تا حالا با کسی دوست بودی؟
نمیدونم چقدر و چطور. ولی یادگرفته بود که حتما باید یه دوست داشته باشه.
یه لیست دستش گرفته بود و شروع کرده بود به نوشتن کارایی که باید با دوستش انجام بده.
فیلمارو با دقت عقب و جلو میکرد و همه چیو با دقت نگاه میکرد.
دوستا باید چه شکلی باشن؟
باید خوراکی هاشون رو قسمت کنن.
روزشونو برای همدیگه تعریف کنن.
بعضی هاشون برای همدیگه دستبند درست میکردن و کنار اسماشون عبارت بهترین دوست رو حک میکردن و چندتا قلب کنارش میذاشتن.
شاید باید یه دست لباس یه شکل هم داشته باشن ! اما چرا؟ این چه اثری روی میزان دوستیشون میذاشت؟
خب دوستا با هم بیرون میرن.
باهم چیزای جدید رو امتحان میکنن.
وقتی حالت خوب نیست،کنارت میشینه و به حرفات گوش میده و بعدش انقدرررر پافشاری میکنه تا مجبور بشی اون لبخند بزرگتو بعد از یه گریه طولانی نشونش بدی. شاید انقدر قلقلکت بده که از خنده سرخ بشی.
یه دوست وقتی داری از لبه پرتگاه میفتی پایین دستتو میگیره.
یا توی یه دعوای حسابی برای طرفداری از تو، خودشو زخمی میکنه.
وقتایی که نیستی،تو رو یادش نمیره.
زمانی که حس تنهایی میکنی کنارته و همه چیزو رو به راه میکنه.
میتونی باهاش بشینی و فیلم ببینی.
شاید بتونی باهاش بازی هم بکنی.
یه دوست مشتاق شنیدن توئه.
اون کسیه که آخرین پیامو میده.
اون همیشه پیگیرته.
...
هر چی مینوشت لیستش نه تنها کوتاه، بلکه بلند تر و طولانی تر هم میشد.
اینارو ننوشت که یه دوست پیدا کنه.
اینارو نوشت تا اون یه دونه دوستی رو که داره نگاه کنه.
دوستش یه دوست نبود.
و نگاه کردن به لیست، براش سخت تر لز این حرفا بود.
یادش اومد که چقدر لحظات شیرینی رو باهاش تجربه کرده.اما در پایان خودش فقط یه دوست بود.
دل رو به دریا زد و رفت تا بگه خداحافظ
اما فقط بهش خیره موند.