نوشتهای که هم اکنون دارید میخونید قراره زندگی نامه مختصری از من (خشایار شمالی) باشه شاید شمایی که دارید این نوشته رو میخونید منو نشناسید و با خودتون بگید طرف کیه؟ اما خب راستش دلم میخواست جایی زندگی نامه خودمو تا الان که نزدیک 22 سالم شده رو یکجا بنویسم که ثبت بشه و شاید خوندش برای آدما جالب باشه.
خب بریم سراغ اول اول اول
من در یک ظهر آفتابی در 17 شهریور سال 1379 در تهران در خانواده ای متوسطه و نه چندان مذهبی، ساکن شهرک سیزده آبان چشم بر جهان گشودم.
مادرم معلم آموزش و پرورش و پدرم یک راننده ساده بود. سال های کودکی من یکی از بهترین دوران عمرم بود، بیشترش در واقع تمامش به عشق و شادی گذشت. راستی من یه داداش کوچیک تر از خودمم دارم به نام آریا که دو سالی از من کوچیک تره و متولد سال 81 که.
همه چیز تقريباً داشت خوب پیش میرفت تا اون روز لعنتی، تقریبا 12 سالم بود که یک روز غروب به اصرار من با خونواده به پارک بزرگی که ته محل به تازگی تأسیس شده بود و چندتا زمین چمن مصنوعی داشت رفتیم تا من و بابا با هم یکم فوتبال بازی کنیم، با چند نفری که اونجا مشغول بازی بودن تیم کشیدیم و مشغول بازی شدیم هنوز 10 دقیقه از بازی نگذشته بود که بابا لیز خورد و روی پای خودش فرود اومد و با دردی که از چشماش معلوم بود خیلی زیاده، لنگ لنگان اومد بیرون و دیگه نتونست درست راه بره معلوم بود آسیب دیده ولی قبول نمیکرد، خلاصه رفتیم خونه و دو روز تو خونه بود و پاش ورم کرد، هرچی اصرار کردیم دکتر نرفت که نرفت تا آخر خودش دید نه واقعا خیلی دردش زیاده بالاخره راضی شد که پاشه بره دکتر، با مادرم رفتن بیمارستان و معلوم شد بله استخون ساق پاش نزدیک به مچ ترک خورده و شکسته و سه روزی پاش تو گچ بود، آها اینو یادم رفت بگم که شهریور ماه بود و نزدیک تولد من، روز تولدم رو مامان شام مفصلی تهیه کرد و با خونواده جشن کوچکی گرفتیم که با شکستن پای بابا در چند روز قبلش همراه شد. دقیقاً فرداش صبح زود تقریباً ساعت 8 بود بابا بلند شد که با کمک مامان بره دستشویی که یهو تا اومد بلند شه از سرجاش بیهوش شد و افتاد رو تخت ما اول فکر کردیم داره شوخی میکنه ولی بعدش وحشت کردیم چون نفسش بند اومده بود و نمیتونست نفس بکشه و بعد کاملا نفسش قطع شد تا اورژانس بیاد 10 دقیقه ای طول کشید و وقتی رسیدن تمام تلاششون رو کردن که بابا رو نجات بدن، بعد کارشناس اورژانس يهو دست از کار کشید و گفت پارچه سفید بیارید و غم آخرتون باشه، و پدر رو از دست دادیم، حتماً میتونید فکرشو بکنید که چه قدر وحشتناکه یه بچه 12 ساله جلوی چشماش پدرشو از دس بده، بعد ها معلوم شد بخاطر شکستگی استخوان پا، مغز استخون وارد جریان خون شده و باعث ایجاد لختگی در خون شده و به سمت قلب و شش بابا حرکت کرده و باعث چند سکته شده که گفتن بخاطر کم سوادی پزشک معالج بوده چون باید احتمال میداده بخاطر سن مریض که بالای 45 ساله خونش لخته بشه و داروی رقیق کننده تجویز نکرده، خلاصه زندگی من از 12 سالگی برای همیشه تغییر کرد و من تبدیل به آدم جدیدی شدم.
