غزال خوش‌قلم
غزال خوش‌قلم
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دل‌ها چگونه می‌میرند؟

قدم‌هایم را محکم برمی‌دارم و هر از چند گاهی کوله‌پشتی‌ام را بالا می‌اندازم تا نیفتد و کار دست خودم و وسایلی که در آن ریختم، ندهد. اینجا فقط صدای نفس‌نفس زدن‌های خودم را می‌شنفم و هم‌چنین پرنده‌هایی که چهچهه می‌زنند. گوشه‌ای را انتخاب می‌کنم و می‌نشینم تا نفسی تازه کنم. راستش، کارم از نشستن گذشته، باید دراز بکشم تا پاهایم جانی دوباره بگیرند. کوله‌پشتی نارنجی‌ام را بالش زیر سرم می‌کنم و دراز می‌کشم. چه هوایی! چه آسمان صافی! چند ساعتی بیشتر تا غروب خورشید نمانده. در ذهنم دو دو تا چهارتا می‌کنم تا بدانم کِی به مقصد می‌رسم که ناگهان صدایی مرا به خودش می‌آورد:

-جوون! این‌طرفو نگاه کن با توام

این دیگر صدای چیست؟ جز من و این پرنده‌ها و کوه‌ها که چیزی اینجا وجود ندارد. سرم را به این‌سو و آن‌سو می‌چرخانم تا صاحب صدا را بیابم. دوباره صدایش بلند می‌شود:

-هی جوون! پشت‌سرتو ببین، همونی که بهش تکیه زدی‌ام.

عحیب است. آخر من فقط به کوه تکیه کرده‌ام، چه می‌گوید! پشت‌سرم را می‌نگرم، وقتی که صدا بلند می‌شود، گویی کوه هم دچار لرزشی خفیف می‌شود. یعنی ممکن است صاحب صدا، کوه باشد؟

-درست حدس زدی! من دارم حرف می‌زنم، کوه!

+آخ...خخه..آخه.. یک کوه چطور می‌تونه حرف بزنه؟

-کوه‌ها هیچ‌وقت حرف نمی‌زنن، مگه اینکه دردی دل‌شونو بی‌تاب کرده باشه.

نه، واقعا کوه بود که حرف می‌زد. از کدام درد سخن می‌گفت؟

+کدوم درد رو میگی؟

هن‌هنی کرد و تنش را لرز داد و دوباره شروع کرد:

-از دردی که این‌جوری پیرم کرد. نمی‌بینی چقدر لاغر و تووخالی شدم؟

راست می‌گفت. قامتش کوتاه بود، تنش لاغر به گونه‌ای که درونش انگار از چیزی خالی شده بود.

+کدوم درد تو رو اینطور شکسته کرده؟

-عاشق شدی جوون؟

+عاشق؟ هه، توو سرزمین ما عشق ممنوعه. مگه نمی‌دونستی؟

-ممنوعه! امان از دست این آدما. پس عاشق نشدی!

+خودت چی؟ عاشق شدی؟

-آره... عاشق شدم اونم چه عاشق شدنی! اصلا شاید بخاطر همون انقدر شکسته شدم...

گویا بغض گلویش را فشرده بود. سعی می‌کرد بتواند حرفش را به پایان برساند:

-همین چند ماه پیش بود. یکی اومد اینجا و قدم رو تنم گذاشت. نمیدونی اون‌لحظه چی شدم، دلم رفت واسه‌ش. از اون روز به بعد همیشه دنبالش بودم اونم نامردی نمی‌کرد و هرروز میومد. آخرش یه روز تصمیم گرفتم ببینمش تا بدونم اصلا عاشق چی شدم

+یعنی تو نمیدونستی عاشق چی شدی؟

-نه خب اون خیلی کوچیکتر از من بود. منم که قدم بلند بود و نمی‌تونستم ببینمش.

+پس عاشق چی اون شدی؟

-اون مهربون بود، مثل بقیه لهم نمی‌کرد، حتی راه رفتنش هم آروم بود.

+خب ادامه بده.. بگو ببینم چی شد

-یه‌روز تصمیم گرفتم نزدیکش بشم و بهش بگم که دوستش دارم.. باورت میشه؟ یه‌روز یکی از این شقایق وحشیا رو چیدم و جلوش خم شدم تا گلو بهش بدم و ببینم اونی که می‌خوامش چه شکلیه

+تو خم شدی؟ چطوری؟

-آره، همه می‌تونن خم شن حتی کوه. من اون‌روز واسه اون خم شدم و خودمو شکستم تا ببینمش.. حالا بگو چی شد؟ گلو که خواستم بهش بدم، فهمیدم عاشق یه سوسک قهوه‌ای شدم! هه... خنده‌داره، مگه نه؟

+سوسک قهوه‌ای؟

-آره.. ولی من احمق همون ‌روز اول نفهمیدم. بخاطرش خم شدم، خودمو شکستم ولی اون چی؟ حتی گلو هم ازم نگرفت... از اون روز به بعد، قدم کوتاه شد و دلم خالی. شدم اینی که می‌بینی.


عجیب بود. این‌ها را که می‌گفت آه می‌کشید و شاید هم اشک می‌ریخت، نمیدانم! بخاطر یک سوسک، خم شد و شکست و درونش خالی شد. خب حق داشت، هم اشک داشت هم ناله و هم درد کشیدن.


غزال خوش‌قلم


virgool.io.@Khoshghalam

شاید نویسنده ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید