دلم عبدالمطلب می خواهد.
حداقل این فرصت را بده تا برگردم به تاریخ و آن لحظه لحظه هایی را که عبدالمطلب بدون ترس، تنهای تنها با عروس دردانه اش و ابوطالب و خویشان اندکش در مکه ماند را تماشا کنم، هر جا رفت با او بروم، هر چه گفت بشنوم
حتی وقتی در خلوت با تو سخن می گفت...
آن روزی که همه از مکه رفتند و ترس سپاه ابرهه آرامش را از چشم هاشان ربود و عبدالمطلب با چشمانی پر از شوق و یقین آرام و محکم قدم می زد به سمت خانه ی تو...
دوست دارم دستگاهِ محاسباتیِ ذهنش را عمیقا بیرون بکشم که چرا نترسیدی؟
رفتن، مگر احتیاط عقل نبود؟
ماندن تو و چند نفرت چه سودی داشت؟
قبل از این تصمیمت، با آن یک ذره ترسِ ته دلت چه کردی؟ اصلا ترس داشتی؟
قول می دهم بعد از این گفت و گو ها و هم نشینی ها، از دل تاریخ بیرون بیاییم و همین جا دوباره به آیینه خیره شوم... می خواهم از او بپرسم تو که پیامبر نبودی! و خدا وعده ی نصرتی که به موسی داد به تو نداد. پس چرا؟؟ اگر من بعد از ۱۴ قرن از تولد نوه ی بزرگوار شما، این چنینم، شما چه طور محمد(ص) ات را به دنیا نیامده و وعده های خدا را از جبرئیل دریافت نکرده، یقین کردی که خدا خودش خانه اش را نجات می دهد؟
اصلا شاید نخواست که نجات بدهد!!! مگر اراده بر نخواستن های خدا را ندیده ای؟
خدایا اندکی دیگر صبر کن،تا فرارسیدن آن لحظه ای که پرنده های ابابیل را فرستادی، در جوار عبدالمطلب بمانم، تا به چشم ها و رنگ رخساره اش نگاه کنم، ببینم آیا چیزی از ایمان در دلش بالا می رود ؟
همه ی آنانی که از مکه گریختند، برگشتند،ضرری هم نکردند...تو چرا نرفتی؟
و من در آیینه خیره با یک سوال بزرگ، اگر عبدالمطلب هم مکه را ترک می کرد، باز خدا پرنده های ابابیل را می فرستاد؟