از اونجایی که قرار شد زندگی نامه مختصری باشه خیلی قسمت های زندگیم رو مجبوریم بریم جلو، با زخم عمیقی که برداشتم و سختی هایی که خدا میدونه چه قدر سخت بود گذشتیم و رسیدم به سنی که تقریبا دیگه خودم و دنیای اطراف رو بهتر از قبل میشناختم اینجا تقریبا 15 سالم شده بود که مادرم با اقدامی که بسیار اشتباه بود دوباره زخمی بر پیکر شهید بدبخت ما زد و باعث شد چند سال دهنمون سرویس شه. از این هم بگذریم و بریم سراغ چند سال بالاتر با همه بدبختی هایی که تحمل کردیم رسیدم به سنی که باید انتخاب رشته میکردم و من وارد هنرستان شدم و کامپیوتر خوندم.
از بچگی عاشق کامپیوتر بودم، از وقتی یادم میاد داشتم از صب تا شب با کامپیوتر ور میرفتم و همین علاقه منو کشوند به سمت این رشته.
دو سال تو هنرستان امیرکبیر در نزدیکی میدان نماز شهرری درس خوندم که نگم چجور خراب شدهای بود بهتره تا دیپلم شدیم و رفت.
کنکور دادم و قم قبول شدم و چون شرايط رفتن نداشتم نرفتم دانشگاه و رفتم سرکار و در مرکز سخت افزار پاسارگاد به عنوان به اصطلاح جنس جم کن مشغول به حمالی شدم، اینکه میگم حمالی واقعا حمالی بود بدون ذرهای اغراق و شیش ماه کار کردم و با کمر درد و پینه دست اومدم بیرون، فقط رفتم سرکار تا ببینم کار تو بازار چجوریه و تجربه ای باشه و هم اینکه بی کار نمونم اون سالو، دوباره کنکور ثبت نام کردم و این دفعه دانشکده فنی انقلاب اسلامی تهران قبول شدم و با کله رفتم تا مشغول تحصیل بشم.
رفتم و ثبت نام کردم و گفتن 11 مهر بیا تا چارت تحصیلی بهت بدیم و بری سرکلاس.
مهر اومد و من برای اولین بار رفتم دانشگاه وارد دانشکده برق شدیم تا بریم چارت تحصیلی رو بگیریم و یکم آموزش های به قول خودشون جهت آشنایی با دانشگاه رو بهمون بگن و اونجا همه بچه های کامپیوتری اومده بودن و اونجا با یه پسری آشنا شدم به اسم محمد حسین خان محمدی که به نظرم پسر خوبی میومد از بین باقی کسایی که اونجا دیدم رفتم تا با اون ارتباط برقرار کنم. ترم یک دانشگاه شروع شد و رک بگم دهنمون رو سرویس کردن از شنبه تا چهارشنبه کلاس گذاشتن با پر از وقفه بین کلاس ها، کلا از اون ترم متنفرم در این بین با یه پسر دیگه رفیق شدیم به اسم علی اکبر حسین بنا که اونم چون به نظرم بچه خوبی میومد باهاش سعی کردم ارتباط بگیرم، یکی دیگه هم بود احمد احمد نژاد که اونم واقعا پسر خوبی بود و همیشه ما چهارتا باهم بودیم تا جایی که امکان داشت تو دانشگاه و درس هامون یکی بود سعی میکردم باهم وقت بگذرونیم.
رفت و رفت و رفت تا اینکه کاردانی رو با سختی گرفتیم چون دانشکده دولتی بود واقعا سخت میگرفتن جوری که یا اخراج میشدی یا کاردان واقعی بیرون میومدی، اینم بگم که 60 نفری که قبول شدن تقریبا فقط 10 نفر کاردانی رو تموم کردیم باقی یا اخراج شدن یا انصراف دادن :)
این وسط مسطا این آقای خان محمدی توسط یکی از اساتید به اسم قندچی معرفی شد به یه شرکتی به نام دومان سامانه واسه کار و رفت اونجا مشغول کار شد
تایم کارآموزی ماهم رفتیم اون شرکت و دوره کارآموزی رو اونجا گذروندیم خیلی شرکت باحالی بود، رئیس شرکت خیلی آدم جالبی بود خیلی آدم ساده و بی شیله پیله و بسیار دلنشین، آقای ملکی مدیر عزیز دومان سامانه اگه این نوشته رو داری میخونی بدون من به شخصه خیلی دوست دارم.
