ویرگول
ورودثبت نام
M2.
M2.
خواندن ۳۲ دقیقه·۴ سال پیش

انشاها و نوشته‌های به جا مانده از مدرسه


تا جایی که یادمه همیشه از نوشتن خوشم میومده. چه تو وبلاگ و چه انشا تو دفتر! کلاس سوم دبستان که بودیم، توی هر درس چندتا کلمه ستاره دار بود که معلم می‌گفت باید با هر کدوم از اینا یه جمله بسازین. منم با هر کدومش تو یه خط یه جمله ساختم. باید اینارو تو خونه می‌نوشتیم و فرداش می‌بردیم که از اون امضاهای معروف و یه "ملاحظه شد" بزنه روش. یادمه تو کتاب، بعد از هر درس، یه صفحه خالی بود و کلمه‌های هر درس باید توی اون صفحه خالی نوشته می‌شد. هنوز یادمه که صفحه خالی اول، صفحه 3 کتاب بود. واژه‌های درس اولو باید تو صفحه 3 کتاب می‌نوشتیم. فرداش خیلی شیک و مجلسی وارد کلاس شدیم و آقا معلم اول کلاس شروع کرد به جمع کردن کتابا و همون لحظه می‌خوند و امضا می‌کرد. وقتی نوبت من رسید، رفتم کتابو امضا شده از رو میزش برداشتم و برگشتم رو نیمکت نشستم. لای کتابو که باز کردم دیدم زیر امضا نوشته "سعی کن خودت بنویسی!" منو میگی؟! یهو آدرنالین تو کل بدنم پمپاژ شد و ناخودآگاه از سر جام بلند شدم. از یه طرف خوش‌حال بودم که انقدر فراتر از انتظار ظاهر شدم و از طرف دیگه ناراحت از این که چرا معلم ما که شاید بد نباشه بگم اولین و آخرین کتک در طول تحصیلو من از ایشون خوردم، به من اعتماد نداره؟! رفتم بهش گفتم اینارو خودم نوشتم ولی باور نکرد. هی از من اصرار و از اون انکار. نمی‌دونم چجوری ولی شاید تنها تفاوت من با بقیه این بود که من وقتی داشتم جمله سازی می‌کردم سعی می‌کردم متفاوت باشم! باور کنین یا نه همیشه همینو زمزمه می‌کردم: متفاوت باش! نپرسین تو اون سن از کجا به این نتیجه رسیده بودم که باید متفاوت بود چون توضیحی واسش ندارم :)

وقتی طبق معمول، پیاده از مدرسه برگشتم خونه، ماجرارو واسه خانواده تعریف کردم. خواهرم که 7 سال از من بزرگ‌تره گفت برو بیار ببینم چی نوشتی. من رفتم و کتابمو اوردم. نشونشون ندادم. خودم شروع کردم به خوندن جمله‌هایی که نوشته بودم. خواهرم یهو گفت منم باورم نمیشه اینارو خودت نوشته باشی! :)

یه خواهر دیگم که اونم از من بزرگ‌تره ولی اختلاف سنیش با من کمتره، گاهی اوقات که می‌خواست مقاله‌ یا تحقیقی ببره مدرسه، از من می‌خواست واسش مقدمه بنویسم. این داستان تا وقتی که رسید دانشگاه هم ادامه داشت و واسه دانشگاهشم از من می‌خواست واسش بنویسم. شاید فکر کنین که حوصله نداشت بنویسه و داشته از من سواستفاده می‌کرده ولی به طور قطع بهتون می‌گم اصلا این جوری نیست! به هیچ وجه اون آدم تنبلی نیست و نوشتن هم واسش کار سختی نیست. بحث سر بهتر نوشتن بود!

حتی وقتی رسیدم دبیرستان این موضوع تعریف و تمجید از نوشته‌های من توسط دبیرا ادامه داشت. دبیر نگارش ما که سرگروه نگارش شهرستان بود، وقتی من می‌رفتم و انشامو تو کلاس می‌خوندم می‌پرسید وقتی اینو می‌نوشتی حالت خوب بوده؟! کجا سِیر می‌کردی؟! معروف بود تو مدرسه به 20 ندادن. سعی می‌کرد نسبت به من بیشتر سخت گیری کنه و سر یه چیزایی ازم نمره کم می‌کرد که خودش حتی بلد نبود بگه چرا این غلطه! مثلا بعد از دوبار خوندن یکی از انشاهام آخر سر گفت که یه جایی "را" رو بعد از "مفعول" ننوشتی! درسته که "را" نشانه "مفعول" داریم اما گاهی میتونه این اتفاق نیفته و جمله هم غلط نباشه.

