ویرگول
ورودثبت نام
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذرLet it Happen
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
خواندن ۴ دقیقه·۵ روز پیش

مهمانی پنج قلم افسانه‌ای

مقدمه: «خب، بیایید تصور کنیم این پنج غول ادبی، به دلایلی جادویی، از زمان خودشان پریده‌اند و همگی دور یک میز تحریر چوبی قدیمی در کتابخانه‌ای پر از گرد و خاک و عطر کاغذ کهنه جمع شده‌اند. قرار است یک دورهمی نویسندگی داشته باشند. شما هم دعوتید!»

عزیزانِ عاشقِ کلمه، گوش کنید.

تصورش را بکنید:

یک عصرِ کمی بارانی‌ست.

نه آن‌قدر که چتر بخواهی،

نه آن‌قدر که دل‌ها آرام بمانند.

پنج زن دور یک میز نشسته‌اند؛

نه «دورهمی نویسنده‌ها»،

نه جلسه‌ای رسمی برای اتوبیوگرافی‌نویسی؛ آن هم دست‌جمعی.

بیشتر شبیه یک توطئه‌ی ادبیِ دوست‌داشتنی‌ست:

عصرانه‌ای پر از خنده، بحث‌های داغ، مکث‌های معنادار،

و شاید کمی شایعه‌پراکنی درباره‌ی شخصیت‌هایی که خودشان خلق کرده‌اند.

نفر اول، با نگاهِ تیزبین و لبخندی مرموز: جین آستن.

با آرامش محض به صندلی تکیه داده، فنجان‌های چای را با دقت می‌چیند.

همه‌چیز مرتب است، چای دقیقا به‌موقع سرو شد،

اما اگر کمی دقت می‌کردی، در همان سکوتِ مودبانه‌اش دارد زندگی همه را قضاوت می‌کند.

انگار در حال «بررسی موقعیت» این جمع جدید است.

اگر از او بپرسید برنامه‌ی ین جلسه چیست،

احتمالا با همان نگاه معروفش می‌گوید:

«عزیزم، همه چیز به عقل و احساس بستگی دارد…

هرچند فعلا احساس می‌کنم چای کمی سرد شده.»

زیر لب اضافه می‌کند:

«عجیب است… چطور همیشه احساس و منطق سر یک میز می‌نشینند

و باز هم با هم کنار نمی‌آیند.»

و هیچ‌کس مطمئن نیست این جمله را واقعا گفت

یا در ذهن خودش آن را شنید.

او که استاد است در گفتار غیر مستقیم آزادانه،

همین حالا هم در سکوت دارد افکار همه را می‌خواند

و برای شخصیت بعدی رمانش یادداشت برمی‌دارد.

از غرور و تعصب که بگذریم،

حتما وقتی به خواهران برونته نگاه می‌کند با خود فکر می‌کند:

«عشق در هوای برهوت؟ باید جالب باشد…

اما آیا وضعیت مالی آقای هیث‌کلیف مشخص است؟»

کمی آن‌سوتر، مری شِلی نشسته؛

کنار پنجره، با نوری که از شمع روی صورتش می‌لغزد.

باران را نگاه می‌کند،

دفترچه‌ای عجیب و غریب در دست دارد

و انگار هر لحظه ممکن است یک سؤال اخلاقی

از دل تاریکی بیرون بکشد.

چای را هم می‌زند و ناگهان، وسط سکوت، می‌گوید:

«تصور کنید موجودی خلق کنیم

که از تکه‌های بهترین جمله‌های همه‌ی ما ساخته شده باشد…

چه هیولای ادبیِ شگرفی می‌شد.»

همه یکه می‌خورند.

او با صدای زیر ادامه می‌دهد:

«اگر ایده‌ای بسازیم، هر چه، هر چیزی که تصورش را بتوانید بکنید، مسئولیتش تا کجاست؟»

همه حس کردند این فقط درباره‌ی نوشتن نیست؛

درباره‌ی آفرینش است،

درباره‌ی آدم‌ها،

درباره‌ی خودِ ما.

او که با فرانکنشتاین جهان را شوکه کرد،

هنوز هم دلش برای مخلوق خودش می‌سوزد.

احتمالا پیشنهاد می‌دهد

دور بعدی یک داستان گوتیک–عاشقانه‌ی گروهی بنویسند:

با طوفان، قصر،

و یک عشق ممنوعه.

شارلوت با لبخند شیطنت‌آمیزی سری تکان می‌دهد،

و امیلی… چشم‌هایش برق می‌زند.

امیلی برونته اصلا اهل میز نیست.

نیم‌رخ، کنار پنجره ایستاده؛

نگاهش بیرون را می‌کاود،

جایی که باد حتما دارد با تپه‌ها دعوا و قشقرق راه می‌اندازد.

