داشتم فکر می کردم چرا داستان های عاشقانه همیشه که نه، نزدیکِ به همیشه، فقط تا قبل از رسیدن را به نمایش می کشند؟!
ولی هیچ گاه نمی بینیم عاشق و معشوقی که بعد از این همه رنج به هم رسیده اند چگونه عاشقانه زندگی می کنند و عاشقانه می میرند؟
چرا مسیر رسیدن برای ما جذاب تر است از خود رسیدن، از بودن کنار هم، نفس کشیدن با هم و...
چرا هیچ کس نمی نویسد از سکوت های عاشقانه بعد از یک دعوای مفصل؟
از دستهای خالی عاشق در روز تولد معشوق که اگر خالی است، اگر پر هدیه های تکراری داستان های عاشقانه نیست اما می شود آغوشی برای معشوق
چرا هیچ کس نمی گوید از لحظه ی عاشقانه خستگی یک مرد از کار روزانه
و کلافگی زن از سر و کله زدن با بچه ها
از تلاش برای ماندن؟
چرا همیشه عاشقانه ها در داستان ها شکل همند؟
انگار نویسنده ها از روی دست هم می نویسند
انگار نویسنده ها خودشان هم عاشق نشده اند!
مگر محک عاشقی در طول مدت عاشق ماندن، در صبر کردن و کنار هم ماندن، در رنج کشیدن دوتایی نیست؟
از کلیشه های داستان های عاشقانه خسته ام
از خیالات نویسنده های عاشق نشده
و اگر کسی ادعا دارد که عشق را می فهمد از بعد از رسیدن بنویسد
از ماندن
از خواستن بدون لحظه های کلیشه ای داستان های عاشقانه
از ماندن برای ماندن
از عاشقی برای عاشقی...