
صدای در با خشخشی عجیب باز شد، نه مثل در معمولی، بلکه صدایی از اعماق تاریکی زیرزمین.
قلبم تند میزد، و هر نفس مثل سنگی سنگین روی سینهام بود، اما نمیتوانستم نگاه نکنم.
در باز شد و سایهای با پیشانی خراشیده وارد زیرزمین شد، دستهایش زنجیر بسته و هر حرکتش صدای خشنی روی خاک سرد میانداخت.
او مستقیم به گوشهای خزید، بدون ترس یا عجله. انگار دنیا برایش هیچ اهمیتی نداشت، شبیه کسانی که هیچکس انتظارشان را نمیکشد. زیرزمین تاریک و نم گرفته بود و هر نفس ترکیبی از رطوبت، خاک و ترس را به ریههایم میفرستاد. قطرههای آب از سقف میچکیدند، صدای زنجیرها با ضربان قلبم هماهنگ میشد، و سایهها مثل موجوداتی زنده اطرافمان حرکت میکردند.
عدد ۷ روی پیشانی او در نور کم زیرزمین برق میزد، نه به شکل عددی ساده، بلکه مثل علامتی نفرینشده که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. نگاهش به من دوخته شد، خالی و سرد، اما پر از چیزی که انگار هزاران سال در تاریکی زیرزمین مانده بود. نگاهش هشدار میداد: این مکان هیچ رحمی ندارد.
صدای خشخش دیگری از دیوار آمد. مهمان جدید بدون هیچ هراسی سرش را چرخاند. قلبم لرزید. هر حرکت او دقیق و حسابشده بود، گویی زیرزمین و تاریکی آن را میشناسد و عدد ۷ حکمتی در وجودش دارد.
سکوت سنگینی فضا را پر کرد؛ فقط زنجیرها و نفسهایمان شنیده میشد. او از جایش بلند شد و به سمت گوشهای تاریک رفت، دستهایش را روی دیوار گذاشت و ترکها انگار شروع به حرکت کردند. حس کردم چیزی روی شانهام مینشیند، اما وقتی برگشتم، هیچ نبود. مهمان جدید بدون توجه به ترس من ایستاده بود، حضورش زیرزمین را زنده کرده بود و علامت ۷ روی پیشانیاش مانند نشانهای نفرینشده میدرخشید.
چشمانش دوباره به من دوخته شد و انگشتانش را به سمت من گرفت. دستهایی که هنوز زنجیر بسته بودند. پیام خاموشی منتقل شد: «اینجا هیچ چیزی تحت کنترل تو نیست.»
ناگهان، صدای نفسهای سنگین و خفهای از عمق زیرزمین آمد. مهمان جدید دستهایش را بلند کرد. انگار چیزی را فرا میخواند. من هیچ جرأتی برای تکان خوردن نداشتم؛ تنها میتوانستم به او نگاه کنم و بفهمم که این مکان هیچکس را رها نمیکند، حتی کسانی که فکر میکنند آمادهاند.
صدای زنجیرها، نفسهای عجیب و سایههای تاریک زیرزمین، با حضور او و علامت ۷ روی پیشانیاش ترکیب شدند و کابوسی زنده ساختند، کابوسی که روی پوست و استخوانم حک خواهد شد و هیچ فراری از آن نیست.