Leyla
Leyla
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

قمری که دیگر نیستم!

"چرا چشم دلم کوره
عصای رفتم سسته
کدوم موج پریشونی
تو را از ذهن من شسته"

دیروز این واژه های علی لهراسبی مرا از میان مقاله "فرم و صورت" ربود!
درون مرا آواز می کرد! سال پیش همین روز ها را به خاطر می آورم، لیلایی که دیگر نیستم!!
وحشتناک است و واژه های این شعر این واقعیت را در دلم شعله ور می کند...

چونان قمری هستم که از مدار سیاره اش خارج شده! آه یکسال برای این همه دور شدن از خودم زیاد است... هزار سال نوری که در یکسال نوری جا نمی شود! دارم به کدامین سوی این کهکشان پرتاب می شوم؟ آیا سیاهچاله ای در مسیر این عمر کوتاه، قرار است مرا ببلعد؟ و من در جاذبه دور او گیر افتاده ام؟ سیاره ام کجاست؟ برای قمر ها، آن حرکت دوار، آخ که چه لذتی دارد و حالا، در نقطه نامعلومی از کهکشان، رها شده ام؟ معلقم؟ هوم، حتی نمی دانم حرکتم چه شکلی دارد، اصلا حرکت دارم؟....قمری که دیگر نیستم!!

پ.ن: واپسین روز های آذر ۱۴۰۲

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید