درِ اتاقم را میبندم
چراغ را خاموش میکنم و پتو را تا بالای ران هایم بالا میکشم
دستانم را درهم قفل میکنم و زانوهایم را به آغوش میکشم و مطمئن میشوم که ترک آغوش نخواهند کرد
دیر وقت است ، کمتر از ۴ ساعت فرصت رفتن به رویاهایم در آن طرف مرز بیداری را دارم
هاله های نور مهتاب از میان نقش های توری مانند پرده ، سقف اتاقم را نقاشی کرده است ، به آن خیره میشوم و خیال پردازی میکنم ، که چه گذشت بر من ، چطور گذشت ، میتوانست چطور بگذرد ولی گذشت...
من انسان هستم ، همان که جایز الخطا صدایش میزنند
اما این ذهن من ، برایش مهم نبود هر شب برایم اشتباهاتم را مرور میکرد ، نه یکبار بلکه چند بار
برای چیز هایی عجیب و کوچک نگران بودم و تمام اتفاقات ممکن را در ذهنم صحنه سازی میکردم که ساده تر از آب خوردن بودند
شده است نفس کشیدنتان طوری بشود که از حالت خودکار به حالت دستی تبدیل شود؟
شما از بدو تولد نفس کشیدید اما وقتیکه این اتفاق برایتان میافتد شما نمیتوانید عادی نفس بکشید
برای هیچ اضطراب دارم
اضطراب من و دیگران یکی نیستند ، من برای امتحان هایم استرسی ندارم، برای تفریحاتم که میخواهند من را از درس دور کنند استرس دارم
آری کهکشان عمیقی در این جسم سنگین بر روی تنه ی من قرار دارد که هر شبانه روز عذابم میدهد
خاطرات خوب گذشته را مرور میکند ، افراد رفته ، افرادی که هستند اما از ذهنتان رفتهاند ، افرادی که نیامده بودند که بروند ، افرادی که آمدند اما هیچوقت داخل نشدند ، افرادی که اخراج شده بودند...
پشت را به تشک میزنم و میچرخند
گرم است ، یک پایم را بیرون از پتو میگذارم و چشم هایم را میبندم...
نئو(کیانا آتاکیشی زاده)
