به میزانی نقش داشتند، که البته ذیل هرکدام از این عناوین باید لیستی بلندبالاتر از عوامل خردتر را برشمرد. از همین رو در این نوشته بر روی بخشی کوچک (از حیث کمی) اما مهم دست خواهیم گذاشت که به اعتقاد نگارنده در درک درست ماهیت آشوبهای ۱۴۰۱ بسیار کمککننده است.
قبل از آنکه وارد بحث شویم ذکر این نکته مهم ضروری است که بعد از ناآرامیهای آبانماه ۱۳۹۸ (مربوط به غائله بنزین) و همچنین شلیک سهوی به هواپیمای اوکراینی، و همچنین با عنایت به وخامت اوضاع اقتصادی، بسیاری از تحلیلگران انتظار یک ناآرامی اجتماعی را - خصوصا بعد از فروکش کردن محدودیتهای ناشی از پاندمی کرونا- میکشیدند. برای مثال مطالعات صندوق بینالمللی پول (IMF) نشان میدهد که ایران بر خلاف سایر کشورهای مورد مطالعه از حیث شاخص ناآرامیهای اجتماعی در ماه ژانویه ۲۰۲۰ (دیماه ۱۳۹۸) دارای وضعیت صعودی بوده است.
این به آن معنی است که تمایل شدید جامعه ایران برای ادامه ناآرامیهای ۹۸ و انرژی آن توسط پاندمی مهار شده و محدودیتهای کرونا گدازههای آشوب را موقتا به زیر سطحی ظاهرا سفت اما ناپایدار هدایت کرده است که با برداشته شدن محدودیتها یا هر تلنگری ممکن است ترک برداشته و فورانی نو را رقم بزند. این مساله از آن حیث اهمیت دارد که بدانیم درصورت عدم ظهور پاندمی کورونا، ادامه آشوبهای ۹۸ خصوصا بعد از حادثه هواپیمای اوکراینی و تحریک شدن طبقه متوسط این پتانسیل را داشت که نارضایتی طبقه فرودست (که در اتفاقات ۹۶ و ۹۸ بروز یافت) و اعتراضات طبقه متوسط (که در ۸۸ بروز یافت) را به هم پیوند زده و زمینه ساز یک شورش سراسری و عمیق شود که از حیث کمی در تراز ۸۸ و از حیث میزان خشونت در تراز آبان ۹۸ باشد. بنابراین بسیار واضح بود که جامعه ایران انرژی آزادنشده زیادی را در سینه خود نهفته دارد و این انرژی دیر یا زود به بهانه یک موضوع در ظاهرا کم اهمیت (تاکید میکنم در ظاهر) آزاد خواهد شد. همچنین با فروکش کردن تب مذاکرات هستهای و پایان یافتن خوشبینیها به اتمام تحریمها، اجماع کمی و کیفی میان متخصصان برای ظاهر شدن یک ناآرامی وسیع در ایران شدت بیشتری یافت.
اکنون با توجه به نکات فوق و با توجه به اینکه اعتراضات ۱۴۰۱ به نوعی در امتداد آشوبهای ۹۶ و ۹۸ است، باید از خود بپرسیم که از حیث ماهوی چه چیز این سه رویداد را به هم پیوند میدهد؟ و چه دیدگاهی میتواند به درک بهتر این سه آشوب را به هم پیوند دهد؟ و چگونه میتوان راهی برای پیوند دادن منظرهای جامعهشناختی به حوزه امنیت ملی یافت؟ به نظر میرسد که با توجه رشد سریع اینترنت و افزایش سریع ضریب نفوذ شبکههای اجتماعی و گذاز ایران از جامعه تودهای به شبکهای، تئوریهای جامعه شبکهای و به طور خاص دیدگاههای مانوئل کاستلز بسیار کمک کننده باشد. بررسی این مساله از دو حیث حائز اهمیت است.
