ویرگول
ورودثبت نام
مهسا کاظمی
مهسا کاظمیدر باب روزها.
مهسا کاظمی
مهسا کاظمی
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

فردای امشب.

پریشب قبل خواب دنیا برام به آخر رسیده بود، یا شایدم من برای دنیا به آخر رسیده بودم. به‌هرحال، دیگه علاقه‌ای به هم‌مسیری نداشتیم و دلم می‌خواست یه‌جوری ارتباطم رو باهاش قطع کنم. می‌خواستم ببینم بعد از این دنیای تموم شده چه چیزی انتظارم رو می‌کشه؟
ولی دیروز دنیای به پایان‌ رسیده‌م، شروع کرد به دوباره جوونه زدن، مثل یه شروع جدید.
احتمالا بعد از هرشب که تو و دنیا باهم بحثتون شده و می‌خواین بهم بزنین، یه فردایی باشه که بدون اینکه تلاش زیادی بکنی، باهم آشتی می‌کنین و دوباره همو می‌پذیرین. هربار که زمین دور خودش می‌گرده و می‌رسه سرجای اولش، همه چی عوض میشه.

برای من عامل آشتی‌مون، جواب علوم پایه بود که در کمال ناامیدی فکر می‌کردم قبول نمی‌شم. تو شرایط بد روحی و جسمی اصلا نخونده بودم‌ براش. ولی با اختلاف یک نمره پاس شدم. از در اتاق آموزش که پریدم بیرون تا برسم به ماشین، با هر قدم و هر نفس یکبار خدا رو شکر کردم. صد قدم شد، نشد؟ می‌دونم، کافی نیست، ولی ذوق و هیجان اون لحظه‌م زبونمو بند آورده بود و لازمه هزارقدم و هزارنفس دیگه شکر کنم.


۸
۰
مهسا کاظمی
مهسا کاظمی
در باب روزها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید