-نارنجی من!
لاأقل بگذار که از دور،
ببوسمت...
شاید لبهای خیالی تو
رامم کنند،
شاید تسخیر شوم بهدستِ بوسهای که
مرا مطیعِ بدعهدیِ دنیا کردهاست...
زیبای من!
کمی نزدیکتر بیا...
نه آنقدر که شعلههای تنت،
بسوزاندم،
نه آناندازه که در دریایِ آغوش تو
غرق شوم و بیرون کشیدنم فقط
کارِ دستانِ بیرحم تو باشد...
مهربان من!
دنیا کمی کوچک است
وقتی که نیستی...
کمی بیرنگ،
دلگیر، تاریک...
دنیا در نبودِ تو کوچک است
چرا که تو، خالقِ عظمتِ جهانی هستی که
مرا رنجور کردهاست...
نارنجی من!
دیگر وقت آن است که ببینمت!
شعلههای سرکشِ درونم جولان میدهند
و لجامِ دلِ بیچاره را در دست گرفتهاند...
وقت آن است ببینمت چرا که
بارانِ چشمانِ تو، آبیست بر سرِ
این آتشی که از درون،
میسوزاندم...
تو، کابوسی هستی که دور از من،
سوار بر بالِ رویا، به اینسو و آنسو
میرود...
خوابی که در شبهای تارم نیز،
پیدا نمیشود...
تو، همانی که غزل را به عشقش دود کردم
و واژه را به هوای بودنش،
پرواز دادم...
غزال خوشقلم
virgool.io.@Khoshghalam