در تعبیر ناصرخسرو از عبارت «لا اله الا الله»¹، عقل در سیر ستایش معبود، طریق پر فراز و نشیبِ استدلالی_عرفانیای را پیش میگیرد که طلیعهی آن با معدوم کردن اصالت همهچیز آغاز شده و از آن میان، همه چیز را به وسیلهی اطلاقِ وجودِ آن به معبود، دوباره اصالت میبخشد تا آنکه نهایتاً عقل، پس از رسیدن به حضیض جهالت در معرفت معبود، به غایت مرحلهی ستایش که همانا تکبیر و تعظیم است دست مییابد.
هر مرحله با نامی فصلبندی شده و به تفصیل شرح داده خواهد شد:
تسبیح( پاک انگاشتن )، اضافت ( اطلاق کردن)، ابتهال (طوعانه گردن نهادن) و تعظیم ( بزرگ داشتن).
نخست قدم آن است که ستودنِ چیزی با پیشکشیدنِ وجه تمایزش با ماسِوای آن آغاز شود. به تعبیری گویا پیش از آغاز ستودن، به فلسفه و علت ستایش نیازمندیم که همانا در لحظه ی نخست، اولین واژه از عبارتِ لا الٰه الّا اللّٰه با توضیح این وجه تمایز، علت و برهان ادامه ی ستایش را پیش میکشد.
به تعبیر ناصرخسرو "لا" به منزلهی تسبیح انگاشته میشود. چنانکه عقل با گفتن "لا"، معبود را از هر آنچه در کائنات یافت ، پاک و مسبّح انگاشته و تشابه با هر چیزی را از وی نفی میکند. فیالواقع مفهوم توحید و یگانگی که بارز ترین معنای کلی عبارتِ لا اله الّا اللّٰه است، از همان ابتدا و با همان کلمه ی "لا" به گونهای متجلی است که در میان اجزای کل عبارت، هیچ کلمه ای بار معنایی آن و تسبیح از ماسوا را به این اندازه به دوش نمیکشد. به وضوح، توحیدی که در ادامه ی عبارت تا به انتها جاریاست، مأخوذ از همین سرچشمه ی اول است.
در این مرحله اما خلأیی هست که تنها با شاهکلید کلمهی دوم یعنی "إلٰه" پر میتواند شد.
"لا" معبود را از ماسوا منزّه کرد اما مگر اصلاً خداوند چیزی بود که در ابتدا با ماسوا در این امر قابل قیاس باشد!؟ مگر برای مخلوقات جز با تعلق به خالق میتوان اصالتی قائل بود که اساساً آن را در کفهی ترازو در قیاس با خالق قرار داد؟ این خود متناقض توحید نیست که چیزی در قامت مقایسه، هم کفو با چیزی برای سنجش توحید آن باشد!؟ اینجاست که مفهومی شاهکار، این ماسوای گسسته و منفصل را به معبودش به گونه ای اطلاق میکند که توحید را از حالت نسبی قبلی، به حالت مطلق برساند. کلمه ی «الٰه» به منزله ی اطلاق و ضمیمه کردن همه چیز به خداوند، آنچنان حجت توحید را به غایت تمام میکند که دیگر چیزی در قامت مقایسه با آن در کفه ی دیگر ترازو قرار نگیرد. عقل در این مرحله پس از آنکه آفریدگار را از تشبیهات و مخلوقات پاک انگاشت، هر آفریده ای را به وجود خداوند ضروری و ضمیمه نمود و از اینرو راه را بر هر گزارهای غیر از توحیدِ مطلق بست.
تا اینجای کار است که دست قوای عقل به توحید میرسد اما زینپس و در نقطهی اوج علتپردازی، عقل از استدلال باز مانده و وحدت معبود از قلمروی معقولات فراروی میکند. ناصرخسرو این مرحله را ابتهال مینامد. جایی که پرسش نهفته در بطن کلمهی «الّا» تناهی عقل را در یافتن معلول به رخ کشیده، عقل را به اذعان سرگشتگی و تحیر میرساند.
چنانکه نجمالدین رازی میگوید: عقل عاقل را بهمعقول رساند و عشق عاشق را به معشوق رساند.²و اتّفاق علماء و حکماء است که:حق تعالی معقول عقل هیچ عاقل نیست زیرا که «لا یکنفه العقول..»³
در نقطهای که عقل طوعانه گردن خم کرده گویی پاسخ از جوهری به غیر از جوهرهی کلمات "لا" و "الٰه" و "الّا"، ظهور مییابد.
گویی "لا الٰه الّا" ماسوا بود و "الله" خود توحیدی دیگر است. این همان غایت ستودن است که تعظیمش میخوانیم. یعنی تکبیر از حیث تسبیح نمودن (لا) که همان بزرگ داشتن از هر چه "هست" است. و تکبیر از حیث اطلاق (اله) که همان بزرگ داشتن از هر چه "نیست" است.
¹_ناصرخسرو ،خوان الاخوان ،بخش ۶۶ ، صف پنجاه و چهارم
²_نجمالدین رازی، مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد، باب چهارم، در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا
³_نجمالدین رازی، رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)، بخش ۴