
از تفکر به تنهایی خسته ام. از بالا و پایین کردن تصمیمات تا در جای درستی قرار بگیرند، از یافتن معانی نشانه های دنیا ، از هر باور دور از باورهایم که من را به تنهایی به فکر وا می دارد.
همین فکر کنجکاو من گاهی بهترین و گاهی بدترین اتفاقات را رقم زده است و در میان این دو همیشه تعادلی وجود داشته که نه در ناامیدی غرق شوم و نه در امید، خیالات واهی را پرورش دهم.ازش ممنونم، ناگهان حس کردم ممکنه قدرنشناس باشم.
صادقانه بگویم : وقتی در جمعی قرار می گیرم و همه شروع به نصیحت کردن می کنند ناگهان حس می کنم دیوار های اطراف به سمتم کشیده می شوند ، من در گوشه ی دادگاه نشسته ام و برایم حکم می نویسند. من در خیالم دختری آزادم که نمی خواهد تن به ناخودآگاه جمع و روش های کلیشه ای برای زندگی بدهد. نمی خواهد غریزه ای زندگی را جلو ببرد. مگر من حیوانم؟ البته که نمی توانم این ایده را رو در رو به کسی بگوییم. چرا؟ مشخص نیست؟
زیرا که فقط شدت نصیحت ها را بیشتر می کنم و عذاب دو چندان می شود. شاید در این شرایط بی ادب هم تلقی شوم و علاقه ای به بر جا گذاشتن این صفت ننگین بر روی اسم خودم و خانواده ام ندارم.خب بخشی از زندگی من متصل به خانواده است، هنوز بهم آزادی داشتن زندگی خودم را ندادند ، فرقی نمی کند من چقدر برایش به تنهایی جنگیده ام. در این حالت صلح طلبانه ،من پذیرفتم که بخشی از وجودم متصل است و تمام مسئولیت اعمالم فقط بر عهده ی من نیست و تاثیر بسزایی بر خانواده ام می گذارد و این مثل دومینو باز به خودم بر می گردد. شاید حتی به دنیای اطرافم و در نهایت در سرتاسر جهان...
صادقانه تر بگویم: از اول هم می دانستم حضور من در میان زنان متاهل قرار نیست تجربه ای متفاوت شود.دو حالت دارد: ۱. اصلا ازدواج نکنی ها ! گرفتار می شی.
۲. ازدواج خیلی خوبه اگر آدم مناسبت رو پیدا کنی.
اصلا نمی دانم چی شد که این بحث را باز هم پیش کشیدند و من داشتم یک گوشه میوه ام را می خوردم. خب معلومه در میان خانم های متاهل من تک و تنها در گوشه ی رینگ قرار می گیرم. از هر سمت امکان حمله وجود دارد و خب من دو گوش و یک زبان دارم ، متاسفانه بیشتر از پیدا کردن فرصت برای پاسخ دادن ، گوش هایم می شنود و اگر باهوش نباشم می خواهم تک تک ذهنیت ها را تحلیل کنم و پاسخی مناسب بدهم .. به دور از بی ادبی.
اما عمل هوشمندانه از نظر خودم در آن لحظه این است که موضوع را شخصی نگاه نکنم و به خودم یادآوری کنم که فرقی ندارد چقدر درباره ی زندگی ات نظر ارائه شود،واقعیت زندگی من چیز دیگری است. پس از دور نگاهشان کردم بدون آنکه خودم را بیاندازم وسط مکالماتشان و به طرز جالبی این بار داشتم بهره می بردم. چرا؟
چون بحث از اینجایی شروع شد که ازدواج خوب است و من فقط پرسیدم: هدف ازدواج چیست؟
همه به هم نگاه کردند و خیلی ها جواب دادند : ما اصلا به این چیزها فکر نکردیم موقع ازدواج و بحث اصلا از روی من برداشته شد. حالا من شاهد خانم ها و مادرانی بودم که داشتند به هدف ازدواجشان فکر می کردند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که ازدواج ساده نیست و الان نمی توان به سادگی اعتماد کرد و شیوه ی زندگی فرق کرده است.البته خودم شخصا بر این باور بودم که ازدواج همیشه ساده نبوده اما شاید حالا صرفا غریزه ای برخورد کردن یا کمی بلندتر تپیدن قلب نمی تواند دلیل محکمی برای ازدواج باشد. خب ، حالا فکر می کنم متوجه این ایده شده اید که چرا از فکر کردن خسته ام، چون اصلا نیازی نبود تا ذهنم را درگیر خیلی از افکار کنم، آن هم به تنهایی ، فقط کافی بود سوال بپرسم و نظاره گر باشم و قدرت تحلیل و بررسی دیگران را به مشاهده بنشینم.
خیلی از افکاری که من را خسته می کردند و پایه و اساس محکمی نداشتند از همین جمع ها نشئات می گرفتند و چقدر آزاردهنده بود دسته و پنجه نرم کردن با این تفکرات بیخود و بی جهت در گوشه ی دنج خودم. این بار احساس می کردم که خودم تنها نیستم. انتقام سخت گرفته شد. پایان
شما فکر می کنید کار هوشمندانه در این شرایط چیه؟
۰۴/۶/۳
کیمیا