ویرگول
ورودثبت نام
LURMALI.AI
LURMALI.AILurmali – a global, innovative horror style, created by lurmali.
LURMALI.AI
LURMALI.AI
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

بوی نم در طبقه‌ی سوم

بوی نم در طبقه‌ی سوم
بوی نم در طبقه‌ی سوم

کاوه آخرین کارتن کتاب را روی زمین گذاشت و نشست. صدای پله‌های چوبی هنوز در گوشش می‌پیچید. ساختمان، با آن دیوارهای زرد و چراغ‌های لرزان راهرو، بوی خاک خیس می‌داد—نه از نوع بوی خوشایند بعد از باران، بلکه چیزی شبیه لباس نم‌گرفته‌ای که سال‌ها در کمد مانده باشد.

پنجره را باز کرد. هوای عصر سنگین بود. در حیاط، پیرمردی با جارو به زمین می‌زد و هرچند دقیقه به بالا نگاه می‌کرد، انگار مطمئن نبود کاوه واقعاً وجود دارد. وقتی کاوه صدایش زد، فقط گفت: «لامپ طبقه‌ی سوم رو خاموش نکنید، برقش خرابه، خطرناکه.» و بعد به‌آرامی پله‌ها را پایین رفت.

کاوه نمی‌خواست با کسی حرف بزند. بعد از طلاق، صدای آدم‌ها برایش مثل خش‌خش روی شیشه بود. فقط سکوت می‌خواست و کار. لپ‌تاپ را باز کرد، اما پیش از آنکه جمله‌ای ترجمه کند، چیزی شنید—صدایی ضعیف از بالا، مثل کشیده شدن چیزی روی زمین.

سرش را بالا گرفت. سکوت.
دوباره نشست. صدای دوم بلندتر بود، آهسته و خفه، انگار کسی روی موکت راه می‌رفت.

او فقط دو طبقه زیر سقف بود. طبقه‌ی سوم، همان‌طور که پیرمرد گفته بود، بسته بود. درِ آن قفل شده و بعد از آتش‌سوزی چند سال پیش کسی آن‌جا نرفته بود. یا دست‌کم این را گفته بودند.

آن شب تا دیر وقت بیدار ماند. ساعت سه صبح بوی نم شدیدی در اتاق پیچید، چنان تند که انگار خودش از درون پوسیده. پنجره را بست. هیچ فایده‌ای نداشت. بوی نم، بوی رطوبت خفه‌ی زیرزمین، از دیوارها بیرون می‌زد.

صبح فردا، در راه‌پله دختری را دید که سطل زباله‌ای در دست داشت. موهایش را جمع کرده بود، نگاهش سرد و بی‌حالت.
– سلام، من تازه اومدم.
– می‌دونم.
صدایش آرام بود، اما لب‌هایش تکان نمی‌خورد. کاوه لحظه‌ای مکث کرد.
– طبقه‌ی چندمی؟
– دوم. شما بالا؟
– آره، زیر طبقه‌ی سوم.
دختر نگاهش را بالا انداخت. چشم‌هایش لحظه‌ای لرزید.
– شب‌ها زیاد بالا نرو. بوی نم اونجا خطرناکه.
و قبل از اینکه او بتواند بپرسد یعنی چه، در آپارتمانش بسته شد.

چند روز بعد، کاوه عادت کرد به بوی نم. یا شاید خودش را قانع کرد که عادت کرده. روزها می‌نوشت و شب‌ها به صداهای ریز سقف گوش می‌داد. گاهی سرفه‌ای، گاهی خنده‌ای کوتاه. یک شب ضبط‌صوتش را روشن گذاشت. صبح، وقتی به صدا گوش داد، چیزی شنید که باعث شد خون در رگ‌هایش یخ بزند.
صدای خودش بود که نامش را زمزمه می‌کرد: «کاوه...»
تنها نبود.

پایین رفت تا با نادر، پیرمرد مدیر ساختمان، حرف بزند. نادر پشت پیشخوان زنگ‌زده‌ای نشسته بود و دفتر اجاره را ورق می‌زد.
– آقای صادقی، طبقه‌ی سوم واقعاً بسته‌ست؟
– از بیست سال پیش.
– ولی صدا میاد...
پیرمرد سرش را بلند نکرد.
– اون طبقه زنده نیست، پسرجان. فقط نفس می‌کشه.
کاوه حرفی نزد. حرف پیرمرد بیشتر به هذیان شبیه بود تا توضیح.