یکی از رسوم خوب خانواده ما اینه که کتابای مدرسه و دانشگاه هیچ‌ کدوم از فرزندان خانواده دور انداخته نمیشه و همشون نگهداری میشن. واسه همین منم گشتم و انشاها و نوشته‌هایی که از مدرسه مونده بود رو جمع کردم و می‌خوام همشونو این‌جا بنویسم :) هرچی باشه از ذهن تراوش شده و میتونه جالب باشه. مطمئن هستم و مطمئن باشین که ایراد بهشون وارده و منم هیچ جارو تصحیح نکردم و هیچ دخل و تصرفی توشون رخ نداده حتی واسه علامت‌های نگارشی(البته یه جاهایی تو پرانتز اینکارو کردم)تا همون جوری که نوشته بودمشون بمونن برام و قرار هم نیست از دید یک منتقد به این‌ها نگاه کنین :) اگه تا آخر خوندین اینو در نظر بگیرین که اینا توسط یه دانش‌آموز نوشته شده که تو دبیرستانش رفته رشته ریاضی و فیزیک و الان دانشجوی مهندسی کامپیوتره؛ رشته‌ای که از تو دبستان انتخابش کرده :)

این نوشته صرفا جهت ثبت در تاریخ و زنده شدن خاطرات نوشته می‌شود و هیچ فایده دیگری ندارد.



شماره 1:

مطلع دیوان اسرار قدیم هست بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده و مهربان. من برای موضوع انشایم موضوع محرک من را برگزیدم و می‌خواهم یکی از محرک‌هایی که باعث پیشرفت من شدند را شرح دهم.

در اولین روزی که در کلاس هفتم درس زبان انگلیسی را با دبیری آقای فرزانه داشتیم، تقریبا می‌توانم بگویم هیچ چیز از حرف‌های ایشان را متوجه نمی‌شدم. درس ما طبیعتا چون جلسه اول بود، چندان مشکل نبود. ایشان نزدیک به ده بار برای ما به زبان انگلیسی بیان کردند که از این دو شیئی که در دست من است، یکی خودکار و یکی مداد است. ایشان به نوبت از کل کلاس می‌پرسیدند تا سطح کلاس را در زمینه زبان انگلیسی آزمایش کنند. پس از آن که آقای فرزانه به من رسید، از من پرسید این چیست؟ البته به زبان انگلیسی؛ و من چون متوجه نشده بودم به فارسی گفتم خودکار!

کل کلاس به من خندیدند و همین خنده سایرین به من جرقه‌ای بود برای آن که من تصمیم بگیرم زبانم را تقویت کنم! من به خودم قول دادم که کاری کنم که اجازه ندهم بچه‌ها یک بار دیگر هم به من بخندند البته نه با زور و زورگویی بلکه با بهتر کردن خودم در درس زبان خارجه و خدا را شکر می‌کنم که از آن روز تا به حال که 3 سال می‌گذرد( این انشا رو 3 سال بعد اون قضیه نوشتم) کسی به من برای درس زبان خارجه نخندیده است و من توانسته‌ام به سطح مطلوبی از درس زبان برسم که حداقل اگر دیگران را نه ولی خودم را راضی نگه دارم.



شماره 2:

روزی از روزها، یک سگ از کنار یک رود در نزدیکی یک روستا عبور می‌کرد. او در کنار کلبه‌ای چوبی در آن نزدیکی‌ها تکه‌ای استخوان را پیدا کرد، تکه استخوان را به دهن گرفت و به طرف رود رفت تا لب و دهنی تر کند وقتی به کنار آب رسید تصویر استخوانی که در دهان داشت را در آب دید. او با خودش فکر کرد که یک استخوان دیگر را نیز پیدا کرده است و بد نیست استخوان دوم را نیز صاحب شود و به طمع آن که صاحب دو استخوان شود، دهن خود را باز کرد تا استخوانی که در آب دیده بود را بردارد. اما غافل از آن که استخوانی که در آب می‌بیند همان چیزی است که در دهان دارد. او دهانش را باز کرد اما نه تنها استخوان درون آب را صاحب نشد بلکه آن استخوانی که در دهان داشت را نیز از دست داد و به درون آب روان رودخانه افتاد و آب آن را با خودش به طرف آبشار بسیار بلندی که در مسیرش بود برد و سگ دستش از استخوان کوتاه ماند.



شماره 3:

در اواخر یک روز، هنگام گذر در میان مردم، ناگهان مردمانی را دیدم که به مانند گل‌های آفتاب گردان به نقطه‌ای در افق سر برگرداندند و به آن دوردست‌ها، به نقطه‌ای که کم کم در حال محو شدن بود خیره شده‌اند. من نیز به مانند دیگران به خورشیدی که در حال غروب بودچشم دوختم و نمی‌دانم چرا احساسی درونی(،) از خورشید در وجودم جلوه‌ای تازه‌تر ساخته بود.

خورشید در حال غروب را به مانند کسی می‌دیدم که به زندگی پس از مرگ امیدوار است. با این که نمی‌داند آیا این آخرین باری بود که به جنگ تاریکی‌ها می‌آمد یا خیر، اما به طلوعی دیگر امید دارد. به این که باز می‌تواند پرتوهای پراحساس نورش را بر پیکر سایه‌های بی‌رمق بتاباند امید دارد.

گویا به او وحی شده بود که ای نوربخش‌ترین، این رفت و آمدهای تو تاریکی‌ها را خواهد زدود، تو باز خواهی گشت زیرا این مردم به امید تو زنده‌اند، خواهی آمد تا امید آنان را به نومیدی تبدیل نکنی.



