داد میکشد و از گوشه ی چشمان قرمز کشیدهاش که معلوم بود ساعت هاست که نخوابیده است زیر آن ها سیاه شده است اشک میریزد
سرش را میان دستانش میگیرد ، دستش را میان موهای قهوه ای صاف و کوتاهش میکند و به آن ها چنگ میزند
دستش را از موهایش بر روی چشمانش محکم میکشد طوری که خونِ زیر پلک پایینش دیده میشود و با صدای لرزان بم مردانه اش میگوید:«نه...نه...بچه من فقط سرما خورده!فقط عطسه و سرفه میکرد!مگه نگفتید مرخصه؟مگه نگفتید ریه اش در گیر نیست؟مگه نگفتید...»و با هق هق و نفس زنان به انکار کردن ادامه داد
سر پرستار با عجله از انتهای راهرو، کلافه راهش را به سمت مرد باز کرد:«هیشـــ!جناب متاسفم اما لطفا سریع تر کارهای اداری رو تموم کنید و از اینجا برید تا خودتون هم بیمار نشدید!خودتون که میدونید چقدر سریع منتقل میشه!و شما...آره شما خانم پرستار لطفا ی ماسک خشک به ایشون بده،نمیخوام ی نفر دیگه هم مریض بشه بعدش هم برو اتاق ۲۸»و سریع به یکی از اتاق های ICU(مراقبت های ویژه) رفت.دکتر ها و پرستار ها و حتی دیگر کارکنان بیمارستان هیچکدام وقت سر خاراندن هم نداشتند چه برسد به دلداری دادن او.
مانند ارواحی با لباس های سره همی سفید با شیلد و ماسک و دستکش با عجله درون اتاق ها میرفتند.
مرد در حالی که هنوز در شُک بود لنگ لنگان به سمت در بسته اتاقی رفت که فرزندش آنجا بستری بود؛
مشت هایش را بلند کرد،مرد فرهیخته و بلند قامتِ خوش چهره ای بود و آن قیافه گریان به ظاهرش نمیآمد.مشت هایش را به بالای در کوباند،باعث شکست در شد و از دستانش جریان خون پایین میآمد،گریان و غرّان گفت:«من بچمو به شما سپردم،من...من...بچمو میخوام!من بچمو میخوام!بچم ۴ سالش بود فقط ۴ سالش بود!چرا نمیفهمید...چرا نمیفهمید...هنوز چند ماه نشده که زنم مرده!من تو خونه به اون دراندشتی بدون زن و بچم چیکار بکنم!یعنی چی میگید بچم مرده!!!» و از روی در سر خورد و بر روی زمین ولو شد تا زمانی که برادرش با کاور های سرهمی پیدایش شد و او را بلند کرد و روی صندلی نشاندش و خودش به سمت میز پذیرش رفت...
با آرزوی برنگشتن اون روز های جهنمی،
روح همه ی درگذشتگان شاد؛
نئو(کیاناآتاکیشیزاده)