مدت ها دنبال روی کردن از کسایی که نه میشناسنت، نه بهت اهمیت میدن!
اون موقع که با سر میخوری زمین و واقعیت مثل نیزه توی قفسه سینه ات فرو میره.
اونجا که متوجه میشی زمان هایی که صرف کردی مساوی بوده با ریختنشون توی سطل زباله.
اونجا که خودتو حتی توی نقطه صفر نمیبینی،بلکه جایی دور تر از خط شروعی که میخواستی شروعش کنی...
مدت ها انتظار کشیدن برای از راه رسیدن فردی که هیچ وقت قرار نیست برسه.
انتظارات پوچ.
تلاش های بی نتیجه.
نگاه سنگین اطرافیان.
چی میشه که اینجوری میشه؟
سوال های بدون جواب، مثل گیر کردن توی حباب خیالت که هیچ جوره نمیترکه.
چرخ زدن تو دنیایی که توی رویات ساختی و آتش زدن ثانیه هاش.
گرفتن جلوی خودت تا نکنه که دوباره برگردی به اون نقطه اما خودت خوب میدونی که فایده ای نداره.
هوای سرشار از شک و سردرگمی که هر لحظه نفس میکشیش و وارد خونت میکنی.
دروغ هایی که در لحظاتت رشد میکنن و تبر توی دستت جوابگوش نیست...
واقعا چی میشه؟