شماره 4:

دست روی دست انداختن، تلاش نکردن و درجا زدن کاری از پیش نمی‌برد. برخیز و دست به کار شو، به خودت ثابت کن که تو می‌توانی، ثابت کن که با نخبگان و برگزیدگان تفاوتی نداری. خودت را باور داشته باش و به این جمله ایمان بیاور: هیچکس از بدو تولد سرنوشت خودش را تعیین نمی‌کند!

بدان و آگاه باش که تو هم می‌توانی، اگر بخواهی. نگذار محدودیت‌های گذشته‌ات، آینده‌ات را تلخی بخشد. بخواه و تلاش کن. به دشمنانت ثابت کن که نمی‌توانند مانع از رشد و ترقی‌ات شوند.

توکل کن، به خودت ایمان داشته باش و قدمی بردار. این یک واقعیت است که بدخواهان را نمی‌توان سبب افت یا ماندن در راه یا افتادن در چاه دانست. هر کجا هستی خدایت را احساس کن و دست‌هایش را که با آن تو را به سمت هدف هدایت می‌کند، لمس کن و باور داشته باش که در این راه پشتیبان توست. هرچه باشد او کریم است، رحیم است، یاری‌ات می‌دهد، او حمید است.

به سوی آینده‌ای روشن‌تر حرکت کن. از تو حرکت از خدا برکت



شماره 5:

ایستادگی و مقاومت در برابر مشکلات و سختی‌ها برای رسیدن به اهداف ضروری است و وجود این سختی‌هاست که رسیدن به هدف را شیرین و لذت‌بخش می‌کند. این را به یاد داشته باشید که نباید تسلیم شد و به یاری‌رسان بودن خداوند ایمان داشته باشید. کارگردان همیشه سخت‌ترین نقش را به بهترین بازیگر می‌دهد. با این حال اگر خداوند سختی‌هایی را بر سر راه بندگانش قرار داده است به این خاطر است که آن‌ها را بهترین بازیگر خودش می‌داند. مثال‌های بارز این بازیگران خوب را می‌توانید در اطراف خود با کمی جست‌و‌جو پیدا کنید. ادیسون یک نمونه جهانی از ایستادگی و ناامید نشدن است. او بالغ بر صدها آزمایش را برای اختراع کردن برق انجام داد و در آخرین آزمایش به هدف خودش رسید. وقتی از او پرسیدند که آیا خسته نشدی از بس آزمایش انجام دادی و نتیجه نگرفتی جواب داد: خیر. من با این آزمایش‌ها فهمیدم که بالغ بر صدها راه وجود دارد که برق کار نکند!

در مثالی دیگر به سراغ یک شبکه اجتماعی می‌رویم که بدون تردید همه شما نام آن را شنیده‌اید. واتس‌اپ

دو نفری که برای استخدام شدن در فیسبوک اقدام کرده بودن، رد شدند اما آن‌ها تسلیم نشدند و در چند سال پس از این اتفاق آن دو واتس‌اپ را به قیمت 13 میلیارد دلار به فیسبوک فروختند اما باید این را در نظر داشته باشید که نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود/مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد



شماره 6:

تق تق تق. در اتاق تاریک و کوچکم در حال و هوایی دیگر سیر می‌کردم و مشغول خیال‌پردازی بودم که ناگهان صدایی آرام و آهسته، گوش‌نواز و پیوسته، خیالاتم را دور ریخت، مرا به سمت و سوی خود حواله می‌کرد، جایی در وجودم را تسخیر کرد و احساس می‌کردم همانند صدایش آهسته و پیوسته روحم را در انزوا قرار می‌دهد.

وقتی پنجره چهارخانه‌ای اتاقکم را نگریستم، قطرات مرواریدگونه باران را در حال سرازیر شدن دیدم. هنگامی که سعی کردم نگاهم را از حالت بی‌روح خارج سازم و آن را به بصیرت و درون‌بینی ملبس کنم، چیزی بیش از چند قطره آب در نگاهم نمایان شد. خدایی را دیدم که دلش به رحم آمده و رحمتش را به صورت قطره‌های ریزریز بر بنده‌اش نازل می‌کند؛ باد را دیدم که با هیاهوی خود ابرها را در کنار هم جمع کرده بود و در نهایت این ابر بود که می‌گریست تا گلی را به خندا وادارد.



شماره 7:

آرام و قرار ندارم و در پوستم نمی‌گنجم. نمی‌دانم این بار قرار است چه چیز را با ساییدن من به روی کاغذ بیاورد. همه‌ی آرزوی من همین است که چیزی را که قرار است با من پدید آورد دیگران را به تامل وادارد. یعنی او چه در سر دارد؟

راستش را بخواهید او زیاد به سراغ من می‌آید. هر بار که مرا در دست می‌گیرد احساس می‌کنم مفید واقع شده‌ام. هر بار که تفکراتش را روی کاغذ می‌نشاند احساس می‌کند آزاد شده است، گویا او خود را از بند تفکر و تعقل رهایی بخشیده است.

