هوا دیگر تنها هوا نیست؛ هیولایی است از جنس دود. هیولایی که ما خودمان، تکهتکه و از روی غفلت، آن را سرهم کردیم. با موتورهای فرسوده، با سوختی ناپاک، با شهری که بیمهار رشد کرد، و با رویایی که به کابوس بدل شد. این، فرانکنشتاین عصر ماست. هیولایی خاکستری که اکنون بر آسمان شهرمان حاکم شده و آهسته، نفسهایش را به جای نفسهای ما به بیرون میفرستد.
این هیولا، برخلاف هیولای مری شلی، عمدی در کار نبوده. این هیولا حاصل بیمهری جمعی است. حاصل دولتی که مانند چین، حل بحران را افتخار خود نمیداند و مردمی که مانند هند، برای نجات همدیگر دل نمیسوزانند. وضعیت از آن دو نیز عبور کرده است. اینجا، گویی «خودِ زندگی» بیارزش شده است. ما با مجسمه ابوالهولی روبهروییم که همه فقط به تجزیهاش فکر میکنند. آیا واقعا فقط تجزیه است که این کشور را تهدید میکند؟ یا این به خاکستر نشستن گلوگاهمان؟ این سرطانهایی که ریه و روده و خونمان را نشانه رفته، خود شکلی از مرگ تدریجی نیست؟ باد و رطوبت تنها این هیولا را فرسوده میکنند، موقتا از شکل میاندازند، اما از بین نمیبرند. گویی مسئلهی اصلی، نجات ظاهر و ایدئولوژی است، نه نجات جان و زندگی.
دیروز کودکی را دیدم که چندین لایه ماسکش مانند پارچهای بیفایده بر صورت کوچکش میلغزید. به پایین لیز میخورد. مادرش گفت: «زیر ماسک نفس بکش، جان دلم.» اما نفس کشیدن در برابر هیولا، تسلیم شدن در برابر خفگی است. اینجا، نفس کشیدن یک عمل قهرمانانه است. یک نبرد روزمره.
حکایت آن پزشک ارتوپد در هلند، تنها یک خاطره نیست؛ یک اتوبیوگرافی از تمام آن چیزی است که از دست دادهایم. او از ناف اروپا بر مالیاتش مینالد، در حالی که نمیداند ما چه هزینهای میپردازیم: جانمان. خوندماغ شدن بچهها در اصفهان، تنها یک واکنش فیزیکی نیست؛ فریاد اعتراض بدن به هیولایی است که ما به آن عادت کردهایم. ما داریم به نُرم جدیدی از سرکوب اصل زندگی خو میگیریم.
اما امید، مانند آن نور کمرنگ لای ابرهای غلیظ، یک ریسمان نازک است. شاید این امید، دیگر منتظر معجزه نباشد. شاید این امید در جامهی ناامیدی از گذشتهی غنی ما باشد، شاید در پذیرش یک حقیقت تلخ نهفته باشد: ما هیولای خود را خلق کردهایم و اکنون باید مسئولیتش را بپذیریم. زمانی که خواستیم صدرنشنیان دیگر به این هیولا غذا نرسانند و از خود جمعیمان بخواهیم که در ساخت شاخ و برگ جدید برایش مشارکت نکنیم.
داستان هنوز تمام نشده. هوا هم همینطور. اما شاید پایانی برای این افسانه وجود داشته باشد: یا ما هیولای خود را رام میکنیم، یا او در سکوت، آخرین نفسهایمان را خواهد بلعید. انتخاب هرچند دشوار هنوز از آنِ ماست...

این پرسش، سنگینتر از تمام ذرات سمی در هواست. ما در تهران، با جزییاتی دقیق و مرگبار از آلودگی دست و پنجه نرم میکنیم: از PM2.5 که رگهایمان را مسدود میکند تا بنزینی که سلولهای عصبیمان را از بین میبرد. این یک قتل عام خاموش و سیستماتیک است. اما وقتی چشمانمان را از این کابوس خاکستری برمیداریم و به سوی همسایهای میگردانیم، زخممان عمیقتر میشود.
در همین لحظه، هوای پایتخت تاجیکستان، کشوری با ثروتی کمتر از یکدهم ما، اما با ایدئولوژییی که از اندوه مردمش تغذیه نمیکند، آسمانی دارد که نفس میکشد. آنها تحریم نیستند. این سه بار تکرار، نه یک واقعیت، که یک هشدار است. در کشوری با فرهنگی مشابه، تبلیغات مذهبی در مدارس ممنوع است. اما خون از دماغ کسی نمیچکد؛ نه در اعتراض، و نه در آرامش روزانهای که در آن، آب شیرین یک رویا نیست. طبقه متوسطشان در عرض دو سه سال به ورطه فلاکت نیفتاده است. آنها جشن میگیرند، میخندند و میتوانند نفس بکشند.
پس اینجا چه خبر است؟ این آلودگی، تنها یک «مشکل زیستمحیطی» نیست. این، عارضهی یک بیماری عمیقتر است: بیماری حکمرانیِ مبتنی بر ایجاد محرومیت و انزوای سیستماتیک. وقتی «حیات» بیارزش شود، «سلامت» که جای خود دارد.
ما داریم با آلودگی هوا، با سرطان ریه و روده، با تولد نوزادان کموزن، به شکل جمعی اعدام میشویم. و این، هزار و یکمین دلیلی است که در سرزمینی که تو گویی برای مردنش از دیرباز به وجود آمده و برنامهریزی شده، نباید فرزندی به دنیا آورد. چرا که انتخاب واقعی، نه بین ماسک N95 و ماسک ساده، که بین «زندگی» و «نبودن» است. و به نظر میرسد نیروهای وقت، انتخاب خود را کردهاند: نبودن ما.
پس پاسخ به پرسش اول این است: انتخاب از آنِ ماست، اما نه برای نجات از این هیولا. بلکه برای اینکه در چه جغرافیایی، و تحت کدام سیستم حکمرانی، نفسِ آخر را بکشیم. و آیا این، تلخترین انتخاب ممکن است؟