۲۳ منفرد
طبقه ۲۲ اکثرا برای تحصیل کودک ها تا نوجوانان سفینه ها بود
از جایی که ما دیگه قرار نبود به زمین و منظومه شمسی برگردیم پس مجبور بودیم راجب سیاره نرف توی کلاس های درسیمون یاد بگیریم
اما بجز آموزش درباره ویژگی های سیاره باید دروس «سالم نگه داشتن نرف» رو هم یاد میگرفتیم تا مثل زمین نابودش نکنیم
بر عکس بقیه تصورات که کودکان زیر ۱۸ سال زندانی نمیشن اینجا معتقدند هر چقدر آدم کمتری توی راهرو ها تردد کنه بهتره
پس ریز به ریز حرکاتمون رصد،شنود و چک میشه
از پشت پلک هام متوجه شدم نور اتاقم روشن شده و این یعنی بابام چون خواب موندم اومده تا بیدارم کنه:«بابا جان تو مگه امروز قرار نیست کلاس بندی بشی؟مگه ساعت ۷ نباید اونجا باشی؟حالت خوب نیست؟»
سوال آخر رو با نگرانی پرسید چون اگر مریض بشم توی طبقه ۵ بستری و قرنطینه میشم
نصف طبقه پنجم بیمارستان سفینه است و جزو پایین ترین طبقات سفینه است،حتی اگر مریض هم نباشید و برید توی اون طبقات قطعا ی مشکلی براتون پیش میاد، هیچ کس نمیدونه چرا توی طبقات پایین یسری بیماری های عجیب پیدا میشه در حالی که هیچ کسی با بیماری عجیبی مجوز خروج از زمین رو نگرفته بود،اما قطعا ی روزی میرم اون پایین و میفهمم قضیه از چه قراره...
پدرم از ما بین در و راهرو به اتاقم وارد شد و دوباره پرسید:«خوبی بابا جان؟»
خمیازه عمیقی کشیدم و خودمو بالا کشیدم طوری که به دیوار بالای تختم تکیه بدم:«مگه ساعت چنده؟»
«۵ دقیقه به هفت»
پاهام لاب پتو گره خوردن و مثل پروانه توی پیله پیچیده شدم و افتادم زمین،سریع خودمو آزاد کردم و دویدم سمت دستشویی و پدرم رو به سمت دیوار کنار زدم و در رو توی صورتش بستم تا لباسمو با سریع ترین حالت ممکن عوض کنم.
وسایلی نیاز نداشتم چون اولین جلسه بود و کتاب هم نداریم،واقعیتش کتاب واقعی چند تا توی زمین دیده بودم اما خیلی جالب نبودن و خیلی جاگیر بودن
ما با هولوگرام درس میخوندیم و مشق هم نداشتیم
کفشامو پام کردم و با سر به سمت آسانسور دویدم
جلوی راهرو اصلی ی عالمه بچه رو دیدم که از ۷ تا ۱۸ ساله اونجا بودن
خوشحال شدم که هنوز کلاس ها شروع نشده و به موقع رسیدم
به دیوار تکیه دادم و نفس نفس زدم،به ساعتم نگاه کردم ساعت ۷:۰۱ دقیقه بود که همون لحظه ی چیزی دستمو لمس کرد.
سرمو آوردم پایین و آیما رو دیدم که با همون گلسر قشنگ داره بهم سلام میکنه
از دور ی نفر صدا زنان با شوق به سمتم دویید،سلین بود
دختری با موهای روشن حالت دار بلند ولی پوست سبزه،چشمای عسلی و مژه های بلند،لباس سادهای تنش بود،ی تیشرت و شلوار ساده...
دوست زمینیم که وضعیت مالی خوبی نداشت و توی طبقات بالا ندیده بودمش:«کیانا...کیانا...نمیدونی چقدر خوشحالم که دیدمت... مجوزو گرفتیم!مجوزو گرفتیم!»
«این که عالیه سلین!کدوم طبقه اید؟ندیدمت توی طبقات!»
«طبقه ۶ بالای بیمارستان...ولی به هر حال الان اینجام!»
نمیخواستم به این فکر کنم که ممکنه بیمار بشه اما سعیمو کردم توی حالت چهره ام نگرانی رو نبینه،ی نفر از پشت گردنم سلام کرد و پریدم هوا
آیزاک بود(اسحاق خودمون)،آیزاک خانواده مذهبی مسیحی داشت اما برای من مهم نبود اون از چه خانواده ایه،اخلاق خودش مهم بود که از اون نظر کامل بود.
آیزاک رو توی طبقه ۱۸ دیده بودم و قبلا توی ی مدرسه درس میخوندیم
مثل همیشه با گردنبند صلیبش بود،موهای حالت دار مشکی کوتاهش رو بالا داده بود و صورتش قابل دیدن بود،ی پیرهن چهار خونه سبز و قهوه ای روی تی شرت مشکیش تنش بود و کیف لوازم ضروریش که شامل کمک های اولیه میشد رو توی کوله سبز تیره اش روی دوشش بود،اون همیشه نگران بود و معتقد بود با دعا زخم ها خوب نمیشن!
صدای آشنایی از پشت اومد:«سلام کیانا از طبقه ۲۱»
متوجه شدم آیهانه،
«سلام آیهان از طبقه ۲۳»
سلین به شونه ام چسبید و دم گوشم زمزمه کرد:«چجوری این ماله طبقه ۲۳ عه؟»
هممون انتظارمون از بچه های طبقه ۲۳ آدامی لوس و بی عرضه و خودشیفته بود،حق هم داشتیم
گروهی از بچه های خودشیفته طبقه ۲۳ یکم جلوتر میز گردی راجب مزایا اتاقشون تشکیل داده بودن و با لباس های ابریشمی و گرون مارک دار اومده بود توی طبقه ۲۲ که ممکنه حتی کار عملی هم داشته باشیم
آیهان که متوجه شد سلین چی گفته در دفاع از خودش گفت:«لطفا منو با اونا توی ی گروه حساب نکنید،من روی به دیوار تکیه میدم!»
آیزاک صدای ترکیدن بمب ساعتی داد،آره خب خندیدن هاش یکم عجیبه ولی پسر خوبیه:«خدای من شنیدید چی گفت؟به دیوار تکیه میده!»
«باشه باشه منظورم دقیقا اون نبود ولی اونا حتی به دیوار هم تکیه نمیدن!»
خنده ام رو جمع کردم و گفتم:«میدونبم منظورت چیه،آیزاک یکم زیادی درجه خندیدنش بالاست» به سمت آیزاک اشاره کردم،دستمو گذاشتم روی شونه سلین:«ایشون هم سلینه،این دو نفر دوست های من از زمانی هستن که توی زمین مدرسه میرفتیم»
آیهان خواست خودش رو معرفی کنه دستشو رو به طرف آیزاک بلند کرد:«من آیهانم...» آیزاک پرید وسط حرفش و ادامه داد:«از طبقه ۲۳ منفرد»
توصیف جالبی بود،اون مثل ی انفرادی توی زندان عمومی بود
ی خانم بلند قد با کفش های پاشنه بلند و کت دامن آبی رنگ از انتهای راهرو به سمت بچه ها اومد:«سلام بچه ها،من خانم سلگی هستم،لطفا از طریق مچ بند هاتون که الان بهشون شماره کلاستون ارسال میشه رو پیدا کنید و منتظر استاد اولتون باشید.
همه مچبند ها روشن شدند و عدد و حروفی را نشان میدادند عدد نشانه پایه کلاسی و حروف نماینده کلاس بودند.
مچم رو بالا آوردم و i² رو به صورت هولوگرامی دیدم و به سمت راهرو سمت چپ رفتم که بالای آن تابلویی نوشته شده بود که i,h,g را نشان میداد
به اواخر راهرو رفتم تا به کلاس رسیدم
آیهان و آیزاک رو دیدم که بعد از من توی کلاس اومدن اما سلین رو ندیدم،از آیزاک پرسیدم:«سلین کجاست؟»
«سلین جزو پایین ترین طبقاته،هیچ جوره با ما نمیانداختنش توی ی کلاس»
«مگه طبقه چنده؟»آیهان پرسید
«طبقه ۶...»
«اما اونجا که...نمیتونه زیاد دووم بیاره»
«میدونیم اما به روش نیار،سلین و خانوادش به سختی مجوز گرفتن که از زمین خارج بشن»
رو صندلی ها نشستیم و آیهان رو به من آروم برگشت و گفت:«تو نژاد پرست نیستی نه؟آیزاک مذهبیه و سلین هم ...»
برگشتم به سمتش و با قاطعیت گفتم:«برای من مهم نیست از چه خانواده ای اومدن یا چه ظاهری دارن،سیاه یا سفید،مذهبی یا اختشاش گر،کارگر یا بازیگر اونها نماینده خودشون هستن،وقتی میبینم چه آدمای خوبین دلیلی نمیبینم که باهاشون حرف نزنم یا دوست نشم»
لبخند رضایت زد و برگشت...
ی ربات وارد کلاس شد و شروع کرد به سخنرانی:
دانش آموزان کلاس i² باید از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۱ سر کلاس حاضر بشن و آخر هفته ها به وقت زمین را میتوانند استراحت کنند،امسال تصمیم گرفته شده است هیچ آزمونی تستی نباشد و تمام آنها تشریحی باشد.
استاد های شما مسئول هستند هر سوالی را به تعداد دفعاتی که شما نیاز دارید توضیح دهند.
ربات کلاس رو ترک کرد
استادی وارد کلاس شد،انسان بود،بلند قامت بود...
نئو(کیاناآتاکیشیزاده)