سیاوش مشعلش را در یک دست گرفت و با دست دیگر بازوی سالم میترا را گرفت و کمکش کرد تا بلند شود. بعد هر دو به سمت پلکان حرکت کردند. خیلی زودتر از آنچه که انتظارش را داشتند، به زیرزمین طبقهی اول رسیدند. حالا میبایست عرض زیرزمین را طی کنند تا به راهی برسند که به طبقهی هم کف منتهی میشد. دست در دست هم به آن سو پیش رفتند. سر راهشان چند مبل سیاه دیدند.
اما ظاهری بیآزار داشتند. انگار منصور به راستی موفق شده بود مغز متفکرشان را نابود کند. چون دیگر از سر راهشان فرار نمیکردند، و اصولا هیچ حرکتی در آنها دیده نمیشد.
از چند اتاق گذشتند، و هیچ تهدیدی از هیچ سو متوجهشان نشد. مشعلی که در دستان سیاوش بود، کم کم به دود کردن افتاد و پس از دقایقی خاموش شد. اما حالا نوری خفیف در اتاقها وجود داشت که باعث میشد بتوانند راهشان را پیدا کنند. پس سیاوش مشعل را رها کرد و در حالی که چماق عاج را در دستانش میفشرد، به راه خود ادامه داد.
بالاخره به اتاقی رسیدند که به راه پلهی طبقهی همکف منتهی میشد. نور رنگ پریدهای به چشمشان خورد، و دیدند که آسمان آبی رنگِ بامدادی از ورای پنجرهی چسبیده به سقف هویداست. آنان تمام شب را در زیرزمین گذرانده بودند. با دیدن نور، به نظرشان رسید که کابوس به پایان رسیده است. روز در حال دمیدن بود و آنها میرفتند تا از زیرزمین خارج شوند.
اما درست در آخرین لحظه، سیاوش آهی کشید و به منظرهی رویارویش خیره شد. در برابرشان، دور تا دور دری که به راه پله منتهی میشد، چندین مبل سیاه کنار هم چیده شده بودند. چنان که راه خروج از زیرزمین را سد کرده بودند. سیاوش جیبهایش را گشت، به آن امید که کبریتی در آن باقی مانده باشد، اما هیچ اثری از کبریت در آن دیده نمیشد.
میترا نجواکنان گفت: "حالا چکار کنیم؟"
سیاوش گفت: "نمیدونم. یه راهش اینه که برگردیم بریم تو بقیهی اتاقها و یه چیزی شبیه به کبریت گیر بیاریم. هرچند توی این تاریکی معلوم نیست موفق بشیم."
میترا گفت: "شاید اینا دیگه جون نداشته باشن. به نظر نمیاد خیلی خطرناک باشن. من که فکر میکنم منصور روحشون رو ازشون گرفته."
سیاوش گفت: "بعید نیست. اما به این مبلها نمیشه اعتماد کرد. بذار ببینم."
سیاوش به مبلها نزدیک شد، و گرز عاجش را به شدت بر دستهی یکی از آنها کوبید. صدای خفیف شکسته شدن دسته به گوش رسید، و میترا در پشت سرش فریاد زد. سیاوش برگشت و دید که میترا مچ دستش را در دست دیگرش میفشارد و درد چهرهاش را پر کرده است.
سیاوش حیران گفت: "عجیبه، چطور شده؟ این مبلها هم به تو مربوطن؟ یعنی از زیرزمین طبقهی چهارم تا اینجا اومدن؟..."
اما نتوانست حرفش را تمام کند. میترا جیغی کشید که دیگر از درد نبود. سیاوش کمی دیر متوجه دلیل این جیغ شد، و وقتی برگشت که دیگر کار از کار گذشته بود. یکی از مبلها به سمتش خزیده و به او تنه زده بود. سیاوش روی آن افتاد و به طورناخودآگاه با دست مسلح به گرزش روی آن تکیه کرد.
حس کرد دستش تا مچ در قیر گرم وچسبناکی فرو رفته است. سیاوش، برگشت و با نگاهی درمانده میترا را نگاه کرد. بعد، در یک لحظه تصمیمش را گرفت.
سیاوش پایش را دراز کرد و با بیشترین شدتی که میتوانست، آن را بر تکیه گاه مبل کناریاش فرود آورد. بعد تقلایی کرد و مبل را روی زمین واژگون کرد و خودش هم همراه آن سرنگون شد، اما در آخرین لحظه با دست دیگرش دستهی مبلی دیگر را هم گرفت و آن را هم پایین کشید. بعد فریاد زد: "بدو میترا، بدو..."
میترا، اشکهایش را پاک کرد و دوید. در برابرش، مبلها روی زمین ریخته بودند و هریک تکهای از بدن سیاوش را در اختیار گرفته بودند. پاهای سیاوش در پشتی مبلی فرو رفته بود، و دستانش در مبلی دیگر، میترا تمام نیرویش را جمع کرد و از روی بدن او پرید. آنگاه در آن سوی مبلها، روی اولین پلهی راه خروج فرود آمد و زانویش خراشیده شد. اما بیتوجه به درد پایش، برخاست و از پلهها بالا رفت.
مبلها، گویی که مرزی عبورناپذیر در برابرشان قرار داشته باشد، به حریم راه پله نزدیک نشدند. میترا برگشت و سیاوش را دید که در میان مبلهای درهم ریخته دست و پا میزد، و با نگاهی پیروزمندانه نگاهش میکرد. سیاوش، با لحنی که خوابآلود مینمود گفت: "برو، ... در زیرزمین رو ببند..."
و میترا رفت.
در حالی که مبلهای زیبای سیاه، پشت سرش در زیرزمین به آرامش دیرینهی خویش باز میگشتند و بردبارانه انتظار مهمانی تازه را میکشیدند...