هر بار به سراغ موضوعی جدید می‌رود و برای نوشتن حتی یک کلمه سعی می‌کند بهترین حروف را یک جا بنشاند.

همه آزادند تا ذهنیات خود را با من بر روی کاعذ پیاده کنند و هیچ کس نمی‌تواند کسی را برای آن‌چه در سر دارد محاکمه کند.

من و خودکار هر دو از خانواده قلم هستیم. هیچ کس نمی‌تواند ما را بیهوده بشمارد؛ زیرا اگر ما به کار کسی نمی‌آمدیم لازم نبود خداوند در کتاب آسمانی‌اش به ما قسم یاد کند.

پ.ن: از آزادی بیان می‌نوشتیم وقتی نوشتن ازش مد نبود :)


شماره 8:

معضلی که از آن ابتدا تاکنون گریبان گیر ما شده است و گاهی رنجش ما را توسط سایرین و یا ناراحتی دیگری توسط ما را سبب شده است قضاوت کردن است.

یاد بگیریم که اگر یک گوژپشت را دیدیم او را نادان و فرسوده نخوانیم چون مسلما درختی که بارش بیشتر باشد سرش فروتر می‌آید.

هرکس به دنبال علایق و استعدادهای خود می‌رود پس نباید کسی را که در موضوع مورد علاقه ما بحث نمی‌کند نادان خواند. یکی به ریاضی علاقه دارد آن یکی به ورزش علاقه‌مند است و دیگری ممکن است به دنبال علوم کامپیوتر رفته باشد. یکی را حل کردن مسائل ریاضی به وجد می‌آورد، آن یکی با دیدن قهرمانی تیمش سر از پا نمی‌شناسد و دیگری ممکن است با شنیدن یا خواندن بعضی اخبار در مورد تکنولوژی مو به تنش سیخ شود.

همه به دنبال یادگیری چیزی می‌روند اما به قول انیشتین: اگر شما به یک ماهی بگویید که از درختی بالا برود، او تمام عمرش فکر خواهد کرد که یک احمق بیش نیست.



شماره 9:

بعضی از کتاب‌ها پربارتر و بعضی دارای بار کمتری هستند.

تعدادی از کتاب‌ها بزرگ و قطور و تعدادی کوچک‌ترند.

هر کتابی که از آن مراقبت بیش‌تری شود بهتر ثمر می‌دهد.

برای برخی کتاب‌ها زحمت بیش‌تری کشیده شده است تا به بار نشسته‌اند.

گاهی کتابی را می‌بینی که شاخ و برگ‌های زیادی دارد و گاهی هم کتابی را می‌بینی که به یک موضوع خاص پرداخته است.

اندکی از کتاب‌ها جوان‌اند و اندکی فرسوده شده‌اند.

برخی از کتاب‌ها به رنگ و لعاب و قد و قامت خود افتخار می‌کنند و کوچک‌ترها را به مسخره می‌گیرند.

از برخی از کتاب‌ها می‌توان یک فیلم ساخت و برخی از کتاب‌ها را باید به عنوان صندلی استفاده کرد.

بعضی از کتاب‌ها دوا و درمان‌اند و بعضی مریضی را به وجود می‌آورند.

بعضی از کتاب‌ها باید تا آخر خوانده شوند و بعضی از آن‌ها را باید از ریشه قطع کرد.



شماره 10:

عزت نفس یک احساس درونی است که شما را پیش چشم دیگران بزرگ جلوه می‌دهد. عزت نفس، یعنی این که شما به خودتا اجازه بدهید به جای بیان زشتی‌ها و بدی‌های دیگران از حسن صفات آنان سخن بگویید.

وقتی که دوستان شما در حال غیبت کردن شخصی هستند و شما به آن‌ها زشتی این کار را گوشزد کنید، شما عزت نفس دارید.

زمانی که شما در مقابل خواسته‌های نامعقول دیگران کلمه «نه» ره به زبان می‌آورید یعنی شما دارای عزت نفس هستید.

هنگامی که یک دبیر شما را برای سخنرانی برای دوستانتان به جلوی کلاس فرا می‌خواند و شما با قدم‌های استوار قدم بر می‌دارید یعنی شما عزت نفس دارید.

وقتی شما در یک مباحثه از حق خود می‌گذرید تا جروبحث تمام شود شما عزت نفس دارید. می‌دانم سخت است حق با تو باشد اما نتوانی آن را بگیری، اما نگران نباش، دیگران می‌فهمند که باید از خود گذشتگی تو را ارج نهند.



شماره 11:

پس از آن که حضرت یونس علیه السلام، از شکم ماهی نجات یافته بود، بیش از پیش به عواقب سخنانش می‌اندیشید که مبادا چیزی بگویم که مورد عذاب خداوند قرار گیرم، مبادا چیزی به زبان بیاورم که چینی نازک دل بنده‌ای ترک بر دارد و من از عرش به فرش نزول پیدا کنم.

او به تازگی درک کرده بود که تکه گوشتی که در دهان دارد می‌تواند مرواریدی در صدف باشد یا شمشیر برنده‌ای در غلاف. می‌توان با باز کردن این صدف زیبایی بخشید و در عین حال می‌توان این شمشیر را از غلاف آزاد کرد و خون آورد.

