به چهره ها نگاه می کنم. همه مسخ وار میخندند. بر لبانشان خنده دوخته شده و تاب آن را ندارند که چشم هایشان را به آن سوی شیشه به آدم هایی که در حال محو شدن هستند بچرخانند. به آن طرف شیشه می نگرم آدم هایی که هر صبح با طلوع خورشید به بخار تبدیل شده و تنها عطرشان تمام فضا را پر می کند گویی که می گویند اگر حتی نگاه مان نکنید و بخندید باز هم نمی توانید به آرامی زندگی کنید.
نگاه ها دزدیده و سرها پایین انداخته و همچنان که لبخند بر دهان دوخته اند به یکباره وحشت زده از خونی که زیر پایشان در جریان است سر بالا می آوردند و به ادامه جوی خون در آن طرف شیشه می نگرند. لحظه ایی کوتاه لبخند محو می شود و مات بهت زده پلک می زنند و بعد از درنگی کوتاه تلاش برای دوختن خنده آغاز می شود و بعد از آن برای ندیدن تا هنگامی که در آن طرف شیشه قرار گیرند
بعد مدت ها نوشتن بداهه