من تو شبکههای اجتماعی فعالیت میکردم اونم به صورت حرفهای، و پیج داشتم و بلاگری میکردم در حوزه نظامی و مسلط بودم به شبکه های مجازی، محتوا نویسی و تدوین عکس و ویدئو همین باعث شد که پیج اينستاگرام شرکت رو به من و علی اکبر بسپارن و ما شدیم اولین ادمین های نرمافزار لاندا که یکی از نرمافزارهای هست که توسط شرکت دومان سامانه توسعه داده شده
من تو شبکههای اجتماعی فعالیت میکردم اونم به صورت حرفهای، و پیج داشتم و بلاگری میکردم در حوزه نظامی و مسلط بودم به شبکه های مجازی، محتوا نویسی و تدوین عکس و ویدئو همین باعث شد که پیج اينستاگرام شرکت رو به من و علی اکبر بسپارن و ما شدیم اولین ادمین های نرمافزار لاندا که یکی از نرمافزارهای هست که توسط شرکت دومان سامانه توسعه داده شده.
بعد از استعدادی که در ما دیدن قرار شد ما هم استخدام بشیم و طی این مدتی که در این شرکت بودیم با مفاهیمی مثل سئو و دیجیتال مارکتینگ آشنا شدم و به تشویق آقای ملکی سعی کردم خود آموز این مهارت هارو یاد بگیرم. اولش دنیای دیجتال مارکتینگ و سئو خیلی برام گنگ بود چون درک درستی ازش نداشتم اما یواش یواش با گذروندن دوره های آنلاین هاب اسپات و یوتویوب و دنبال کردن دیگر فعالان این حوزه یواش یواش بعد از سه ماه بیشتر چیز های اساسی رو یاد گرفتم در این حین آقای ملکی وظیفه سئو سایت لاندا رو هم به من سپرد و در کنار شبکه های مجازی شرکت کار سئو سایت رو هم گرفتم بعد بیشتر تو دیجیتال مارکتینگ عمیق شدم و داشتم تو این حوزه فعالیت میکردم که دوباره کنکور ثبت نام کردیم برای کارشناسی و دانشگاه علم و فرهنگ قبول شدیم جالب اینکه هر سه تامون منو علی اکبر و محمد حسین باهم این دانشگاه قبول شدیم.
زندگی من به قبل و بعد از قبولی تو این دانشگاه باید تقسیم بشه چون واقعا خیلی محیط عجیب و غریب و تازه ای بود برام با آدمایی آشنا شدم که واقعا خوشحالم از جمله محمد صبائیان که واقعا قلبا دوسش دارم و از اینکه این آدم رو تو لیست رفیقای نزدیکم دارم خوشحالم. از طریق محمد صبا با طراحی ui/ux به صورت حرفهای آشنا شدم (البته قبلش کار کرده بودم اما نه اصولی و حرفهای) خلاصه طراحی رابط و تجربه کاربری رو هم یاد گرفتیم در کنار دیجیتال مارکتینگ،سئو و شبکههای مجازی.
تازگی با آقای خان محمدی داریم یک سایت راه میندازیم به آدرس www.uixwithme.com تا بتونیم به زبان انگلیسی محتوایی جامع درباره مهارت هایی که بلدیم ارائه کنیم تا بتونیم به صورت بین الملی به دیگر کسایی که میخوان اون مهارت هارو یاد بگیرن کمک کنیم اونم به صورت رایگان، امیدوارم هر چه زودتر کار طراحی وب سایت رو تموم کنیم و بریم سراغ تهیه و نوشتن محتوا که روی وب قرار بدیم تا همه بهش دسترسی داشته باشن.
الان که دارم این نوشته رو می نویسم دانشجوی ترم دوم کارشناسی نرمافزارم و یک ماه دیگه 22 سالگی رو جشن میگیرم، امیدوارم چند سال دیگه اگه چشمم به این نوشته خورد، از این جایی که هستم چندین پله بالاتر و بهتر و متخصص تر شده باشم.
آها راستی یه کتابم دارم میخونم که دیگه آخراشه به اسم Refactoring UI که صبا بهم هدیه داده :)
خشایار شمالی، نوشته شده در تاریخ 15 مرداد 1401