در انباری زیر پله‌ها، چند جعبه‌ی خاک‌گرفته دید. یکی از آن‌ها باز بود، پر از عکس‌های نیم‌سوخته. چهره‌ی مردی، زنی، دختری نوجوان. در یکی از عکس‌ها دختر لباسی با گل‌های کوچک پوشیده بود—و عجیـب بود، شباهتش با لیلا (همان همسایه‌ی طبقه‌ی دوم) انکارناپذیر بود.

وقتی شب شد، دوباره بوی نم شدت گرفت. صدای قطرات آب از بالا می‌آمد. در تاریکی، کاوه خودش را دید که از تخت بلند می‌شود و به راه‌پله می‌رود، بی‌آنکه تصمیم گرفته باشد. نور لامپ‌ها کم‌سو بود. دستش را روی نرده گذاشت؛ نرده سرد و خیس بود. بالا را نگاه کرد—درِ فلزی خاک‌گرفته‌ی طبقه‌ی سوم. دستش به‌صورت ناخودآگاه در جیبش رفت و چیزی لمس کرد: کلید زنگ‌زده‌ای که نمی‌دانست از کجاست.

در قفل نبود. فقط بسته بود. وقتی بازش کرد، بوی نم به شکل موجی تیره به صورتش خورد. فضا تاریک بود، اما چشم‌هایش کم‌کم دیدند. دیوارها سیاه از دود، سقف ترک‌خورده، و کف خیس. وسط سالن صندلی فلزی زنگ‌زده‌ای بود که رویش جای نشستن کسی باقی مانده بود. صدایی از پشت سرش گفت: «برو پایین، کاوه.»

برگشت، اما کسی نبود. صدای آب از گوشه‌ی اتاق می‌آمد. چیزی در تاریکی حرکت کرد—نه انسان، نه حیوان. فقط سایه‌ای که با شکل بدنش یکی شد و از پوستش گذشت.

او عقب رفت، نفسش سنگین. در را بست و به پله‌ها دوید. پاهایش روی پله‌ها می‌لغزید، بوی نم در گلویش چسبید، سرفه‌اش گرفت. وقتی به طبقه‌ی دوم رسید، لیلا را دید که کنار دیوار ایستاده بود. چهره‌اش رنگ نداشت.
– چرا رفتی اون بالا؟ نباید درو باز می‌کردی.
– اونجا... کسی هست؟
– نیست. فقط بوش مونده. بوی کسی که دیگه نیست. مادرم اونجا مرد.
– تو... تو همون دختری از عکسی؟
لبخند زد. لبخندی خسته، بدون گرما.
– شاید. شاید هم تو داری منو اشتباه می‌بینی.

او یک قدم نزدیک‌تر آمد. بوی نم از بدنش بلند شد، بوی دقیق همان طبقه. کاوه عقب رفت، اما پشتش دیوار بود. دختر آرام گفت:
– هرکی بوی نم رو بشنوه، دیر یا زود با خودش قاطی می‌کنه.

صبح روز بعد، ساختمان در سکوت بود. نادر با صدای همسایه‌ها بالا رفت. از سقف راه‌پله، قطرات آب چکه می‌کرد. درِ آپارتمان کاوه نیمه‌باز بود. داخل، لپ‌تاپ روشن، صفحه‌ی ترجمه‌اش سفید. هیچ‌کس آن‌جا نبود. فقط روی دیوار کنار پنجره، رد انگشت‌هایی مرطوب دیده می‌شد، کشیده تا سقف.

پیرمرد نفس عمیقی کشید. هوا بوی نم می‌داد—اما این‌بار بویش تازه‌تر بود، شبیه تن آدمی که همین چند لحظه پیش از آب بیرون آمده باشد.
از طبقه‌ی سوم صدای چکه‌ای دیگر شنید، آرام، منظم، شبیه نفس کشیدن.

نادر نگاهی به بالا کرد، زیر لب گفت:
– بعضی بوها یادشونه... هیچ‌وقت نمی‌رن.

و همان لحظه، لامپ بالای سرش برای لحظه‌ای روشن و خاموش شد.

پایین، صدای درِ فلزی انبار باز شد. بوی نم بالا زد، تازه‌تر، زنده‌تر.

زردچراغ
۱۶
۶
LURMALI.AI
LURMALI.AI
Lurmali – a global, innovative horror style, created by lurmali.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید