کیمیا⁦•ᴗ•
کیمیا⁦•ᴗ•
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

کاش پرواز میکردم...

از نظرش آن روز زیبا بود. یک روز شگفت انگیز، روزی که دیگر شبیهش را تجربه نخواهد کرد، حس میکرد به ارزویش میرسد..

با خود گفت: چه میشد من هم میتوانستم پرواز کنم، بال بزنم و به آسمان برم... در ذهنش برای خود رویا میبافت. رویایی زیبا...

ژاکتش را پوشید و یک شال دور گردنش انداخت؛ پایش را که از در بیرون گذاشت، برگی از درخت افتاد روی صورتش، برگ‌ را برداشت و نگاهی به او انداخت. با خود گفت چه میشد من هم برگی بودم.. روزی از درختی می‌افتادم و پرواز میکردم، با باد پاییزی همراه میشدم و هرجا که دلم میخواست میرفتم...

در افکارش غرق بود. همانطور در ذهنش قدم میزد و درختان را میدید؛ درختانی که برگ هایشان زرد بود، برخی هم نارنجی.

لحظه ای چشمانش را باز کرد و افسوس خورد که چرا نمیتوانم راه بروم چرا نمیتوانم پرواز کنم، ای کاش نبودم باز هم چشمانش را بست. ثانیه ای گذشت.حس کرد دیگر روی زمین نیست، چشمانش را که باز کرد خود را در آسمان دید. او برگ بود، برگی که در آسمان بود. هرجا که باد میرفت او هم میرفت.

باد او را بالا میبُرد؛ بالا و بالا تر، کمی گذشت.آنقد دور شد که دیگر زمین را ندید، دیگر صدایی نشنید، و هیچ ندید او دیگر در این دنیا نبود به آرزویش رسیده بود، پرواز کرده بود. اما برای همیشه...




• بر اساس واقعیت.

انتهای پیام.

شاید چند خط حرف دل:))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید