این داستان بر اساس واقعیت است.
سارا دختری جوان بود که در یک محله شلوغ تهران زندگی میکرد. از آن دسته آدمهایی که همیشه لبخند به لب دارند، اما کسی نمیداند پشت آن لبخند چه طوفانی است. هر صبح که چشمانش را باز میکرد، صدای ذهنش او را دگرگون میکرد:
"تو کافی نیستی. تو نمیتوانی."
زندگی برای او مثل راه رفتن روی تکههای شکسته شیشه بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار چیزی درونش زخمیتر میشد. در دانشگاه وقتی استاد از دانشجویان میخواست که درباره موضوعی صحبت کنند، سارا همیشه خود را کوچک میکرد، طوری که دیده نشود. ترس از قضاوت دیگران مثل سایهای سنگین او را تعقیب میکرد.
سارا آرزوهای بزرگی داشت. او عاشق طراحی لباس بود. وقتی پارچهای در دستش میگرفت و آن را به طرحی زیبا تبدیل میکرد، حس میکرد که دنیا برای لحظهای آرام شده است. اما هر بار که میخواست کاری بیشتر از یک طرح کوچک انجام دهد، صدایی در گوشش میپیچید:
"اگر شکست بخوری چی؟ همه به تو میخندند."
سارا هرگز کسی نبود که درباره مشکلاتش با دیگران حرف بزند. او به خوبی یاد گرفته بود که احساساتش را پشت دیواری از خنده و شوخی پنهان کند. اما شبها وقتی همه چیز آرام میشد، حقیقت مثل آینهای زلال در برابرش ظاهر میشد: او از خودش ناامید بود.
گاهی در خلوت خود به گذشتهاش فکر میکرد. به روزهایی که برای هر اشتباهی سرزنش شده بود، به حرفهایی که شنیده بود:
"تو اصلاً مناسب این کار نیستی."
این جملات در ذهنش مثل حکاکی روی سنگ جاودانه شده بودند.
یک روز، وقتی که دیگر از خودش خسته شده بود، به طور اتفاقی در اینترنت به مقالهای درباره کوچینگ اعتماد به نفس برخورد کرد. در ابتدا خندهاش گرفت:
"کوچینگ؟ یعنی یکی بیاید و به من یاد بدهد که چطور خودم را دوست داشته باشم؟ مسخره است!"
اما همان شب، وقتی دوباره آن حس خفگی به سراغش آمد، تصمیم گرفت شانسی به این ایده بدهد. فرم کوچینگ را پر کرد و اولین جلسهاش را رزرو کرد.
اولین هفتهها آسان نبود. سارا باید با گذشتهاش روبهرو میشد. باید باورهایی که سالها مثل زنجیری او را بسته بودند، شناسایی میکرد و آنها را به چالش میکشید. با کوچ خود به این تمرین رسیده بودند که هر روز در دفترچهای بنویسد:
"من کافی هستم."
اوایل، نوشتن این جمله برایش مثل یک دروغ بود. هر بار که قلمش روی کاغذ میچرخید، ذهنش مخالفت میکرد:
"تو کافی نیستی. چرا خودت را گول میزنی؟"
اما کمکم، این جمله از یک دروغ تبدیل به جرقهای کوچک از باور شد.
چند ماه بعد، در یکی از شبهای سرد پاییز، سارا تصمیم گرفت طرحهای خود را به نمایش بگذارد. او یک نمایشگاه کوچک راه انداخت و دوستانش را دعوت کرد. وقتی اولین مهمان وارد شد، قلبش مثل طبل میکوبید. دستهایش میلرزید و عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود.
اما وقتی صدای تحسین دوستانش را شنید، انگار چیزی درونش شکسته شد. همان لحظه بود که فهمید:
"من میتوانم. من کافی هستم."
سارا حالا یک طراح موفق است و برند خودش را دارد. اما چیزی که او را متفاوت میکند، لباسهایی نیست که طراحی میکند؛ بلکه داستانی است که پشت هر لباسی پنهان شده است. داستان دختری که یاد گرفت با ترسهایش روبهرو شود و زنجیرهای ذهنش را باز کند.
سارا امروز به دیگران میگوید:
"هر زخمی که داری، میتواند نقطه شروعی برای پرواز باشد. تو کافی هستی، حتی اگر خودت هنوز باور نکرده باشی."
تجربه ی این فرصت را به خودت هدیه می دهی؟
به ۵ نفر اولی که روی خود با این فرآیند سرمایه گذاری می کنند تخفیف ویژه ای تعلق می گیرد.
09913536073