
میرکت ها یا دمعصایی ها، جانورانی پستاندار و گوشتخوار هستند که به صورت گروهی در حفره هایی داخل تپه های کوچکی در زمین که خودشان ایجاد کرده اند زندگی میکنند تا از پرنده های شکارچی مثل عقابها در امان بمانند.
آنها علاوه بر دیدهبانی، در مواقع خطر روی دوپای خود میایستند و شروع به اعلام خطر با صدایی جیغ مانند میکنند تا دست کم اعضای دیگر گروه خود را نجات دهند.
شانیم، یکی از همون میرکت هایی بود که تمام زندگیش در زیر زمین، کنار اعضای گروهش زندگی میکرد.
اون برعکس اعضای گروه که عاشق زیرزمین تاریک و نمور و پر از حشره های خوشمزهاشون بودن، از هر وجبش متنفر بود.
از تاریکی مطلق و نور کمی که از خورشید گدایی میشد،از رطوبتی که موهای بدنش رو چسبنده میکرد، از حشره هایی که وقتی خواب بود روی بدن و گوشش بازی میکردن،
از همهشون متنفر بود.
اون تمام زیرزمین رو روی دوتا پاهاش راه میرفت تا متخصص راه رفتن بشه، تا بتونه یروز دیده بانی بده.
ولی نشد.
شانیم هربار سرش به سقف کوتاه میخورد و هربار بیشتر به ضعیف بودنش پی میبرد.
اون روز عصر،
اون روز،
شانیم از زیرزمین بیرون زد.
تویِ خنکیِ عصرِ روزهای گرم همیشگی.
اعضای گروه توی چُرت عصرگاهی بودن و بنظر میومد شانیم رو یادشون رفته.
شانیم بیرون زد و از دور دیدهبان هارو با حسرت همیشگی نگاه کرد و نامحسوس ازشون گذشت.
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای جیغ دیدهبان ها و دویدنشون به سمت زیرزمین اومد.
شانیم عقاب رو بالای سرش دید اما به عقب برنگشت.
نمیخواست که برگرده.
روی دوتا پاهاش ایستاد و با همون جُثه کوچیکش، جسورانه به عقاب خیره شد.
نگاهش به سمت حفره ای افتاد که بعضی از اعضای گروه سرشون رو بیرون آورده بودن و ملتمسانه بهش نگاه میکردن.
کسایی که تمام عمر ازش محافظت کرده بودن اما حالا زندگی کنارشون داخل یه سوراخ، زیرِ زمین، بیشتر شبیه به حبس شدن بنظر میرسید.
شانیم نمیخواست که تنها باشه و تکتک اعضای گروهش رو هم دوست داشت.خصوصا یه نفر از اونها که براش خاص بود و حالا با چشمهای ناراحت بهش نگاه میکرد.
کسی که با دیدن ناراحتیش قلبش درد میگرفت، حالا ناراحت بود و قلب آزادیخواهش هم گرفته.
از خودخواهیش بدش میومد ولی حالا اون تونسته بود روی پاهاش وایسه و به موجودی نگاه کنه که تمام میرکت ها ازش فراریان.
این آرزوی همیشگیش بود...نترسیدن و داشتن یه سقف بلندتر.
درسته که جسارت از حدی که بگذره به حماقت تلقی میشه.شکی درش نیست.
اما شانیم ترجیح داد بجای یه خیالبافِ زندانی، یه احمقِ آزاد باشه.
عقاب با چنگال های تیزش حمله ور شد و شانیم، شروع کرد به جیغ زدن.
..مثل یه دیدهبان واقعی.
میرکت ها یا دمعصایی ها، با اینکه جثه خیلی کوچکی دارند اما در جنگ با حیوانات وحشی و یا خطرناک هیچ ترسی ندارند و اغلب در این مبارزه ها برنده میدان هستند.