«سائر»/ ثبت خویشتن / https://t.me/Andarooni
چهل بیت داستان عارفانه_روایت عشق حقیقی به زبان شعر

پیشنهاد می کنم نسخه ی صوتی رو با چشمای بسته بشنوین و فضاشو تصور کنین(؛
در پس پس کوچه های شهر عشق
بی هدف در هر طرف سر می زدم
بهرِ آبی بهر رفع تشنگی
بر کُلونِ خانه ها در می زدم
گالشِ من پاره و سوراخ و زشت
چشم هایم کور و کم سو مانده بود
دست هایم زخم و زخمانش عمیق..
شهر ، من را از خیالش رانده بود
از تمام دار و دینار جهان
جز دل پاکم مرا ثروت نبود
گر نبود این دل فراری از ریا
خردلی هم بنده را عزت نبود
ناگهان دیدم کسی را سبز پوش
بَس بَرومند و گل زنبق به دوش
چهره اش روشن به رنگ نور ماه
خون خسته کرد در رگ ها خروش!
موج موهایش زلال آب و عشق
عشوه ی چشمش خیال خواب بود
زیر پایش، دُرّ و گوهر جای خاک
چون فرشته، چو نسیم ، چون آب بود
مست چشمانش ببستم چشم خویش
با دو چشمش سینه ی من را شکافت
با دو دستش قلب من را بر ربود
جای آن ، فکر و خیالم را ببافت
در حوالی همین فکر و خیال
یاد بردم پس بگیرم قلب خویش
او برفت و باز من تنها شدم
در فراق قلب، تنها تر ز پیش
پس دویدم سمت میز محکمه
گفتم ای قاضی به فریادم برس
قلب من را درد غارت کرده است!
چاره ای کن بر شکایاتم برس
حال او دارد دو دل من بی دلم!
بربخیز! وقت قضاوت کردن است
مجرم است او را مجازاتش کنید
تا بداند شرط عشق، دل دادن است!
گفت قاضی او بسی غارت گر است
از همه پیر و جوان دل برده است
خواستم او را مجازاتش کنم
کس نگویی! دل ز من هم برده است!
شُهره ی شهر و خیال عاشقان
غارت دل های مردم می کند
تو هزارم عاشق او گشته ای
او خیالت با خودش گم می کند
پس برو دل داده ی خسران زده
کاری از دستم نمی آید به تو
از خدای خویش قلبت را بخواه
او خدایست و تو بنده، پس برو
من برفتم تا در باغ بهشت
گفتم ای ایزد مداوایم بده
خود که می دانی خسارت دیده ام
پس کلیدی بهر درهایم بده
خوش ندایی رنگ نور آسمان
از زلال آب جاری تر بگشت
هاله ی گل را به آوایش کشید
از میان شاخ و برگانش گذشت
ناگهان نزدیک تر از هر نفس
از رگ گردن هم او نزدیک تر
در وجودم سخنی گفت چو راز
اندکی آی به نزدم پیش تر!
قدمی پیش برفتم نزدش
نفسی بهر سخن بر کردم
خواستم باز بگویم ، اما
بی سخن، فقط نگاهش کردم..
گفت ای بنده ی من! زیبایم!
زِ چه دل را به زمینی دادی!؟
آسمان را به تو می بخشیدم
اگر این دل به خدا می دادی
تو و یک شهر به غفلت بودید!
آن که دل از همگان می دزدید
دل به دلدار، به من باخته بود
وَر نه کی در نفسش می رقصید؟
گفتم ای ایزد منّان دلم !
دل و جان و همه ی روح و روانم از توست!
قلب من باز بگیر و تو خودت مأمن باش
از همین جا، منشأ فکر جوانم از توست!
پس خدا قلب مرا باز گرفت
و در آیینه ی قلبش بگذاشت
حال آن شهر شلوغ و غافل
قلب در سینه ی من می پنداشت....
_____________________
ڪـیمیا اسـڪندرے
سروده شده در تاریخ ۲/۲۶/۱۳۹۵
«در ۱۴ سالگی ام»
مطلبی دیگر از این نویسنده
تفلسف ابیات در ذهن و بدن + خویشتن
مطلبی دیگر در همین موضوع
کانْت؛ از کتابخانهی ملی تا سقوط دلار
بر اساس علایق شما
مرداب