در هر مسیر جدی، لحظهای هست که خیال میکنی همهچیز آرام شده.
نتیجهای گرفتهای.
نفسی که مدتها گیر کرده بود، بالاخره آزاد میشود.
در دل میگویی: «شاید اینبار بالاخره همهچیز درست پیش میرود.»
و درست همان لحظه، کوسهها سر میرسند.

کوسهها همیشه از جایی میآیند که فکرش را نمیکنی.
گاهی یک درد ناگهانیاند؛
گاهی یک صورتحساب که عددش بیش از توانت است؛
گاهی آدمی که بیهشدار قدم میگذارد وسط آرامشت و چیزی را میجود که تو با زحمت بهدست آوردهای.
آنها قصد کشتنت را ندارند.
آنها فقط سهمشان را میخواهند.
سهمی که اگر مراقب نباشی، میتواند همه چیز باشد.
من چندتایی از این کوسهها را خوب میشناسم.
یکی صدایی در سرم است که همیشه دیر رسیدنم را یادآوری میکند.
دیگری سکوتِ سنگینِ شکی است که درست قبل از هر تصمیم جلو میآید و زمزمه میکند: «مطمئنی؟»
بعضی کوسهها بلند حمله میکنند؛
بعضی بیسروصدا نزدیک میشوند و تنها وقتی میفهمی حضور دارند که تکهای از دستاوردت را کندهاند.
گاهی بلند به خودم میگویم:
«باز هم تو؟ خوب است. بیا. مدتی می شود که حوصلهام سر رفته است .»
بعد نبرد شروع میشود.
کوتاه.
تیز.
بدون نمایش.
ضربه میزنم، عقب میکشم، دوباره ضربه میزنم.
به اندازهای که چیزی را که مال من است پس بگیرم؛ نه برای گرفتن نشان افتخار، نه برای اثبات شجاعت.
فقط به اندازهی زندگی.
کوسهها هیچوقت تمام نمیشوند.
اما تو هر بار دقیقتر میشوی.
تیزتر.
کمتر میترسی.
یاد میگیری کجا بزنی که طولانی نشود، کجا عقب بکشی که چیزی را الکی از دست ندهی، و کجا بپذیری که گاهی بخشی از دستاوردت خورده میشود و باید از نو بسازی.
این همان چیزی است که بعدها فهمیدم:
کوسهها دشمن مسیر نیستند؛
مربیان خشن آناند.
همان مانعی که راه را نمیبندد، بلکه راه میشود.
هر بار که چیزی را از من گرفتند، چیزی در من ساختند.
جای گازشان همیشه درد داشت،
اما همان درد بود که مرا وادار میکرد دوباره بلند شوم، دوباره بسازم، و اینبار محکمتر.
اگر بخواهم تمام این داستان را در یک جملهی کوتاه خلاصه کنم، شاید بگویم:
«کوسهها سهمشان را میبرند، اما هر چه از من میجَوَند، مرا تیزتر میکند.»
این، تمام درس مسیر است:
نه فرار.
نه قهرمانبازی.
فقط ایستادن، دیدن، ضربهزدن، و دوباره ساختن.
