گاهی در زندگی چیزی را دنبال میکنی که فکر میکنی قرار است مسیرت را عوض کند. همهی توانت را خرج میکنی. روزهایت را میدهی، شبهایت را گم میکنی، امیدهایت را مثل سوخت میسوزانی. و آخر راه، بیآنکه کسی هشدار دهد، با دستان خالی برمیگردی؛ تنها با یک چیز لُخت و بیروح: اسکلت چیزی که روزی رویا بود.
شکست شبیه همین اسکلتهاست. نه خون دارند، نه صدا. تنها حقیقتی خشکاند که نمیشود نادیدهشان گرفت. من هم روزی یکی از همین اسکلتها را به زندگیام آوردم؛ نتیجهی سفری که بیشتر شبیه خودکشی آهسته بود تا استمرار. راهی که از بیرون پرشور بهنظر میرسید، اما از درون، گودالی بود که آرامآرام مرا پایین میکشید.
وقتی همه چیز تمام شد، تصور میکردم چیزی به دست نیاوردهام. اما چند ماه بعد فهمیدم آن اسکلت همان چیزی که از دور شبیه شکست بود، داشت تبدیل میشد به چیزی شبیه ستون.
نه ستونی برای موزهی مردمی و نه برای انظار عمومی. بلکه استخوانی محکم زیر پوستم که فقط خودم حسش میکردم.
بعدها فهمیدم چنین شکستهایی همیشه همین کار را میکنند:
اول تهیات میکنند، بعد جایی در عمق تو چیزی میکارند که روزی بدون آن نمیتوانستی بایستی.
در سکوت همان روزها، یک نامه برای خودم نوشتم؛
نه برای تسلی، بلکه برای توضیح شهودی که آن موقع نمیدیدم:
«تو چیزی را از دست دادهای، اما خودت را از دست ندادهای پیرمرد.
این یعنی اینکه هنوز میشود از اول ساخت.
گاهی با همین اسکلتهای بلعیده نشده است که بلندترین دیوارهای آینده بالا میروند.»
وقتی خوب نگاه میکنم، میبینم شکستم چیزی جز نسخهی پنهان یک پیروزی دیررس نبود.
پیروزیای که تظاهر نکرد بزرگ است، اما در سکوتِ استخوانیاش زیربنایم شد.
و اگر بخواهم برای آن روایتِ تلخ یک جملهی قهرمانانه و کمی طعنهآمیز بسازم:
«اگر قرار بود فروبپاشم، حداقل روی استخوانهایی فرو مینشستم که بعدها توانستند مرا نگه دارند.»
این شاید تمام معنای شکست باشد.

بیادعا، خاموش، اما در نهایت باشکوه