ویرگول
ورودثبت نام
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذرLet it Happen
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
خواندن ۷ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

در ستایش تمرین: آیا افسرده‌ها جهان را واقعی‌تر می‌بینند؟

یکی از دلایلی که هیچگاه نباید تمرین کردن را متوقف کنید این است: می‌تواند جانتان را نجات بدهد
یکی از دلایلی که هیچگاه نباید تمرین کردن را متوقف کنید این است: می‌تواند جانتان را نجات بدهد

آیا انسان پیش از آن‌که چیزی را بفهمد، ناچار است مدام از نو بر زمین بخورد؟ و آیا آن‌چه ما به نام «تجربه» ثبت می‌کنیم، چیزی جز تکرار یک فروپاشی نیست؟ فروپاشی‌هایی که تنها نامشان عوض می‌شود. آیا بنی آدم می‌تواند پیش از تجربه کردنِ جهان، آن را بفهمد؟ یا یاد گرفتن، بدون سوختن و فرسودن، ممکن نیست؟ پرسشی که از نخستین مواجهه‌ی نوجوانی با واقعیت آغاز می‌شود و تا سال‌های پختگی همچنان سایه می‌اندازد؛ آیا راه میان‌بری برای دوری از رنج وجود دارد؟ چرا نسخه‌های ابزورد پزشکان برای منطق کامویی ما گشاد و بی‌محابا به نظر می‌رسد؟

سال‌ها پیش، در هفده‌سالگی، مجذوب نویسنده‌ای بودم که جهان را با زبانی مطمئن و روشن توضیح می‌داد. آن‌وقت‌ها که خیال می‌کردم پاسخ بسیاری چیزها را می‌توان از زبان بزرگترها قرض گرفت. همان‌سال‌ها با اشتیاق ماهنامه‌ی خانم دانشور را می‌خواندم و از نگاهش به زندگی الهام می‌گرفتم.‌ شیفته‌ی نگاهش بودم، آن گونه که انسانِ تازه‌بالغ شیفته‌ی هر نشانه‌ای از فهم و قطعیت می‌شود. یک‌بار در یکی از نوشته‌هایش از آموختنِ شیوه‌ی زیستن با افسردگی گفته بود؛ مهارتی که منِ نوجوان راه‌به‌راه دنبالش بودم. همان شب برایش نوشتم که چه خوانده است، چه دیده است، که جهان را چنین آرام می‌فهمد. به گمانم آن زمان خیال می‌کردم پاسخ در یک فهرست کتاب پنهان است؛ در مجموعه‌ای از نسخه‌ها که می‌توانستند دری به «جهانِ بالغ‌ها» باز کنند.

اما حالا، ده سال گذشته است. آموخته‌ام: نه از راه نسخه‌ها، بلکه از راه ویرانی، که بعضی چیزها را فقط می‌توان زندگی کرد. آموخته‌ام چگونه می‌شود صبح سر کلاس حاضر شد در حالی که شب قبلش جهان با تمام وزنش فرو ریخته است. و امکان ندارد آن شب به صبح برسد. و کاش خورشید فراموش کند زمینی وجود داشته. فهمیده‌ام که هیچ نسخه‌ی آماده‌ای نیست، نه در کتاب‌ها، نه در ذهن بزرگترها. تجربه، هرچند کوچک، از ما انسانی می‌سازد که هیچ تقلیدی نمی‌تواند برابرش بایستد. گویی جهان، پیش از آنکه چیزی ببخشد، باید در ما شکافی ایجاد کند؛ شکافی که فهم از آن عبور می‌کند.

بیست و هفت‌ساله شدم و فهمیدم جهان با کتاب‌ها روشن نمی‌شود، بلکه با عبور کردن از تاریکی‌های شخصی‌ات روشن می‌شود. راه کنار آمدن با افسردگی را نه از متخصصان، نه از نظریه‌پردازان و نه از هیچ نسخه‌ی حاضر و آماده‌ای یاد نگرفتم. آن را از شب‌هایی یاد گرفتم که تا خود صبح یک‌ریز زجه زدم و صبح بعد مجبور بودم در کلاس پایه‌ی اول دبستانم سر پا بایستم و وانمود کنم چیزی در من نشکسته است.

این آموختن آهسته، و یادگیری شمرده مرا با این حقیقت پیوند داد: بسیاری از نسخه‌هایی که برای دیگران می‌پیچیم، برای آنان گل‌و ‌گشاد است. هیچ‌کس نمی‌تواند زخمِ ما را با الگوی زخم‌های خودش اندازه بگیرد. با تاکید چندباره بخوانید: هیچکس. شاید به همین دلیل است که تقلید، سزاوار سال‌های ابتدایی جوانی است. اما ماندگار شدن در تقلید، روح را کوچک می‌کند. هرکسی باید نسخه‌ی خودش را بسازد، حتی اگر ساختنِ آن، فرجه‌ی بیست ساله‌ی پیاپی بخواهد.

