
منوی نفرینشده – قسمت چهارم
با چشمان از حدقه بیرون زده فقط نگاهم میکند، با خندهای چندشناک.
از ترس بیدار میشوم. نفس در سینهام گیر کرده، نه فقط از وحشت، بلکه از بویی که فضا را پر کرده؛ بوی نم، زنگ فلز و چیزی شبیه گوشت مانده. سقف کوتاه است و لامپ زردی که از سیمی آویزان است، با هر نسیم خفیف تاب میخورد و سایهها را روی دیوار پخش میکند. دیوارهایی که انگار پوست دارند.
از دور صدایی میآید؛ بعبع گوسفندی که نمیدانم زنده است یا فقط پژواک چیزی قدیمی است.
قدم برمیدارم. زمین زیر پا نرم است، میان گل و خون لختهشده. قلابهای زنگزده از سقف آویزانند، و چکمهای وارونه در گوشهای آرام تکان میخورد. سعی میکنم نگاه نکنم.
یادم نمیآید چطور اینجا رسیدم. آخرین تصویر، همان مرد لاغر بود… و نوری قرمز که خاموش شد.
روی دیوار جملهای با رنگ تیره نوشته شده:
«اینجا ته جهنمه»
حروفش شبیه رد ناخن روی سنگاند.
در انتهای اصطبل، در چوبی نیمهباز است. پشتش نور کدر و مهآلودی دیده میشود. جلو میروم. صدای زنجیر از سقف میآید. ناگهان سایهای از پشت ستون جدا میشود—مرد لاغر.
اما نه مثل قبل. حالا لباس سفید و اتوکردهای به تن دارد. موهایش صاف و براقند. دندانهایش یکدست سفید و براق. هیچ لکهای روی پوستش نیست، حتی در این زیرزمین نمناک. تمیزیاش از حد طبیعی فراتر رفته، مثل سایهای درون نور استریل.
چاقویش را از روی میز برمیدارد. لبخند میزند، دندانهایش در نور لرزان میدرخشند.
«پدرم همیشه میگفت غذا مقدسه… مخصوصاً وقتی از خودت باشه.»
چاقو را روی دستمال سفید پاک میکند. هیچ لکهای رویش نیست، اما وسواسش ادامه دارد. حرکاتش آرام است، مثل جراحی که با خودش موسیقی مینوازد.
«اون حیونا رو میکشت… اما من راه بهتری پیدا کردم. اون بیرون رو تمیز میکرد، من درون رو.»
نزدیکتر میآید. بوی صابون و خون با هم در هوا قاطی میشوند. دیوارها و زمین گلآلودتر به نظر میرسند، انگار حضورش خودش عامل فساد است.
دفترچهای از جیب بیرون میآورد و روی میز میگذارد.
«بنویس. با خط خودت. تمیز و خوانا.»
نگاه میکنم. دفترچه چرمی خیس است. روی جلدش نصفه نوشته شده: منو... خانواده.
صفحهای را باز میکنم. اسامی پشت سر هم نوشته شدهاند. زیر بعضیها فقط یک جمله:
«بازگشته.»
یکی از نامها آشناست — دوستم، کسی که دیدم روی زمین افتاده بود. کنار نامش فقط نوشته: منتظر سرویس بعدی.
صدای پارچه از پشت سرم میآید. میچرخم — هیچکس نیست. اما لامپ محکمتر تاب میخورد. از سقف قطرهای قرمز روی شانهام میافتد.
بالا را نگاه میکنم. سوراخهای کوچکی در سقف است. از یکیشان مایع تیرهای میچکد. بوی آهن و نم.
مرد آرام میگوید:
«بیداریهای بیشتری هست... خوش اومدی به خونهی اصلی.»
لبخندش کش میآید، پوست چهرهاش میلرزد و زیرش لایهای سفید دیده میشود، چهرهای دیگر.
«اینجا ملک پدرمه. اون شروع کرد، من ادامه دادم. حالا نوبت توئه.»
چاقویش را روی میز میگذارد و دفترچه را به سمت من هل میدهد.
«هر اسمی که بنویسی، زنده میمونه… اما با تو.»
دستهایم میلرزد. قلم از خون خیس است.
اولین حرف را که مینویسم، صدای گوسفندها تغییر میکند—بعبع تبدیل به نالهی انسان میشود.
نور میلرزد. هوا سنگین میشود.
کلمهای ناقص روی صفحه مانده: نام من.
مرد لاغر میخندد.
«ببین؟ حالا منو کامل شد.»
نفس در سینهام گیر میکند. صداها در هم میپیچند.
زنجیرها در تاریکی صدا میدهند. لامپ زرد آخرینبار چشمک میزند و خاموش میشود.
سکوت. فقط صدای قطرهای که از سقف میچکد.
با قدمهایی آرام نزدیک میشود؛ دستهایم را با زنجیری محکم میبندد ,زنجیری که انگار دستهای زیادی را لمس کرده است. با لبخندی سرد میگوید: «بازی بس است. باید برگردم رستوران. اما باز هم میبینمت.»
چاقویش را برمیدارد و عقب میرود. «گوشتا تموم شده انگار... ولی دیگه فرقی نمیکنه.»
نور خاموش میشود. من در تاریکی فرو میروم.
و تنها ماندم با ترسی که تا مغز استخوانم را .................