شخصی از او سوال کرد که چرا مدتی است که کمتر سخن می‌گویی؟ حضرت یونس (ع)، نگاهی عاقل اندر صفیح به وی انداخت و بانگ برآورد: بدان و آگاه باش که اگر حرف نزنی و سالم بمانی از آن بهتر است که حرفی بزنی که سرزنش شدن را به دنبال داشته باشد.



شماره 12:

یکی از خصلت‌های نه چندان پسندیده بنی آدم این است که قدر داشته‌هایش را نمی‌داند. و در حصرت و آرزوی نداشته‌هایش شب را به صبح می‌کند. کافی است همان دارایی را از او بگیری و آن‌گاه است که می‌بینی او برای دوباره پس‌گیری آن، آسمان را به زمین پیوند می‌زند.

دوست خوب یکی از غنیمت‌هایی است که نصیب هرکس نمی‌شود و هرکس نمی‌تواند به آن دست پیدا کند. شاید پیدا کردن یک دوست را عملی سهل بپندارید و ممکن است همین‌گونه نیز باشد اما نگهداری از این نعمت برای این که از دست نرود یک کار صعب و ممتنع است که دشوار بودن آن بر هیچ کس پوشیده نیست.

ریسمان جاذبه بین دو دوست خیلی عجیب در نظر جلوه می‌کند و این جاذبه را گاهی می‌توان با دیدن صحنه مواجه شدن دو دوست که برای مدت زیادی است یکدیگر را ندیده‌اند مشاهده کرد. با خودت می‌گویی مگر می‌شود دو نفر که با هم هیچ نسبتی ندارند تا به این اندازه یکدیگر را غرق در عشق کنند؟ گویی که یعقوب، یوسف گم‌گشته خود را بازیافته است. اگر نگاهت را به بصیرت و درون‌بینی ملبس کنی، آن دو در نگاهت مجنون‌تر از لیلی و مجنون نمایان می‌شوند.



شماره 13:

در یکی از روزهای گرم تابستان، در کنار دیوار بلند قصری، پیرمردی نشسته بود که با یک نگاه می‌شد سنگینی بار زندگی را بر دوشش احساس کرد. در همین هنگام که او در حال استراحت بود، پادشاه در حال وارد شدن به قصرش بود و چشمش به پیرمرد افتاد. پادشاه از این که یک پیرمرد به دیوار قصرش تکیه داده است خشمگین شد و دستور داد تا او را دور کنند. سربازان نیز به شیوه‌ای قبیح پیرمرد را از خواب بیدار کردند و کوزه‌ای که همراه او بود را پرت کردند که موجب شد کوزه پیرمرد کمی ترک بردارد و سوراخی در آن ایجاد شد. پیرمرد کوزه را برداشت و از قصر دور شد و این آب داخل کوزه بود که از آن خارج می‌شد.

چند روز پس از این ماجرا، پادشاه در حال قدم زدن حوالی قصر خود بود که متوجه گل و گیاهان رنگارنگی شد که در یک خط پشت سر هم روییده‌اند و برای قصر پادشاه زیبایی را به ارمغان آورده‌اند. پادشاه از زیردستان خود پرسید که دلیل روییدن این گل‌ها چه چیزی بوده است و چه کسی آن‌ها را آبیاری کرده است؟ سربازی که پیرمرد را از قصر دور کرده بود فورا گفت: این‌ها به وسیله آب‌های کوزه پیرمردی روییده‌اند که چند روز قبل او را از کنار قصر دور کردیم. پادشاه اندکی با خود اندیشید و سپس فرمان داد تا آن پیرمرد را به نزدش بیاورند.

پیرمرد در محضر پادشاه حاضر شد. شاه به او گفت: من کسی هستم که نسبت به سایر افراد برتری دارد و می‌خواهم از من چیزی بخواهی. پیرمرد نگاه عاقل اندر صفیحی به شاه انداخت و گفت: تو از کوزه شکسته من هم برتری نداری چه برسد به انسان‌ها؛ کوزه من با تنها چیزی که در دنیا داشت گیاهان تشنه را آب داد اما تو با این همه ثروت تکیه‌ی یک پیرمرد بر دیوار قصرت را مایه خفت خود پنداشتی. تو می‌گویی برتری داری اما حاضر نشدی که برای یک نفر سایه‌ای مهیا کنی. تو که دستت می‌رسید، اما کاری نکردی و کوزه کمر شکسته من برای زیباتر شدن قصر تو تمام داراییش را بخشید.

پ.ن: این همون انشاییه که به خاطر ننوشتن "را" قبل از مفعول نمره ازم کم شد :)



شماره 14:

یک مداد و خودکار در حال بحث با یکدیگر هستند و هرکدام می‌خواهند که اثبات کنند از دیگری مفیدترند و در این بین به موضوعات دیگری نیز می‌پردازند:

مداد می‌گوید: من از تو بهترم چون بشر می‌تواند اگر در استفاده از من دچار سهو شد خیلی آسان با یک پاک‌کن آن را تصحیح کند.

-- اما همین که تو گفتی برای من یک امتیاز محسوب می‌شود. انسان از من استفاده می‌کند، دچار اشتباه می‌شود و نمی‌داند که برای تصحیح آن باید چه کار کند. او این‌گونه یاد می‌گیرد که هر اشتباهی را نمی‌توان جبران کرد، حتی اگر آن را خط بزند یا با غلط‌گیر آن را بپوشاند می‌بیند که زخم آن اشتباه باقی خواهد ماند.

-- اما انسان می‌تواند از من در فضا هم استفاده کند.

-- فکر می‌کنی همه مثل برادران ماسک پول‌دار تشریف دارند که به فضا بروند و در ضمن با خودش یک دستگاه تسلا رودستر هم ببرند؟ تازه اگر هم بروند برای یادداشت برداری معطل من و تو نخواهند ماند و با یک تکنولوژی پیشرفته‌تر کار خودشان را انجام می‌دهند. (اطلاعات عمومی رو باش :))

-- چه تکنولوژی پیشرفته‌ای؟

-- فکر می‌کنم که عرب زبان‌ها آن را جوال می‌نامند، شاید دلیلش این است که با در دست گرفتنش جوگیر می‌شوند و کلی حال می‌کنند آن را جوال نامیده‌اند. (بی‌مزه هم خودتونین)

مداد خندید و گفت: اما این هیچ چیز از ارزش‌های من کم نمی‌کند.

-- با این حرفت اثبات کردی که واقعا ساخت ایران هستی! کمال همنشین در تو اثر کرده است.

-- چرت نگو اخوی! در بحث عوض کردن خیلی تخصص پیدا کرده‌ای. دیدی که من از تو بهترم؟

-- اگر منظورت مورد استفاده قرار گرفتن در فضاست که باید بگویم دیگر رفتن به فضا از مد افتاده است. از وقتی که فهمیده‌ام چندتا شانپانزه به فضا رفته‌اند دیگر اصلا حسرت این موضوع را نمی‌خورم که در فضا کاربردی ندارمم؛ برادر الون ماسک هم که شورش را در آورده است. خیلی از کشورها هنوز نمی‌توانند ماهواره بفرستند بعد او اتومبیل می‌فرستد. ایکبیری لوس

-- راست می‌گویی. عنتر نمی‌داند با پول اضافه چه کار کند.

خودکار خمیازه‌ای کشید و گفت: اصلا من و تو چرا مثل پیرزن‌ها داریم غیبت دیگران را می‌کنیم؟! بگیر بخواب، زیپ را هم ببند.



شماره 15:

فیلش یاد هندوستان کرده است، یعنی من که در خوابگاه می‌نشینم و به خانواده‌ام فکر می‌کنم، به برادر و خواهرانم که هرکدام از هم فرسنگ‌ها فاصله دارند. هرکدام در یک گوشه مشغول کاری هستند. یعنی من که می‌نشینم و به پدری فکر می‌کنم که دغدغه‌اش داماد کردن پسرانش است و به مادری می‌اندیشم که صبح تا شبش را در خانه سپری می‌کند و موهایش با انتظار کشیدن برای دیدن دوباره بچه‌هایش، آن هم در کنار هم سفید می‌شوند.

اصلا مگر می‌شود که فیلتان یاد هندوستان نکند؟! خواهر کوچک‌تری دارم که هنوز حرف زدن را خوب وارد نیست و وقتی می‌خواهد بگوید که دلش بیش از حد تنگ شده است، می‌گوید:" دلم برایت می‌سوزد ".

خیلی از مواقع در خوابگاه به این مورد فکر می‌کنم و گاهی هم پیش می‌آید که فشاری به غدد اشکی چشمم وارد می‌شود و... اصلا می‌دانید چیست؟! چه کسی گفته است که مرد گریه نمی‌کند؟ همین الان که در حال نوشتن هستم، احساس می‌کنم چیزی دارد گلویم را می‌خاراند، می‌دانم نامش بغض است، اما قول نمی‌دهم که در هنگام خواندن متن نشکند.

در خوابگاه، یاد خیلی‌ها را در دلم زنده می‌کنم و این یعنی فیل من هم یاد هندوستان می‌کند.

پ.ن: بمیرم واسه خودم :( وقتی اینو تو کلاس خوندم، دبیرمون گفت خوب بود چون طنز هم بود، مثلا اون‌جا که درباره خواهر کوچولوت نوشتی! ولی من وقتی اون قسمتو می‌نوشتم تا مرز گریه رفتم!



شماره 16:

بهار مهربانی بر زمستان سرد و خشک پیروز شد.

بهار، با کودتایی زمستان را مغلوب خود ساخت.

بهار، لباس سبز رنگش را بر تن زمستان کرد.

زمستان در پشت بهار خود را مخفی کرد.

بهار نیکی آمد و دیو زمستان را محبوس کرد.



