یکی از شبای معتدل اواخر تعطیلات نوروزی فروردین بود.تصمیم گرفتیم بریم بام محک تهران،جایی که معمولا عادت داشتیم آخر هفته ها برویم و تهران رو زیرپامون ببینیم.
فرقی نداشت برف بود،بارون بود،سرد بود،گرم بود هیچ چیز جلو دار رفتنمان به آنجا نبود.
سربالایی به سمت بالا آدمو به مبل ماشین میچسبوند اما سعی میکردم راست بشینم تا چراغ های گرد حبابی مانند بزرگ روی ستون های خانه های آن نزدیکی را ببینم و سعی میکردم عکس بگیرم اما بخاطر لرزش دستم و ماشین هیچ کدام از عکس ها درست از آب در نیامدند.
بیخیال عکس گرفتن شدم و گوشی ام رو توی جیب صندلی عقب راننده گذاشتم و یاد خاطره ی روز سرد زمستونی افتادم که پلیس داشت اونجا رو تخلیه میکرد و روبه پدرم که توی مه درست دیده نمیشد و فکر کرد ی پسر جوان است،گفت:«میز گرد راه انداختید؟» افتادم و لبخندی بر لبم نشست:)
نرده هارو گذروندیم و به جایی که همیشه میرفتیم رسیدیم.پارک کردیم و پیاده شدیم و از روی جوب خشک شده پریدم و روی زمین خاکی آنطرف جوب فرود اومدم.
هوا آن شب به حد عجیبی تمیز بود طوری که صد ها ستاره معلوم بودند و ماه هم در میانش معلوم بود.
گفتم:«بابا میشه گوشیتو بدی از ستاره ها عکس بگیرم؟با گوشی خودم معلوم نمیشن!»
گوشی رو از پدرم گرفتم و و شروع کردم به عکس گرفت از ماه و تهران و ستاره هایش...
بعد از چند تا عکس و فیلم گوشی پدرم زنگ خورد.
-داداش حال بابا بد شده
صورت پدرم درهم رفت و سریع سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم.کل راه خونه رو از خواهرم میپرسیدم:«چیشده؟بابا چرا عصبانیه؟»
آروم طوری که مادر و پدرمون متوجه نشن گفت:«انگار حال آقاجون بد شده و حالش خوب نیست»
وقتی رسیدیم خونه خودمون پدرم سریع رفت خونه ی پدر و مادر خودش،دیر وقت بود و راه هم طولانی بود و حال و اوضاع خوبی هم نداشت ولی بازم تنها رفت.
ما توی خونه نگران شده بودیم.به هر کسی از خواهر و برادر ها زنگ میزدیم هیچ کس جواب نمیداد.
زنگ زدیم خونه عزیزجون و آقاجون و کسی بر نداشت.دوباره مامانم زنگ زد و ی صدای ما آشنای زن تلفن رو جواب داد.صدای ناراحتی داشت و همچنین از صدای های پشت گوشی میشد فهمید همه دارن گریه میکنن،گفت:«بله؟شما؟»
مادرم گفت:«من عروسشون هستم شما؟میشه بگید چیشده؟صدلی گریه برای چیه؟»
معلوم شد همسایشون بوده و همه به قدری حال بدی داشتن که کسی نمیتوانست تلفن حرف بزنه.
گفت:«اورژانس اینجا بود،تسلیت میگم...»
که ناگهان بغض توی چشمان مادرم ترکید و اشک توی چشمانش جمع شد.
من و خواهرم که روی زمین جلوی مادرم نشسته بودیم ناگهان قبل از اینکه مادرمون حرفی بزنه متوجه شدیم.
آقاجون رفته بود!آقاجون...دیگه نبود!
مگه میشد؟کسی که از همه فامیل ها سالم تر بود مرده باشد؟
حال آقاجون خوب بود من یادمه که خوب بود
همین چند روز پیش برای عید دیدنی خونشون بودم و حالش خوب بود.مثل همیشه بهم گفت بیا به بازوم دست بزن.بازوی عضلانی و محکمی داشت و همیشه با بچه ها به بازوی آقاجون مشت میزدیم.بعد از اون همه سال هنوز بدن آماده ای داشت.بدن سالم و آماده ای که استاد ورزش بود.با همه بچه ها بازی میکرد از جمله والیبال.معلم همه چیز بود.۵ تا زبان چیز کمی نبود و هنوز هم یادش بود!همیشه هر وقت میرفتیم خونشون به هر کدوم از نوه ها ی توپ یا لوازم التحریر میداد.اطلاعات زبانیش رو همیشه توی ی دفتر مینوشت و اونو میزاشت کنار وزنه هاش.
یادم میاد روزی که برای آخرین بار خونشون رفته بودیم عید دیدنی بهمون گفت روی قبرش چیبنویسیم.فکر میکردم شوخی میکنن اما چند روز بعدش متوجه شدم انگار که خبر داشته که قراره بره:)
گفت روی قبرش بنویسیم:
«دورغ نگوئید
دیگران را میازارید،خون کسی را نریزید
دیگری را نگریانید»
از بعد از اون همه ی ما برای رفتن به بام محک اجتناب میکردیم.
یعنی اون ستاره ای که موقع عکس گرفتن چشمک زد شما بودین؟