خب، پست اولو هرکی بخونه فک میکنه چقد من از دنیا و نرسیدن به خاسته هام خسته و افسردم! ک خب واقعا بودم.. این افسردگی بعدِ انصراف نه ماه طول کشید(دی ماه ۹۸ تا اواخر شهریور۹۹)
تو این دوران افسردگی خودمو تو اهنگ و فیلم و انیمه غرق کردم.. هههه مشروب و مخدرجاته مادی درکار نبود پس هرجوری بود با اینا گذروندم؛ تا جایی که می شد از فک کردن به گذشته فرار میکردم، اونم با مشغول کردن خودم به این تفریحات کاذب.
***
شهریور دیگه داداشم اعصابش خورد شد ک چرا تو خونه بیکارم(◔‿◔) و بهم یه ماه دربست کار تولید محتوا یاد داد و یکمم خودم فتوشاپ کار کردم ک بعد یه مدت ولش کردم، ولی تولید محتوا تا الان پا برجاست. انگار ک یه سرگرمیه جدید بود برام ؛ اون اولا خیلی کند بودم ولی خب خستگی بعده کارو دوست داشتم، باعث میشد بعده چن ساعت نشستن و فک کردن رو جمله بندیا ، هم ذهنی و جسمی بکاف برم و شبا زودتر بخابم. شیش ماه کار و حاصل نزدیکه دو میلیون بود:/ بعد عید ۱۴۰۰ یکمی ول کردم کار رو و رفتم واس خودم تعطیلات چون دیگه نمیکشیدم.
پول کمی بود ولی خب از شانس خوبم تو سال جدید بود ک حقوقا رو بالا بردن :/
(ノ`Д´)ノ彡┻━┻
و این موقعی بود ک من کلا کارو میخاستم بزارم واسه چن ماه کنار(شانسو میبینی) زندگی گذشت و تو دوره تعطیلات گوشیم پوکید و همون پولو مجبور شدم بدم واسه گوشی(پنج ماه بدون گوشی سر کردم تا بازم کار کنم و پوله گوشیو جور کنم!)
این پنج ماه برام مثه کمپ ترک اعتیاد بود. یاد اون موقعایی افتادم ک با تنبلی از زیر کار در میرفتم و اصن تمرکزم سره تولید محتوا نبود.. همون باعث شد پنج ماه طول بکشه تا دوباره برگردم سر کار اونم کج دار و مریض .
دلیل دیگه ی این طولانی بودن نبود دیوایس مناسب برا کار بود(لپ تاپ افتاد دسته داداشم:/کامپیوترم اصن برا کار مناسب نبود، بیشتر بابام باش کار میکرد)
اون اولا میشستم تو حیاط و گوش میکردم؛ به صدای شالاپ شولوپ کرما زیر خاکه تک درخت خونمون(از اکتشافاتم بود?)، پرنده ها؛ به سکوت...
اینجا بود ک وقتش رسید که کمی کتاب بخونم و زبانمم پیشرفت بدم.. دوست داشتم لهجه بلک آمریکا رو یاد بگیرم ولی اوضاع ریدمان بود ..
بهرحال سه جلدی street talk از دیوید برک ،چیز خوبی برا شروع بود... چقد که خلاقیت بخرج دادم که برا اعتیاد به اهنگمم یه راه پیدا کردم و اهنگامو به یه فلش انتقال دادم و با tv گوش میدادم?
سرگرمی بعدیم تو این پنج ماه فوتبال بود؛ یه دختر که تا حالا چیزی به اسم فوتبال ۱۲۰ بگوشش نخورده بود، یهویی شبکه ورزشو کشف کرد هههههه
عاشق این ورزش شدم؛ تصور کنین یازده مرد بین بیست تا حتی چهل سال!، میدوون دنبال توپ و با پاسکاری های حیرت انگیز و یه همکاریه بزرگسالانه گل میکارن و ملت ذوق میکنه :))
جوونی بود و نیاز به ادرنالین و جنبو جوش..
و همزمان خاطراتمو (که اسمشو 'خاطرات دوران محکومیت' گذاشته بودم) ثبت کردم. تجزیه تحلیلای دلایل چیزها رو شروع کردم و سعی کردم چرخه جهنمی افکار منفی تکرار شونده رو متوقف کنم. به این فک کردم که چقد سرگرمیام در جهت حواسپرتی بودن.. فهمیدم ک اصلا منیجر خوبی نبودم درین مورد. انگار ک گرفتار تروما بودم و حالا حالا ها کار دارم باهاش..
چیز زیادی برا گفتن نیست دیگه . در حد خودم متوجه شدم ک ساده گرفتن مساعل باید اصل قرار بگیره و به قول ارسطو یا افلاطون یا هرکی:
"هیچ مساعلی از این دنیا لایق این نیست ک خودمونو براش به زحمت بندازیم."
و به نوعی زیادی حرص خوردن رو بزار کنار و فقط سعی کن شل کنی..
و بدین شکل تولد ۲۲ و ۲۳ سالگیم گذشت.