س.مرتضی موسوی
س.مرتضی موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

کجایی که از غمت ناله می‌کند عاشق وفادار!


روی صندلی مترو نشسته‌ام. آخر وقت است. رو‌به‌رویم یک پیرمرد با یک من ریش تقریبا ۵۰ سانتی و یک پسربچه دخترنما نشسته‌اند. دارند چیپس می‌خورند. من هم مشغول نوشتن روی کاغذی کوچک. زاویه‌ی کاغذ را طوری گرفته‌ام که نه آن دو ببینند و نه دو نفری که یکی دو متر آن طرف‌تر. می‌خواهم موبایل‌ام را در بیاورم و از آن دو عکس بگیرم. از ترکیب و اختلاط ریش، پیری، بچه‌گی و نایلون‌های خرید. ولی جسارت یک عکاس حرفه‌ای را ندارم. جسارت این‌که به‌شان بگویم می‌خواهم ازتان عکس بگیرم. پیرمرد با آن دست‌های چروکیده و زمختش ریش‌هایش را صاف می‌کند. مثل کسی که بخواهد گاوی را بدوشد.

آن طرف‌تر دو مردهای جوان دارند راجع به بیزینسشان حرف می‌زنند. از این فاصله فقط از دیالوگشان کلمات هویت‌داری مثل خانه، موتور، چک، تعطیلی و زیرزمین را می‌شنوم.

در باز شد. مسافری آمد کنار من نشست. آن تکه کاغذ را قایم می‌کنم. از این می‌ترسم که کسی این‌جور نوشته‌ها را از نزدیک آدم بخواهد بخواند. ترسی که همیشه وجود داشته‌است. یک حس معذب بودن.


حال خوبتو با من تقسیم کنفرنازروزمرگی
mortezamosavi@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید