
منوی آخر – کابوس قرمز(قسمت سوم)
قدمهایم لرزان روی کف خیس افتاد. قطرات آب سقف، با صدایی مثل چکیدن خنجر، روی زمین میریختند. نور قرمز کمرنگی از شکاف در نیمهباز میتابید، و سایهها روی دیوارها مثل موجوداتی زنده، کشیده و وحشی، حرکت میکردند.
دوستم را نگاه کردم؛ نبود. فقط صدای نفسهای خودش را از دور حس میکردم، اما هیچ اثری از او نبود. انگار به هوا حل شده بود.
به گوشهای رسیدم که میز فلزی چیده شده بود. بشقابهایی رویش قرار داشتند؛ تمیز، مرتب، اما بوی گوشت تازه… واقعی… هر نفس را با خود میکشید و مغزم را میسوزاند. کنار هر بشقاب کارت کوچکی سفید چسبیده بود:
"مهمان ویژه شماره ۵"
نگاه کردم به مچم؛ چیزی خراشیده شده بود. عدد «۶».
خونم به جوش آمد. هنوز هم زنده بودم. هنوز میتوانستم نفس بکشم… اما هر ثانیه حس میکردم چیزی در سایهها مرا دنبال میکند.
صدای خندهای آرام و کشدار از انتهای دالان پیچید. برگشتم. مرد لاغر، همان لبخند کشدار و چشمان سرد، ایستاده بود. دستش را بلند کرد و چاقویش را روی فلز کشید؛ صدایی تیز و شکننده که انگار مغزم را خرد میکرد.
«خوش اومدی به منوی آخر.»
قدم برداشت. حرکتش دقیق و آرام بود، اما هر قدمش وحشتناکتر از ضربههای چاقویش.
«میدونی خاصترین طعم چیه؟ اونیه که هنوز امید داره…»
زمین زیرم نرم شد. هر قدم که برمیداشتم، حس میکردم دیوارها نفس میکشند و مرا ثبت میکنند. سایهها نزدیکتر شدند، بلند و خمیده، مثل شکارچیانی که طعمهشان را حس میکنند.
چیزی از پشت در کوچک جنبید. نور قرمز لرزانی بیرون میتابید. نزدیک شدم. چیزی شبیه دوستم روی زمین افتاده بود، اما پوستش خراشیده و لبخند خشک و غیرانسانی روی صورتش بود.
قلبم به شدت میکوبید. حرکت میکردم، ممکن بود او را از دست بدهم. یا خودم قربانی شوم.
نالهها، جیغها، صدای چاقو روی فلز—همه در ذهنم پیچیده بودند، اما به نظر میرسید محیط زندهتر از همیشه بود. دیوارها، زمین، حتی سقف، هر بخش از این مکان زنده و فعال بود.
مرد لاغر نزدیک شد، نگاهش بیروح، چاقویش آماده.
«فرار وجود نداره… فقط بیداریهای بیشتر.»
نفسم بند آمد. قطرههای آب روی سقف، ضربان قلبم را دو برابر کرده بودند.
روی زمین خزیدم. حس کردم کف، پوست زندهای است که هر حرکت مرا حس میکند. دستهایم در آن فرو رفتند، هر قطره خون روی زمین با ریتم قلبم هماهنگ میشد.
به جلو خزیدم، و روی میز دیگری کارت سفید دیگری دیدم:
"ویژهترین مزه امشب"
چشمهایم را بستم. نفس عمیق کشیدم. وقتی باز کردم، خودم روی زمین افتاده بودم و اطرافم پر از سایههای متحرک بود؛ هرکدام منتظر قدم بعدی من.
بوی خون، ترس و مرگ همهجا بود. حتی مرد لاغر، با همان لبخند کشدار و چاقوی براق، حالا حس میکردم تحت تأثیر چیزی قرار گرفته که حتی او نمیتوانست کنترلش کند.
صدای فلز روی فلز دوباره آمد. مرد از سایه بیرون زد. چاقویش را بالا برد، آماده برای ضربهای که شاید هیچوقت نرسید.
اما سایهها بیشتر شدند. موجوداتی که هیچ شکلی نداشتند، اما با هر حرکت، جسم و جان مرا لمس میکردند.
چشمانم را بستم و نفسهایم را شمردم. وقتی باز کردم، دیدم روی تخته گوشت کنار دیوار، خطوط تازهای حک شدهاند. کارتها یکی یکی روی زمین افتادهاند: ۷… ۸… ۹…
در همان لحظه، حس کردم دیوارها لرزیدند. بوی خون تازه شدیدتر شد. نالهها در گوشم همزمان با ضربان قلبم بالا و پایین میرفتند.
مرد لاغر زمزمه کرد:
«قسمت بعد… منو تازهست…»
و با لبخند کشدارش، دوباره در سایهها محو شد.
با این حس، فهمیدم که هنوز راه فراری وجود ندارد. هنوز زنده بودم، اما این زنده بودن فقط به معنای ادامه کابوس بود.
هر قدمی که برمیداشتم، سایهها نزدیکتر میشدند. هر نفس، بوی خون، بوی مرگ و بوی امید شکستخورده را با خود میآورد.
در انتهای دالان، در نیمهباز، نور قرمز چشمک زد. سایهها کشیده و خمیده، منتظر حرکت بعدی من بودند.
و من… میدانستم که این تازه آغاز منوی آخر است.
«آنچه دیدی، فقط روایت دیگریست؛ اما حقیقت هنوز همان است.»