دیشب میخواست سهی صبح همزمان با ساعت به دنیا آمدنش در ایران ساعت بگذارد و بیدار شود. میپرسم چرا، میگوید همینطوری فقط خودم بیدار میشوم. میگویم مگر میشود تو شب بیدار شوی و من نشوم؟ ساعت را بیخیال شو. لحظاتی بعد موضوع را فراموش میکند اما میپرسد: «بابا! تولدهای شما چطوری بود؟» میخندم. چطور میشود توضیح داد در دههی شصت و بعد هفتاد این کارها شدنی نبود و تعداد جشنتولدها آنقدر معدود بود که هیچ عکسی از آنها در آلبومی نیست. میپرسد: «یعنی هیچکدام از دوستانت را دعوت نکردی؟» باید میگفتم: «چرا؟ میراژ و آرپیجیهفت و میگ ۲۰۰۰ و سوخو و خمپارهی شصت هم بودند. رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست.»
بهش میگویم خوشحال باش که در این نُه سال سه زبان آموختی، شنا بلد شدی، در تکواندو جلو رفتی و فوتبالت خوب است. خوشحال باش که به جاهای تازهای سفر کردی، بلدی اسکیت کنی، مدرسهی خوبی میروی و تولدت را با دوستانت جشن میگیری. میگویم گمان نمیکردم سریِ هریپاتر را در هشتسالگی تمام کنی. میخندم و میگویم در روز تولدت فقط جای جانماز ترمه و چادر گلدار خالیست که فعلاً طلبت.
خوابش میبرد. دیگر وقت نداریم مثل سالهای اول در خواب مدتها تماشایش کنیم و وقت بگذرانیم. حتی به یاد روز تولدش هم نمیافتیم؛ چون با امروزش چنان مشغولیم که فرصتِ شخم زدنِ گذشته دست نمیدهد. آن گریهی زیبا، آن صدای خوشایند، آن چشمها. من هم چشم میبندم و منتظرم ساعت سهی صبح صدای زنگ ساعتش را بشنوم. ساعتی که زنگ نمیزند. ساعتی که میخوانَد:
یک شب درون قایق
دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم
ریرا… ریرا...
آنچه که خواندید بخشی از خاطرهنویسیهای حامد اسماعیلیون نویسنده برای دخترش ریرا بود که او را به همراه مادرش در سقوط هواپیمای اوکراین از دست داد؛ مانند تمام پدران و مادرانی که فرزندانشان را و دوستانی که عزیزانشان را. لکلک بوک برای اندوه بزرگشان صبر و آرامش آرزو میکند.