تا به امروز هر کشف، هر بلندپروازی، هر قدم رو به جلو، لایهلایه از دل ترس و جرئت عبور کرده. آدم اگر هزار بار بترسد و فقط یکبار جلو برود، همان یکبارها مسیر را عوض کردهاند. و عجیب است؛ گاهی کسی که آرامت میکند یا میکنی، خودش در بزنگاههای زندگی شانهای جز شانههای خودش نداشته و شاید همین است که کلماتش اینقدر واقعی مینشینند.
آخر یک روز پرهیاهو، همیشه لحظهای هست که همهچیز دوباره سر جای خودش قرار میگیرد. مثل امروز که روی شانههایم و در آغوشم گولهگوله مروارید گریه میکرد؛ هقهق رهایی، هقهق ناباوری از رسیدن، از جنس اشکی که پس رنج و ترس فراوان بالاخره جا برای خودش باز میکند. میدانم چند ماه بعد همین صحنه را با لبخند برای دیگرانی تعریف میکند؛ لبخندی که در آن پدربزرگِ بشاشش هم در آن زنده میشود. مردی که مجلس را دست میگرفت و دنیا را کمی سبکتر میکرد. نگفت. نشان داد که چقدر میخواهد شبیه او باشد؛ شبیه آدمهایی که فرق نمیگذارند، که کنارِ دیگران میایستند، که جهان را یک پرده روشنتر میبینند. آغوش میپیچند دور پینههای روح آدمها. پردهها را کشیدهاند و دیدهاند همهی ما در تاریکی شبیه یکدیگریم..
و راست میگفت. همان لحظهای که وسط همهمهی صندلیها و حرفها چشمدرچشم شدیم، انگار نه دو غریبه، که دو آشنا بعد از سالها همدیگر را پیدا کرده باشند. او چنین حس میکند. از اینکه توانستم در آن لحظهی مهم از زندگیاش چنین کسی برای او باشم، لبخند به لبم مینشیند. صمیمیت نه آرامآرام، که یکباره نشست. آواز حرفهایش، ظرافت مهربانیاش، و پر بودن کلمههایش از فکر و قصه و گرما:
«تو اوج ببینمت رفیق لحظههای خوب من»
از همان لحظههای خوب که شاید فقط یکبار اتفاقی همسفرشان باشید و در زندگی آدم یکهویی خبرش شنیده شود، خاصه که پیشبینی آیندهام هم حرف نداشته باشد. وآن پیشبینی همزمان شده باشد با آمدن دسترنج و نتیجهی سالها تلاش، و بیخوابی، و اضطراب و ترامای ریختن ماموران در دانشگاه بهنامسرزمینم..
میگفت تو عجیب آدم را میفهمی، نگفتم هنوز در فهمیدن زبان حیوانات دوپا سخت حیرانم. گفت شاید چون (شامل جزئیاتی ارزشمند و شخصی است پس از قراردادنش صرف نظر میکنم) و خوشقلبترینی. بله میدانستم. خاطراتش را با احترام و شوق گوش دادم و با مثالهایی نزدیک به باورهایش یادآور شدم دوستانت را با میزان خوبیهایی که در حقشان میکنی امتحان نکن. دستان تا آرنج به عسل آغشتهات را هم در دهان اهلش بگذار. چیزهای خوب زندگیات را تا اتفاق نیوفتاده به کسی نگو. هر چه کم سروصداتر پرقدرتتر، خاکیتر و…
چند ماهی بزرگتر بود که داشت نسخهی آیندهی خودش را در من نگاه میکرد، و من نسخهی چند سال پیشم را در او. دو مسیر جدا، از یک خاک. هر دو در لحظهی درستی از شهود قرار گرفته بودیم، تیکتاک ساعتهایمان مماس بر یک نصف و النهار شده بود تا دیگری بتواند آن سمت ماجرا را بیرون از چشمهای خودش ببیند.
…(همچنان بخشهایی که مایل به انتشارشان نیستم)
ارزش آدمها به رگ است و ریشه یا خاک و جنس صندلی نشیمنگاهمان؟ لابد گذشتگان باقی این بوروکراسی پیشساخته را به عهده ما گذاشتهاند تا ادامهاش دهیم. این نگاه از بالا به پایین آنها که زندگی و سرگذشت خودی و بعد از خودی زیادی را بالا و پایین کرده است. از همین رو تدریس آن روزش را با جای آبدارچی خدمت کردن عوض کرده بود. سختی زیاد کشیده. و از بیرحمی انسانها ضربههای جبرانناپذیری دیده. خوب میداند آدمها همانقدر که قوی هستند شکستنیاند. همیشه برای همه دور از جایگاه و وظیفههایشان در یک رتبه و هویت ارزش قائل است. از دیگر خاطرهها و خدمتگزاریهای حساب شدهاش که دوست داشتم بخشی از آن شیرینی در اینجا هم ضبط شده باشد..
و حالا وقتی به هقهقهای آن روزش و دوستی اتفاقی عمیقمان فکر میکنم، به آن فهمِ بیکلام، به آن یکیبودنِ نزدیک، میبینم زندگی با آدمهایی با جهانی متفاوت از کلمهها و نژادها که میفهمندت شاید آسانتر نشود، اما تحملپذیرتر، واقعیتر، و حتی زیباتر میشود و این ماییم که جانهای گربهای بینالمللیتری پیدا میکنیم.
