ثنا 7 ساله بود که پدرش را از دست داد،،
یک بعد از ظهر پاییزی لعنتی که وقتی او داشت در دنیای بازی با اسباب بازی هایش غور میکرد و پدر برای انجام کارهای فنی ای که مربوط به محل کارش بود به زیر زمین رفته بود، ناگهان انگار که کف زمین بالا پرید، و بله، زیر زمین منفجر شد و آتش گرفت؛ و پدر از آن بیرون جهید.
تا 8 روز آینده، پدر بود، ولی او نمیتوانست ببیندش، چون به بخش سوختگی بیمارستان راهش نمیدادند. و بعد از 8 روز هم دیگر پدر را ندید.
11 سال از آن ماجرا میگذرد، ثنا که دختر پرتلاش و مستعدی ست، از جمله دانش آموزان دبیرستان سمپاد است که مدیر به مادرش گفته پزشکی را که قبول است، فقط باید به تلاشش ادامه دهد.
ثنا به تلاشش ادامه میدهد، کنکور 89 را شرکت میکند، از استرس کمی بدحال میشود و 20 دقیقه از وقت اختصاصی درس ریاضی را از دست میدهد، ولی با این حال خودش را جمع میکند و تا آخر، دانه دانه سوال ها را جواب میدهد.
نتایج کنکور می آید، رتبه اش شده 2800 منطقه 2. دیگر آن چه مدیرش میگفته محقق نمیشود. شرایط پشت کنکور ماندن را هم ندارد .
و او هر وقت به یاد آن هم کلاسیش می افتد که سهمیه داشت، و به مراتب سطح تحصیلی اش از او پایین تر بود و رشته دلخواهش را قبول شده بود؛ به این فکر میکند که او هم سهمیه داشت و هم پدری پابرجا و حامی،که بعد از مدرسه به دنبالش می آمد؛ ولی من هیچ کدام را،،
متاسفانه این داستان ، یه داستان آشنا و تکراری از یه کتاب قطوره، داستان های دیگشم دست شماست، شما هم بنویسید،،
یاعلی