روز سومیه که زمین رو بخاطر زیادی گرم شدن زمین و آلودگی هوا ترک کردیم و توی سفینه مادر به سمت ی سیاره دیگه به سر میبریم
افسانه هایی هست که مادربزرگم قبل از مرگش برامون تعریف میکرد ، میگفت:«زمان ما گفتن لایه اوزون داره خودش بازسازی و ترمیم میشه و قراره وضعیت بهتر بشه،اما نوه های گلم اگر ترمیم شده بود الان همه دنبال رفتن نبودن!»
مادربزرگم همراه ما آزمون های زندگی توی سفینه و آموزش های زندگی بیرون از زمین رو گذرونده و مجوز خارج شدن از زمیناش رو گرفته بود اما به خاطر عقب افتادن عملیات بلند شدن سفینه مادر مجبور شدیم مدت بیشتری رو روی زمین بمونیم و مادربزرگم لغو ماموریت و توی هوای زمین بدون کپسول اکسیژن موندن سکته مغزی کنه اما جزو معدود کسانی بود که پوستش زیر اشعه فرابنفش نسوخته بود و سرطان نگرفته بود و جزو زیباترین مامانبزرگ های زمان من بود،هیچ عمل زیبایی ای روی صورتش انجام نداده بود و عکس های بچگیش که جزو بی کیفیت ترین عکس ها برای ما بود عین خودش بودن
بقیه مامانبزرگ ها همه عین هم دیگه بودن،شاید عکس های قبلی هاشون زیبا بنظر بیان اما الان و توی این هوا و بخاطر سالخوردگیشون پوستشون افتاده و زشت شده بود و به خاطر قوانین جامعه ما که اکثر آدم ها باید با صورت طبیعی خودشون کنار میومدن و حق عمل های زیبایی یا تزریق ژل و از اینجور چیز های عجیب غریب نداشتن،اگر کسی این کارو انجام میداد میبردنش و به حالت قبلیش برش میگردوند!
سفینه مادر اونقدر بزرگه که نمیتونید توی ۳ روز با کمک پیاده رو های برقی یا آسانسور اون رو کامل بگردید.ما جزو بالاترین طبقات سفینه مادر هستیم توی طبقه ۲۱ به سفینه مادر وصل شدیم،میشه گفت تموم زندگیمون تو سفینمون خلاصه میشه و چیز زیادی برای خودمون بر نداشتیم،مثلا تمام جهیزیه مامانو تو کابینتها و آشپزخونه خونمون توی زمین جا گذاشتیم حتی ظرف های گل سرخی مامانبزرگ مامانبزرگ رو!دلم میخواست اونا ی روزی به من برسن اما حیف که دیگه قرار نیست ببینمشون
موقع صبحانه میرم غذاخوری طبقه ۲۱ و هولهولکی صبحانمو میخورم تا برسم بقیه طبقات رو ببینم تا الان تونستم تا طبقه ۲۰ رو بگردم و الان میخوام از بالاترین طبقه که طبقه ۲۳ هست شروع کنم و بیام پایین
طبقه ۲۳ بزرگترین و وسیع ترین بخش سفینه مادره
اکثرا آدم های پولدار و پر افاده و نژاد پرست اونجا زندگی میکنن
طبقه ۲۳ تا الان تنها طبقه این بود که ی تونل بنبست شیشه ای رو به بیرون داشت
توی آموزش های زندگی توی سفینه مادر نوشته بود:«سفینه مادر طوری طراحی شده است که کمترین جزئیات اضافه را داشته باش تا به حرکت سریع تر منجر شود»ولی من فکر نمیکنم انصاف باشه که آدم های پولدار تافته جدا بافته شده باشن که تونل به این قشنگی فقط برای اونا باشه!همه حق دارن اونجا و ببینن چون دیدن منظره بیرون از پنجره های قدی به اندازه کافی شگفت انگیز نیست!
میرم و ته تونل میشینم و پیشونیمو به شیشه دیواره میچسبونم و نگاهمو به سمت زمین سوق میدم
«...نمیترسی؟»
صدای پسرونه ای از پشت سرم اینو میپرسه
سرمو برمیگردونم و پسر نوجوونی رو میبینم که سر تونل وایساده و درست ی دختر بچه حدودا ۵ ساله رو دست چپش گرفته و میگم:«چی؟»
پسر قدم زنان همینطوری که دست دختر بچه رو گرفته داخل تونل میکشه:«میگم از ارتفاع یا یهویی شکستن شیشه نمیترسی؟»
بلند میشم و به شیشه تکیه میدم و روبه رو پسر میایستم:«ارتفاع قشنگه،انگار همه ی دنیا زیر پامه... و راجب شکست شیشه از جایی که این شیشه ها ۱۰۰۰ برابر مقاوم تر از شیشه های لمینیتن و در برابر تصادف یکی از سفینه ها با شیشه هم قرار نیست این شیشه ها حتی ترک بردارن پس نه نگران اینم نیستم»
دختر بچه با دست چپش جلوی چشم هاشو گرفته بود و سرشو پایین نگه داشته بود انگار که میترسید هر لحظه شیشه ها بشکنن قدمو کوتاه میکنم و جلو دختر بچه روی زانو هام میشینم
دست دختر رو آروم از روی صورتش بر میدارم و طوری خودمو جا به جا میکنم که بیرون رو نبینه، میپرسم:«سلام خانوم خوشگله»
دختر که موهای قهره ای روشنش رو با گیره صورتی پاپیونی ای بسته بود با صدای نازک بچگونش میگه:«سلام»
«بگو ببینم به نظرت فضا خوشگل نیست؟»
پسر دست راست دختر رو رها میکنه و کنار میره تا من راحت باشم
دختر سرشو به نشونه نه به چپ و راست تکون میده و میگه:«ترسناکه»
دستش رو میگیرم و می برمش نزدیک شیشه ها و با انگشتم دوبار به شیشه میزنم،دختر دستاشو سریع برای بستن چشماش روی صورتش میبره
«میدونی اگر ی سفینه هم به این شیشه ها بخور هم این شیشه ها نمیشکنه؟»
دختر از لای انگشتاش سعی میکنه منو ببینه:«چطوری؟»
«این شیشه ها مثل تشکن»
«تشک؟هموما که روشن میخوابیم؟»با لحن سوالی بچگونش میپرسه
لبخند میزنم و میگم:«دقیقاا!تشک از ی عالمه نخ و پنبه ساخته شده ، نخ و پنبه های نرمن و سریع پاره میشن اما وقتی میپری روی تشک پاره نمیشه،چون ی عالمه ازشون به هم متصل شدن»
دختر دستاشو از روی صورتش بر میداره و موهام رو پشت گوش هام میزنه و میگه:«یعنی این شیشه ها رو از نخ ساختن؟»
صدای خنده پسر که گوشه وایساده بود که فرض میکنم برادرش باشه میاد:«نه آیما،از ی عالمه مولکول ساخته شده»
در ادامه حرفش گفتم:«مثل تشک که از نخ ساخته شده شیشه هم از مولکول ساخته شدن»
دخترو به سمت شیشه میچرخونم و میگم:«میدونی اونجا کجاست؟» و به سمت ماه اشاره میکنم
دختر میگه:«معنی یکم از اسممه»
رو به پسر میکنم و میگم:«معلومه نزاشتی آیما بدون اینکه معنی اسمشو بدونه ماهو ترک کنه،مگه نه؟»
پسر تأیید میکنه، دختر حالا دو دستی روی شیشه خودشو انداخته بود و دماغش رو روی شیشه چسبونده بود ، بلند میشم و خودمو میتکونم
پسر دستشو دراز میکنه تا باهام دست بده:«آیهان از طبقه ۲۳»
انتظار نداشتم طبقه زندگیش رو بگه،اکثرا کسی نمیفهمه من برای اون طبقه نیستم
«از کجا فهمیدی مال طبقه ۲۳ نیستم؟»
گفت:«اینجا کسی روی زمین نمی شینه و حال بقیه زیاد براشون مهم نیست،اینجا غرور از در و دیوارش میباره»
«داری خود زنی میکنیا»
«مهم نیست،ترجیح میدم توی طبقه ۲۳ با کسی حرف نزنم،همه از خود راضین،مغرورن و لوس»
«مهم نیست،ترجیح میدم توی طبقه ۲۵ با کسی حرف نزنم،همه از خود راضین،مغرورن و لوس»اضین،مغرورن و لوس»
«برام عجیبه که این نظرات رو راجب هم نوع های خودت داری»
«دوست ندارم با هم نوع هام مقایسه بشم ، حتی دام نمیخواد شبیهشون ...»
ساعت پسر زنگ میخوره،پدرشه:«آیهان آیما رو بزار مهد خودت هم برو سر کلاست اگر مادرتون بفهمه گذاشتم برید بیرون منو میکشه»
«مامان قرار نیست چیزی بفهمه بابا،هنوز نیم ساعت به کلاسم مونده دلم نمیخواد برم پیش اون از خودت راضی ها»
«پسرم تو باید با اونا کنار بیای هر چقدر هم ازشون دل خوشی نداشته باشی،ی سال تحمل کن»
خداحافظی میکنن و تماسو قطع میکنه با آیما خداحافظی میکنم:«خداحافظ ماه کوچولو»
دختر با تکون دادن دستش بای بای میکنه و دست برادرش رو میگیره تا برن
موقع بسته شدن در های آسانسور پسر یهو برگشت و با صدای پرسید«خودتو معرفی نکردی!»
«کیانا هستم طبقه ۲۱»
ادامه دارد...
پ.ن:یهو زد به سرم اینو بنویسم،با زبان آمیانه نوشتم و فکر کنم کار اشتباهی کردم اما دیگه توان عوض کردنشو ندارم،این متنو چک نکردم و احتمال داره غلط املایی یا مشکلات دیگه ای داشته باشه ، امیدوارم وقتتون رو نگرفته باشم :)
-نئو(کیاناآتاکیشیزاده)