با توجه همین نکات بود که در اندیشکده احیای سیاست ناظر به رویدادهای اخیر جلسه ای حول نقد کتاب مهم «قدرت ارتباطات کاستلز» برگزار شد. در این جلسه دکتر بصیریان جهرمی مترجم کتاب یادشده، نتیجه مکاتبات خود با کاستلز در مورد اعتراضات ۱۴۰۱ را ارائه نمودند. بدون آنکه بخواهم وارد جزئیات نظریات کاستلز شوم، برخی از نکات مهم از پاسخهای کاستلز و همچنین تفسیر خود از پاسخهای وی را ناظر به تحلیل اتفاقات ۱۴۰۱ بیان میدارم (جزئیات پرسش و پاسخ دکتر بصیریان با کاستلز در صفحه ایسنتاگرام ایشان منتشر خواهد شد):
۱. اولین نکته به نوع نگاهی برمیگردد که در مورد ماهیت جامعه شبکهای و نقش اینترنت و فیلترینگ در میان مسئولان ما وجود دارد: این تصور که میتوان با قطع اینترنت یا کنترل شدید آن، جامعه را از ماهیت شبکهای آن تهی ساخت و از تبعات و پیچیدگیها و پیشبینیناپذیری آن گریخت. این تحلیل نادرست دو پاسخ دارد: یک پاسخ فلسفی و یک پاسخ مطالعات میدانی در حوزه جامعهشناسی. از منظر فلسفی و به طور مشخص فلسفه جامعهشناسی، میتوان نشان داد که جامعه از حیث انتولوژیک امری فراتر از افراد بوده و تحولات آن نیز قابل مهندسی از بالا به پایین نمیباشد. (البته پیرامون مدعای اخیر انبوهی از دعواهای فلسفی و جامعهشناختی وجود دارد که پرداختن به آنها در مجال نوشتار حاضر نیست) بنابراین وقتی جامعه یک تحول پاردارایمی - نظیر گذار از جامعه تودهای به شبکهای - را تجربه میکند، در اصل یک تحول انتولوژیک برگشتناپذیر را تجربه کرده است. پس با قطع اینترنت و کنترل شدید آن نمیتوان وضع آنرا ماهیتا تغییر داد و همانطور که در ادامه نشان میدهیم با قطع شدن کامل اینترنت جامعه شبکهای در قالبهای دیگری دست به بازسازی ارتباطات خواهد زد. این مساله در مطالعاتی که کریستین فوکس در مورد رویدادهای میدان التحریر مصر و جنبش وال استریت انجام داده قابل بازنمایی بیشتر است.
وی در کتاب «رسانههای اجتماعی، یک معرفی انتقادی» به نتیجه تحقیقات مهمی در مورد اتفاقات میدان التحریر مصر و همچنین جنبش وال استراتریت اشاره میکند و در آن نشان میدهد که ارتباطات رو در رو و تلفنی بیش از فیس بوک و توییتر در سازماندهی مردم در آن حرکتهای انقلابی نقش داشته است و این اطلاعات را دستاویزی جهت انتقاد به تئوری کاستلز در مورد سهم شبکههای اجتماعی در سازماندهی انقلابها قرار میدهد.
این در حالیست که از این اطلاعات تفسیر دیگری میتوان داشت: جامعه شبکهای در صورت کند شدن یا قطعی اینترنت از بین نمیرود بلکه خود را با استفاده از ابزارهای دیگر بازسازی میکند. در شرایط امنیتی شاید کنشگران ترجیح دهند جهت امنیت خود از ابزارهای سنتی استفاده کنند و این به معنای تردید یا رد نقش مهم شبکههای اجتماعی و جامعه شبکهای در سازماندهی جنبشها و اعتراضات نیست.
۲. مساله دوم که محل اختلاف کاستلز و فوکس است و به نظر من در تحلیل رویدادهای اخیر باید به آن بسیار توجه کرد، مساله «رهبری» است. کاستلز در کتاب معروف خود «شبکههای خشم و امید» به کرات بر نکته بیرهبر بودن جنبشهای اجتماعی تاکید میکند، امری که مورد انتقاد فوکس واقع میشود.
فوکس به عنوان یک مارکسیست نسبت به کاستلز نئومارکسیست به مساله رهبری اهمیت بیشتری داده و نگاهی به آرای رزا لوکزامبورگ دارد و نقش عامل رهبری و سازماندهی را در حرکتهای مردمی جدی تلقی میکند.
همچنین در جای دیگری ضمن ارجاع به کتاب Paolo Gerbaudo بر مساله وجود «رهبران نرم» در بستر شبکههای اجتماعی تاکید میکند.
اگرچه کاستلز فوکس را به نگاههای مارکسیستی-لنینیستی متهم میکند اما باید پذیرفت که در هر جنبش شبکهای اجتماعی وجود دارند افرادی که به دلیل دانش و تسلط بیشتر شان رهبری مییابند. اما باید دقت کرد که این رهبری از جنس جامعه شبکهای است و نباید آنرا از منظر جامعه تودهای نگریست. رهبر در اینجا خردتر و نرم تر از رهبری در اشکال پیشین جامعه است.
۳. اکنون سوال این است که این نکات چه کمکی به تحلیل اتفاقات ایران میکند؟ پاسخ این است که اتفاقات اخیر ایران اولا ریشه در گسلهای مهمی دارد که انرژی نهفته بسیاری داشته و بر بستر جامعه شبکهای مجال آزاد کردن انرژی خود را یافته است. بنابراین در ابتدای امر و شاید در همان روزهای ابتدای به کما رفتن مهسا امینی و مرگ ناگوار وی موج همدردی و اعتراضات تا حد زیادی شکل خودجوش داشته است. (نگاه کاستلز) اما از مرحلهای به بعد میتوان رگههای بسیار قدرتمندی از دیدگاههای فوکسی و ظهور/تغییر شکل رهبران فکری و سلبریتیها در جهت به خشونت کشاندن اعتراضات را به خوبی مشاهده کرد که شواهد و قرائن به خوبی از نقش سازمان مجاهدین در این امر حکایت دارد. (خود این مساله ادعای مهمی است که باید در جای خود مفصلا بحث شود. از سفر مایک پنس به تیرانا و دیدار با رجوی سه هفته قبل از سفر بایدن به ریاض تا ترور شخصیت افراد نزدیک به نایاک و حذف افراد میانه رو در اندیشکدههای مهم آمریکا و سخنرانی رجوی برای اعضای پارلمان کانادا و بسیاری موارد دیگر، همگی نشان از نقش این جریان در اتفاقات اخیر است). جریان رجوی به عنوان یک تشکل ملهم از آموزه های مارکسیستی کاملا به نقش رهبری/تشکیلات در هدایت جریانهای اجتماعی معتقد است. این جریان در اتفاقات اخیر با حمایتهای رسانهای گسترده و سازماندهیهای پشت پرده، پروژه تولید و بسط گفتمانهای رادیکال ساز اعتراضات و حذف چهرههای میانه رو پیش برده و تمام تلاش خود را نمود که در شبکههای اجتماعی در لابلای رهبران نرم و خرد رخنه کرده و این پروژه را به پیش ببرد.
۴. بنابراین، ما در دیالکتیک میان کاستلز و فوکس میتوانیم نشان دهیم که رویدادهای اخیر ایران اگرچه دارای خاستگاههای بسیار پررنگ جامعهشناختی است، اما به تدریج و به کمک ابزارهای رسانهای خصوصا رسانههای اجتماعی به بستری برای یک جنگ اطلاعاتی در چارچوب دو دکترین Network Centric و Knowledge Centric مبدل گردید.
۵. پس در یک جمعبندی اینطور به نظر میرسد که از منظر امنیت ملی جنگ اصلی نه با اینترنت بلکه با سازمانهایی است که میکوشند رهبران نسل جدید متناسب با اقتضائات شبکهای را بر جنبشها و اعتراضات شبکهای سوار کنند. آنها مرجعیت خود را از توان گفتمانسازی و تولید روایتهای مورد پسند مخاطبان مییابند. در نتیجه این جنگ، در اصل نه جنگ شبکهها بلکه جنگ روایتها و گفتمانهاست و در چنین جنگی نمیتوان از طریق قطع کردن یا تحدید اینترنت پیروز شد (چون همانطور که دیدیدم این ارتباطات دوباره بازسازی میشوند.) ما برای قطع مداخلات خارجی، در درجه اول نیازمند تجدید نظر در سازوکارهای حکمرانی، تلاش برای ترمیم گسلها و به طور خاص نیازمند بازسازی گسل نخبگان و رهبران اجتماعی با حاکمیت هستیم، چون تولید گفتمانها و روایتهای مناسب با روح زمانه و در عین حال ایفای نقش به عنوان سپر دفاعی در برابر جنگ رسانهای طرف مقابل تنها و تنها از نخبگان ساخته است؛ نخبگانی که اکنون به دلیل برخی تنگ نظریها عمدتا به حاشیه رانده شدهاند.