شماره 17:

دریاها، پادشاهان این کره خاکی هستند که قلمروهای پهناوری را برای خود دست و پا کرده‌اند. آن‌ها باد را نیز به زیر سلطه خود در آورده‌اند و به خشکی‌ها حمله‌ور می‌شوند و هرکس که وارد قلمروشان شود را با اشاره‌ای در خود فرو می‌برند. انبارها و خزانه‌داری‌های آن‌ها برای سیر کردن لشکریانشان چیزی کم ندارند و پادشاهان خشکی نیز هنگامی که با کمبودی مواجه می‌شوند، دست به دامان آن‌ها می‌شوند.



شماره 18:

در جمع جواهر فروشان شهر بصره، فردی از نژاد عرب را دیدم که داستانش را تعریف می‌کرد و می‌گفت که وقتی راهم را در بیابان گم کرده بودم و آب و نانی همراهم نبود، تقریبا آماده بودم که جان بر جان‌آفرین تسلیم کنم که ناگهان کیسه‌ای را پیدا کردم پر از مروارید. در آن لحظات دو حس در وجود من شکل گرفت که هیچ گاه فراموششان نخواهم کرد؛ بسیار خوش‌حال شدم و دوباره به زندگی امیدوار گشتم چون فکر می‌کردم در آن کیسه مقداری غذا موجود است. وقتی فهمیدم آن کیسه پر از مروارید است، آن‌چنان ناراحت شدم که دوباره از زندگی سیر گشتم.



شماره 19:

عشق، یعنی خندیدن‌های بی‌دلیل در ابتدای هر گفت‌وگو؛ یعنی همیشه به یاد او بودن و یک دم از ا غافل نشدن؛ یعنی به مِن مِن افتادن در حضورش؛ یعنی قلبت برای او در تپش باشد؛ یعنی دردی که او تحمل می‌کند را تو هم احساس کنی و شادی او روحت را آرام کند؛ عشق، یعنی یک روح در دو بدن! عشق، گویا قدرتی ماورایی است که میان دو کس با طناب لطیف محبت، جاذبه‌ای از جنس همه صفات خوب را حاکم می‌کند.

عاشق که باشی، شاید همیشه در کنارش نباشی اما همیشه یک جای خالی برای او در اعماق قلبت باقی می‌گذاری و دلت قرص است که او هم همین‌گونه است؛ عاشق که باشی تنها چیزی که برایت مهم است، طرز فکر او درباره خودت است و برای حرف‌های بی‌ارزش سایر افراد، یک گوشت در است و گوش دیگر دروازه! عاشق که باشی، او می‌شود آرامش روح و روانت و در غیاب او، خود را در تاریکی و ظلمات غرق می‌دانی.



شماره 20:

اردیبهشت، چه اسم زیبایی! فکر نمی‌کنم بتوان به جز این نام خوش منظر، کلمه‌ای را پیدا کرد که خودش بهشت زیبا و ابدی خداوند را شامل باشد! این اسم مانند گلی خوش‌بو و معطرکه در باغی سرسبز رشد کرده است، در میان بهار جا خوش کرده است. این ماه متولد شده است تا حس طراوت و شادابی، سرزندگی و نشاط، و تمام احساسات زیبا و امیدبخش را به ما القا کند.

یکرنگی را می‌توان از صورت سبزش و وقار و متانت را از نوع پوشش بهاریش مشاهده کرد. او یک ماه کامل است! درست است که با مهتاب شب تاب فرق دارد اما کم مانده است که در زیبارویی گوی سبقت را از آن آینه آسمان برباید و خودش بر تخت شاهی سرزمین زیبارویان تا ابد تکیه زند.



شماره 21:

کوه‌ها را می‌توان توده‌های بزرگ خاک دانست یا مشتی ویرانگر که از زمین به آسمان نواخته شده است. در هر دو صورت می‌توان وقار را با دیدن قامت بلند و ایستادگی آن‌ها، با مشاهده مبارزه آن‌ها در برابر بادها، این سربازان حقیر لشکر طوفان دید.

کوه، نماد ایستادگی و مقاومت است. ایستادگی در برابر فراز و نشیب‌های روزگار و مقاومت در برابر لشکریانی که می‌خواهند تیشه بر ریشه‌اش کوفته و آن را به خاک بنشانند.

باید مثل کوه باشیم که هرچه قدر بر سرش سنگ می‌زنند اما در برابر هرکس و ناکسی سر خم نمی‌کند. باید مانند کوه بود که در مقابل هر خس و خاشاکی زانو نمی‌زند و ترجیح می‌دهد ایستاده مردن را.

همین کوه می‌تواند به یک باره گوی خورشید را از دست پادشاهان این کره خاکی برباید و آن‌ها را در تاریکی‌ها غرق کند.

کوه‌ها با کلاه‌خود نقره‌ای که بر سر دارند و کمربند رزمی که بسته‌اند همیشه آماده مبارزه‌اند و مبارز می‌طلبد و سوال این‌جاست، کیست که بتواند پشت آن‌ها را به خاک بمالد؟! سپهسالاران در مقابلش خوار و شوالیه‌های تاریکی در برابرش زبون‌اند.



