ویرگول
ورودثبت نام
LDVHD
LDVHD
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

امید زوری

تیکه تیکه نوشته هایی که به ذهنم میرسند:


احساس میکنم کمی بزرگتر شده ام، میدانم یک آدم همه چیز نیست، احساس ها گاهی اشتباه و گاهی درست میگویند درباره خودمان.

بنیان خانواده درون ذهنم از هم پاشیده شده است، با خودم میگویم اگر این فکر ها زمان درس و المپیاد اتفاق می افتد و به ذهنم می آمد اهمیتشان آن تهِ تهِ ذهنم بود.

من نمیتوانم قضاوت کنم، چرا رابطه ی پدر و مادرم اون چیزی که این ۱۶ سال بهش فکر میکرده ام که شاید بوده است، حالا نیست.

زیرا نمیدانم من چگونه از پسِ زندگی خودم بر می آیم.

ولی برایم عجیب هست که اینهمه احساساتی که حالا بین من و مادرم و من و پدرم نهفته است، در گذشته خیلی کمتر بین فرزند و مادر و پدر بوده است.

من فکر میکردم آنها مثل فیلم ها و آهنگ ها عاشقانه برای هم زندگی میکنند.

و حالا میبینم پول پر رنگ تر است.

این برای من سخت و نافهم هست، مانند اینگونه نوشتن کتابی که قطره قطره باور عادت های پیشینم را از بین میبرد.

ولی احساساتی که درون من نهفته است. پر از عشق است، برخلاف آن چیزی که نشان داده ام، من بیشتر از پول شاید عشق نیاز دارم.

ولی واقعیت سخت زندگی، آدمهایی است که عصبانی اند، جانی برایشان نمانده است که تسلیم اضطرابِ ناتوانی وجودشان نشوند و صفحه های خالی اینستاگرام را چک نکنند. به جای دیدن خانواده.

گاهی فوران میکنم، عصبانی میشوم، حرفهایی میزنم که هیچ منطقی پشتش نیست برای اینکه خودم را سرزنش کنم دیگران را عصبانی، ناراحت و بهت زده میکنم.

گاهی وقتها که از خدایی که مرا میشناسد خیلی دور میشوم. به وجودش شک میکنم، در منطق انسانی که باور دارد نگاه میکنم تنها و تنها نیاز را میبینم. احتمالا ذهنم میگوید حالا که دستم بند کارم است و هیچ مشکلی هم لب مرز خط آرزوهایم ننشسته است. نور خورشید و مهربانی مادر و پدرم حافظ من هستند. چرا؟

فهمیدم احساس هایم در شناختن من ناتوانند.


بعضی وقتها میخواهم بنویسم، موقعیتش نیست، ایده هایی که به ذهنم میرسند، فقط فراموش میشوند و من برای همین فکر میکنم شاید ارزش بعضی چیز ها تا وقتی تاثییرش جلوی چشممان نیست بسیار کم است. حادثه هایی که رخ میدهد، در سراسر جهان، که تقصیرشان دقیقا ما نیستیم. و آنگاه که شاید اندکی باشیم و شاید اندکی برای کمک بتوانیم هم چرا؟

مسجد اون ور خیابان همه اش مسجد نیست، آن گوشه کنار آشپزخانه حسینه است. این چیزی است که به تازگی از مامانم که بهم زنگ زد فهمیدم، خب این قانون از طرف من که این طرف قضیه ام و ۱۶ ساله ام است و به تازگی درباره اش فهمیده ام، ناجوانمردانه است. و چرا نمیروم؟ من خودم تنهایی حوصله اینکه بروم را ندارم و شاید این منو خجالت زده میکنه به عنوان کسی که خیلی کم به مسجد میرود حالا بروم و آن گوشه بنشینم و شاید هم فقط عزم شو ندارم اما دوست داشتم که توی مجلس روضه باشم.

کمی که داستان چندلر بینگ رو شنیدم، به این فکر کردم که چه چیزهای زیادی است که دانستنشان مایه رنج است.

چرا اینکه ایمانم رو از دست داده ام رنجم میدهد؟تحمل رنج و تاب آوری و حفظ ایمانی که شک هایش در ذهنم جولان میخورند از نظر خودِ بزرگ شده ام زیر دین اهل بیت، به من راه زندگی رو نشان میدهد‌.

از همه بیشتر قلبم، گذشته و مهربانی دینم را میخواهد.

از اینکه مطمئن نیستم. گاهی واقعا دستانم میلرزد و فقط تیک عصبی هم دارم آشفته ام، و چیزهای کوچک ریزی هستند. ولی بزرگتر از آن این است که من نور بزرگی که قبلا به خاطرش اینها را نمیدیدم را گم کرده ام.

راهکارم چیست؟ برویم روستای کوچک مامان بزرگم و بابابزرگم(مامانی و بابایی)

برای دوستانم نامه بنویسم.

تلاش کنم به امام حسین و بزرگی تصمیم اش فکر کنم.

من تو المپیاد دیدم بعضی وقتها مجبور میشیم که بخوایم مثل پایینی فکر کنیم.

..‌

امید زوری. حیح.












نعمت های بزرگی که من دارممیخواهم که فکر کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید