خوابش نمیبرد. تمام شهر خواب بودند ولی خوابش نمیبرد. به آن روز فکر میکرد. از این پهلو به آن پهلو شد و احساس کمبود موهایش حالش را بدتر کرد. آن روز جلوی آینه دو گیس بافته اش را با قیچی کوتاه کرده بود حالا هم پشیمان بود هم آرامش داشت. هجوم بی وقفه خشم و اندوه با گیس بافته اش معامله شد.
وقتی به چهره کسی که دوستش داشت نگاه میکرد هیچ چیز نمیدید. انگار غریبه بودند. انگار که لحظه آشنایی وجود نداشت. انگار رهگذر کوچه هایی بودند که در آن هزاران نفر بهم برخورد کرده و بی اعتنا رد میشدند.
نگاهی سردی انداخت. لحظه خداحافظی بود. به آرامی گفت: دوستت داشتم به اندازه کهکشان ها. خداحافظ.
و رفت.