شماره 22:

انسان‌ها باید به نظرات سایر هم‌نوعان خود در یک جامعه احترام بگذارند. آن‌ها می‌توانند نظر، عقیده یا طرز فکر گروهی از افراد را قبول نداشته باشند اما لازم است که برای آن‌ها احترام قائل باشند و از توهین به عقاید دیگران به شدت پرهیز کنند. این ویژگی در نزد همه اهالی علم پذیرفته شده است و کسی که این ویژگی را نداشته باشد در نزد افراد خردمند و بافرهنگ احترامی ندارد.



شماره 23:

زبان انسان یکی از چیزهایی است که انسان را از سایر جانداران متفاوت می‌سازد. زبان می‌تواند مرواریدی در صدف باشد یا شمشیری در غلاف!

درست است که زبان یک نعمت است اما این نعمت می‌تواند بلای جان صاحبش بشود و سر او را بالای دار ببرد. ممکن است حرفی که با بالا و پایین رفتن فکتان و چرخش زبانتان از دهان شما بیرون می‌ریزد از نظر شما یک حرف کاملا صحیح باشد اما مگر نشنیده‌اید که می‌گویند: جز راست نباید گفت و هر راست نشاید گفت! ممکن است همه از وضعیت ناراضی باشند اما تعداد کمی از افراد هستند که حاضر می‌شوند زبان به اعتراض گشوده و خشم درون را بیرون بریزند. این افراد دیگر زبان سرخ که چه عرض کنم، سر سرخ دارند و می‌خواهند فریاد ملت باشند پس هیچ وقت این افراد را تهدید نکنید چون آن‌ها دیگر جانشان را کف دستشان گرفته‌اند و از جفای روزگار به تنگ آمده‌اند. آن‌ها فریاد همه اقشارند و حرف آن‌ها حرف همه است پس آن‌ها را دریابید.



شماره 24:

آدمی وقتی به جای جدیدتری سفر می‌کند فکر می‌کند این دیگر آخر دنیاست و او هم لابد کل کتاب جهان را خوانده است اما غافل از این که جلدهایی هم مانده است که او نخوانده است.



شماره 25:

کسانی که در طول شبانه‌روز با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنیم با دیدن رفتارهای ما، مجموعه‌ای از برچسب‌ها را در خیال خود به ما می‌چسبانند. بر روی هر یک از این برچسب‌ها یک صفت نوشته شده است که ممکن است جنبه مثبت یا منفی داشته باشند. مجموعه این صفت‌ها شخصیت ما را برای آن‌ها توصیف می‌کند. اگر تعداد برچسب‌های مثبتی که آن‌ها به شما نسبت می‌دهند بیشتر از برچسب‌های منفی باشند، ایشان شما را با چشم یک شخصیت خوب و مثبت می‌بینند و اگر چنین نباشد نتیجه برعکس خواهد بود. کسانی که این برچسب‌ها را برای شما انتخاب می‌کنند تحت تاثیر عوامل مختلفی این عمل را انجام می‌دهند. مثلا خیلی از آن‌ها که منفی‌نگر هستند، هرچه‌قدر هم که شما انسان خوبی باشید و از صفات عالی برخوردار باشید باز هم نمی‌توانید در ذهنشان از خودتان یک تصویر زیبا بسازید. مگر آن‌که موفق شوید نگرش این افراد را به طور کلی تغییر دهید. برخی افراد هم هستند که با دیدن کوچک‌ترین حرکتی از شما، برچسب‌هایشان را انتخاب می‌کنند و به عبارت دیگر، زود قضاوت می‌کنند.

امیدوارم شما در تعاملاتتان با کسانی برخورد کنید که منصفانه برچسب‌هایی که می‌خواهند به شما بچسبانند را انتخاب کنند.



شماره 26:

شاید یکی از دلایل حضور افراد نالایق بر منصب‌های مدیریتی، باورهای نا‌به‌جا و جاهلانه مردم جامعه باشد. وقتی اغلب افراد، رفتن فرزندانشان به رشته‌‌های علوم انسانی را ننگ می‌دانند،طبیعی است که مدیران باسوادی را در آینده نخواهیم دید. آن‌ها این‌گونه فکر می‌کنند که هرکس نتوانست به جمع دانش‌آموزان رشته‌های ریاضی و تجربی برود، به ناچار به به گرایش‌های علوم انسانی خواهد رفت.

شاید به همین دلیل باشد که افرادی با بهره هوشی بالا را در بین مدیران به ندرت می‌توان یافت. حتی گاهی مدیران مدارس و مشاوران تحصیلی نیز این باور غلط را در سر دارند. یک نفر یا یک نهاد باید جامعه را متقاعد کند که اگر فرزند شما به رشته‌هایی به جز تجربی و ریاضی علاقه دارد، این یک عار نیست. نباید تمرکز جامعه روی رشته‌های خاصی باشد و نباید به یک قشر خاص بیش از اندازه بها داد.

انشاموضوع انشاانشاهای مدرسهزنگ انشا
علاقه‌مند به تکنولوژی، هکینگ، وب دیزاین، برنامه‌نویسی، هیپ هاپ، ورزش، اخبار، کتابخوانی، زبان، تاریخ و نوشتن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید