یادم نمیاد این متنو کلاس چهارم بودم نوشتم یا شیشم ولی میدونم ماله خیلی وقت پیشه،برای مسابقه مدرسه ای نوشته بودمش.و نمیدونم چرا تصورم اون موقع این بود که خانوما باید چادر سرشون کنن که تو بهشت زهرا راهشون بدن!بچه بودم دیگه
این متن با بسیاری تغییر دارم اینجا مینویسمش چون نسخه چاپ شده یا وردشو گم کردم دست کادر مدرسه دبستانمه
یکی از روز های بهاری سال بود که هوای ملس صورتم را نوازش میکرد.صبح زود قبل از رسیدن من نم باران زده بود.
بوی خاک باغچه های کوچک به هوا در آمده بود و گل هارا از گرد و خاک پاک کرده بود.
باد خنک چادرم را تو هوای میکوبید،میان قبور راه میرفتم و به دنبال قبور شهدای گم نام میگشتم.
در آن لحظه،بهشت زهرا مانند باغی خوش آب و هوا بود کودکان در حال دویدن به سمت پدر و مادرشان دست هایشان را باز میکردند و هوا را به درون ژاکت خود راه میدادند و میخندیدند.
تقریبا بهش زهرا خالی بود و همگی در آن لحظه در خانه هایشان توی تخت گرم و نرمشان در حال دیدن پادشاه ششم بودند.
پسر بچه ی کوچکی با یک دسته گل پر از گل های شقایق قرمز به سمت آمد.
کنار قبر یکی از شهدای گم نام نشسته بود و در حال شستن قبر بودم که پسر بچه آمد کنارم و گفت:«خانوم...، برای شادی روح عزیزت ی گل ازم بخر
کنار قبر یکی از شهدای گم نام نشسته بود و در حال شستن قبر بودم که پسر بچه آمد کنارم و گفت:«خانوم، برای شادی روح دوستت یا فامیلت که سر قبرش نشستی ی گل بخر ازم!»
پسر بچه حدودا ۷ یا ۸ ساله بنظر میآمد اما بنظر خواندن بلد نبود،گفتم:«ایشون دوست یا فامیل من نیستن ایشون شهید گم نام هستن!»
قیافه اش در هم رفت و حالت پرسش گونه ای در چشمانش حلقه زد،پرسید«شهید گم نام یعنی چی؟»
گفتم:«شهید گم نام به کسی میگن که...»
که ناگهان پسر از کنارم جست زد و ناگهان سریع به سمت مسیر ماشین ها دوید،گل های شقایقش را کنارم جاگذاشته بود،رفتم که گل هارا بهش بر گردانم ولی پول آن را بهش بدهم.گل در دست دویدم به سمت پسر بچه ،چادرم در باد در حال پرواز بود پس با دست دیگرم در حال تلاش براش قاپیدن تکه ای از چادرم بودم که از سرم نیفتد.
چشمانم به جاده افتاد و دیدم دختر بچه کوچکی در میان جاده پشت به مسیر حرکت ماشین ها در حال گفت و گو با عروسکش است.خانواده دختر بچه را نمیدیدم.یک ماشین شاسی بلند مشکی با سرعت داشت به سمت کودک میرفت،راننده ماشین در حالی که داشت پشت تلفن دعوا میکرد همزمان پدال گاز را تا انتها فشار میداد و نگاهی به جاده نداشت.
پسر بچه درون جاده پرید و دختر بچه را هل داد به سمت جدول های سبز و سفید کنار جاده،
زمانی که داشت خودش هم به سمت جدول ها میرفت ماشین به پسر رسیده بود،پسر ناگهان با ماشین برخورد کرد.
راننده تا به خودش آمد ترمز را فشار داد اما خیلی دیر بود،پسر چند متر جلوتر از ماشین در حال خونریزی روی زمین افتاده بود.
راننده از ماشین سراسیمه پیاده شد و وحشت زده به پسر نگاه کرد.دختر بچه دیگر با عروسکش صحبت نمیکرد و فقط گریه میکرد.
به جاده که رسیدم گل ها از دستم رها شدند و سریع خودم را به پسر که روی زمین افتاده بود رساندم.سینه اش بالا و پایین نمیرفت،دریاچه ای از خون زیر پسر پدید آمده بود،او مرده بود!و من حتی اسمش را نمیدانستم
چادرم را باز کردم و روی پسر انداختم،او همین چند لحظه پیش از من راجب شهید گم نام از من پرسید ولی نرسید که جوابش را بشنود!او جواب سوالش شد.او شهیدی گم نام شد!
پ.ن:خب هر گونه مشکل فرهنگی از نظر اینکه چه کسانی شهید به حساب میان رو اگر درست توی متن رعایت نکردم متاسفم چون واقعا نمیدونم درستش کدومه و این متن ماله ذهن من بچه بوده پس قطعا این متن مشکلات زیادی داره،و دوم اینکه و من اصلا چادری نیستم ولی نمیدونم چرا واقعا تصور میکردم بدون چادر منو تو بهشت زهرا راه نمیدن!و اون موقع متنو که نوشتم «من» بالای ۱۶ سال در نظر گرفته بودم
دیگه به بزرگی خودتون ببخشید؛