انگار هر لحظه ممکن است بلندشان کند

و به سمت طبیعت وحشی بروند.

وقتی صحبت از عشق می‌شود،

نفس‌هایش عمیق می‌شوند.

جمله‌هایش کوتاه‌اند، تیز،

پر از هوسِ طغیان.

از عشقی حرف می‌زند

که مثل ریشه‌ی یک بلوط کهن

در جان می‌دود،

می‌سوزاند،

و رها نمی‌کند.

عشق، در زبان او،

همیشه کمی درد دارد.

کمی وحشی‌ست.

و هیچ‌کس جرئت نمی‌کند بپرسد

این حرف‌ها خاطره‌اند

یا اعتراف.

او فقط یک رمان نوشت،

اما آن‌قدر شور آتش داشته

که برای همیشه کافی‌ست.

پیشنهاد می‌کند

فردا صبح زود

همه برای قدم زدن بیرون بروند.

جین آستن مخفیانه انگار که با خودش حرف می زند گفت:

«حتما لازم است؟»

در میانه‌ی این ناآرامیِ شاعرانه،

شارلوت برونته قاضی اتاق است.

محکم، صادق،

با صدایی که بلد است

هم اعتراض کند،

هم امید بدهد.

او دارد سعی می‌کند نظم را به جلسه برگرداند،

بی‌آن‌که روح را خفه کند.

می‌گوید:

«زن بودن، دلیل کافی برای سکوت نیست.

و عشقت، وقتی ارزش دارد

که عزت نفست را قبلش برای داشتن آن له نکرده باشی.»

یاد جین ایر می‌افتد؛

همان دختر مقاوم:

«من یک روح دارم. آن روح قلبی تپنده و یک رویا دارد.»

شارلوت ادامه می‌دهد:

«شخصیت‌های ما فقط به دنبال ازدواج نیستند؛

آن‌ها احترام، استقلال

و برابری می‌خواهند.»

همه می‌دانند اگر قرار باشد

کسی داستان را جلو ببرد،

تصمیم ناگهانی‌یی بگیرد،

یا مسیر میان‌بر را عوض کند،

اوست.

و آن‌طرف میز،

با گرمایی شبیه خانه‌ای شلوغ،

لوئیزا می آلکات نشسته.

آخر از همه رسیده،

شاید با یک سبد شیرینی خانگی.

لبخندش از دل خانواده‌ای پر از عشق می‌آید.

از خواهرها حرف می‌زند.

از کار.

از فقرِ نجیبانه.

از زنانی که یاد گرفتند

قهرمان زندگی خودشان باشند

بی‌آن‌که جار بزنند.

با خنده می‌گوید:

«خانم آستن، قول می‌دهید

در رمان بعدی‌تان

یکی از شخصیت‌ها

حداقل چهار خواهر داشته باشد؟

من تجربیات خوبی دارم.»

او یادآوری می‌کند

که ادبیات فقط رنج و فلسفه نیست؛

زندگی روزمره هم

شایسته‌ی داستان ماست.

و حتما نگران است

مبادا امیلی،

با آن حال‌وهوای عاشقانه‌اش،

شام نخورد.

این پنج زن،

اگر واقعا دور هم جمع شوند،

نه بیانیه می‌دهند،

نه شعار.

فقط حرف می‌زنند.

و در لابه‌لای شوخی‌ها،

سکوت‌ها،

نگاه‌ها

و اختلاف‌نظرها،

ادبیات دوباره اختراع می‌شود.

پنج صدا.

پنج جهان‌بینی.

پنج سبک بی‌نظیر:

از طنز اجتماعی آستن

تا خیال‌پردازی اخلاقی شِلی،

از شور و طغیان برونته‌ها

تا واقع‌گرایی گرم آلکات ;)

حاصلش شاید کتابی باشد

که هیچ ناشری جرئت چاپش را نداشته باشد؛

اما قطعا سال‌ها زندگی کردن الهامشان در پشت پرده است،

با گفت‌وگوهای درخشان،

و جرقه‌هایی که هرگز خاموشی ندارند.

اگر مخاطبِ این دورهمی باشی—

نه صرفا تماشاچی،

بلکه هم‌سفر—

بعید است بعدش

همان آدم قبلی بمانی.

این دورهمی خیالی به پایان می‌رسد،

اما داستان‌نویسی تو

تازه شروع شده است.

قلم را بردار 🌱

شروع کن.

موفق و نویسنده باشی ✨

فلسفه زندگیآفرینشمسئولیت پذیرینویسندگیموسیقی کلاسیک
۱
۱
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
Let it Happen
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید