با دستانش چشمانم را پاک کرد
با اینکه مچاش زبر و سیاه شده بود اما سعی میکرد با آرنجاش که هنوز خیس بود اشک هایم را پاک کند
سرش را را روی سرم میگذارد و مانع رسیدن بیشتر صدا ها به من میشود
رگ هایش را میکشد و دیدم را تنگ میکند
او گاها دست هایش را دو کمرم حلقه میکرد و تا ساعت ها با من همراه میماند
او هرگز رهایم نمیکند!
اما ، گاهی ، شاید...
در تابستان ها او را نمیبینم،میرود و در کمد اتاقم قایم میشود و سه ماهی از من دوری میکند
میگوید با تابستان قهر است،اما وقتی او نیست گریه های پنهانی سخت تر میشود
احساس تنهایی میکنم
او را میخواهم
او مرا قضاوت نمیکرد و همیشه همراه من بود
درست است او بیجان بود اما او تنها دوست «جونجونی» من بود:)
نئو(کیاناآتاکیشیزاده)
پ.ن:برای سوییشرت/هودی عزیزم؛
مرسی که همیشه بودی