سلام به ویرگولی های خوب...
امروز حدود ساعت ۲ بعد از ظهر رفتیم خونه عمم گفته بودم معلم دوم دبستانم با عمم دوسته امروز اونم اونجا بود با معلم اول(عمم)و دومم سلام علیک کردم..
راستش من عادت دارم تو هفته ۲یا ۳بار عممو ببینم مامانبزرگ بابابزرگمم همینطور..
عمم که یمدت شمال بود حسابی دلم براش تنگ شده بود نه فقط من هممون امروز ساعت ۸صبح از شمال رسید تهران تو خونه یه کم استراحت کرد معلم دومم هم اومد دیدش...و ما هم اومدیم خلاصه خوش گذشت دور هم بهمون ماشین مون خراب بود یه کم تو تعمیرگاه بود حدود ساعت ۴و نیم اسنپ گرفتیم رفتیم خونه مون...
یه مردی که فکر کنم حدود ۴۰تا ۴۵سال بود راننده اسنپ ما بودش...
بابام رفت جلو نشست پیش راننده من و مامانم و آرمان و السانا هم عقب نشستیم السانا هم تو بغل من بودش و مرتب ناخن های خودشو می جوید.. نمیدونم بچه ها چرا تو این سن از این عادت ها پیدا می کنن....
مرد راننده مشغول صحبت با بابام شد...
می گفت مدرک مهندسی ساختمون داره تو ی شرکتی مشغول کار بود اما چون کارش خوب بود گویا یکی از همکاراش به اون حسودی کرده و یه دزدی از شرکت رو انداخته گردنش و طرف رو اخراج کردن بخاطر دزدی ای که نکرده و حتی ممنوع کار هم شد..
با اینکه تو سعادت آباد زندگی میکرد ولی بعد اخراح شدنش نتونست اجاره اونجا رو بده و رفت محله ی خلیج فارس و تصمیم گرفت روزها تو اسنپ و شب ها هم تو تپسی کار کنه...
جالب ترش اینجاست که بعد از دیدن من تصمیم گرفت به همسرش بگه اسم بچه شون که دو سه ماه دیگه به دنیا میادو لیناسا بزارن😂😂😂
عجیبه...😐😂
