نه آتش گرمابخشِ «نگراک» در شبهای یخزده. و نه آتشی که از دل «وِیْ» میجوشد. این آتش از جای دیگر میآید؛ از قلبهای شکسته، از حافظهی زخمهایی که التیام نیافته، از آن درد کهن که نسلها را درمینوردد و در ریشههای وجود ما رسوب میکند.
جیمز کامرون در «آواتار: آتش و خاکستر» به عمیقترین راز پاندورا و زمین میپردازد: چرخهی ویرانگری بعد از زایش. همانگونه که در ویدیوی مصاحبهاش میگوید، این فیلم درباره غم، فقدان و تروما است؛ نیروهایی که آتش انتقام را میافروزند و جنگل را میسوزانند. چه جنگلهای زیستتاب پاندورا، چه شهرهای جهان ما.

در پاندورا، هر خاکستر حاوی دانههای خاطره است. همانگونه که کامرون در مصاحبه با RadioTimes اشاره میکند، شخصیتها بار سنگین گذشته را حمل میکنند. همان بار سنگینی که امروز در اوکراین میبینیم، جایی که خاکستر خانهها بوی تلخی در تاریخ جا میگذارند؛ در غزه، که هر خردهسنگِ روی زمین حامل داستانی فراموشنشدنی است؛ در سودان، که آتش اختلاف از خاکسترهای قدیمیتر شعله میگیرد.

در اساطیر ناوی، پس از هر آتشسوزی، «اِیوا» در عمق خاک، شبکهای از ریشههای جدید میرویاند. اما این ریشهها گاه حامل خاطرات دردناک هستند. مقالهی Gizmodo به گستردهتر شدن دنیای آواتار اشاره میکند، گویی هر قصهی جدید، شاخهای از همان تنهی زخمی است. خشونت نیز چنین است: زخمهایی که درمان نشوند، به میراثی سمی تبدیل میشوند.
ایکرانها (Ikran) بر فراز مناطقی پرواز میکنند که زمانی جنگلهای زیستتاب بودند. امروز، ماهوارههای جهان ما بر فراز خاکسترهای واقعی پرواز میکنند. بقایای شهرهای ویران، مزارع سوخته، آتشهایی که نه نور که تاریکی تولید میکنند. کامرون تاکید میکند که این داستانها را هوش مصنوعی نمیتواند بنویسد، زیرا AI هرگز طنینِ غمِ انسانی را حس نکرده؛ آن درد عمیق که هم میسوزاند و هم میآفریند.
آواتار ۴ و ۵ (که «آتش و خاکستر» بخشی از این سفر است) وعدهی یک بازنگری رادیکال را میدهند. نه تنها در پاندورا، بلکه در آیینهای که به روی بشریت گرفته. کامرون در ویدیوی گفتوگو اشاره میکند که این فیلمها به انتقال بیننسلی درد میپردازند، همان مکانیسمی که در جنگهای امروزه شاهدش هستیم: «آنها به ما آسیب زدند، پس ما باید مقابله کنیم.» جملهای که هم از زبان یک سرباز گفته میشود، هم در فریاد یک مادر عزادار.
اما اِیوا همیشه راه سوم را نشانمان میدهد: خاکستر نه برای پایان، که برای رویش جدید است. در فرهنگ ناوی، خاکسترِ سوختهترین درخت نیز به عنوان کود برای دانههای آینده استفاده میشود. پرسش بزرگ فیلم و زمانهی ما این است: آیا میتوانیم خاطره را حفظ کنیم بیآن که اسیر انتقام شویم؟ آیا میتوان آتش را به نور تبدیل کرد، نه به حریق؟
در پاندورا، پس از هر آتشسوزی، قارچهای زیستتاب از خاکستر میرویند. ارگانیسمهایی که تاریکی را به درخشش تبدیل میکنند. شاید درس «آتش و خاکستر» همین باشد: خشونت خاکستری به جای میگذارد که میتواند زشتیهای گذشته را بپوشاند. یا بذر چیزی جدید را بکارد. انتخاب با «تسموکان» (Tsmukan) و «تسموکه» (Tsmuke)های زمین است: ادامهی چرخه، یا شکستن آن بدون تکرار با شجاعتِ به یاد آوردن.
جیمز کامرون نه با هوش مصنوعی، که با خوشقلبی، این داستان را مینویسد. داستانی که پرسش نهایی را به ما پاس میدهد: آیا میتوانیم روزی از خاکسترِ تاریخ، درختی بکاریم که میوهاش صلح باشد؟