در میان تجربه‌هایم، با نظریه‌های روان‌شناسی هم سر سازگاری نداشتم. نظریه‌ای مانند دیدگاه آرون بک که افسردگی را نتیجه‌ی خطاهای شناختی می‌داند، برایم همیشه یک سوء‌ظن بزرگ در خود داشت. این‌جا جایی‌ست که روان‌شناسی کلاسیک هم به دودستگی می‌رسد. یعنی جهان را با اعوجاج می‌بینیم. اما من همیشه شک داشتم. شاید اصلا کسانی که افسرده نیستند، چشمشان را بر بخشی از واقعیت بسته‌اند. آیا واقعا افسرده‌ها جهان را غلط می‌بینند؟ یا غیر‌افسرده‌ها آن‌قدر خودفریب‌اند که واقعیت را طاقت‌فرساتر از چیزی که می‌نماید نمی‌بینند؟ بعدها، با مفهوم «افسرده‌های واقع‌گرا depressive realism» آشنا شدم؛ ایده‌ای از لورن اَلوی که می‌گوید افسرده‌ها شاید غمگین‌ترند، اما گاه واقع‌نگرتر هم هستند. نه از آن‌رو که حقیقت را بهتر می‌فهمند، و نه کم‌خردتر، که شاید خردمندتر پس غمگین‌ترند. آنان بخشی از واقعیت را می‌بینند که دیگران عمدا از چشم دور نگه می‌دارند، تا خود را از فروریختن بعد از ترک‌برداشتن‌های فراوان نجات دهند. 

داستایوسکی این ترک‌خوردگی را سال‌ها پیش از هر روان‌شناس و معماری فهمیده بود: غمی که «از آن ابدیت و دوام احساس می‌شود». این جمله، نه توضیح علمی است و نه توصیف ادبی؛ نوعی تشخیص است از لمس آشکارِ آن بخش از جهان که اغلب انسان‌ها برای دوام آوردن آن را نادیده می‌گیرند. وصف غمِ بی‌انتها در «جنایت و مکافات»، نه شرح یک اختلال، که ثبت لحظه‌ای‌ست که انسان درمی‌یابد جهان هیچ تعهدی برای مهربانی ندارد. افسردگی، این‌جا نه ضعف است و نه خطا؛ تنها لمس لایه‌ای از واقعیت است که معمولا کسی رغبت نگاه کردن به آن را نداشته.

 شاید هنر بزرگ او، درست همین است: توانایی دیدن چیزی که بیشتر آدم‌ها برای ادامه دادن، باید نبینند.

اما پرسش مهم‌تر این است: آیا دیدن، همیشه فضیلت است؟ یا گاهی، برای انسانی که هنوز «آب‌بندی روانی» نیافته، دیدنِ بیش از حد، زیان‌بار است؟ آیا هرکس باید بداند چه اندازه از تفکر، تحملش را از هم فرونمی‌پاشاند؟ این پرسش را بارها از کسانی شنیده‌ام که می‌پرسند خواندن هدایت یا اندیشیدن به یک مسئله می‌تواند به روحشان آسیب جدی بزند.

تولتز نیز در «جزء از کل» همین را می‌گوید، البته با بی‌رحمی آغشته به شمشیر دولبه‌ی طنز: تفکر برای روح «آب‌بندی‌نشده» خطرناک است. شاید به همین دلیل است که بسیاری ترجیح می‌دهند در سطح شنا کنند؛ زیرا غواصی در ذات بشر، همیشه بهایی خیلی سنگین دارد. ما اغلب می‌پرسیم: «آیا مطالعه‌ی کتاب شیاطین برای روحم ضرر دارد؟» اما کمتر می‌پرسیم: «آیا تن به این وضعیت از زندگی دادن برایم ضرر ندارد؟» یا «دنیایی که در آن زندگی می‌کنم آمادگی پذیرش خیر مطلق را دارد؟» و چطور «شاهزاده‌های زیادی آمده‌اند که دل‌های زیادی را روشن کرده‌اند، و انسان‌های زیادی را نجات داده‌اند، سپس وحشتناک زمین خورده‌اند و به خاک سیاه می‌نشستند.» چرا؟ «چون من هم با ابلهی تمام می‌خواستم جهان را با محبت صرف نجات دهم. شرّ جهان را انتخاب کردم نبینم، نپذیرم و در قبالش فعالانه عمل نکنم.» این بود که محکوم‌ام به فلاکت. 

شاید پاسخ هر دو یکی باشد: بستگی دارد در این مدت چقدر آب‌بندی شده باشی.

نمی‌دانم. شاید واقعیت این است که ما هرگز به‌روشنی نمی‌دانیم ظرفیت روانی‌مان برای مواجهه با تاریکی تاریخ چقدر است. اما این را می‌دانم: جهان به اندازه‌ی کافی دردناک هست که هیچ کتابی نتواند به‌تنهایی گزند بیشتری از زندگی واقعی وارد کند.

در دل این تاریکی، طنزی تلخ نیز وجود دارد: جهان ادبیات و هنر، بخش کوچکی از واقعیت را چنان بزرگ کرده که گویی بقیه‌ی جهان وجود ندارد. نقاشانی که هزاران گل کشیده‌اند اما هیچ نقاشی دست کودکی را هنگام متلاشی شدن جمجمه اش، بعد سقوط از پرتگاه، تصویر نکرده است. شاعران هزاران بار از زیبایی‌های خیالی گفته‌اند اما کمتر کسی درباره‌ی درد واقعی بچه‌هایی نوشته که هر روز با اضطراب‌ها، بیماری‌ها، یا افسردگی‌های محیطی می‌جنگند. جهان هنر، مانند پل طبیعت، رانت دارد: زیبایی توجه می‌گیرد؛ تاریکی، حذف می‌شود. و این حذف، واقعیت را تغییر نمی‌دهد، فقط آن را از چشم‌ها دور می‌کند.

و این تناقض تلخ همیشه وجود دارد. آن دسته از شاعرانی که روی بخش‌های روشن جهان مکث می‌کنند. گل‌ها و بلبلان، آسمان و معشوق. بخش‌هایی از واقعیت که دست‌کم برای لحظه‌ای تحمل‌پذیرش می‌کنند. اما جهان واقعی، جهان فقدان‌های ناعادلانه، بیماری‌های بی‌پایان، اضطراب‌های مرگبار و کودکان سقوط‌‌کرده از صخره‌هاست؛ جهانی که کمتر کسی دلش می‌خواهد از آن شعری سیاه و ابسورد بگوید.

ممکن است وظیفه‌ی ما در مسیر بزرگسالی، دقیقا این باشد؟ فهمیدن این‌که حذف‌کردن تاریکی، آن را از جهان کم نمی‌کند؛ و دیدنِ تاریکی، به معنای محکوم‌شدن به غرق‌شدن در آن نیست.  شاید همین انتخاب گزینشی، همین رانت زیبایی، همان دوز خودفریبی لازم برای انسان باشد. ممکن است بهای زیستن همین باشد: آگاهیِ ناقص، اما قابل تحمل. 

به عقیده‌ی من پرسش اصلی از همین‌جا آغاز می‌شود: آیا انسان می‌تواند جهان را «درست» ببیند و همچنان زندگی کند؟ یا باید وقیحانه به خودفریبی تن دهد تا دوام آورد؟ تا باریکی کدام مرز به خودش اجازه‌ی تحمل کردن خواهد داد؟ آیا برای زیستن باید کمتر دید، یا برای فهمیدن باید بیش‌تر رنج کشید؟

پاسخ این پرسش‌ها را نمی‌دانم. شاید هیچ پاسخ قطعی‌ای… هم وجود نداشته باشد. اما یک چیز را می‌دانم: هر انسانی باید نسخه‌ی خودش را بسازد؛ نسخه‌ای که از تجربه و رنج و فهم شخصی‌اش تراش خورده باشد. و شاید انسان، تنها زمانی بزرگ می‌شود که می‌پذیرد جهانی که قرار است بفهمد، تنها از راه زیستن به او آشکار می‌شود.

پرسش اما همچنان باقی است: در جهانی این‌چنین بی‌پرده و گاه ویرانگر، چه مقدار دیدن، چه مقدار نادیدن، و چه مقدار تحمل، برای ادامه دادن لازم است؟ ممکن است.

هیچکس نسخه‌ی دیگری نیست. ما نه برای رسیدن، بلکه برای تمرین‌کردن زندگی می‌کنیم. مثل زندگی که تمرین زندگی‌ است و اگر قرار بود فهمش کنیم، دست‌ کم به پنج دوره‌ی صدوبیسن‌ساله نیاز داشتیم. مثل عشق که همیشه تمرین عشق است و همین‌که در آن ماهر شدی، دیگر عاشق نخواهی بود. نوشتن هم همین است: تمرین. شاهکارها هم تمرین‌اند؛ تمرین‌هایی که گاهی درخشان شده‌اند. و شاید فقط با همین «تمرین‌انگاریِ همه‌چیز» بتوان دنیا را سبک‌تر دید، آسوده نفس کشید و دوباره ادامه داد.

تمرین کرد. تمرین کرد. تمرین کرد.

شاید تا روزی که هرکس بفهمد چگونه باید با زندگیِ خودش کنار بیاید؛ و اگر نگوییم ناممکن، دست‌کم باید پذیرفت که هیچ شتابی این ارزیابی را کوتاه‌تر نخواهد کرد.

آلبر کاموداستایفسکیاستیو تولتزشیاطینابله
۱
۰
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
Let it Happen
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید